حکایت آن دو چشم پرسو | فرهیختگان


نام خانه ادبیات افغانستان را اول‌بار در جمع مهاجران افغانستانی در حوزه هنری شنیدم. جمعی پرشور و پرانرژی و نه‌چندان کم که عصرهای پنجشنبه در تالار سلمان هراتی حوزه هنری جمع می‌شدند، شعر و داستان‌های مهاجران را می‌خواندند و نقد می‌کردند و با یک لیوان چای تلخ یا شربت نه‌چندان شیرین به پایان می‌رساندند. همیشه به‌عنوان یک خبرنگار برایم جای تعجب داشت که این جمعیت پرتعداد و پرشور چطور این‌قدر با هیجان عصرهای خلوت و رخوت‌زده حوزه هنری را رنگ‌وبویی تازه زده و جان تازه‌ای بخشیده‌اند.

نشریه باغ محمدسرور رجایی

مرحوم [محمدسرور] رجایی را برای نخستین‌بار همان‌جا دیدم؛ اوایل دهه 90. تازه از سفر یک‌ماهه از افغانستان برگشته بودم؛ سفری که در هرات و کابل و مزارشریف گذشته بود و دیدار با اهل‌قلم و فرهنگ این سرزمین. حالا که فکر می‌کنم می‌فهمم آنچه در آن سفر دیدم، با آنچه دَمَش در عصرهای پنجشنبه حوزه هنری غنیمت شمرده می‌شد بسیار همخوانی داشت. در سرزمین مادری دلی برای زبان و فرهنگ مادری و پارسی نمی‌تپید و درمقابل تا دلت می‌خواست از خاور دور و نزدیک و آمریکا و اروپا مدرسه از زمین سربرآورده بود و بورسیه تا شاید تاریخ و سرنوشت این سرزمین را شکل دیگری بتوانند رقم بزنند.

از آقای رجایی می‌گفتم؛ ظاهری همیشه ساده داشت با کیفی که در داخلش همیشه ورقی از شعر و داستان یافت می‌شد که شاه‌بیتش نشریه بی‌تکلف اما استثنایی «باغ» بود؛ نشریه‌ای برای کودکان مهاجر افغانستانی که افتخار داشتم برای دور جدید انتشارش و مصادف با سومین سالگرد آن گفت‌وگویی مفصل را با آقای رجایی در خبرگزاری مهر برپا کنم و رجایی در آن دیدار از رنج و مشقت بالای انتشار این گوهر ناب برای کودکان فارسی‌زبان سرزمینش سخن راند؛ از انتشار بالغ‌بر 300 نشریه فرهنگی ازسوی مهاجران افغان در ایران طی چهاردهه پس از انقلاب که همه در سایه بی‌توجهی مقامات فرهنگی و غیرفرهنگی دو کشور به خاموشی گرایید و از سختی‌های سرپا نگاه داشتن باغ در آن زمان تنها با هزینه شخصی.

«باغ» در سال 91 برای نخستین‌بار منتشر شد. رجایی قراری را با دوست دیگر مهاجرش سیداحمد مدقق در نمایشگاه کتاب تهران برگزار می‌کند و از حسرت کودکی‌اش‌ برای داشتن یک مجله مختص کودکان سخن می‌راند؛ از زمانی که پدرش در کابل برای او به‌صورت هفتگی مجله کمکیان و انیس را می‌خریده و هرچه بزرگ‌تر می‌شده و انس بیشتری با آن مجله پیدا می‌کرده، بیشتر به کاستی‌های موجود در این زمینه پی می‌برده و سودای خلق یک مجله برای کودکان افغان را در سر می‌پروراند. باغ در چنین فضایی در آن سال متولد می‌شود با قطع A5 و چاپ زیراکسی به‌صورت ماهانه و البته سیاه و سفید. توزیع آن را مرحوم رجایی و سیداحمد مدقق به‌صورت دستی انجام می‌دهند. در مدارس مهاجران و محل‌های تجمع کودکان افغانستانی مهاجر نسخه‌هایی را عرضه می‌کردند برای دیده و خوانده شدن. یک سال پس از این کار جهادی مجله به‌بار می‌نشیند. هنرمندان مهاجر افغان هنرشان را به مجله می‌آورند. شمارگان آن به 3 هزار نسخه می‌رسد و رخت نو و تمام‌رنگی بر تن می‌کند و تازه اینجاست که برخی نهادها با خرید نسخه‌هایی از نشریه در تامین بخشی از مخارج آن مشارکت می‌کنند و این نهال نوپا جان بیشتری می‌گیرد.

باغ به همت مهاجران افغانستانی در ایران و سرزمین مادری‌اش بسیار دیده می‌شود و حتی پایش به برخی کشورهای اروپایی نیز باز می‌شود و این‌همه جز با تماس شخص‌به‌شخص مرحوم رجایی با افرادی که به‌صورت داوطلبانه این نشریه را به شهرهای مختلف ایران و افغانستان و اروپا برده و معرفی کرده‌اند میسر نبوده است.

باغ نشریه‌ای بود برای معرفی هویت بومی فراموش‌شده سرزمین افغانستان؛ هویتی که از دل گویش محلی، بازی‌ها، غذاها و آداب و سنن خود را بازمی‌یافت و بانیانش نیز در تلاش بودند در دل دنیای کلمه نهال نوپای این باغ را جان ببخشند. باغ روایتی است پرشکوه و دردمند از فعالیت فرهنگی مهاجران افعانستانی در ایران و فرازونشیب‌هایش. از انفاسی که حرف‌ها و ایده‌های زیادی برای بارور کردن سرزمین مادری داشته‌اند و به بهانه‌های مختلف و به‌طور عمده نامربوط پشت سد بی‌تفاوتی ماندند، یا خاموش شدند یا مهاجر و یا اگر مانند مرحوم رجایی پوست‌شان کلفت‌تر از بقیه بود، از دل خود و با همت خود جوشیدند و سدشکن شدند.

من از آن دیدار و دیدارهای دیگری که پس از آن با مرحوم رجایی برقرار شد یا تماس‌های تلفنی و دیدارها و... آن دو چشم پرامید و روشن او را فراموش نخواهم کرد؛ چشمانی که برای کودکان سرزمین مادری‌اش بی‌قرار بود، برای آنها تر می‌شد و برای آنها برق می‌زد. چشم‌هایی که سال‌ها روی حروف و کلمات و تصاویر چرخید تا درنهایت قرار یافت.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...