زنان علیه قدرت | سازندگی


هرگاه درمورد رمان‌هایی سخن بگوییم که بسترِ تاریخیِ آنها دوران ملکه ویکتوریا است و توسط نویسندگان زن نوشته شده‌اند ناخوداگاه جین آستن و خواهران برونته به ذهن می‌آیند– شخصیت‌های زن سختگیری که تحت‌تاثیر قوانین اجتماعی انگلیس هستند و معمولا هم به دلیل روابط عاشقانه یا شرایط خانواده درمانده‌اند.

شمال و جنوب» [North and South] الیزابت گسکل [Elizabeth Gaskell]

«شمال و جنوب» [North and South] شاهکار الیزابت گسکل [Elizabeth Gaskell] هم از این قاعده مثتثنی نیست. رمانی که در سال 1854 منتشر شد و در سال 2004 بی‌بی‌سی یک مینی‌سریال موفق به کارگردانی برایان پریسول (کارگردان دانتون اَبی و کتاب‌دزد) از روی آن ساخت، به‌تازگی نشر افق با ترجمه‌ ثمین نبی‌پور آن را منتشر کرده است.

این رمان ابتدا با ستایش چارلز دیکنز مواجه شد که آن را «داستانی تحسین‌برانگیز و پر از شخصیت و قدرت» توصیف کرد، اما کم‌کم به محاق رفت و تا دهه 1950 متحمل انتقادهای شدیدی شد. این مساله بی‌ربط به نقد لرد دیوید سیسیلز درسال 1934 نبود؛ همان زمان که در ارزیابی رمان اظهار کرد الیزابت گَسکِل «عموما طرفدار زن‌ها» بوده و «تلاش او برای غلبه بر نقص‌های طبیعی‌اش به‌عنوان یک زن ستودنی بود، هرچند که بی‌فایده از آب درآمد.» این نقدها در دهه‌های 1950 و 60 زمانی که منتقدان سوسیالیست شروع به بررسی آثار او کردند تغییر کرد و متوجه شدند که در رمان او به چیزی اشاره می‌شود که درواقع نشانگر شروع جریان‌های فمینیستی بوده است. در اوایل قرن 21 اثر او «در بحث‌های معاصر مربوط به ملت، هویت جنسی و طبقاتی قرار گرفت.»؛ درهرصورت، «شمال و جنوب» رمان مهمی است و آنچه منتقدان مرد بعدها به‌عنوان شکستِ خود از آن یاد کردند شروع یک جریانِ مهم در جهان بود.

داستان کتاب حول مشکلات خانوادگی می‌چرخد و البته که به روابط عاشقانه هم می‌پردازد، اگرچه رمان به‌خاطر مضمون اجتماعی از سایر آثار این نویسنده متفاوت است. شخصیت اصلی داستان مارگارت هیل در ابتدای روایت 19سال دارد. او 10سال با خاله و دخترخاله‌اش ادیت در لندن زندگی کرده است. در آغاز کتاب ادیت ازدواج می‌کند و مارگارت قصد دارد به هلستون برگردد (روستایی زیبا و تخیلی در جنوب انگلیس الهام‌گرفته از همپشایر). مارگارت معتقد است که هلستون زیباترین مکان روی زمین است و او بی‌صبرانه منتظر است تا به محل زندگی سابق خود بازگردد. اما زمانی که پدرش–کشیش محلی– کلیسای انگلیس را به‌دلیل عذاب وجدان (اینکه گمان می‌کرد شایسته این شغل نیست) ترک کرد زندگی مارگارت به‌کلی دگرگون شد. به این معنا که خانواده‌اش مجبورند هلستون را ترک کنند و پدرش به‌دنبال شغل جدیدی باشد.

به پیروی از توصیه آقای بل دوست قدیمی آقای هیل آنها به یک شهر شمالی به نام میلتون (الهام‌گرفته از منچستر) نقل‌مکان کردند و آقای هیل قرار است به تدریس در شهر مشغول شود. این قضیه کل خانواده را شوکه کرد؛ آقای هیل که به اندازه کافی شجاع نیست از مارگارت می‌خواهد تا این خبر را به مادرش بدهد. پس از آن نقش مارگارت به‌عنوان رهبرو بزرگ خانواده بیشتر آشکار می‌شود. او در شرایط جدید مراقب خانواده است و مواظب است تا مادر مریضش احساس راحتی کند درعین‌حال با مشکلات مربوط به خدمتکار باوفای خانه دیکسون دست‌وپنجه نرم می‌کند، کسی که ار آقای هیل متنفر است؛ چراکه او را مقصر بدبخت‌شدن خانم خانه می‌داند. بعدا ما متوجه می‌شویم که فردریک برادر بزرگ مارگارت به‌دلیل شورش در نیروی دریایی به اسپانیا تبعید شده و اگر در انگلیس دیده شود احتمالا مجازات اعدام در انتظار او خواهد بود. میلتون در زمان انقلاب صنعتی جایی است که کارخانه‌ها در آنجا قرار دارند. هنگامی که مارگارت به آنجا رسید خیلی زود فهمید که چقدر مردم این شهر با جنوب فرق دارند.

به‌قول اسکاتلندی‌ها همه‌چیز گویی «هدفی مشخص» دارند. ماشین‌های حومه شهر بیشتر از آهن ساخته شده بودند و چوب و چرم کمتری در زین و برگ اسب‌ها استفاده شده بود؛ مردم در خیابان‌ها اگرچه به‌ظاهر خوش بودند ولی ذهنی درگیر و پرمشغله داشتند. رنگ‌ها تیره‌تر به‌نظر می‌رسید– ماندگار بودند ولی بدون درخشانی و زیبایی. خبری از روپوش کارگری نبود حتی بین روستاییان؛ آنها طرفدار تحرک و جنب‌وجوش نبودند، ولی تمایل به ماشینی‌شدن بینشان موج می‌زد، به همین دلیل عادت به پوشیدن روپوش لباس کار از بین رفته بود. در چنین شهرهایی در جنوب انگلیس، مارگارت فروشنده‌هایی را دیده بود که در زمان‌های خلوت جلوی مغازه لم می‌دهند، از هوای تازه لذت می‌برند و به این‌طرف و آن‌طرف خیابان نگاه می‌کنند. مارگارت حدس می‌زند در این بین اگر زمان فراغتی پیش می‌آمد مغازه‌دارها به‌نحوی سر خود را گرم می‌کردند، حتی با کارهای غیرضروری مثل باز‌وبسته‌کردن رول روبان.

چندی بعد مارگارت آقای جان ثورنتون را ملاقات می‌کند، یکی از شاگردان آقای هیل. آقای ثورنتون یک تولیدکننده ثروتمند و قابل احترام است. او صاحب کارخانه (آسیاب) مارلبورو است. آنها ابتدا علاقه‌ای به یکدیگر نشان نمی‌دهند چراکه ثورنتون گمان می‌کند مارگارت زنی مغرور و از خودراضی است و مارگارت هم خیال می‌کند او مردی زمخت و خشک است. در یکی از گفت‌وگوهایشان آقای ثورنتون مارگارت را در استفاره از واژه «مرد موقر» یا همان جنتلمن به چالش می‌کشد.

برای مارگارت هفته‌های اول دشوارند، مخصوصا زمانی که او فقر و شرایط زندگی مردم را از نزدیک می‌بیند. بعد از مدتی با یک خانواده فقیر از قشر کارگر آشنا می‌شود، خانواده هیگینز. آقای نیکولاس هیگینز کارگر یک کارخانه و همچنین نماینده اتحادیه کارگری است. او دو دختر دارد: بسی و ماری. بسی به‌دلیل تنفس پنبه در کارخانه‌ای که سابق در آن کار می‌کرد دچار بیماری تنفسی شده است. نیکولاس هیگینز با همکاری اتحادیه کارگری ترتیب یک شورش را داده، چون که صاحبان کارخانه حقوق آنها را افزایش نداده‌اند. در پاسخ به این شورش صاحبان کارخانه تصمیم می‌گیرند تا کارگران ایرلندی را جایگزین کنند و این مساله خود به شورشی دیگر منجر می‌شود.

هرچه بیشتر می‌گذرد مارگارت مردم سختکوش میلتون را بیشتر درک می‌کند و سعی می‌کند هم از خط فکری کارگران سردربیاورد و هم کارفرماها. گفت‌وگوی او با آقای ثورنتون و آقای هیگینز کم‌کم او را تغییر می‌دهد. او حتی از جایگاه زن در یک شهر صنعتی هم جسورتر می‌شود، از واژه‌های محلی استفاده می‌کند و مادرش آنها را بی‌ادبانه می‌داند، او به خانه کارگران رفت‌وآمد دارد و اجازه می‌دهد آنها نیز به خانه او بیایند، او برای ادای احترام به دوست مرحومش نزدیک جنازه او می‌رود و دیکسون می‌گوید که این شایسته یک خانم نیست که مرده ببیند و او هم شروع به چالش‌کشیدن عقاید و آداب و رسوم می‌کند، بدون اینکه ذره‌ای اذعان به اشتباه کند.

یکی از اصلی‌ترین مضامین کتاب به چالش‌کشیدن قدرت است. این موضوع در شورش‌ها به‌خوبی نمایان شده، اینکه چگونه قشر کارگر راهپیمایی کردند و روی اعتقاد خود ایستادند. این مضمون در قیام فردریک هم نشان داده شده، چراکه او معتقد بود رفتار ناخدا عادلانه نبوده. مارگارت نیز با چشم‌پوشی از مصلحت اجتماعی و طرفداری از برادرش مخالفت خود را نشان می‌دهد. «فرمانبرداری از عقل و خرد و عدالت پسندیده است، ولی پسندیده‌تر این است که جلوی قدرت مستبدانه‌ای که بی‌عدالتی و ظلم را اعمال می‌کند بایستی، نه‌فقط به‌خاطر خودمان، بلکه به‌خاطرانسان‌های بیچاره‌ای که نیازمند کمک هستند.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

«خرد»، نگهبانی از تجربه‌هاست. ما به ویران‌سازی تجربه‌ها پرداختیم. هم نهاد مطبوعات را با توقیف و تعطیل آسیب زدیم و هم روزنامه‌نگاران باتجربه و مستعد را از عرصه کار در وطن و یا از وطن راندیم... کشور و ملتی که نتواند علم و فن و هنر تولید کند، ناگزیر در حیاط‌خلوت منتظر می‌ماند تا از کالای مادی و معنوی دیگران استفاده کند... یک روزی چنگیز ایتماتوف در قرقیزستان به من توصیه کرد که «اسب پشت درشکه سیاست نباش. عمرت را در سیاست تلف نکن!‌» ...
هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...
کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...