برش‌هایی بخوانید از کتاب «زخم داوود» [Mornings in Jenin] اثر سوزان ابوالهوی [Susan Abulhawa] که با ترجمه فاطمه هاشم‌نژاد توسط نشر آرما منتشر شده است:



پرده اول: وقتی که آن‌ها رفتند...
بالاخره در می 1948 انگلیسی‌ها فلسطین را ترک کردند و صهیونیست‌ها شروع کردند به پناهندگی دادن به هرکسی که به کشوری به نام اسرائیل معتقد بود.

عین‌حوض مجاور سه روستای دیگری بود که همه اشغال شده بودند. بنابراین، مردم فلسطین هم به جمع بیست هزار فلسطینی دیگری پیوستند که می‌خواستند در خانه‌هایشان بمانند. حمله‌ها را یکی بعد از دیگری رد می‌کردند و تقاضای آتش‌بس می‌دادند و فقط می‌خواستند در خانه‌هایشان بمانند، مثل همیشه. برای آن‌ها که در طول تاریخ زیرسلطه اربابان زیادی بودند، رومی‌ها، صلیبی‌ها، عثمانی‌ها و انگلیسی‌ها، ملیت مفهوم چندانی نداشت. خدا و زمین و خانواده معنای زندگی آن‌ها بود و آنچه باید از آن دفاع می‌کردند.

بعد از هفته‌ها انتظار و نگرانی، بالاخره خبر آتش‌بس رسید و عین‌حوض نفس راحتی کشید. شورای بزرگان روستا تصمیم امیدوارانه و در عین حال غم‌انگیزی گرفته بودند که یحیی [پدر بزرگ امل، شخصیت اصلی داستان] به عنوان نماینده شورا آن را اعلام کرد: «یه جشن به نشانه دوستی می‌گیریم و از این به بعد، شانه به شانه یهودیا زندگی می‌کنیم.»

افسران منطقه جدید، با سردی نفوذناپذیرشان، یونیفرم پوشیده و سرمست از پیروزی‌هایی که نصیبشان شده بود، وارد عین‌حوض شدند. بادهای گرم، فلفل‌های به رشته کشیده شده و گلدان‌های آویزان را به صدا درآورده بود.

بعد از جشن، سربازان با همان خشکی و سردی که آمده بودند، برگشتند و عین‌حوض را با نگرانی و اضطرابش رها کردند. اهالی روستا، تنها و با هم، دعا می‌کردند و قبل از خواب، خودشان را به الله می‌سپردند.

صبح روز بعد، 24 جولای، اسرائیل عین‌حوض را بمباران کرد.
بمب‌ها می‌باریدند و دلیله [مادر امل] از پناهگاهی به پناهگاه دیگر می‌دوید و یوسف [برادر بزرگ امل که بعدها جز مبارزان فلسطینی شد] و اسماعیل [برادر دوم امل که توسط اسرائیلی‌ها ربوده شد و بعد از بزرگ شدن در میان خانواده‌ای صهیونیست به ارتش اسرائیل پیوست] را ترسیده بودند و جیغ می‌زدند، بغل کرده بود. روستا تقریبا از بین رفته بود و دلیله همان روز، همه فامیلش را، به جز دو خواهر، از دست داد. تنها یک ساعت برای زیر و روشدن همه دنیای آن‌ها کافی بود.

دلیله اسماعیل را به سینه چسبانده بود و می‌ترسید او را از خودش جدا کند. هریک از روستاییان که زنده مانده بود، مثل او در غباری از بهت و سکوت سرگردان بود؛ سکوت فاسد‌کننده‌ای که از خشم، نفرت، یاس یا حتی ترس خلی بود.

کمتر از یک روز طول کشید تا اسرائیلی‌ها روستا را بگیرند. مردهایی که آنجا غذا خورده بودند، حالا رژه می‌رفتند و روی مردم اسلحه می‌کشیدند. سربازها حسن [پدر امل] و درویش [عموی امل] و بقیه مردها را مجبور کرده بودند قبر بزرگی برای سیزده جسد تازه بکنند. آن‌ها با چنان شوکی زمین را کنده بودند که حتی نمی‌توانستند غمگین باشند.

- چیزای قیمتی رو جمع کنین. همه دور چاه شرقی جمع بشن. نزدیک چاه...

صدایی از پشت بلندگو فرمان می‌داد و مثل خدای نادیده، سرنوشت‌ها را تقسیم می‌کرد. آسمان هنوز صاف و بی‌کران بود و خورشید بی‌رحمانه می‌تابید.

نزدیک چاه، پر از صورت‌های وحشت‌زده بود. به روزهای برداشت فکر کرد... به روزهایی که همه درو چاه جمع می‌شدند و خوش‌حال بودند. حاج سلیم مدام با نگرانی می‌پرسید: «حالا چی میشه؟» درویش و زن باردارش آخرین کسانی بودند که رسیدند. درویش افسار مادیان دل‌شکسته‌اش، فاتوم را می‌کشید. کنار چاه، سربازها با باتوم‌ها و تفنگ‌هایشان منتظر بودند. یک‌ چرخ‌دستی، اسباب قیمتی چند خانواده را با خودش روی خاک می‌کشید. ترس مثل پرنده‌ای از آسمان روی سینه مردم نشسته بود. خدای پشت بلندگو، با عربی شکسته بسته‌ای فرمان می‌داد: «کیفا اینجا... فردا می‌تونید بیاید جمعشون کنید. همه چیز همین‌جا بذارید. جواهرات، پول، همه چیز. من شلیک می‌کنم... فهمیدید؟»

وسایلشان رو همون‌جا گذاشتند. طلا و جواهراتی که دلیله را روز عروسی آن‌همه سنگین کرده بود، غذا، لباس‌ها، پتوها. درویش زین اسب را باز کرد و پیش بقیه چیزهای باارزش انداخت.
- اسب... اسبُ ول کن.
این بار خدای بلندگو نبود که حرف می‌زد، پیامبرش بود که دستور می‌داد.
- تو رو خدا.

دیگر غروری برای حفظ کردن نمانده بود.
- خفه شو.
- لطفاً!
ماشه دوبار چکانده شد؛ بار اول، به خط سفید وسط دو چشم فاتوم و بار دوم، به سینه درویش.

زن حامله درویش، گریان و جیغ‌زنان بالای سر شوهرش دوید که در خون می‌غلتید. گلوله به نخاع درویش خورده بود و او را برای همیشه به شکل تکه‌گوشتی بی‌حرکت درآورده بود. زندگی او بعد از آن، با زخم بستر و افتادن وزنش روی شانه‌های نحیف زن سیاه بختش خواهد گذشت و مردی که دیگر فقط ‌می‌تواند از سینه به بالا حرکت کند، بقیه زندگی‌اش را با رویای اسب‌ها و باد خواهد گذراند.

زخم داوود» [Mornings in Jenin]

پرده دوم: و پس از چهل روز...

[نویسنده در این بخش از کتاب به ماجرای اسیر شدن مردان و جوانان روستای محل زندگی امل اشاره می‌کند. این اسرا که یوسف، برادر امل نیز یکی از آن‌هاست بعد از چهل روز درحالی که هیچ لباسی به تن نداشتند به سمت خانه‌شان فرستاده می‌شوند.]

- چرا همشون لختن؟
- سربازا لباساشون دزدیدن.
داشت کم‌کم صبح می‌شد. یه طلوع دیگه بدون بابا. خورشید یه‌بار دیگه بدون بابا طلوع می‌کرد و من احساس می‌کردم که دیگه نمی‌تونم نفس بکشم. نمی‌تونم بدون بابا زندگی کنم.

هرچند که جنگ همه ما رو عوض کرده بود، رشته حیات مامانُ کاملا بریده بود. بعد از غیب شدن بابا و یوسف و رفتن من با خواهر مارینا، خیلی کم از سجاده‎اش جدا می‌شد. میلی به غذا نداشت و جیره‌ای که کامیون سازمان ملل می‌آورد، نمی‌گرفت. لباساش از حموم نرفتن زیاد به تنش چسبیده بود و دهنش بوی ترشی می‌داد. لبا و بدنش فقط وقت نماز تکون می‌خوردن.

تو اردوگاه، همه از شجاعت مامان حرف می‌زدن. موقع جنگ، وقتی که همه فرار می‌کردن، مامان نرفته بود. حاضر نشده بود از خونه‌اش، از کنار گودال آشپزخونه، از کنارجایی که من توش پناه گرفته بودم، تکون بخوره. یه بار از خونه رفته بود و اسماعیلشُ گم کرده بود.

- ماها فقط بلدیم حرفای گنده‌گنده بزنیم. اما ام‌یوسف سرحرفش ایستاد.
مامان گفته بود نمی‌ذاره جهودا تنها خونه‌ای رو که دخترش می‌شناسه، ازش بگیرن. دلیله به خاطر من مونده بود، جونشُ فدای من کرده بود و من، به خاطر اینکه خواهر مارینا بغلم کنه، رفته بودم. هیچ‌وقت نتونستم خودمُ ببخشم.

روزی که یوسف برگشت، نشانه‌های هوشیاری رو تو مامان می‌دیدم. یوسف قبل از همه رسید و وقتی از پُل بالا اومد، همه داد زدن «الله اکبر...». یه بقچه پر از لباس اضافه تو بغل یوسف بود که مردم تو راه بهش داده بودن. وقتی پسرا اون‌قدر نزدیک شدن که بشه جای شکنجه و زخمُ رو بدنشون دید، خوش‌حالی و رضایت مردم، زیر خورشید ژوئن، یخ‌زد و لبخند رو لباشون ماسید. یوسف فقط چهل روز نبود، اما انگار ده سال پیرتر شده بود.

بابا هیچ‌وقت برنگشت و مامان تا روزی که مُرد، منتظرش بود. همون‌طور که منتظر بود برگرده خونه. همون‌طور که منتظر بود اسماعیلُ پیدا کنه.

یوسف سرد و خشک و بی‌احساس شده بود. خیلی کم غذا می‌خورد و کمتر از اون حرف می‌زد. بعد از اون شب، یوسف شخصیت سرسختی پیدا کرد که سرنوشتش به مسیر دیگه‌ای برد. مسیری که از عشق و از تاریخ می‌گذشت.

وقتی محمود و فاروق [دو نفر از دوستان یوسف که همراه او از اسارت برگشته بودند] خواب بودن، صدای یوسفُ شنیدم که با امین حرف می‌زد.

- خودش بود. مطمئنم.
- آخه چطوری؟
- من زخمشُ دیدم. زنده است. یه یهودی شده که صداش می‌زدن دیوید.

برادرم، یه سرباز اسرائیلی دیده بود که خیلی شبیه خودش بود و زخم صورتش، درست مثل زخم صورت برادرمون، اسماعیل، بود. همون بچه‌ای که هفت سال قبل از تولد من گم شده بود.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...
تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...