افسانه‌ای از ناکامی و سرنوشت محتوم | آرمان ملی


رمان «سونات لال» نوشته میترا معینی، داستانی است که فراتر از یک روایت خطی، در بستری از زمان و مکان به هم تنیده شده است. این رمان، در نگاهی عمیق‌تر، قصه پریانی است که در آن، خط سیر روایت و کهن‌الگوهای شخصیت‌ها، شباهت‌های بی‌بدیلی با افسانه‌های کهن دارد. با این تفاوت که «سونات لال» به جای پایانی خوش، سرنوشتی محتوم از شکست و مرگ را برای تک‌تک شخصیت‌های خود رقم می‌زند. نویسنده با بهره‌گیری از تکنیک‌های داستان‌گویی قبایل، خرده‌روایت‌هایی پراکنده را به هم می‌بافد تا در نهایت، یک کلیت منسجم و البته تلخ را شکل دهد. این همان روشی است که در «هزار و یک شب» نیز به کار رفته، اما با حذف امید و جایگزینی آن با ناامیدی.

خلاصه رمان سونات لال

در دنیای «سونات لال»، طبیعت تنها یک پس‌زمینه نیست؛ بلکه خود یک کنشگر فعال است. همانند افسانه‌های پریان، طبیعت در این رمان نقشی سه‌گانه ایفا می‌کند: والد، پناهگاه و دشمن. این کارکرد متغیر، به داستان عمقی استعاری می‌بخشد و هر عنصر طبیعی، از تاک تا پرتگاه، معنایی فراتر از ظاهر خود پیدا می‌کند. این رویکرد، روایت را به سنت‌های اساطیری نزدیک‌تر می‌کند، جایی که انسان و محیط زیست در یک تعامل وجودی دائمی قرار دارند.

معینی، با خلق دو شخصیت کلیدی به نام‌های «عمو» و «پدر»، به کهن‌الگوی «دو برادر» در قدیمی‌ترین افسانه‌های پریان، که قدمت آن به ۱۳۵۰ سال پیش از میلاد مسیح می‌رسد، ارجاع می‌دهد. این دو برادر، دو وجه از مواجهه انسان با بلوغ و رهایی از وابستگی به مادر را بازنمایی می‌کنند. شاهرخ (پدر) که نقش برادر سرکش را دارد، هرچند با عصیان و تحمل رنج بسیار از خانه بیرون می‌رود، اما هرگز به یکپارچگی درونی نمی‌رسد. زندگی او نمونه‌ای از ناکامی است؛ زیرا ساختارهای لازم برای رشد که تنها از طریق مواجهه با آزمون‌های سخت زندگی به دست می‌آید، در او شکل نگرفته است. در مقابل، «عمو» به عنوان برادر دوراندیش، در پناه خانه می‌ماند و در وابستگی مطلق به سر می‌برد. او بارها به کمک برادر کوچکتر می‌رود تا او را به وضعیت پیشاادیپی بازگرداند؛ وضعیتی که در آن هیچ مسئولیتی بر عهده فرد نیست. اما این محافظه‌کاری و عقل محاسبه‌گر، او را از بلوغ واقعی بازمی‌دارد. او حتی در ابراز ساده‌ترین حس انسانی مانند عشق به «خانم حکیم» نیز جسارت ندارد. این دو شخصیت، در نهایت هر دو از سبک زندگی خود بهره‌ای جز باخت و شکست نمی‌برند.

شخصیت «دیاکو» یکی از برجسته‌ترین و در عین حال تراژیک‌ترین کاراکترهای «سونات لال» است. او زنی است که برای مرد بودن پرورش یافته، اما در عین حال، وظیفه زایش و مادری را نیز بر دوش می‌کشد. این دوگانگی هویتی، جان او را می‌گسلد و به یک وضعیت روانی بحرانی می‌کشاند. نمادهای فالوس، مانند قلمه تاک و تپانچه، همواره با او هستند. قلمه تاکی که او می‌کارد، استعاره‌ای از تلاش او برای کاشتن «فالوس» خود در قلمرویی جدید است، در حالی که در افسانه‌ها، دانه نماد زن است. تپانچه‌ای که حتی در هنگام زایمان از او جدا نمی‌شود، نمادی از تضاد درونی اوست. دیاکو در نهایت با خودکشی در «قلعه دیو» شکست خود را در پذیرش هویت زنانه به نمایش می‌گذارد؛ شکستی که از یک سلب هویت تاریخی نشئت می‌گیرد.

در این رمان، کهن‌الگوی مادر، نه یک حامی مهربان، بلکه یک موجود ساحره، بی‌رحم و انتقام‌جو تصویر شده است. «دیاکو»، «شاجان» و «پیرزن لبه پرتگاه» نمونه‌هایی از این فیگور مادرانه هستند. این تصویر، یادآور افسانه‌های پریان است که در آن‌ها مادران با فرافکنی، در قالب نامادری‌های بدذات ظاهر می‌شوند تا توانایی خود در پذیرش برتری کودک را انکار کنند. همچنین، پدران و مادران در «سونات لال» همگی دچار حسادت‌های ادیپی هستند که در نهایت به نابودی فرزند و سپس نابودی خودشان می‌انجامد. این حسادت نه تنها در «پدر» و «عمو» که «پری‌دخت» را به قلعه دیو می‌برند، بلکه در «دیاکو» که از شیر دادن به نوزادش سر باز می‌زند تا نماد زن بودن خود را نابود کند، نیز دیده می‌شود. والدین «اصلان» او را اخته می‌کنند و «عمو» و «پدر» با بند کشیدن «یونس» جلوی رشد او را می‌گیرند. این نسل بزرگسال، با نابود کردن جوانان، به آرامشی غم‌انگیز دست می‌یابند که می‌توانند به آن افتخار کنند.

«پری‌دخت»، شخصیت اصلی داستان و نماد امید، نیز از این سرنوشت محتوم در امان نیست. با وجود جسارت، دلیری و خرد روشن، او قربانی جهانی می‌شود که نسل‌های پیشین پایه‌گذاری کرده‌اند. والدینش با روایت‌های قصه‌گو و طلسم‌های باستانی، این باور را به او القا می‌کنند که آینده‌ای ندارد و محکوم به مرگ است. حتی در روز تولد هجده سالگی، زمانی که می‌خواهد با کنار گذاشتن لباس وابستگی و رها کردن جشن، به بلوغ برسد و از سلطه پدر و عمو رها شود، موفق نمی‌شود و می‌میرد. نویسنده، با این پایان‌بندی، نشان می‌دهد که گویی یک شکست تاریخی اجازه نداده است که برای شخصیت‌های جوانش، امیدی متصور شود. گویی خود نویسنده نیز به عنوان یک والد دیگر، رشد کودکان داستانش را متوقف می‌کند.

به نظر می‌رسد در قصه معینی، دگرگونی به معنای واقعی رخ نمی‌دهد. دگرگونی به معنای کنار گذاشتن زندگی آسوده‌ای است که به آن عادت کرده‌ایم و روبرو شدن با درد و رنج بلوغ. اما در «سونات لال»، شخصیت‌ها به محض اینکه به عاملیت و استقلال می‌رسند و در برابر نظم پیشین می‌ایستند، معدوم می‌شوند. مرحله‌ای از رشد که در آن فرد می‌تواند گرایش‌های متضاد خود را یکپارچه کند، در این رمان غایب است. شخصیت‌ها یا در وضعیت پیشاادیپی متوقف می‌شوند و یا کشته می‌شوند. معینی با خلق شخصیت‌های بدیع، تلاش می‌کند تغییری در روایت ایجاد کند، اما در نهایت، خود افسار تخیلش را می‌کشد و آن‌ها را به سمت نابودی می‌برد.

درنهایت، «سونات لال» قصه پریانی است که در بستر فرهنگی امروز ما، آمیخته به اختگی، انفعال و گسستگی است. این رمان، وضعیت ذهنی یک جامعه را منعکس می‌کند که در آن، امید به تغییر، به محض جوانه زدن، توسط نیروهای درونی و بیرونی نابود می‌شود.

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

او «آدم‌های کوچک کوچه»ــ عروسک‌ها، سیاه‌ها، تیپ‌های عامیانه ــ را از سطح سرگرمی بیرون کشید و در قامت شخصیت‌هایی تراژیک نشاند. همان‌گونه که جلال آل‌احمد اشاره کرد، این عروسک‌ها دیگر صرفاً ابزار خنده نبودند؛ آنها حامل شکست، بی‌جایی و ناکامی انسان معاصر شدند. این رویکرد، روایتی از حاشیه‌نشینی فرهنگی را می‌سازد: جایی که سنت‌های مردمی، نه به عنوان نوستالژی، بلکه به عنوان ابزاری برای نقد اجتماعی احیا می‌شوند ...
زمانی که برندا و معشوق جدیدش توطئه می‌کنند تا در فرآیند طلاق، همه‌چیز، حتی خانه و ارثیه‌ خانوادگی تونی را از او بگیرند، تونی که درک می‌کند دنیایی که در آن متولد و بزرگ شده، اکنون در آستانه‌ سقوط به دست این نوکیسه‌های سطحی، بی‌ریشه و بی‌اخلاق است، تصمیم می‌گیرد که به دنبال راهی دیگر بگردد؛ او باید دست به کاری بزند، چراکه همانطور که وُ خود می‌گوید: «تک‌شاخ‌های خال‌خالی پرواز کرده بودند.» ...
پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه به‌منزله‌ یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هاله‌ای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایت‌های نازیسم عذرخواهی نکرد. او سال‌ها بعد، عضویتش در نازیسم را نه به‌دلیل جنایت‌ها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگ‌ترین اشتباه» خود خواند ...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...