شب اول دیر رسیدیم. نیمههای شب نهم اردیبهشت سال 1361 بود که ما را ـ یعنی گردان هشت امام رضا از تیپ نجف اشرف ـ عبور دادند. جلوی رویمان، غلغلهی روم بود. آدم و ماشین و تانک و توپ بود که از روی پل پیشساخته میرفت آن طرف. کارون موج میزد و راستی راستی که مثل دریا بود.
پس از یک ساعت توی صف ماندن، از روی پل آهنی گذشتیم. صدای تق و پوق شلیک مسلسل و خمپاره و توپ از جلو میآمد. ما را نشاندند میان نخلستان و گفتند منتظر باشید تا نوبت حرکت شما هم برسد. همان جا بود که نصفهشبی به هر کداممان یک دفترچه خاطرات دادند که پشت جلد آن نوشته بود: خرمشهر، ما میآییم.
تا صبح صدای توپخانهها میآمد و شلیک کاتیوشاها که چهل تا چهل تا میزدند. کم کم سر و کلهی مجروحین هم پیدا شد. هر کس در میان آه و ناله خبری را میداد. نیروهای ما تا جادهی اهواز ـ خرمشهر پیش رفته بودند اما یک جای کار انگار میلنگید.
صبح، خورشید که بالا آمد، حرکتمان دادند. توی یک خط مستقیم، نیروی تازهنفس و تانک بود که در بیابان خدا میرفت جلو. هفت هشت کیلومتر جلوتر، پشت یک خاکریز کوتاه نگهمان داشتند و گفتند: تا میتوانید استراحت کنید که امشب خیلی کار داریم.
تا غروب آنجا ماندیم. هنوز هوا تاریک نشده بود که حمید باکری، فرمانده گردان جمعمان کرد: دیشب جاده اهواز ـ خرمشهر آزاد شده اما یک تکههایی از آن دست دشمن باقی مانده. امشب کار ما و باقی گردانها این است که آن چند کیلومتر باقیمانده را هم آزاد کنیم تا بعد سرازیر شویم سمت خرمشهر...
با تاریک شدن هوا، با پای پیاده راهمان انداختند سمت خط مقدم. بوی شوری خاک میآمد و بوی باروت سوخته و نم کارون. هوا دمدار بود. ستون در سکوت میرفت و گاهی فقط صدای توکلی ـ از بچههای دستهمان ـ میآمد که داشت با یکی حرف میزد. موهای بلندی داشت که همیشهی خدا شانه نکرده بود و پر از خاک.
پشت خاکریز کوتاهی توقف کردیم. آنجا پر از نیرو بود: چه آنهایی که مثل ما آمادهی حمله بودند و چه آنها که خسته از جنگ روزانه، مثل جنازه توی سنگرهای حفرهروباهی ـ که بیشتر شبیه قبر بود ـ افتاده بودند. همانجا با پوتین و تیمم و نشسته، نمازهامان را خواندیم.
نمیدانم ساعت چند بود که حمید باکری با تهلهجهی آذریاش فرمان حرکت داد. ستون از جا برخاست. کمی در کنار خاکریز جلو رفتیم. ستون از روی خاکریز میگذشت و در دشت بیانتها پخش میشد. فرمانده یکی یکیمان را برای وداع بغل کرد و بعد سرازیر شدیم به سوی دشمن.
گفته بودند سیصد متر برویم جلو و دشتبان شویم بزنیم به تانکها و امانشان ندهیم. دشتبان شدیم و راه افتادیم. تا چشم کار میکرد، آدم تفنگبهدست بود که در یک خط، زنجیروار جلو میرفت. از آتش دشمن خبری نبود. سکوت بود و تنها صدای پاها میآمد که روی زمین تفتیده و شورهزده صدا میکرد.
اولین رگبار را آنها زدند. زنجیر آدمها نایستاد. یک رگبار دیگر. فریاد نامفهوم سربازان دشمن که همدیگر را صدا میزدند، رگبار مسلسل، تق تق تفنگها، چند تا نالهی دلخراش و... جنگ شروع شد.
تند کردیم. زنجیر آدمها بیاختیار شروع کرد به دویدن. آنها ما را میزدند و ما آنها را. آنها توی سنگرهاشان بودند و ما در دشت باز. صدای موتور تانکهاشان بلند شد. روشن کردند. منورها توی آسمان ترکیدند. میدان جنگ عینهو روز روشن شد و توانستم عظمت جنگ را ببینم: زنجیر آدمها ، از جایی که میتوانستم ببینم و هنوز در دود شلیک و انفجار گم نشده بود، شلیککنان به سمت دشمن میرفتند. فاصلهمان از دویست متر هم کمتر شده بود. آنها پشت خاکریزهای کوتاه کوتاه قایم شده بودند و دیوانهوار میزدند.
پنجاه متر هم با آن تانک لعنتی فاصله نداشتیم که ما را دید و رگبار گرفت طرفمان. یک ردیف آدم درو شد. همه درازکش شدیم. حدود یک دسته بودیم؛ سی نفر. شهید و مجروح و سالم. جنازهی دو نفر جلوی رویم افتاده بود. رگبار بعدی را که زد، خزیدم پشتشان. تیرها که بهشان میخورد، تکان تکانهاشان را حس میکردم. آری، رسیدن به شهر، همراه با این ماجراها بود.
کارخانه افتاده بود سه چهار متریام. از بچههای دسته بود. چنان نالههایی میکرد که دل آدم میخواست بترکد. تیر خورده بود به سفیدرانش. تیربار همهمان را خوابانده بود و جرأت تکان خوردن نداشتیم. گفتم: با کیسه امداد، بالای زخمت را ببند.
کیسه امداد نداشت. وسط رگبارها، کیسهی خودم را پرت کردم سمتش. یکی از بچهها، سینهخیز رفت سمت چپ و با آر.پی.جی شلیک کرد. موشک خورد به خاکریز کوتاه جلوی تانک و کمانه کرد طرف آسمان. تیربار ، آبشاروار همهمان را دوباره زیر آتش گرفت. دو تا جنازهی جلوییام، همچنان تکان تکان میخوردند. بوی باروت، بوی سوختگی، بوی خاک همه جا را پر کرده بود.
از همه طرف فریاد اللهاکبر میآمد. دو نفر دیگر با آر.پی.جی شلیک کردند. تانک از مقرش بیرون آمد و بهسرعت رو به عقب رفت. برخاستیم. محشر کبری بود آنجا: جنازههای دوستانمان، مجروحها که نه یکی و چند تا تیر خورده بودند و...
یک عده امدادگر رفتند سر وقت زخمیها و بقیه راه افتادیم. احتیاج به راهنما نداشتیم. چهارصد پانصد متر جلوتر، تانکها در آتش میسوختند. همه جا روشن بود و نیروهای خودی را میشد دید که از اینور به آنور میدویدند. جنگ مغلوبه شده بود.
گردان جمع شد یک جا: درست وسط تانکها که در آتش میسوختند و گاهی یکیشان با صدای مهیبی میترکید. چسبیده بودیم به فرمانده. حمید باکری مرتب با بیسیم صحبت میکرد. خوشمزهتر آنکه گاهی وقتها ـ خودآگاه و ناخودآگاه ـ ترکی حرف میزد. بیسیمچیها و دور و بریهایش همگی ترکزبان بودند.
وسط شلیک و انفجار و سوختن تانکها، دستور حرکت داد. گردان دیگر نظمی نداشت. دویست سیصد نفر آدم جنگی، پشت سرش راه افتادیم. گاهی میگفت پشت خاکریز یا توی تانک سالمی را بگردیم که باقیمانده نیروهای دشمن پشت و پسلهای قایم نشده باشند. باقیاش، فقط حرکت به سمت میعادگاه بود. این اسم را از صحبتهایی که توی بیسیم تکرار میشد، شنیدم.
کمی جلوتر، یک خاکریز خیلی خیلی بلند بود. از یک جای کوتاهتر گذشتیم. آن طرف، همه اولین کاری که میکردند، بوسیدن جاده آسفالت بود. ما به جاده اهواز ـ خرمشهر رسیده بودیم.
گفتند سمت چپ را بگیرید و رو به خرمشهر بیایید جلو تا با نیروهای دیگر دست بدهید. کناره چپ جاده، پر بود از سنگر و جنازهی سربازهای دشمن و تانکهای شعلهور.
جلوتر، یکی از بچهها ـ بغض کرده ـ تانکی را نشانمان داد. تانک خودی بود؛ این را از دو پرچم کوچکی که روی آنتن بیسمش بود، فهمیدیم: پرچم ایران و پرچم سبزرنگ سهگوشی که روی آن نوشته بود یاابوالفضل. نصف بدن توپچی از توی برجک افتاده بود بیرون. جنازه راننده هم جلوی برجک بود. تانک آرام آرام میسوخت و آن دو مثل شمع آب میشدند... مگر میشد گریه نکرد.
صبح، پشت خاکریز مستقر شدیم. قرهقاطی بودیم. یک عده از بچههای گردان آن طرف، یک عده این طرف. باکری چند نفر را فرستاد تا همه را جمع کنند آنجا، که سروکلهی توکلی پیدا شد. با موهای بلند و خاکی و دو قبضه آر.پی.جی روی دوش. تا ما را دید، شروع کرد به گریه کردن و اسم یکی یکی شهدا را بردن. نمیدانید که چه جور اشک میریخت.
جای شهدا و مجروحین را با بچههای زنجان پر کردند و چند روز بعد مرحلهی دوم عملیات شروع شد. نزدیک مرز بود که جنازهاش را دیدم: آیا بالاخره یک روز وقت میکرد موهای بلند و خاکیاش را شانه بزند؟
برای مرحله سوم عملیات، جاهای خالی را بچههای قم پر کردند. از قدیمیها، هشت نفر بیشتر توی گروهان نمانده بودیم. اما جای توقف نبود. برای رسیدن به شهر زیبای جنوبیمان، همه آمده بودند.
دفترچه خاطرات آن روزها، پر است از این نشانهها.