[داستان کوتاه]
همه را به ترتیبی که گرفتیم چیدم؛ صفحه اول، عکس نامزدیمان است. چادر سفید گلدار روی صورت من را گرفته. مسعود هم کنارم شق و رق نشسته و دارد سعی میکند لبخند نزند. نیمرخ آقای روحانی که دارد صیغه میخواند هم پیدا است. صفحه سوم هم سفره عقدمان است و بعد سری عکسیهای توی آرایشگاه و تالار. ولی در صفحه دوم فقط یک عکس هست؛ من و مسعود، سوار موتور!
مسعود اصرار کرد روی موتور باشیم؛ من خجالت میکشیدم. دوربین را دادیم به پسری که از پیادهرو رد میشد. مسعود بهش گفت: «همهجای موتور بیفتدها». فکر میکنم سر همین حرفش بود که من توی عکس اخمالو افتادم. چندماه پیش هم که موتورش رو دزد برد گفت: «آه تو بود. چشم دیدن اونو نداشتی.»
پسره گفت: «آمادهاین؟» مسعود گفت: «دستاتو حلقه کن دور کمر من! انگار با موتور داشتیم میرفتیم که این عکس را انداخته.» گفتم: «جلوی این پسره زشته» پسرک که خواست دگمه را فشار دهد فقط دستامو گذاشتم دو طرف پهلویش.
تو نامزدیمان فقط یک بار رویم شد وقتی سواریم دستهامو حلقه کنم دورش. اصلاً هم خجالت نکشیدم که آن مرد و زنش دارند ما رو بر و بر نگاه میکنند.
با مامان لوبیا خرد میکردیم که مسعود تلفن زد:« میآم دنبالت بریم یک هوایی بخوریم» مامان گفت: «بگو بیاد همینجا، پنجرهها را باز میکنیم هوا بیاد» ولی من بهش نگفتم. گفتم: «ساعت چند میآی؟»
مداد داداش امیر روی سؤال «آیا میدانید که» مانده بود: «مامان بگو مسعود بیاد اینجا دیگه.» آبجی محبوبه بشقابی را که میشست تند انداخت تو آبکش: «فضولی نکن امیر» نمیدانستم محبوبه به خاطر این که خودش سختش بود طرف من را میگیرد یا واقعاً آنقدر بزرگ شده. مامان گفت: «محبوبه! یک شربت برای آقا مسعود درست کن». گفتم: «تو نمیآد». مامان بهم چشم غره رفت. فکر کنم به نظرش خیلی پررو شده بودم. نه به دخترهای قدیم نه به امروزیها.
شربت رو که بهش دادم گفت: «لیوانش بذار تو راهرو، بپر بالا بریم» گفتم: «یه دقه بیشتر طول نمیکشه». از در آمدم تو، فکر کردم چقدر تا آشپزخانه راه است. لیوان را گذاشتم کف راهرو و در رو آرام بستم. قبل از این که مامان پنجره را باز کند و سرش را بکند لای پرده و داد بزند «مسعود آقا! حالا یک دقیقه تشریف بیارید تو». رسیده بودیم سر کوچه. گفتم: «مامان میگه بیاین تو خونه پیش هم باشین».
«بیام تو که تا دو کلوم میخواهیم با هم حرف بزنیم از پشت در هال، محبوبه زل بزند بهمان. امیر هم یک دفعه ده تا اشکال ریاضی پیدا کنه که فقط من بلدم حل کنم.»
خندیدم: «پس بیا بریم پارک».
-الان پارک شلوغه، تا مینشینیم رو نیمکت یکی از این بچه کنکوریهای منگ، بیهوا مینشینند کنارمان، هرچه هم سرفه کنیم که ما میخواهیم مثلاً حرف بزنیم، تاریخ ادبیاتها را بلندتر میخواند.
گفتم: «خودت قبول نشدی حالا چرا مسخره میکنی؟».
ساکت شد. حرف بیخودی زده بود. گفتم: «حالا داریم کجا میریم؟» گفت:«اول بریم یک ساندویچ بگیریم».
از خانه دور شدیم، هیچوقت تو محلههای خودمان غذا نمیخرید. برای همهچی باید از توی این همه بزرگراه رد میشدیم میرفتیم محلههای بالا. میگفتم: «حالا اینقدر کلاس نگذار، گروه خون ما به همان پایینها میخورد.» میگفت: «زنمو ببرم کلهپزی مشقربون، دور دو تا کاسه سیراب شیردان حرفهای شاعرانه بزنیم؟».
میخندیدم ولی واقعاً دلم میخواست تو همان خیابانهای خودمان باشیم. مسعود عین خیالش نبود فقط من معذب بودم. همش احساس میکردم از روسریام معلوم است که مامان از یک حراجی آن را خریده. فکر میکردم مانتوم زیادی بلند است یا شاید کوتاه. دخترها از پشت شیشههای بالا کشیده پرایدها و پژوهای کولرداری که رد میشدند ما را نگاه میکردند. فکر میکردم به ما میخندند. مسعود ولی ککش نمیگزید، خوش بود.
ساندویچ را که گرفتیم گفت: «یک جای دبشی پیدا کردم خوابشم ندیدی، دنج دنج».
بعد پیچید تو خیابانهای فرعی و کوچههایی که به قول مامان آب تو جوبهاشان مثل اشک چشم بود. درختهای بلند، روی سر درخانههایی که من همش داشتم حساب میکردم تا آخرین دیوارشان چند متر سایه انداخته بود. بالأخره کنار یک جوی پهن نگه داشت.
یک ردیف سنگ بزرگ چیده بودند کف جوی؛ آب پشت سنگها میماند و با صدای بلندی میریخت پایین. رد جوی را گرفتم از زیر دیوار خانه درمیآمد. دلم غنج رفت، آب به این تمیزی میرفت تو خانهشان، توی حیاطشان میچرخید و میآمد بیرون. مسعود گفت: «حظ کردی سلیقهرو؟» گفت: «یک روز آمدم شناسایی؛ تمام این دور و بر را با موتور چرخ زدم. تا یک جای باصفا پیدا کنم». واقعاً چه جایی بود، نشستیم لب جو و پاهایمان را گذاشتیم روی لبه آن طرفی. مسعود گفت: «بهتر از اتاق شما نیست؟»
نصفههای ساندویچمان بودیم که صدای باز شدن در پارکینگ آمد. من پریدم بالا. مسعود گفت: «چرا ترسیدی؟» گفتم: «زشته، کنار خونه مردمه» گفت: «مگه خلاف کردیم؟ بشین» نشستم و غر زدم: «یه چیزی بهمون میگنها».
صدای حرف زن و مردی آمد. بعد دووی نقرهای رنگی آمد بیرون و پشت سرش پراید سبز. مرد پیاده شد تا در را پشت سرشان ببندد. مسعود نگاهش به آب بود و ساندویچش را گاز میزد. فقط یک پایش را گذاشت بیرون و از لای در ماشین گفت: «بازم میگم بیا با یک ماشین بریم سهیل».
مرد گفت: «من میرم دنبال سهراب اینا، جا تنگ میشه. ماشین تو خونه باشه. اونوقت ما تو هم بچپیم؟» زن گفت: «حالا بعد چندوقت میخواهیم بریم شمال، از هم سوا بریم؟». مرد داشت میرفت تو ماشین که ما را دید. اول چند لحظه مات نگاهمان کرد. مسعود نگاهش آن طرف نبود که ببیند؛ من ولی از ترس نشستم نزدیکتر. مرد راه افتاد سمت ما؛ زن هم پیاده شد.
مسعود تازه سرش را بلند کرد. مرد گفت: «اینجا کنار خونه مردمهها، رستوران نیست.» مسعود ساکت بود. من یکدفعه خیال کردم مسعود تکه تکه شد، رفت توی جوب و آب او را برد. زن از دور گفت: «سهیل». مرد محل نگذاشت و بلندتر داد زد: «میشنوی آقا پسر؟ دیگه فقط همین مونده که اینجا بشه پاتوق عشاق». زن دوباره گفت: «سهیل!»
من از ترس به چشمهای مرد که حالا داشت خیلی نزدیک میآمد نگاه نمیکردم و نگاهم مانده بود روی صورت زن؛ زن هم ما را نگاه میکرد. ولی یک جور دیگر. ما نشسته بودیم تنگ هم. ساندویچهای نصفه توی دستمان بود. حتی یادمان رفته بود پاهایمان را از لب جو برداریم.
زن از همان دور گفت: «ول کن سهیل، حالا میروند دیگر». مرد گفت:«از پس فردا اینجا پر از آشغال پیتزا و لیوان نوشابه میشه».
مسعود یک دفعه بلند شد. آنقدر تند که نه من میتوانستم از پشت بگیرمش نه مرد توانست کاری بکند. دو طرف یقه تیشرت مرد را گرفت بالا؛ تیشرت آنقدر آمد بالا که کمربند چرمی مرد پیدا شد، گفت: «کوچه را خریدی؟» همه، جا خورده بودیم، مثل این که همهمان منتظر بودیم مسعود به من و من بیفتد یا با مرد سینه به سینه شود و فحش بدهد.
مرد تقلا کرد تیشرتش را بکشد پایین، نشد. مشت کوبید تو شکم مسعود. مسعود زل زده بود تو چشمهای او: «چیزی ازتون کم میشه؟».
باورم نمیشد این مسعود باشد. اینطوری ندیده بودمش. مرد، مثل بچهای تو دست باباش گیج بود. مسعود نه فحش داد نه صورتش قرمز شد و نه لرزید، یک جوری تند پرید که هیچ کس کاری نتوانست بکند.
بعد هم همانطور یک دفعهای که مرد را گرفته بود، ولش کرد؛ برگشت سمت موتور: «سوار شو بریم». هیچوقت اینجوری نگفته بود سوار شو. دلم یکجوری شد. مثل آدمهای فیلمها شده بودیم، پریدیم بالا. مرد رفت سمت دوو. صدای فحشهاش هنوز میآمد. زن ولی نرفت تو ماشینش، همانجا ایستاده بود و سوار شدن ما را نگاه میکرد. یک لحظه چشممان افتاد بهم. بعد مسعود جوری موتور را راه انداخت که انگار میخواستیم پرواز کنیم یا مثل فیلمهای امریکایی، بریم تعقیب یک ماشین. من همیشه دستهام را میگرفتم به کنارههای میله پشتی؛ ولی آن موقع نمیدانم چرا دستهام را حلقه کردم دور کمرش. سفت سفت. دووی نقرهای همراه ما از کوچه آمد بیرون و پیچید سمت راست؛ ولی پراید سبز هنوز همانجا بود.
سروش جوان. شماره 52.