ما می توانستیم شاعر بزرگی شویم، اما ... | شهرآرا


در منابع کهن تاریخ ادبیات، در تذکره الشعراها، وقتی می خواستند نام عالِمی یا دانشمندی را در زمره شاعران بگنجانند، پیش از هر چیز ــ مثلاًــ می نوشتند صاحب تألیفات بسیار است و شأن او اجل از شاعری است و چه و چه، و ذکر احوال و اشعارش برای نشان دادن وجوه مختلف و به طریق تبرک و محض خالی نبودن عریضه است. چنین است که بسیاری از اشعار ایشان به دست ما نرسیده یا اگر رسیده، از نظرها دور مانده است، چنان که امروز کمتر کسی ــ مثلاــ میردامادِ فیلسوف یا برادران فقیهِ صافی گلپایگانی را به شعر و شاعری می شناسد، اگرچه ایشان اشعار بسیاری سروده اند که هرچند درخشان نیستند از سروده های برخی شاعران کمابیش بنام هم نسلشان چیزی کم ندارند.

بدیع الزمان فروزانفر

بدیع الزمان فروزانفر نیز از این دسته است. او که خود شاگرد بی واسطه علمای قدیم و جامع علوم ایشان ــ عقلی و نقلی ــ بود، دست کم در ۷-۸ دهه اخیر، به شاعری نام بُردار نبوده، حال آنکه از نوجوانی، به جِد، به این کار می پرداخته و بابت توانایی خود در این فن در کانون توجه بزرگان ادب قرار داشته است. همین عنوانِ «بدیع الزمان» را اصلا به سبب شاعریِ فروزانفر به او داده اند. علی اصغر حریری، پزشک و روزنامه نگار که گاهی شعری هم می سرود، در قصیده ای، از «گفته آسمانی» او گفته که به واسطه آن «دل تازی و پارسی» را ربوده است، و چامه خود را با این بیت به پایان برده است: «از این بِهْ به لفظیت نتْوان ستودن/ بدیع الزمانا بدیع الزمانی».

نیز، مهدی حمیدی شیرازی که خود استاد زبان و ادب فارسی و ــ مهم تر از آن ــ از بزرگان معاصر ما در شعر کلاسیک است، ضمن قصیده ای در مدح فروزانفر، گفته است: «جست وجو بی تو عین دربه دری است/ در تو هست آنچه در زبان دری است.» اما آنکه بیش از همه این استاد بزرگ را به شاعری ستوده است محمدرضا شفیعی کدکنی است، شاگرد او که خود پژوهشگری برجسته و سخنوری مشهور است، حداقل مشهورتر از استاد خویش. او درباب سروده های فروزانفر نوشته است: «... قصاید او ــ و در مجموع همه شعرهایش ــ نمونه هایی از استوارترین وجوه زبان شعر کلاسیک فارسی را در عصر حاضر عرضه می دارد و از این لحاظ حتی، گاه، بر بهار پیشی می گیرد.»

باری، شفیعی، در توجیه اینکه استادش در کار شاعری آن طور که شاید و باید قدر ندیده است، سه دلیل اقامه کرده است: اول آگاهی وسیع او، دوم اشتغالش به تحقیقات، سوم دل مشغولی های سیاسی اش. مطابق نظر شفیعی، فروزانفر دانش گسترده ای درباره ادب فارسی داشته که باعث می شده است فکر کند نمی تواند در میدان تاخت وتاز فردوسی و مولوی و امثالهم گام بزند؛ در سال های جوانی و میان سالی هم چنان غرق پژوهش و نگارش شده است که به کار دیگری نمی رسیده است؛ در نهایت، چد سالی را نیز در سودای کسب مقام سیاسی و قدرت گذرانده است که مغایر و مانع کارهایی از قبیل شاعری است. بر این ها بیفزایید کهنگیِ مضامینِ شعریِ فروزانفر را که مانعِ رواجِ سخنِ او می شده است.

به گمان من، در این باب دلایلی دیگر نیز می توان آورد، مثل اینکه او در زمانی به شعر کلاسیک روی آورد که دیگر دربارِ ادب دوستی نبود و در زمانی به بلوغ ادبی رسید که شعر نو ظهور نموده و بازار پیدا کرده بود. این را بسنجید با وضع بهار که ده سالی از فروزانفر بزرگ تر بود و به سرعت آوازه ای درخور یافت، چنان که امروز از معاصران کهن گرا در آغاز سده پیشین هیچ کس به شهرت او نیست. جالب است بدانید که همین بهار نیز فروزانفر را در دانش و سخنوری می ستوده و شایسته احترام می دانسته است. با این همه، اولی از غربال تاریخ شعر فارسی گذشته است و دومی نه. خواست شخصی افراد در این امر چندان مؤثر نیست.

بگذریم. از فروزانفر مقداری شعر مانده است که اینجا و آنجا پراکنده است. نسخه اخیر مجموع سروده های او (۱۳۸۲) بر انواع قالب های شعری اشتمال دارد و بر چندهزار بیت بالغ می شود. اینجا، شاید بد نباشد که به نظرِ خود شاعر درباره این سروده ها نیز اشاره کنیم: باز، شفیعی نقل می کند که سال ۱۳۴۴ نسخه ای از نخستین کتاب خود، «شعر امروز خراسان»، را که اشعاری از فروزانفر نیز در آن درج است به او پیشکش کرده و شنیده است که «شفیعی! دیشب تا صبح سرم درد می کرد. این کتاب مرا به گذشته های دور برد. با دیدن شعرهای خودم به عالمی رفتم. ما می توانستیم شاعر بزرگی شویم، اما تحقیقات و گرفتاری ها ما را از آن بازداشت. با ما از گذشته سخن مگوی!»
باری، داوری درباره سروده های این استاد بنام زبان و ادب فارسی با خواندن آن ها دقیق تر خواهد بود؛ پس بخوانید:

غزلِ «خراب اولی تر» (۱۳۰۴)
«اساس خانۀ تقوا خراب اولی تر/ کس ار خراب شود از شراب اولی تر// بیا و مجلس ما گرم کن به بادۀ ناب/ که در هوای چنین باده ناب اولی تر// چو زندگانی ما خواب های نیک و بد است/ غمین و شاد نگردی ز خواب اولی تر// کباب کن دلم از غم که رهروان گویند/ به سوز غم دل عاشق کباب اولی تر// گره گشایی وصلم امید نیست که عشق/ به سان زلف تو پرپیچ وتاب اولی تر// نخواهمت که حجاب از جمال برداری/ که سرنوشت دل اندر حجاب اولی تر// نماز بر به رخ دوست کز پرستش خاک/ یقین پرستش این آفتاب اولی تر// تنت که جان گرامی در او به زندان است/ خراب ساز که زندان خراب اولی تر// اگر ز روی خطا دل اسیر عشق تو گشت/ چنین خطا ز هزاران صواب اولی تر»

قصیده «ایران دیروز، ایران فردا» (۱۳۰۵)
«از چیست که این ابرِ تیره خاست؟/ وین تیرگیِ مهر از کجاست؟// ...// تابنده اروپا ز روی چیست؟/ تاریک چرا قُطرِ آسیاست؟// گویند نمانَد به جایْ ملک/ وین گفته به نزدیکِ من خطاست// ...// فرداست که سر تا به پا خوش است/ ایران که نشستن گهِ بلاست// ...// ای تازه جوانانِ پاک دل/ کوشید که هان نوبت شماست// ...// دارید زبان راست همچو دل/ کاین رسم و ره مرد پارساست// ...// باید که به آینده ما و تو/ این کژّیِ کشور کنیم راست».

قطعه «مقام فردوسی» (۱۳۱۱)
«اگر که حشمتْ جویند شاعران ز ملوک/ فزون ز جاه ملوک است جاه فردوسی// خرد که پایۀ مردان درست سنجد و راست/ فراز عرش نهد پایگاه فردوسی// نگشت دستخوش پایمال ترک و عرب/ زبان پارسی اندر پناه فردوسی// بدی نجست و به بد نیز هیچ نگرایید/ روان پاک و دل نیک خواه فردوسی// نیافت ره برِ محمود غزنوی پیِ آنکْ/ نَبُد ستایش بیگانه راه فردوسی// نبرد آب هنر در مدیح بی هنران/ جز این نبود همانا گناه فردوسی».

مثنویِ «در ستایش مصدق» (۱۳۳۲)
«دوست عزیزم! پس از عرض سلام و ارادت، چند بیتی که به نظم آمده بود به حضور شریف فرستادم تا به عنوان ”هدیه نوروز“ که سنت ایرانیان است به محضر مبارک جناب آقای دکتر مصدق تقدیم فرمایند. نظم این قطعه مختصر پس از اِصغای نطق مؤثر جناب معظمٌ له در روز ۲۹ اسفند ۳۱ صورت گرفت و ابتهاج از آن خطابه ــ که نموداری از مقامت یک مرد شرافتمند ایرانی در برابر بیگانگان بود ــ طبع خاموش مرا به سخن آورد. ۴/۱/۳۲. مخلص، فروزانفر.»

«ای مصدّق ثنا سزاست تو را/ هّمت اندر خورِ ثناست تو را// زآنکه زین سرزمین بِحول الله/ دست بیگانه از تو شد کوتاه// نفت خوارانِ حیله آورِ پست/ رشتۀ چاره شان ز تو بگسست// راستی را که مردِ مرد تویی/ زآنکه با دیو در نبرد تویی// گرچه انگیخت او به حیله سپاه/ یک سر مو دلت نگشت از راه// سخنی مختصر بگویم من/ در دلت نیست جز که حُبّ وطن// عید نوروز بر تو فرّخ باد/ هرچه پرسی ز بخت پاسخ باد».

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...