مرگ در میانه ماندن و رفتن | سازندگی


کیوان ارزاقی از نخستین کتابش «سرزمین نوچ» که برایش جایزه گام اول داستان‌نویسی را به ارمغان آورد تا ششمین و تازه‌ترین اثرش «سنگ، سین آخر» که از سوی نشر ثالث منتشر شده، به مساله مهاجرت و مشکلات و پیامدهای آن پرداخته است.

 کیوان ارزاقی سنگ، سین آخر

ارزاقی در «سرزمین نوچ» به‌طور عمیق‌تر و گسترده‌تری به این مساله پرداخته بود و در «شورآب» هم رگه‌هایی از همین مهاجرت را آورده بود، اما او این‌بار در کتاب تازه خود از چند جهت به مهاجرت توجه و علاقه نشان داده ‌است؛ چه مهاجرانی که به‌دلایل شخصی از کشور به راهی دور می‌روند و مملکتی دیگر را برای زندگی انتخاب می‌کنند و چه مهاجران داخلی که شهر و روستای خود را رها و به امید زندگی بهتر به پایتخت یا شهرهای بزرگ‌تر کوچ می‌کنند.

ماجرای کتابِ «سنگ، سین آخر» پیرامون جوانی است که در پی وصیت عموی مرحوم خود که در خارج از ایران فوت کرده، در ساعات پایانی سال، در روز لنگ‌درهوایی که نه زمستان است و نه بهار حساب می‌شود، در پی آماده‌کردن محل دفن او، در قبر آبا‌واجدادی‌اش، شبانه به روستای زادگاه خود می‌رود. جوان مجبور می‌شود تا سرزدن سپیده‌ صبح در جوار امامزاده‌ای در میان قبرستانِ ده، همراه و هم‌نفس با گورکن پیر روستا به سرگذشت او گوش بسپارد.

از نظر محتوایی داستان دارای دو لایه است: لایه اول، از میان روایت‌های درونیِ ریز و درشتِ راویِ اول‌شخص به روایت مهاجرت، از روستایی کوچک، به دل شهرهایی بزرگی همچون پایتخت می‌پردازد، خانواده‌ای که بر اثر یک حادثه مجبور به ترک زادگاه خود شده و رو به‌سوی پایتخت می‌گذارند و در ادامه‌ آن فرزندی از همان خانواده که از پایتخت به خارج از مملکت خود مهاجرت کرده و در آنجا به دام مرگ اسیر می‌شود. شکل روایت درونیِ راوی و اطناب در روایت، موجب شده که مخاطب برای رهایی از سردرگمی بین خرده‌روایت‌های متعدد، خود به کشف حقایق از میان روایت‌های ریز و درشتِ ذهنِ راوی بپردازد. لایه دوم برعکس لایه اول داستان ماندن است؛ که از زبان شخصیت دوم داستان آقاسید یا همان گورکن قدیمیِ روستا روایت می‌شود. آقاسید با جست‌وجو در گذشته‌ خود و اهالی روستا‌ به شرح تلاشش برای ماندن و پاگرفتن در روستا می‌پردازد و در بین روایت گذشته‌ خویش وقایع و خاطرات را می‌کاود:

روی دو زانو می‌نشیند و می‌گوید: «امشب سی‌ام اسفنده و من هم می‌خوام باهات روراست باشم.» از روی زمین سیگارش را برمی‌دارد، پُک می‌زند و دوباره روی سنگ کوچکی می‌گذارد. سرش را بالا می‌آورد و می‌گوید: «قول می‌دی هرچی امشب شنیدی، فردا، همین که سال نو شد، یادت بره؟ شتر دیدی، ندیدی! چیزی شنیدی، نشنیدی!»

«سنگ، سین آخر» درجاهایی اطناب دارد و همین ممکن است خواننده را خسته کند؛ تعدد خاطرات و خرده‌روایت‌ها بدون سرانجام خاصی در داستان به ماجرای اصلی لطمه زده و آن را دچار نقصان کرده است. درجایی از داستان، راوی به‌ناچار در گورستان و امامزاده تنها می‌ماند و برای لحظاتی در نیمه‌های شب، دچار وحشت می‌شود. در بخش‌هایی که آقاسید (گورکن قبرستان) به خاطره‌گویی روایت در داستان را به دست می‌گیرد، اکثرا شاهد جداشدن روایت و طولانی‌شدن توصیفات جانبی در داستان هستیم که غیرموثر و نامناسب به نظر می‌رسند. حرکات کُند هردو راوی موجب جداشدن از خط سیر اصلی داستان شده است؛ با‌ همه اینها، درنهایت با اثری خواندنی روبه‌روییم که خواننده را با لایه‌های معنایی مختلف می‌برد.

«سنگ، سین آخر» رمانی است که در آن انواع صداها و انواع شخصیت‌ها وجود دارد. کارناوالی از انواع شخصیت‌هایی که هر کدام صدای مستقل خود را دارند و صدای راوی برتری بر صدای دیگر شخصیت‌ها ندارد. آن‌چنان که می‌توان در شلوغی خرده‌روایت‌ها و داستان‌هایی که بین خط اصلی رمان آمده است هر یک از شخصیت‌ها را به صورت مجزا تشخیص داد. نثر و زبان روایت ساده و روان نوشته شده است و لحن گرم و گیرایی دارد. راوی به صورت اول‌شخص روایت می‌کند و زاویه دید عمدتا درونی است. وقایع و اتفاقاتی که از دید راوی به شکل درونی روایت می‌شود؛ به گونه‌ای است که مخاطب را مجبور می‌کند در میان اطناب روایت و بیان خرده‌داستان‌های فراوان ماجرای واقعی را کشف کند. شخصیت‌های ذهن راوی فرصت نقش‌آفرینی زیادی را در داستان ندارند. زمان‌بندی داستان متناسب با روایت و محتوا انتخاب شده است؛ به‌طوری‌که حس وهم و درک وقایع و سردی گور و حادثه مرگ را به خواننده القا کند.

لحن و روایت راوی با ضربآهنگ پایین موجب شده در فصل‌های اولیه داستان ریتم کُند و کشدار شود و یکی از دلایل سخت‌خوانی داستان در برخی مقاطع همین است. اما هرچه داستان پیش می‌رود و به سمت پایان جلو می‌رود، ریتم سرعت گرفته و تصاویر پشت سر هم ردیف می‌شوند و خواننده را با خود تا پایان می‌کشاند. می‌توان اینطور نتیجه گرفت که، رمان «سنگ، سین آخر» با وجود تکراری بودن‌ سوژه‌اش، به دلیل وجود قصه در داستان، مخاطب را به ادامه و خواندنِ داستان ترغیب می‌نماید؛ کتاب از نثر و زبان ساده و روانی برخوردار است که همین به خوانش مخاطب کمک می‌کند تا از داستان لذت ببرد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...
نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...