[داستان کوتاه]
"هوا آنقدر شرجی و گرم بود که نفسم بند اومده بود. پشهها توی گوشم مثل زنگ دوچرخهی لحافدوزها وز وز میکردن. اعصابمو به هم ریخته بودن. شده بودم عین دیوونهها. از هر صدایی مثل چی میترسیدم! بدکوفتی بود! همه جا بوی نم و نا میداد. بوی گنداب و لاشهی مونده، حلق آدمو میسوزوند. کم کم باطری چراغ قوهام هم تموم شد. به زور، با کور سوی نور ماه؛ که از لای شاخ و برگ درختا میزد بیرون، یک قدم جلوترمو میتونستم ببینم.
چند ساعت همینطوری، بدون اینکه بدونم کجا میرم راه رفتم تا رسیدم به همین کوه. خودمو لعن و نفرین کردم که چرا به سرم زد از راهی به کوه بزنم که تا به حال کسی نرفته باشه. مثلاً میخواستم هیجانش بیشتر باشه، خیر سر عمهام.
خلاصه؛ کورمال، کورمال، دیوارهی کوه رو دست کشیدم؛ تا رسیدم به در غار. یادش به خیر؛ تو همون گیر و دار که داشتم از ترس، قبضو نگرفته جون میدادم؛ همینکه رسیدم به در غار یاد یه فیلمی افتادم که نقش اولش شب تو غار خوابید و صبح بلند شد همونجا یه پرنده شکار کرد برا صبحونش. آی دلم هوس جوجه کباب کرد اون شب!
هر چی بود یواش یواش دست به دیوار اومدم تو غار. یک دفعه متوجه شدم ته راهرویی که من تکیه داده بودم به دیوارش و داشتم نرم نرم هی میرفتم تو؛ انگار کسی آتیش روشن کرده. شک نکردم که حتماً "آدمیزاده". خب به قول "گرگین خان" تو این دنیا تنها حیوونی که آتیش به پا میکنه آدمیزاده! از ذوق نزدیک بود جیغ بکشم؛ ولی یک کم پیش خودم فکر کردم، گفتم؛ حالا نکنه اینا یک مشت دزدی، خلافکاری چیزی باشن؟! اصلا چه میدونی؟! شاید از این قبیلههای بدوی باشن که تو تلویزیون گاهی میگه پیداشون کردن. آدمخوار نباشن؟! نکنه منو ببینن، همین امشب کبابم کنن جای شام شبشون بخورن؟!
سرتو درد نیارم؛ هر طور بود، با کلی ترس و لرز؛ یواش یواش اومدم تو، تا رسیدم به جایی که خوب میتونستم همه جا رو ببینم. هیچیکی نبود. یک مشت خرت و پرت و لباس کهنهی کثیف و پاره پوره بود. چند تایی هم ظرف و ظروف درب و داغون. چند تایی هم روزنامهی مچاله شده ریخته بود اون طرف. اونجا که الان کمد لباسا هست. اون گوشه هم که شما الان نشستی آتیش روشن بود. یک طوری که دود و دمش از سوراخ بالای سقف بره بیرون. نگاه کن! قشنگ یک راه باریکه هست به بالا.
داشتم وارسی میکردم؛ چی هست چی نیست، که یک دفعه متوجه شدم یک نفر داره میاد تو. بند دلم پاره شد. خواستم فرار کنم؛ دیدم هیچ راهی نیست. تنها راه همونی بود که ازش اومده بودم، که اونم یکی داشت ازش میاومد تو. خلاصه؛ تا اومدم بجنبم و خودمو یک گوشه پناهی قایم کنم، دیدم یه هیکلی اومد تو به قاعدهی دو تای شما. قد بلند و کشیده، سر و صورتش پر از مو انقدر که صورتش معلوم نبود. بوی گندش از دو سه متری بلند بود. معلوم بود یک چند ماهی رنگ حمومو به خودش ندیده. مثل همینا که شبا تو شهر آشغال جمع میکنن! شک دارم کفش هم پاش بود یا نه. تو تاریکی زیاد چیزی معلوم نبود.
تا چشمش به من خورد؛ انگار نه انگار من آدمم؛ دور از جون شما محل گاو بهم نکرد. اصلا ًمنو حس نکرد. چوب خشک و هیزمایی رو که رو دوشش بود؛ زمین گذاشت و یه نگاه خیلی بدی به من کرد. خداییش گلاب به روتون نزدیک بود خراب کنم خودمو. چسبیده بودم به دیوار؛ هی خودمو فشار میدادم به این سنگا، میخواستم یه راه فراری واسه خودم تو دیوار باز کنم. داشتم سکته میکردم که یکدفعه یک صدای نخراشیده و بد ترکیبی از زیر بوتهی ریش و سبیلش زد بیرون و یک چیزی گفت.
بار اول که گفت؛ انقدر گیج بودم که متوجه نشدم چی میگه. فکر کردم یک چیزی به زبون قبیلهی خودش گفت. داشتم فکر میکردم حالا از کجا بفهمم چی میگه که دوباره تکرار کرد. یک کم عقلمو جمع و جور کردم. باورم نمیشد. داشت به زبون خودم حرف میزد.
فکر میکنی چی گفت؟ ... گفت: "خبرنگاری؟"
حالا که فهمیده بودم چی داره میگه نمیتونستم حرف بزنم. لالمونی گرفته بودم. داشتم زور میزدم زبون لامصبمو تکون بدم که این دفعه با عصبانیت گفت: "لالمونی گرفتی؟ نترس بابا نمیخورمت! مگه حیوون قحطه تو این کوهستون؟! میگم کی هستی؟ گم شدی؟ یا خبرنگاری؟"
با تته پته گفتم: "الان میرم". گفت: "کدوم گوری میخوای بری تو این تاریکی؟! یک گوشه بتمرگ صبح که شد گورتو گم کن!"
بعد شروع کرد چند تا تیکه چوب خشک انداخت رو آتیش و یک فوت محکم به آتیش زیرش کرد.
الان من مونده بودم این وسط چرا از من پرسید خبرنگارم یا نه؟!
همونطوری که داشت چوبا رو رو آتیش جا به جا میکرد. گفت: "چیزی خوردی یا نه؟!" هیچی نتونستم بگم. همینطوری عین جنزدهها فقط نگاش میکردم! دود آتیش رفت تو چشمش. سرشو برگردوند. چشماشو مالید و به من نگاه کرد؛ دید من از ترس الانه که قبض روح بشم. گفت: "خب بابا! اینطوری نگا نکن. انگار جن و پری دیده. منم یک آدمم مثل خودت!"
گفتم: "گم شدم. تاریک شد نتونستم راهو پیدا کنم."
حرف زدن من براش مهم نبود. ادامه داد؛ "برو خدا رو شکر کن خبرنگار نیستی، و گرنه همین امشب بیرونت میکردم تا صبح شغالا استخوناتم بخورن. تنها بودی؟ با رفیقات بودی یا با زن و بچهات؟! اصلا زن و بچهام داری؟"
گفتم: "تنها بودم... تازه عروسی کردم. یه ماه بیشتر نیست که عروسی کردم."
دوباره شروع کرد به آتیش فوت کردن و گفت: "تو که یه ماهه عروسی کردی... حالا تنها تو کوهستون چه غلطی میکنی؟"
بعد؛ نیم ساعتی همینطور بدون اینکه حرفی بزنیم گذشت. اصلا انگار نه انگار که آدم کنارش نشسته. خدا رحمتش کنه. سر جمع قد یه نارگیل برا ما شعور قائل نبود!
یک کم که گذشت و ترسم که یک کم ریخت؛ کنجکاو شدم ازش بپرسم؛ کی هست؟
گفت: "چیه؟ فضولیت گل کرد؟! دیگه خیالت راحت شد که وحشی نیستم نطقت باز شد ها!؟"
دوباره چند تیکه چوب انداخت رو آتیش و فوت محکمی به آتیش کرد و اون قابلمه کوچیکه رو گذاشت رو آتیش و گفت: "زیاد زور نزن. اون گوشه چند تا تیکه روزنامه هست؛ توش نوشته من چه هیولایی هستم. اون خبرنگار پستفطرتی که دفعهی اول اومد، مثلاً بهم لطف کرده و یکیشو آورد برام! وردار بخون. فقط خدا پیغمبری؛ صبح از اینجا رفتی بیرون؛ نری از خودت داستان بسازیا. از وقتی ما یک غلطی کردیم به این یارو اعتماد کردیم، نشستیم براش درد دل کردیم، اینجا شد کارونسرای عباسی! هی زرت و زرت خبرنگارا پا شدن اومدن اینجا! منم خسته شدم؛ هر کی اومد همون روزنامهای که اون اولی نوشته رو بهش دادم بخونه و گورشو گم کنه. حالا نگو هر کدومشون برا اینکه حرفاشون شبیه هم نشه برداشتن هی قرمه سبزیشو زیاد کردن."
بعد انگار که بغض گلوشو گرفته باشه گفت: "بابا ما یکی رو میخواستیم بهمون ندادن. ما هم گفتیم ما غیر از اون کسی رو نمیخوایم. اون بیچاره پای من سوخت و دق کرد، منم پای اون سوختم. بعد از اونم دیگه حوصلهی دیدن آدمای دور و ورم و نداشتم. پاشدم اومدم اینجا برا خودم زندگی کنم. ولی این نامردا هی حرف برا من زیاد کردن. یکیشون یه بار اومده بود میگفت؛ این راسته که شما شبا بغل خرسا میخوابید؟"
اینا رو که گفت برا اینکه بغضشو نگه داره یک دفعه با عصبانیت یک فوت محکمی به آتیش کرد که همهی چوبا گر گرفتن. بعد خیلی محکم گفت: "مرتیکهی گوسفند! شغال بیشتر از بعضی از شما آدما میفهمه!"
بعد؛ چند دقیقه حرف نزد. آب که توی قابلمه جوشید. یک چیزهایی که تو تاریکی نفهمیدم چی بود؛ ریخت تو ظرف. توی همین سکوت که فقط گاهی صدای تق تق از چوبای توی آتیش بلند میشد؛ سعی کردم با نور کمی که از آتیش میگرفتم روزنامه رو بخونم.
اسمش گرگینخان بود. البته این اسم اصلی خودش نبود. این اسمو بچههایی که اولین بار دیده بودنش روش گذاشته بودن. حق هم داشتن! باور کن با اون هیکل و قیافهش اگر بچه میدیدش تا یک ماه دستشوییش نمیاومد. کل ماجراش هم همون بود که خودش گفت.
دختره اسمش سمیرا بوده. ولی مثل اینکه گرگینخان مال و منال درست و حسابی نداشته و برا همین هم دختره رو بهش نمیدن. میخواستن دختره رو بدن به یه پیرمرد شصت، هفتاد ساله ولی زیر بار نمیره. آخرشم دق میکنه میمیره. پیرمرد پیرزنای قدیمی میگن تو قبرستون کنار امامزاده خاکش کردن. گرگینخان هم سر همین سر میذاره به کوه و جنگل.
تا اون روزی که من دیدمش سیسال شده بود که از ده زده بود بیرون. هر شب نصفه شب میزد بیرون و صبح بر میگشت. به گمونم میرفت سر قبر سمیرا. چند سال اولی که زده بوده بیرون، قوتش میوههای جنگلی بوده و اگر حیوونی چیزی؛ میتونسته بگیره. تا اینکه دهات میشه شهر و هی بزرگ میشه و مردم هم کم کم گرگینخان و یادشون میره.
تو این سی و خوردهی سال هم رنگ دوا دکتر ندیده بود. خدا بیامرز انگار بدنش از آهن بود. هیچ مرضی نداشت. از هر چی هم که به آدما ربط داشت فراری بود. انگار که هرچی از آدما میدید یاد بلایی که سرش آورده بودن؛ میافتاد. اصلا هم عشق و عاشقیهایی که اینور و اونور ما میگیم و میشنویم و گاهی من براش تعریف میکردم رو قبول نداشت. یادمه اون شب روزنامه رو که خوندم یاد نامزدم افتادم. بیخودی دلم براش تنگ شد، یکدفعه عین این فیلما یه آهی کشیدم و گفتم: عشق!
سرش رو بلند کرد و یک نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت: "چیه؟! لابد تو هم مثل بقیه که اومدن اینجا میخوای بگی عاشقی و طعم عشقو چشیدی؟... ها؟!"
انگار که یادم رفته بود تا دو دقیقه قبلش، از ترس داشت قلبم از دماغم میزد بیرون؛ یه دفعه سینه سپر کردم و گفتم: "بله منم عاشقم... مثل تو!... البته من دارم به عشقم میرسم. ما الان چند وقته که عاشق همیم... دو تا عاشق واقعی که هر کاری حاضریم برای به هم رسیدن بکنیم. حتی اگر لازم باشه فرار کنیم؛ با هم فرار میکنیم!"
بین خودمون باشه. راستش پدر مادر دختره راضی نبودن. اون وقتا هم من داغ بودم و دو تایی با هم تصمیم گرفته بودیم اگر نذاشتن با هم عروسی کنیم فرار کنیم. بماند! این حرفو که زدم؛ گرگینخان پوزخندی زد که دندونای سیاهش تو اون تاریکی معلوم شد و بعد پرسید: "کجا می رید مثلا؟ "
گفتم: "کجا؟ ... یعنی چی کجا؟... خب مثلاً یک جایی شبیه به همین جا! .. چه میدونم بالاخره فرار میکنیم."
توی یک کاسهی غر و سیاه یک چیزایی از تو قابلمه ریخت و هلش داد طرف من و گفت: "بیا فعلاً اینو سق بزن بگیر بخواب؛ صبح اول صبح گورتو گم کن؛ انقدر هم دری وری نگو."
خیلی دلم میخواست یکی از سنگهای توی غار رو بلند میکردم و محکم میکوفتم توی سرش، برا همینم مثل توله سگی که بچهها با سنگ بزنن توی سرش؛ سرم رو پایین انداختم و به کاسهای که گذاشته بود جلوم نگاه کردم. اما بخار گرم غذا که از ظرف بلند شد و خورد به سرم؛ عشق و عاشقی بلکل از یادم رفت. آخرش هم نفهمیدم چی بود اون شب به خورد ما داد؛ ولی از بس گشنه بودم؛ مثل قحطی زدهها شروع کردم به خوردن. انگار داشتم جوجه کباب میخوردم با برنج مسمّی!
بعد هم یک گوشهی غار؛ گرفتم مثل مردهها خوابیدم. بعدشم صبح که شد؛ با پاش سلقمه زد به کمرم و گفت:" آقای عاشق پاشو صبح شده. پاشو برو پیش عشقت!"
معلوم بود داره مسخرهام میکنه. ولی چیزی نداشتم که بگم. پاشدم سرمو انداختم پایین؛ برگشتم خونه.
خدا رحمتش کنه! آدم خوبی بود. وقتی بعد چند وقت دوباره اومدم پیشش و بهش گفتم؛ منم مثل اون شدم و میخوام اونجا بمونم؛ باورش نمیشد. حق هم داشت. ما کجا و اون کجا؟ بیچاره شدم تا قبول کرد پیشش بمونم. چند وقت همون جلوی ورودی غار میخوابیدم؛ تا دلش به رحم اومد و گذاشت برم تو غار پیش خودش."
به اینجا که رسید؛ زیر پیک نیک را کم کرد و مبهوت قل قل آب درون کتری شد. هنوز سکوت فضا را پر نکرده بود که خبرنگار پرسید: "گرگینخان کی از دنیا رفت؟"
کمی جا به جا شد و با کمی گرفتگی گفت: "پارسال همین موقعها بود. جنازهشو تو صحن امامزادهی ده پایین پیدا کردن. گفتم که؛ قدیما میگفتن؛ سمیرا رو اونجا خاک کردن. میگفتن زیر گلوش اندازهی یه مشت بسته، غمباد گرفته بوده."
خبرنگار دوباره پرسید: "حالا مشکل شما چی بود که اومدید اینجا؟"
یک پیاله چای توی قوری ریخت و قوری را از آب جوش پر کرد و گذاشت روی کتری تا دم بکشد. بعد گفت: "چی کار داری؟!... لابد ما هم یک درد لاعلاج داشتیم که اومدیم اینجا... ببین چیزی از من ننویسی یک وقتا... بزار ما به درد خودمون همینطور بسوزیم. نهایت خواستی چیزی بنویسی بنویس؛ یک عاشق مثل گرگینخان که حاضر نیست کسی رو ببینه"
صدای پای کسی توی غار پیچید. خیلی مطمئن گفت: " نترس! چیزی نیست... از رفیقای قدیمیمه! چند وقیته گاهی میاد بهم سر میزنه. بندهی خدا از فرط عشق و عاشقی اسیر این گردای خارجی شده. سپرده بودم بهش؛ یک سری خرت و پرت بخره. خدا کنه جنس خودش هم گیرش اومده باشه و گرنه تا صبح اعصاب منو خورد میکنه. "
از در غار، یک هیکل نحیف و مردنی ظاهر شد. صورتش پشت موهای ژولیده و ریش و سبیل نتراشیده و کثیفش معلوم نبود. بوی گندش تا شعاع سه متری را پوشش میداد. کیسهی روی دوشش را زمین انداخت. دماغش را بالا کشید و نگاهی به دور و برش کرد. نگاهی به خبرنگار انداخت ولی انگار حسش نکرد.
گفت: "بیا داداش! چیزایی که گفتی رو خریدم... راستی برادر خانومتو دیدم. بدجوری شکار بود. از من آدرستو میخواست. گفتم نمیدونم. دور از جون چند تا فحش بد برات حواله کرد."