داستان خیابان انقلاب / 1


خیابان شاهرضا یا انقلاب که از میدان «24 اسفند» (انقلاب اسلامی فعلی) آغاز می‌شود و پس از عبور از چهارراه پهلوی (ولی‌عصر فعلی)، میدان فردوسی، دروازه دولت، پیچ شمرون، پُل چوبی به میدان «فوزیه» (امام‌حسین فعلی) می‌رسد، تصویری از تاریخ یک‌صدساله معاصر ایران است؛ خیابانی که از یک‌سو قلب تپنده فرهنگ و هنر ایران است و از سوی دیگر شاهراهِ مبارزات سیاسی‌اجتماعی برای آزادی و دموکراسی؛ به بیانی دیگر، گذرگاهِ تاریخِ معاصر ایران است. از این رو است که نقش و حضور روشنفکران، روزنامه‌نگاران، نویسندگان، شاعران، مترجمان و هنرمندان در این خیابان برجسته است، و هر کدام داستان خود را از مهم‌ترین خیابانِ ایران دارند. لی‌لی گلستان (1323-) مترجم و گالری‌دار یکی از راویانِ «داستانِ خیابان انقلاب» است که 78 سال به اَشکالِ مختلف در آن زیسته است.

لیلی گلستان

لی‌لی گلستان دختر ابراهیم گلستان و فخری تقوی شیرازی، وقتی 34 سالش بود به همراه مادرش در راهپیمایی بزرگِ 17 اسفند 1357 علیه حجاب اجباری شرکت کرد؛ دو سال پیش از این رویداد، پدرش برای همیشه، ایران را ترک کرده بود تا به‌قول خودش با روشنفکرانِ تحصیل‌کرده‌ غربی که سال‌ها با مدرنیته خو گرفته بودند و اکنون با یک چرخش به سمت سنت و مذهب، روی دور باطل افتاده بودند، همراه نشود؛ او این کار را «حماقت مردم و روشنفکران» می‌نامد و در آخرین گفت‌وگویش پیش از مرگ نیز روی این «حماقت» تاکید می‌کند.

حجاب اجباری برای زنان به عنوان یک سیاست، کمتر از یک ماه بعد از انقلاب ۵۷ واردِ زندگی روزمره ایرانیان شد و به یکی از اصلی‌ترین موضوعات زیستِ زنِ ایرانی تبدیل شد؛ از همین زاویه است که لی‌لی گلستان، 44 سال پس از راهپیماییِ بزرگ علیه حجاب اجباری، در صدمین روز پس از کشته‌شدن مهسا ژینا امینی در جریان جنبشِ «زن، زندگی، آزادی» با برداشتن حجاب اجباری، مخالفتِ علنیِ خود را بارِ دیگر با آن نشان داد و گفت: «اين هم من بدونِ حجابِ اجباری!» او وقتی می‌خواهد راوی خیابان انقلاب شود، می‌گوید: «خاطره‌های شیرین خیابان انقلاب، حالا دیگر فقط نوستالژی است؛ چراکه بعد از کشته‌شدن مهسا، دیگر نه به کتاب‌فروشی‌های خیابان انقلاب می‌روم، نه به تئاتر شهر و نه به هیچ یک از آن روزهای بازگشت‌ناپذیر...»

روایتِ لی‌لی گلستان از خیابان انقلاب، از راهپیماییِ بزرگِ زنان علیه حجاب اجباری آغاز می‌شود. او این روز را با عبارتِ «تلخ‌ترین خاطره‌ام» یاد می‌کند و می‌گوید: «سه هفته پس از انقلاب، راهپیمایی زنان علیه حجاب اجباری بود، آن روز جمعیت خیلی زیادی در خیابان انقلاب جمع شده بودند. من و مادرم باهم رفته بودیم. زن‌ها خیلی عصبی بودند. راهپیمایی بزرگی کردیم، فریادهای بلندی زدیم، اما بعد اتفاق تلخی افتاد: هفت هشت کامیون پر از شن و ماسه وارد جمعیت شد، و چند مرد از بالای کامیون‌ها با بیل روی جمعیت شن و ماسه می‌ریختند. هیچ‌وقت آن صحنه را فراموش نخواهم کرد. آن روز من نفهمیدم، اما شاید همان‌جا باید می‌فهمیدیم که قرار است در روزها و سال‌های بعد چه اتفاقی بیفتد، به‌ویژه برای زنان. من و مادرم با سرورویی پر از شن و ماسه به خانه برگشتیم. مادرم حسابی حالش بد شده بود. می‌گفت نمی‌توانم باور کنم که چنین اتفاقی برای ما زنان بیفتد؛ برای اینکه او هم مثل من معتقد به انقلاب بود.»

لی‌لی گلستان متولد 23 تیر 1323 در تهران است. او نخستین فرزند ابراهیم و فخری گلستان است. کاوه برادر لی‌لی شش سال بعد از او به دنیا می‌آید. تاثیرات پدر و مادر، یکی به عنوان فیلمساز و داستان‌نویس و دیگری به عنوان سفالگر و مترجم، مسیر زندگی لی‌لی را به سمت هنر و ترجمه (طراحی، نقاشی، ترجمه، گالری‌داری) سوق می‌دهد. زیستن در خانه ابراهیم گلستان که هر جمعه پای یکی از بزرگان هنر و ادبیات ایران- جلال آل‌احمد، صادق چوبک، پرویز داریوش، مهدی اخوان‌ثالث، یداله رویایی، فرخ غفاری، جلال مقدم، سیمین دانشور، محمدعلی سپانلو، احمدرضا احمدی و... - به آن خانه باز می‌شد، او را وارد دنیای بزرگی کرد که تا امروز در آستانه 78 سالگی رهایش نکرده است: اگر او زمانی به‌قول خودش «تماشاگر یک تئاتر بزرگ» بود، اکنون راویِ بخشی از این تئاترِ بزرگ است که هنوز زیر سایه سنگینِ استبداد و سرکوب و سانسور است: «وقتی به عقب برمی‌گردم، فکر می‌کنم دورانی که من به همراه پدر و مادرم می‌رفتیم به گالری ایران یا قندریز، بهترین خاطره‌ام از خیابان شاهرضا است. ده-یازده سالم بود. به جز این، خریدن کتاب از کتابفروشی‌های روبه‌روی دانشگاه تهران که آن زمان، بیشتر کتاب‌فروشی‌ها در این محدوده بود، و یکی‌دوتا کتاب‌فروشی مهم دیگر هم در چهارراه مخبرالدوله: نیل و امیرکبیر. همین‌جوری قدم می‌زدیم، ویترین‌های پر از کتاب را تماشا می‌کردیم و کیف می‌کردیم.»

تصویری که لی‌لی گلستان از خیابان شاهرضای دهه پنجاه می‌دهد، با انقلاب 57 دگرگون می‌شود. این خیابان تقریبا بعد از کودتای 28 مرداد 32 و کشته‌شدن سه دانشجو در 16 آذر همان سال، با سیاسی‌شدن دانشگاه تهران، خیابان انقلاب، و رفت‌وآمد دانشجویان، روشنفکران، هنرمندان، نویسندگان و شاعران و مترجمان در این خیابان، کم‌کم کتاب‌فروشان و ناشران نیز به آن پیوستند و خیابان انقلاب را از یک‌سو به قلب تپنده فرهنگ و هنر ایران و از سوی دیگر شاهراهِ مبارزات سیاسی-اجتماعی تبدیل کردند. پیش از آن، بخش مهمی از کتاب‌فروشی‌ها و ناشران تهران در بازار، خیابان‌های ناصرخسرو، سعدی (چهارراه مخبرالدوله)، پانزده خرداد، صوراسرافیل، باب همایون، جمهوری (شاه‌آباد)، و لاله‌زار از روبه‌روی مجلس تا کوچه رفاهی قرار داشتند. با چنین پیشینه‌ای است که وقتی این روزها در این خیابان و کتاب‌فروشی‌هایش قرار می‌گیری، اولین چیزی که به چشمت می‌آید حضورِ پرتعدادِ زنان و دخترانِ نوجوان و جوانِ عصیانگری است که بدون حجاب اجباری در این خیابان قدم می‌زنند و این‌گونه اعتراض خود را به حکومت و همراهی خود را با جنبشِ «زن، زندگی، آزادی» نشان می‌دهند؛ دختران و زنانی که برخی‌شان یک چشم‌شان را از دست داده‌اند، اما هم‌چنان نور را در تاریکی جست‌وجو می‌کنند. در پس‌زمینه همین تاریکی است که حضور ماموران سرکوب در میدان انقلاب و دیگر بخش‌های خیابان انقلاب به چشم‌ می‌آید.

نیم قرن پیش لی‌لی گلستان به عنوان مترجم، نامش روی جلد کتاب «زندگی، جنگ، و دیگر هیچ» اثر اوریانا فالاچی در ویترین کتاب‌فروشی‌های انقلاب می‌آید. خانم گلستان تعریف می‌کند که وقتی فالاچی طی سفری به تهران متوجه ترجمه این کتاب شد، شاکی بود که چرا از او اجازه نگرفته‌اند و سهمش را نپرداخته‌اند: «نمی‌دانست ما کپی‌رایت نداریم.» او وقتی در دهه سوم زندگی‌اش در این خیابان قدم می‌زد، کتابش را پشتِ ویترین کتاب‌فروشی‌ها می‌دید، اما او دیگر یک مترجمِ کتاب نبود. او یک معترض به سیاست‌های آخرین شاه ایران نیز بود.

زمستان 1357 بود. آخرین روزهای شاه در ایران. گلستان از راهپیمایی بزرگ مردم تهران در خیابان شاهرضا که مردم در آن علیه شاه و پدرش شعار می‌دادند، می‌گوید: «آن روز که رفتیم راهپیمایی بزرگ، هیچ‌وقت یادم نمی‌‌رود. من بودم، چنگیز پهلوان و زینت همسرش، و مرتضی ممیز و فیروزه همسرش. یاد فیروزه و مرتضی به‌خیر! با آنها از دروازه دولت که قرارمان بود راه افتادیم با جمعیت تا نزدیکی‌های میدان آزادی (شهیاد سابق)؛ خیلی راه رفتیم، ولی اصلا خسته نشدیم، برای اینکه کاری را می‌کردیم که همه‌مان به شدت به آن اعتقاد داشتیم؛ اما متاسفانه آنچه از انقلاب‌كردن‌مان انتظار داشتيم، برآورده نشد!»

بخش مهم دیگری از خیابان انقلاب را گالری‌ها، سینماها، تئاترها و کافه‌ها تشکیل می‌دهد. لی‌لی گلستان یکی از روزهای این خیابان را که به تماشای عکس‌های کاوه برادرش در دانشگاه تهران رفته بود تعریف می‌کند. کاوه گلستان در سال‌های ۱۳۵۴ تا ۱۳۵۶ سه مجموعه عکس «روسپی»، «کارگر» و «مجنون» را تهیه کرد. گرفتن ۶۱ عکس مجموعه «روسپی» در محله شهر نو حدود یک سال‌ونیم به طول انجامید و سپس در دانشگاه تهران برای عموم به نمایش گذاشته شد: «خیابان انقلاب برای من نوستالژیک است، هم برای کار هنری و فرهنگی که کردم، هم کار سیاسی. جدا از مترجمی و گالری‌داری که به نوعی همیشه در آن حضور داشتم، اما یک خاطره از برادرم کاوه مرا ساعت‌ها در این خیابان نگه می‌دارد. در دانشگاه تهران نمایشگاهی از عکس‌های کاوه برگزار شده بود: عکس‌هایی از روسپی‌ها و کارگران ساختمانی؛ عکس‌های بسیار تاثیرگذار و کوبنده. روزی که رفتم به تماشا، یک صف خیلی طولانی بود در خیابان، من هم ته صف ایستادم تا بالاخره توانستم وارد شوم. خیلی خوشحال شدم که این‌همه آدم آمده بودند تا عکس‌ها را ببینند. نمایشگاه موفقی بود. اما بیشتر از یک هفته طول نکشید که ساواک جمعش کرد، ولی به‌هرحال کاوه مثل همیشه کار خودش را کرد؛ همان‌طور که خودش می‌گفت: "می‌خواهم صحنه‌هایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشه‌دار کند و به خطر بیاندازد. می‌توانی نگاه نکنی، می‌توانی خاموش کنی، می‌توانی هویت خود را پنهان کنی، مثل قاتل‌ها، اما نمی‌توانی جلوی حقیقت را بگیری، هیچ‌کس نمی‌تواند."»

کاوه گلستان پس از انقلاب با عکس‌هایی که از رویدادهای انقلاب 57 و جنگ ایران و عراق گرفته بود و در بسیاری از مطبوعات معتبر کشورهای غربی نیز چاپ شده بود، نامش را در میان خبرنگاران عکاس بین‌المللی به نامی آشنا تبدیل کرد و جوایزی را نصیب او کرد از جمله جایزه مهم رابرت کاپا . کاوه گلستان در ۱۳ فروردین ۱۳۸۲ هنگام انجام مأموریت تصویربرداری برای شبکه خبری بی‌بی‌سی در خط مقدم جنگ آمریکا علیه عراق، در شهر مرزی کفری در ۱۳۰ کیلومتری کرکوک در عراق که تحت کنترل اتحاد میهنی کردستان بود، بر اثر انفجار مین کشته شد.

خیابان شاهرضا برای لی‌لی گلستان، جدا از تصویر بزرگی که از حضورِ پررنگِ پدر و مادرش و برادرش کاوه دارد، تصویری نیز از پسرش مانی حقیقی دارد که پس از انقلاب، فیلم‌هایش در سینماهای خیابان انقلاب اکران شد و در جریان جنبشِ «زن، زندگی، آزادی» به یکی از نخستین هنرمندانی تبدیل شد که در صفِ اولِ حمایت از مردم درآمد. در این روزهای انقلابی که شعار «زن، زندگی، آزادی» در سراسر این خیابان طنین‌انداز است، اگر در آن قدم بزنی، بسیاری از کتاب‌های لی‌لی، برادرش کاوه و پدرش ابراهیم گلستان را می‌بینی. به جز کتاب‌فروشی‌هایی که کتاب‌های مجوزدار وزارت ارشاد را می‌فروشند، در پیاده‌روهای خیابان انقلاب که پر از کتاب‌های ممنوعه و زیرزمینی است، «خروسِ» ابراهیم گلستان را می‌بینی، کتاب «میرا»ی کریستوفر فرانک را، و نسخه دیگری از «زندگی در پیش رو»ی بدون سانسور را.

خیابان شاهرضا یا انقلاب

این تصویرِ خیابان انقلاب در این چهل‌وچهار سال است؛ خیابانی که دنباله‌اش از یک‌سو به خیابان دماوند و از سوی دیگر به خیابان آزادی و میدان آزادی می‌رسد؛ لی‌لی گلستان با نوعی امیدِ بدونِ خوش‌بینی، آن روزی را می‌بیند که هنرمندان ایرانی در این خیابانِ رو به خیابانِ آزادی، آثارشان را در کتاب‌فروشی‌ها، گالری‌ها، سینماها و تئاترها بدونِ سانسور ارائه کنند: «اینجا آن ضرب‌المثل معروف به کار می‌آید: شتر در خواب بیند پنبه‌دانه. برای اینکه این مملکت از ابتدا با سانسور مواجه بوده: از همان زمانی که کار نشر و کتاب در آن شروع شد. کپی‌رایت هم نخواهیم داشت، لااقل در حیات من. اما امیدوارم هرچه زودتر این اتفاق بیفتد. بالاخره امید همیشه هست. فرهنگ ما، فرهنگ سانسور است. ما در خانه و زندگی هم خودمان را سانسور می‌کنیم، حرف‌هایمان را به هم نمی‌زنیم، پنهان‌کاری می‌کنیم، ریاکاری می‌کنیم و آدم‌های "راست"ی نیستیم. و خب، فکر می‌کنم نه! سانسور حالاحالاها از این مملکت نخواهد رفت و هست بیخِ ریشِ ما.»

دهه نود خورشیدی قرار بود این خیابان به گذر فرهنگی تبدیل شود، لااقل بخش ابتدایی آن که از ابتدای میدان انقلاب شروع می‌شود و تا چهارراه ولیعصر ادامه می‌یابد، جایی که در آن کتاب‌فروشی‌ها، دانشگاه تهران، دانشگاه هنر، دانشکده هنرومعماری، فرهنگستان هنر، تئاتر شهر، تالار وحدت و سالن‌های سینما قرار دارد. (تا امروز تنها بخشِ روبه‌روی تالار وحدت سنگفرش شده است.) لی‌لی گلستان آینده این خیابانِ تاریخی را جور دیگری می‌بیند: «خیابان انقلاب، خیابان اصلی شهر تهران است، با گذشته مهم تاریخی‌اش، که در امروزِ ما نیز جاری و ساری است؛ به‌نوعی گذرگاهِ تاریخیِ ایران نیز هست، از دانشگاه تهران تا کتاب‌فروشی‌ها و سالن‌های تئاتر و سینما و کنسرت و کافه‌ها و... بااین‌همه، نمی‌توان آن را به گذر فرهنگی تبدیل کرد، تنها به یک دلیل، و آن هم این‌که: همه‌ راه‌ها به انقلاب ختم می‌شود!»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...