صدهاهزار ستاره در گستره‌ بی‌انتهای شب | شرق


«جاده انقلابی» [revolutionary road] عنوان رمانی از ریچارد ییتس [Richard Yates] با ترجمه‌ فرناز حائری است. ییتس در نوشته‌های خود، اندوه روزمره‌ آدم‌های معمولی را به تصویر کشیده است. کتاب با تمرین نهایی گروه‌ «لارِل پلیرز» شروع شد. «اِپریل ویلِر» بازیگر دوست‌داشتنی نمایش روی صحنه آمد. زنی بیست‌ونُه‌ساله «از آن قدبلندها با موهای بلوند و نوعی زیبایی اشرافی». و «فرَنک»، مرد جوانی که در ردیف آخر تماشاگران نشسته بود.



اپریل و فرنک زوج جوانی از طبقه متوسط بودند که در نگاه اول به نظر می‌رسید همه‌ چیز دارند. و زوجی دیگر: «شِب کمبِل» و همسرش «میلی». پایان نمایش در فصل اول کتاب و بیرون‌رفتن آدم‌ها از سالن برای ادامه حیات در «جایی که گستره‌ شب سیاه انتها نداشت و صدها هزار ستاره در آن بود». زوج سوم داستان خانم گیوینگز و همسرش هاوارد بودند. خانم گیوینگز مشاور املاکی بود که کارش را دوست داشت: «آنچه دوست داشت و نیازمندش بود خودِ کار‌کردن بود. پدرش همیشه می‌گفت:‌ سخت کار‌کردن بهترین دواییه که تا حالا واسه مرض‌های آدم درست شده، زن و مرد هم نداره‌». و خانه: «دیدن کتری در حال جوشیدن». زندگی و رابطه که گاهی چیزی شبیه همین احساسات خانم گیوینگز است: «وقتی از شنیدن موسیقی بتهوونی که از رادیوی خانه پخش می‌شد، چنان حالی پیدا می‌کرد که دلش می‌خواست از دردِ خوشی و مسرت هق‌هق گریه کند‌». یا هیجان موقع گپ‌زدن با هاوارد: «هیجان تمنا» و میل در آغوش گرفتن او. خانه‌ای که گاهی صدای گریه در آن می‌پیچید. امیدهایی که بر باد می‌رفتند. «گریه می‌کرد چون پنجاه‌وشش سالش بود و پاهایش زشت و ورم‌کرده و وحشتناک. گریه می‌کرد‌ چون هیچ‌کدام از دخترها و پسرها در مدرسه از او خوششان نمی‌آمد. گریه می‌کرد چون هاوارد گیوینگز تنها مردی بود که در تمام عمرش از او خواستگاری کرده بود، چون با او ازدواج کرده بود، چون تنها فرزندش دیوانه بود».

جان، پسر آنها، بی‌هیچ سانسور و فیلتری از «پوچی ناامیدانه‌»ای که به چشمش می‌آمد حرف می‌زد. فرَنک در توضیح حرف جان به اپریل گفت: «اون مرتیکه دیوونه‌ست. اصلا می‌دونی دیوونگی یعنی چی؟» و در ادامه: «یعنی عدم توانایی در ارتباط برقرار‌کردن با آدم‌ها. یعنی عدم توانایی دوست‌داشتن». هاوارد با سمعک خاموش صدای بلند و خوشایند دریای سکوت را می‌شنید، در‌حالی‌که خانم گیوینگز بی‌خبر از این وضعیت با او از عمیق‌ترین دردهایش حرف می‌زد. تصویری از تنهایی. شاید بتوان گفت نمادی از «عدم توانایی برقراری ارتباط» در سراسر کتاب. «جاده انقلابی»، انسان، عشق، زندگی مشترک، رابطه‌ عاطفی و تنهایی. هیاهوی خفت‌بار دعوا و کشف اینکه هر بار راهی برای آشتی هست. راه‌هایی که ممکن است در نهایت به بن‌بست برسند. هزار شکل متفاوت قهر و آشتی با وجود همه‌ الگوهای شبیه هم که گاهی تکراری بودند. اپریل زیر نور سپیده‌ صبح تکلیفش با عواطفش روشن شد. فهمید که «قضیه فقط این نبود که دوستش ندارد. موضوع این بود که از او بیزار نبود، نمی‌توانست باشد. چطور ممکن بود کسی از او متنفر باشد؟ خب آخر او، او فرنک بود». پسری که تازه در میهمانی دیدی و بازی تازه‌ای را ‌شروع کردی که «یکی دو ماه، محض تفریح، اشکالی نداشت چنین بازی‌ای با پسری کنی ولی تمام این سال‌ها! و تمامش به‌ خاطر اینکه سال‌ها پیش در لحظه‌ رقت‌بار تنهایی، به نظرت خوشایند و ساده آمده بود که هرچه این پسرِ بخصوص دلش خواسته بگوید، باور کنی و برای جبران لذت، خودت هم دروغ‌های خوشایند و ساده بگویی».

همین منوال ادامه پیدا کند و برسد به اینکه: «دوست دارم» و «تو جالب‌ترین آدمی هستی که به عمرم دیدم». مسیری که وقتی شروعش کرده بودی، متوقف‌کردنش سخت بود. و فهمیدن اینکه: «تمام صداقت و حقیقت کورسویی در دوردست بود». روبه‌رو‌‌شدن با اینکه حتی نمی‌دانی کی هستی در تاریکی محض. نگاه به «خود». هویتی که از منظر رابطه برای خود می‌توان تعریف کرد. پیچیدگی رابطه‌ عاطفی و زندگی مشترک. باهم‌بودن آن‌طور که اپریل در جایی از داستان گفت در وضعیتی که او حتی خودش را نمی‌شناسد: «چون من اصلا نمی‌دونم خودم کی‌ام». و طرف دیگر رابطه: «همسر». او کیست؟ و چقدر خودش را می‌شناسد؟ دو شخصیتی که با همه‌ صدمه‌هایی که هر‌کدام از گذشته با خودشان آوردند، تلاش می‌کنند زندگی مشترکی بسازند. رؤیایی مشترک و دشواری‌هایی مشترک. البته که به همه‌ چیز نمی‌توان با عینک فروید نگاه کرد. جاده‌ انقلابیِ حومه‌ شهر و جامعه هم هست. «چرا همه‌‌ چیز همیشه در حال تغییر بود؟ آن‌هم وقتی که تنها خواسته‌ات، تنها چیزی که از خدا خواسته بودی، این بود که چیزهایی به همان منوال سابق‌شان باقی بمانند؟». برنده‌شدن فرنک وقتی حس برنده‌ها را نداشت. «وقتی با موفقیت خودش زمام امور زندگی‌اش را به‌ دست گرفته بود، ولی بیشتر از همیشه حس می‌کرد قربانی بی‌رحمی دنیاست». وقتی حتی احساس و دریافتش درباره‌ بچه‌ای که قرار بود به ‌دنیا بیاید، ظرف مدت کوتاهی تغییر کرد. «صاحب فرزند دیگری می‌شد و دلش بچه‌ دیگری نمی‌خواست». یا حس آرامش فرنک از توانایی جدیدش در تفکیک مسائل شخصیت‌‌های جدا از همشان: «این مشکل من است، آن مشکل توست».

زندگی انگار صحنه‌ نمای فصل اول بود: نمایشی که می‌توانست درست‌وحسابی از کار دربیاید و بازیگرانی که بد بازی می‌کردند. البته «چه کسی را می‌شود بابت این قضیه سرزنش کرد؟» و آن‌طور که اپریل بدون اینکه از کسی یاد بگیرد، خودش دریافته بود: «اگر می‌خواستی کاری را صادقانه انجام بدهی، کاری حقیقی، باید تنها انجامش می‌دادی». جاده انقلابی و خانه. جایی که رویه‌ سخت و بغرنج زیستن گاهی نت‌های خارق‌العاده شادی را کنار هم می‌چید و گاهی آشفتگی فاجعه‌باری می‌آفرید، به‌علاوه‌ میان‌پرده‌های کوچک و خنده‌دار. جایی که می‌شد «تمام تابستان اوضاعش درهم و برهم باشد، جایی که می‌شد در آن هزار جور احساس تنهایی و به‌هم‌ریختگی کرد، جایی که گاه‌به‌گاه همه‌ چیز در آن مأیوس‌کننده به نظر می‌رسید، ولی در نگاه آخر می‌دیدی که همه‌ چیز روبه‌راه خواهد شد». و زندگی که بعد از مرگ هم در شهرک تپه‌های انقلابی ادامه داشت. شهرکی که طوری ساخته نشده بود که گنجایش تراژدی داشته باشد. شهرک تپه‌های انقلابی را شاید بتوان شبیه جایی در همین حومه‌ تهران خودمان دید و چیزهای کوچکی که می‌توانند تفاوت‌های بزرگی به‌ بار آورند. ادبیات، جهانِ بدون مرزی است که در آن آدم‌های بسیاری دیوانه‌اند. دیوانه‌هایی که -بر اساس نگاه فرنک- بیشتر وقت‌ها نمی‌توانند با هم ارتباط برقرار کنند و همدیگر را دوست داشته باشند. دیوانه‌هایی که حتی نمی‌توانند با خودشان ارتباط برقرار کنند. دیوانه‌هایی که حتی خودشان را هم دوست ندارند. دیوانه‌هایی بلندپرواز با امیدها و آرزوهایی بربادرفته. دیوانه‌هایی خسته و درهم‌شکسته.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...
بابا که رفت هوای سیگارکشیدن توی بالکن داشتم. یواشکی خودم را رساندم و روشن کردم. یکی‌دو تا کام گرفته بودم که صدای مامانجی را شنیدم: «صدف؟» تکان خوردم. جلو در بالکن ایستاده بود. تا آمدم سیگار را بیندازم، گفت: «خاموش نکنْ‌نه، داری؟ یکی به من بده... نویسنده شاید خواسته است داستانی «پسامدرن» بنویسد، اما به یک پریشانی نسبی رسیده است... شهر رشت این وقت روز، شیک و ناهارخورده، کاری جز خواب نداشت ...
فرض کنید یک انسان 500، 600سال پیش به خاطر پتکی که به سرش خورده و بیهوش شده؛ این ایران خانم ماست... منبرها نابود می‌شوند و صدای اذان دیگر شنیده نمی‌شود. این درواقع دید او از مدرنیته است و بخشی از جامعه این دید را دارد... می‌گویند جامعه مدنی در ایران وجود ندارد. پس چطور کورش در سه هزار سال قبل می‌گوید کشورها باید آزادی خودشان را داشته باشند، خودمختار باشند و دین و اعتقادات‌شان سر جایش باشد ...
«خرد»، نگهبانی از تجربه‌هاست. ما به ویران‌سازی تجربه‌ها پرداختیم. هم نهاد مطبوعات را با توقیف و تعطیل آسیب زدیم و هم روزنامه‌نگاران باتجربه و مستعد را از عرصه کار در وطن و یا از وطن راندیم... کشور و ملتی که نتواند علم و فن و هنر تولید کند، ناگزیر در حیاط‌خلوت منتظر می‌ماند تا از کالای مادی و معنوی دیگران استفاده کند... یک روزی چنگیز ایتماتوف در قرقیزستان به من توصیه کرد که «اسب پشت درشکه سیاست نباش. عمرت را در سیاست تلف نکن!‌» ...
هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...