روایتی از زوالِ شکوه | اعتماد


بوث تارکینگتون [Booth Tarkington] نخستین نویسنده در تاریخ جایزه پولیتزر بود که دوبار این جایزه را دریافت کرد: نخستین‌بار با رمان «امبرسون‌های باشکوه» [The magnificent ambersons] در سال 1919 و دومین‌بار با رمان «آلیس آدامز» در سال 1922. دو رمانی که موجب شهرت و آوازه عالم‌گیر او در نیمه اول قرن بیستم شد و به یکی از پرخواننده‌ترین نویسنده‌های آمریکایی زمان خود تبدیل شد؛ تاجایی‌که هر دو رمان با کارگردانی اورسن ولز و بازی کاترین هپبورن به سینما راه یافتند، همچنین به فهرست رمان‌های برتر قرن کتابخانه مدرن.

امبرسون‌های باشکوه» [The magnificent ambersons] بوث تارکینگتون [Booth Tarkington]

«امبرسون‌های باشکوه» حول محور جُرج امبرسون مینیفر می‌چرخد؛ نوه یک سرمایه‌دار ثروتمند غرب میانه که با سرمایه‌گذاری‌های موفق، ثروتی کلان اندوخت و به برجسته‌ترین فرد شهر کوچک خود بدل شد. او زمین‌های زیادی خرید، خیابان‌هایی مجلل با فواره و مجسمه ساخت و دو عمارت باشکوه برپا کرد: یکی برای خود و همسرش، و دیگری برای دختر زیبایش، ایزابل، که تازه با ویلبر مینیفر ازدواج کرده بود.

خانواده‌ امبرسون پادشاهان بی‌رقیب شهر بودند- مورد تحسین، حسرت‌برانگیز و خوش‌اقبال. در دل این زندگی پرزرق‌وبرق، تنها فرزند ایزابل، جُرج، چشم به جهان گشود. پسری که مورد پرستش مادر و محبت بی‌حد پدربزرگ قرار گرفت، و از همان کودکی به درک اهمیت موقعیت خانوادگی خود رسید - و به‌تبع آن، خود را نیز بسیار مهم پنداشت. همین حس خودبزرگ‌بینی، با گذر زمان جُرج را نزد مردم و هم‌سالانش نامحبوب ساخت. او تنها مایل بود با افرادی هم‌طبقه‌ خود معاشرت کند، و این ذهنیت که «بودن» مهم‌تر از «عمل‌کردن» است، بیش از پیش در او تقویت شد. جُرج کار را پست‌تر از شأن خود می‌دانست، و معتقد بود باید با درآمد پدربزرگش زندگی کند و درباره‌ مسائل مهم بیاندیشد—گرچه از هوش لازم برای تفکر عمیق در این زمینه‌ها برخوردار نبود.

ورودِ لوسی مورگان به داستان، شخصیتی خندان، مستقل و باهوش، نخستین تلنگر به دنیای خودمحور جُرج را وارد می‌کند. لوسی که از بی‌هدفی جُرج دل‌زده می‌شود، تلاش دارد او را متوجه کند که شیوه‌ زندگی‌اش پایدار نیست- اما جُرج هشدارهای او را جدی نمی‌گیرد. لوسی همراه پدر بیوه‌اش، یوجین مورگان، به شهر آمده است؛ مردی پیشرو و مبتکر که اختراعی در زمینه‌ خودروهای جدید انجام داده و باور دارد آینده از آن ماشین‌ها است. جُرج او را دیوانه می‌پندارد و نمی‌فهمد چرا کسی باید سوار وسیله‌ای فلزی شود، وقتی می‌توان در راحتی یک کالسکه‌ اسبی سفر کرد. اما یوجین به او هشدار می‌دهد که جهان در حال تغییر است: شهر در حال گسترش است، خانه‌ها در حاشیه ساخته می‌شوند، زمین‌های اطراف عمارت‌های قدیمی خانواده‌ امبرسون به قطعات کوچک‌تر تقسیم شده‌اند و حالا محل ساخت آپارتمان‌ها و خانه‌های اجاره‌ای هستند.

ثروتمندان دیگر تمایلی به زندگی در مرکز شهر ندارند و به حومه نقل مکان می‌کنند؛ و با این پراکندگی، خودرو به ضرورتی بدل خواهد شد نه یک تجمل بیهوده. ولی جُرج همچنان ناباورانه در برابر تغییر مقاومت می‌کند، و حتی زمانی که باغ خانوادگی‌اش برای ساخت‌وساز حفاری می‌شود و فواره‌ها و مجسمه‌های باشکوه دوران پدربزرگش رو به زوال می‌روند، نمی‌پذیرد که آینده‌ای سریع‌تر از آن‌چه می‌پندارد در حال رقم خوردن است، و خانواده‌اش را با خود جا می‌گذارد.

 «امبرسون‌های باشکوه» [The magnificent ambersons

«لوسی مورگان با نگاه اول عاشقِ جُرج امبرسون مینِفِر شده بود و هر چه‌قدر سعی کرده بود خودش را مهار کند، هرگز موفق نشده بود. این اتفاق برای او رخ داده بود، همین. جُرج درست همان شکلی بود که او همیشه دوست داشت مرد موردعلاقه‌اش باشد- و ظاهر، خطرناک‌ترین یاوه‌یی است که کمین کرده تا جوان زودباور را به دام عشقی مکرآمیز بیاندازد. اما آن چیزی که برای لوسی کشنده بود این بود که این اتفاق برای او افتاده بود و او نمی‌توانست تغییرش بدهد. مهم نبود که او در ذات جُرج چه چیز پیدا کرده، او نمی‌توانست آن ‌چیزی را که به جُرج داده بود از او پس بگیرد. شاید حالا می‌توانست طرز فکر دیگری درباره‌ی این پسر داشته باشد، اما نمی‌توانست احساس دیگری نسبت به او داشته باشد، چون دختر قصه‌ی ما یکی از آن قربانی‌های زیادی فداکار جادوی عشق بود. وقتی تلاش می‌کرد تصویر جُرج را از چشم ذهنش دور نگه دارد، به قدر کافی موفق بود، ولی وقتی او را می‌دید چاره‌ی دیگری نداشت جز این‌که به چیزی که قصد بیزاری از آن را داشت عشق بورزد. او فرشته‌‌ی کوچکی بود که عاشق ابلیس متکبر شده بود. تجربه‌ی جالبی بود و حالا حالا هم قرار نبود با عاشق یک پسر ملال‌انگیزترشدن جایگزینی برایش پیدا بشود- و حقیقتِ تلخِ این ماجرا آن بود که جُرج کاری می‌کرد که مردهایی که از او خیلی بهتر بودند به‌نظر ملال‌انگیز بیاید. اما لوسی اگرچه یک قربانی بود، اما یک قهرمان بود، هرچیزی جز یک درمانده...»

این رمان تصویری دقیق از دورانی پرتلاطم و سراسر نوآوری در پایان قرن نوزدهم ارائه می‌دهد. داستان نه‌تنها ثبت یک عصر در حال گذار است، بلکه دربردارنده‌ هشداری تلخ نیز هست: کسانی که خود را با جهان در حال تغییر وفق نمی‌دهند، ناگزیر کنار زده می‌شوند. خانواده‌ امبرسون به‌رغم تمامی شکوهشان، قربانی ناتوانی خود در پذیرش دگرگونی شدند. شهرشان دیگر همان شهر سابق نبود، خانه‌های باشکوهشان به خوابگاه‌های فرسوده و فواره‌هایشان به نشانه‌های زشتی بدل شده بودند. نسلی نو آمده بود که گذشته را فراموش کرده، و دستاوردهای آن را لگدمال کرده بود.

در تمام طول روایت، مخاطب دچار نوعی احساس هشدار دائمی می‌شود؛ اینکه چقدر تاریخ می‌تواند بی‌رحمانه پیش برود و چه زود آدمی را پشت سر بگذارد. «امبرسون‌های باشکوه» رمانی است خیره‌کننده، گاه آزاردهنده، و بسیار تأثیرگذار، که یکی از پرتلاطم‌ترین دوران‌های تاریخ مدرن آمریکا را به‌زیبایی به تصویر می‌کشد؛ یک شاهکار فراموش‌شده، اما اصیل در ادبیات کلاسیک آمریکا و جهان که اکنون با ترجمه سیروس نورآبادی در نشر افکار جدید منتشر شده است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

عوامل روان‌شناختی مانند اطمینان بیش‌ازحد، ترس از شکست، حس عدالت‌طلبی، توهم پولی و تاثیر داستان‌ها، نقشی کلیدی در شکل‌گیری تحولات اقتصادی ایفا می‌کنند. این عوامل، که اغلب در مدل‌های سنتی اقتصاد نادیده گرفته می‌شوند، می‌توانند توضیح دهند که چرا اقتصادها دچار رونق‌های غیرمنتظره یا رکودهای عمیق می‌شوند ...
جامعیت علمی همایی در بخش‌های مختلف مشخص است؛ حتی در شرح داستان‌های مثنوی، او معانی لغات را باز می‌کند و به اصطلاحات فلسفی و عرفانی می‌پردازد... نخستین ضعف کتاب، شیفتگی بیش از اندازه همایی به مولانا است که گاه به گزاره‌های غیر قابل اثبات انجامیده است... بر اساس تقسیم‌بندی سه‌گانه «خام، پخته و سوخته» زندگی او را در سه دوره بررسی می‌کند ...
مهم نیست تا چه حد دور و برِ کسی شلوغ است و با آدم‌ها –و در بعضی موارد حیوان‌ها- در تماس است، بلکه مهم احساسی است که آن شخص از روابطش با دیگران تجربه می‌کند... طرفِ شما قبل از اینکه با هم آشنا شوید زندگی خودش را داشته، که نمی‌شود انتظار داشت در زندگی‌اش با شما چنان مستحیل شود که هیچ رد و اثر و خاطره‌ای از آن گذشته باقی نماند ...
از فروپاشی خانواده‌ای می‌گوید که مجبور شد او را در مکزیک بگذارد... عبور از مرز یک کشور تازه، تنها آغاز داستان است... حتی هنگام بازگشت به زادگاهش نیز دیگر نمی‌تواند حس تعلق کامل داشته باشد... شاید اگر زادگاهشان کشوری دموکرات و آزاد بود که در آن می‌شد بدون سانسور نوشت، نویسنده مهاجر و آواره‌ای هم نبود ...
گوته بعد از ترک شارلوته دگرگونی بزرگی را پشت سر می‌گذارد: از یک جوان عاشق‌پیشه به یک شخصیت بزرگ ادبی، سیاسی و فرهنگی آلمان بدل می‌شود. اما در مقابل، شارلوته تغییری نمی‌کند... توماس مان در این رمان به زبان بی‌زبانی می‌گوید که اگر ناپلئون موفق می‌شد همه اروپای غربی را بگیرد، یک‌ونیم قرن زودتر اروپای واحدی به وجود می‌آمد و آن‌وقت، شاید جنگ‌های اول و دوم جهانی هرگز رخ نمی‌داد ...