کلیسای کاتولیک نگران به‌روزشدن علوم و انحراف مردم از عقاید کلیسا بود... عرب‌ها میانجی انتقال مجدد فرهنگ یونان باستان به اروپا شدند... موفق شد از رودررویی مستقیم با کلیسای کاتولیک بپرهیزد... رویای دکارت یافتن روشی برای تبیین کلیه پدیده‌های طبیعی در چارچوب چند اصل بنیادی بود... ماده ماهیتاً چیزی جز امتداد یا بعد مکانی نیست... شناخت یا معرفت را به درختی تشبیه کرد که ریشه‌هایش متافیزیک هستند، تنه‌اش فیزیک و شاخه‌هایش، علوم دیگر

گرت تامسون [Garrett Thomson] یکی از نویسندگان موفق کتاب‌های فلسفه است که آثاری چون «معنای زندگی»، «فلسفه»، «فلسفه جان لاک»، «فلسفه ارسطو»، «فلسفه کانت»، «فلسفه مدرن» و … را در کارنامه دارد. یکی از آثار او، «فلسفه دکارت» [On Descartes] است که با چند ترجمه در ایران عرضه شده است. نسخه اصلی این ‌کتاب سال ۲۰۰۰ منتشر شد و ترجمه علی بهروزی از آن، سال ۹۸ در قالب پروژه ترجمه مجموعه کتاب‌های «فلسفه وادزفورد» توسط نشر نو منتشر شد.

گرت تامسون [Garrett Thomson] فلسفه دکارت» [On Descartes]

تامسون، کتاب «فلسفه دکارت» را به پدرش تقدیم کرده که وقتی کودک بوده، او را با این سوال که از کجا می‌داند وجود دارد، به تفکر درباره فلسفه و به‌سمت دکارت کشانده است. تامسون می‌گوید دکارت متفکر پربصیرتی بوده که درک و دریافت ما را از جهان دگرگون کرده است. او همچنین نخستین متفکری بود که این ‌ایده را مطرح کرد که می‌توان تمام دگرگونی‌های فیزیکی را به کمک چندقانون بنیادی فهمید؛ از ستاره‌شناسی گرفته تا کالبدشکافی.

رنه دکارت، ریاضی‌دان، منجم، پزشک، فیلسوف و عدسی‌تراش فرانسوی، متولد سال ۱۵۹۶ و درگذشته به سال ۱۶۵۰ است. او به‌قول گرت تامسون می‌اندیشید و می‌نوشت تا همه دانش‌ها را به‌صورت یک‌کل واحد درآورد. دکارت فیلسوفی است که تمام عمر کاتولیک ماند و حرفش این بود که علم جدید با تعالیم اصلی کلیسا سازگاری دارد. او به استلزامات روش‌شناختی و فلسفی علم جدید می‌اندیشید و در جوانی پیش از هرچیز ریاضی‌دان بود و بر مبنای ریاضی بود که روشی علمی برای تحقیق در مسائل و حل کلی آن‌ها ساخت و پرداخت کرد. روشِ شکّ او به چند نسل از متفکران کمک کرد تا خود را از قیدوبندهای تفکر مسیحی قرون وسطایی خلاص کنند. البته باید توجه کرد که دکارت در عین حال و با وجود همه تلاش‌های علمی خود، همزیستی دانش و دین را هم میسر کرد.

این ‌فیلسوف فرانسوی علاقه‌مند بود به‌طور جسته‌گریخته بنویسد و گرت تامسون با اشاره به این ‌مساله نوشته او کتاب «گفتار» خود را بدون ذکر نام نویسنده چاپ کرد. تامسون چندمرتبه در کتاب خود تذکر داده که دکارت از همان‌اوایل راهش، حداقل از سال ۱۶۱۹ به وحدت دانش‌ها ایمان داشت.

در ادامه مروری کلی روی کاری که گرت تامسون در کتاب «فلسفه دکارت» درباره فلسفه دکارت انجام داده، خواهیم داشت و از این ‌رهگذر، فلسفه و آموزه‌های دکارت را هم به‌طور اجمالی از نظر می‌گذرانیم:


زوال آمریت کلیسا، میراث اعراب و شکل‌گیری دوران مدرن

سال ۱۶۰۰ میلادی، وقتی دکارت چهارساله بود، جوردانو برونو کشیش مسیحی به دلیل آرای علمی‌اش که کفرآمیز تلقی می‌شد، به‌دستور کلیسا در آتش سوزانده شد. گالیلئو گالیله [Galileo Galilei] ریاضیدان و منجم ایتالیایی هم سال ۱۶۳۳ زندانی و در دادگاه تفتیش عقاید، آرای خود را منکر شد. گرت تامسون درباره آن‌دوره‌زمانه و تحولی که منجر به بیرون آمدن اروپا از دوران قرون وسطی شد، می‌گوید انقلابِ سیاسیِ کندِ بیرونی در اروپا، چند سرفصل تاریخی مهم داشت؛ اول از همه، مساله اختراع ماشین چاپ توسط یوهانس گوتنبرگ بود که باعث شد کتاب‌های زیادی چاپ شوند و مردم اروپا هم در بیرون از کلیسا به علم و معرفت علاقه‌مند شوند. دوم، کوبیدن ۹۵ تزِ مارتین لوتر بر سر در کلیسای دیتنبورگ و سوم هم جدایی دولت از کلیسا بود.

در دوره‌زمانه‌ای که صحبتش را می‌کنیم، کلیسای کاتولیک نگران به‌روزشدن علوم و انحراف مردم از عقاید کلیسا بود. در آن ‌مقطع، انجام تحقیق و پژوهش به این ‌معنی بود که فردی در انجیل یا متون کلاسیک ارسطو یا توماس آکویناس مطالعه و تدبّر کند. اما زمانه، داشت به سمت دیگری حرکت می‌کرد و تغییراتی بنیادین در راه بود که معنای تحقیق را زیر و رو کرد. در چنان‌شرایطی، دکارت با وجود این‌که در تمام عمر خود به مسیحیان و آموزه‌های دینی وفادار ماند، جلودار همین‌تغییرات بود که به تعبیر گرت تامسون به نابودی تنگ‌فکری کلیسا انجامید. او می‌گوید تغییراتی که تمام اروپا را درنوردید، ریشه در فرهنگ غنی اعراب داشت و این‌، عرب‌ها بودند که کاغذ را از چین، وارد اروپا کردند. آن‌ها میانجی انتقال مجدد فرهنگ یونان باستان به اروپا شدند. چون در سال‌های قرون وسطی، آثار ارسطو برای بسیاری از مردم اروپا، ناشناخته بود و مقابل فرضیه‌پردازی‌های انتزاعی سنت رومی افلاطون قرار داشتند. اما تا آن ‌مقطع کلیسا توانسته بود با فعالیت‌های توماس آکویناس، تاثیرگذاری اندیشه‌های ارسطو را مهار کند.

در قرن‌های پانزده و شانزدهم میلادی که تفکر عقلانی، بیش از پیش از آیین مسیحیت قرون وسطایی مستقل شد، فلسفه هم از الاهیات جدا شد. در نتیجه یک‌انقلاب فکری به وجود آمد که به‌قول گرت تامسون، گالیله، فرانسیس بیکن و دکارت، ستون‌های آن بودند. در قرون وسطی کلیسا، مسائل علمی را براساس آمریت خود حل‌وفصل می‌کرد اما علومی مثل ستاره‌شناسی و اتفاقاتی که به‌موجب کشفیات آن برای گالیله پیش آمدند، جایی برای استدلال‌های آمریتی کلیسا نمی‌گذاشتند چون این‌گونه علوم متکی بر دو کار مشاهده و تعقل بودند. گرت تامسون می‌گوید آمریت، صرفاً بخشی از این ‌منازعه بزرگ علم و دین بود و زورآزمایی مدرنیسم با کلیسا و سنت مَدرسیِ آکویناس را باید مجادله‌ای سر ماهیت «توضیح» و «تبیین» دانست. خلاصه کلام آن‌که تا آن ‌زمان برای تبیین پدیده‌های طبیعی، از ۴ علت ارسطو استفاده می‌شد که عبارت بودند از علت مادی، علت صوری، علت فاعلی و علت غایی (از چه ساخته شده، چگونه ساخته شده، چه‌چیز باعثش می‌شود و هدف وجودش چیست؟) دکارت این ‌چهار علت را رد کرد و تبیین بر حسب قوانین علّی فیزیک را جانشین تبیین برحسب غایات کرد.

حدود سال ۱۶۰۰ دگرگونی در جامعه اروپا خود را نشان می‌داد و تاثیرات مشاعده و تعقل به‌مرور آمریت کلیسا را کم‌رنگ می‌کرد. جوردانو برونو در سال ۱۶۰۰ سوزانده شد و بعد، شهید راه علم نامیده شد. گرت تامسون با ترسیم این ‌فضا در کتاب خود می‌گوید دکارت، تجسدی از پرسش‌های این‌عصرِ دگرگونی بود. او در دو فصل اول کتابش با عنوان «اوضاع زمانه» و «یک‌زندگی پوشیده و پنهان» به این ‌حال و هوا و شرایط پرداخته است. در آن ‌دورانی که صحبتِ آن است، تعداد کمی از متفکران علم‌گرا بودند که در پی طرد کامل تفکر مذهبی بودند و تعارض‌شان با دیدگاه مقابل باعث شد به ریشه‌ها و مبانی برگردند. در نتیجه علم اپیستمولوژی یعنی معرفت‌شناسی پدید آمد که کارش مطالعه فلسفی خودِ شناخت و معرفت بود. این ‌علم کاوش آگاهانه در منابع و معیارهای شناخت و یکی از شاخصه‌های دوران مدرن بود که تامسون می‌گوید عمدتاً آن را مدیون دکارت هستیم.

دکارت علی‌رغم کاتولیک‌بودن، ترجیح داد در هلند و سوئد پروتستان زندگی کند. نکته جالبی که گرت تامسون درباره زندگی این ‌فیلسوف به آن اشاره کرده، این است که با وجود این‌که آرای او از آرای گالیله‌ی محکوم‌شده، بحث‌برانگیزتر بودند، موفق شد از رودررویی مستقیم با کلیسای کاتولیک بپرهیزد. او سال ۱۶۱۵ به دانشگاه پواتیه رفت تا حقوق بخواند و در سال ۱۶۱۸ به‌عنوان سرباز نجیب‌زاده به ارتش فرانسه در هلند پیوست که به تعبیر خودش در ارتش، روزگار عاطل و ناشادی داشت. زمانی که دکارت ارتشی بود، در ۱۶۱۸ با ایساک بکمان ملاقات کرد. به این ‌ترتیب بکمان که در زمینه فیزیک ذرات کار می‌کرد، مرشد فکری دکارت شد. دکارت در درجه اول به ریاضیات علاقه‌مند بود و از ۱۶۱۹ به بعد تفکرش وقف کشف روشی برای حل مسائل شد که در همه علوم به کار بیاید. اما نگرش‌اش همیشه شامل مباحث متافیزیکی هم می‌شد. او در دوره پس از محکومیت گالیله، روز به روز این ‌نیاز را بیشتر حس کرد که باید مبنایی متافیزیکی برای فلسفه طبیعی‌اش فراهم کند.

گرت تامسون درباره بازه ۱۶۴۰ تا ۱۶۴۴ و حضور دکارت در هلند، از لفظ دوران پختگی استفاده کرده و گفته او در این ‌دوره کوشید نشان دهد فلسفه‌اش، با سنت مذهبی سازگاری دارد اما خود را در تاروپود مجادله‌ای با وویتیوس استاد الاهیات دانشگاه اوترخت گرفتار دید. در نتیجه در سال ۱۶۴۳ به اتهام توهین به یک‌روحانی مسیحی، پایش به دادگاهی در اوترشت باز شد. اما اتهام وارد به او، واهی از آب درآمد. با این وجود زندگی دکارت در هلند روز به روز مشکل‌تر شد.

دکارت در زندگی خود با شاهزاده‌ای به‌نام الیزابت ارتباط عاشقانه داشت که این ‌زن باعث شکل‌گیری این ‌انگیزه در او شد تا درباره استلزامات عملی آرای خود درباره نسبت ذهن-جسم بیشتر فکر کند. دکارت می‌خواست نشان دهد فلسفه طبیعی بدون یک‌مبنای مناسب متافیزیکی ممکن نیست. او از دوران جوانی این ‌ایده را داشت که رهیافتش به علم ریاضی را می‌توان در دیگر حوزه‌های شناخت هم به کار بست و علوم را وحدت داد. مرحله آخر زندگی دکارت، برهه‌ای بود که توجهش بیشتر معطوف کاربست فلسفه‌اش در زندگی و اخلاق بشری شد و همان‌طور که خواهیم دید، رویکرد او در سال‌های پایانی عمر، بیشتر روان‌شناسانه شده بود.

در پی کشف روش تبیین کل پدیده‌ها و ورود به قلمروهای جدید معرفت

همان‌طور که اشاره شد، دکارت در پی کشف روشی بود که برای حل مسائل همه علوم به کار بیاید. او در سال ۱۶۱۹ رویاهایی به هم‌پیوسته در خواب دید که آن‌ها را الهامی از جانب خدا دید و چنان تعبیرشان کرد که وظیفه مادام‌العمرش عبارت از وحدت‌بخشیدن به کل علوم و معارف طبق اصول هندسی است. تامسون می‌گوید این رویاها کمک می‌کنند انگیزه‌های تفکر فلسفی دکارت را درک کنیم.

رویای دکارت یافتن روشی برای تبیین کلیه پدیده‌های طبیعی در چارچوب چند اصل بنیادی بود و می‌گفت این ‌رویای علمی را خدا به او الهام کرده است. از دید او محتوای این ‌رویا ممکن نیست با منشا آن در تعارض باشد. بنابراین کار آینده‌اش در علم، باید با آموزه‌های بنیادی کلیسا سازگار می‌بود. او پس از این ‌تجربه در جست‌وجوی روشی برآمد که بتواند رموز عالم را کشف و وحدت علوم را آشکار کند. همین‌مساله بهانه نوشته‌شدن فصل سوم کتاب «فلسفه دکارت» با عنوان «قواعد یک‌روش» است.

در سال ۱۶۲۸ بحث دکارت در جوابش به خطابه شاندوی شیمی‌دان در پاریس این بود که فلسفه برای نیل به یقین نیازمند روشی جدید است. پس از این ‌خطابه که استقبال زیادی از آن شد، کاردینالی به نام پی‌یر برول از دکارت دعوت کرد زندگی اجتماعی در پاریس را رها کرده و خود را وقف کار روی این ‌روش جدید کند. دکارت در جستجوی اصول وحدت‌بخشی بود که در پس کلیه پدیده‌های طبیعی قرار دارند و تلاش می‌کرد طرز کار طبیعت را روشن کند. به این ‌ترتیب، فهم طبیعت، دیگر به‌معنای تعبیر قصد خدا و پیدا کردن سرنخ‌های رازآلود و جادویی برای حل رموز نبود، بلکه مساله کشف سازوکارهای بینادی حاکم بر ماده بود. گرت تامسون می‌نویسد تازگی کل برنامه دکارت ما را تحت تاثیر قرار می‌دهد.

توضیح گرت تامسون در این‌باره، این است که علم جدید هواداران و پیشاهنگان مهم دیگری چون گالیله و فرانسیس بی کن هم دارد، اما این دکارت بود که خطر کرد و در قلمروهای جدید معرفت وارد شد. علاوه بر این، در مقایسه با درسنامه‌های لاتین آن ‌زمان، کتاب‌های دکارت به سبکی درگیرانه و شخصی نوشته شده‌اند و او اغلب شرح حال خصوصی‌اش را با فلسفه در هم می‌آمیخت. کتاب مهمش «گفتار و جهان» هم به زبان فرانسه نوشته شده، در حالی‌که کتاب‌های درسی آن ‌زمان، معمولاً به لاتین نوشته می‌شدند.

گرت تامسون [Garrett Thomson] فلسفه دکارت» [On Descartes]

دکارت معتقد بود یقین در ریاضیات دست‌یافتنی است و شناخت هم مستلزم یقین است. او در بسط ایده اصلی خود در نخستین کتابش یعنی «قواعدی برای هدایت ذهن» در این ‌مساله یعنی دست‌یافتنی‌بودن یقین در ریاضی تامل کرده است. دکارت به این ‌نتیجه رسید که شهود، ادراک عقلی مستقیم یک‌حقیقت بسیط است و بنابراین از هرگونه شک و تردید مبراست. به نظر دکارت، استنتاج دارای وجوه مشترک بسیاری با شهود است. او استدلال یا استنتاج قیاسی را زنجیره‌ای متشکل از حلقه‌های میان گزاره‌ها می‌دانست. دکارت بعدها به صراحت مدعی شد می‌توان کلیه واقعیات مربوط به جهان مادی را در چارچوبی هندسی بیان کرد.

گرت تامسون در تشریح و تفهیم روش دکارت می‌گوید با مرور روش دکارت، می‌بینیم در وهله اول، کار او آشکارا به‌دور از تکیه بر منابع و مراجع سنتی است. روش او اجازه می‌دهد که هرکس خود در جست‌وجوی حقیقت باشد. دکارت دلیل و برهان آورد که ادراک حسی شکلی آشفته، تحریف‌شده و نامتقین از شناخت است، اما جایگاه مهم آن را در علوم قبول دارد؛ مشروط بر آن‌که تابع عقل باشد. دکارت بیشتر علاقه داشت بداند ذهن در جست‌وجوی حقیقت، چگونه باید انجام وظیفه کند. او شهود را یک‌قوه فطری می‌پنداشت. آن را نور عقل می‌خواند و قابل اعتماد بودن آن را مسلم گرفت و بنا را بر این گذاشت که عقل، اگر به‌درستی به کار رود، ممکن نیست به خطا برود. تامسون با بیان این ‌مسائل، این ‌سوال را هم مطرح می‌کند که «اما چگونه می‌توان از این ‌نکته مطمئن بود؟» رسیدن پاسخ به این ‌سوال، مستلزم انجام کارهایی درباره فلسفه و متافیزیک بود که دکارت سال ۱۶۱۹ خود را برای انجامشان آماده نمی‌دید. اما روش او، خود چنین پاسخی را طلب می‌کند و این ‌روش خود نیازمند توجیهی متافیزیکی است.

تامسون در بخش «ضمیمه» کتابش گفته کوشش دکارت برای برقراری تمایزی قاطع میان علت خارجی و موضوع شخصی ادراک به دو دلیل ناکام ماند. اولاً بر پایه برداشت غلطی استوار است که تصورات را موجودیت‌های ذهنی می‌انگارد. چون تصورات نه موضوعات ادراک بلکه چگونگی ادراک ما هستند. و دوماً ما محتوای ادراک را در چارچوبی عمومی شناسایی و توصیف می‌کنیم؛ در حالی‌که محتوای ذهن را نمی‌توان از جهان منفک کرد.

دکارت کتابی به‌نام «جهان» دارد که ابتدا قرار بود یک‌رساله درباره نور باشد اما تبدیل به کتابی درباره کل عالم شد. این ‌تغییر مسیر از تولید رساله‌ای درباره نور به نوشتن کتابی درباره کل عالم، به این ‌علت بود که دکارت اعتقاد داشت در علم فیزیک (طبیعیات)، همه مسائل به‌طور کامل به هم پیوسته و وابسته‌اند. او ماده را امتداد [بُعد] فضا می‌دانست و ایده اندازه‌های مختلف ذرات ماده را جانشین ایده سنتی چهارعنصر اصلی کرد. بعد هم خواص مختلف ماده را برحسب میزان حرکت نسبی اجزا تبیین کرد. درباره نور هم این ‌باور را داشت که تمام رفتارهای نور را می‌توان طبق قوانین حرکت تبیین کرد. به‌نظر دکارت، کلیه فعل و انفعالات بدن انسان را می‌توان به‌شیوه‌ای مکانیکی تبیین کرد؛ مگر آن‌هایی را که مستلزم اراده آزاد و تفکر آگاهانه هستند.

تامسون، نظام دکارت را مبتنی بر این ‌ایده ترسیم می‌کند که عالم فیزیکی منحصراً از ماده و خواص مکانی‌زمانی آن تشکیل شده است. بر این ‌اساس، دکارت مدعی است کل ماهیت ماده عبارت است از امتداد داشتنش در مکان. یعنی ماده ماهیتاً چیزی جز امتداد یا بعد مکانی نیست. جسم می‌تواند هرصفت خود به غیر از امتداد را از دست بدهد و همچنان جسم باقی بماند. ماهیت یک‌چیز هم عبارت است از صفاتی که بدون آن‌ها، آن ‌چیز از هستی ساقط می‌شود. ساده‌تر آن‌که ماهیت یعنی آن‌چه آن ‌چیز باید داشته باشد. امتداد هم صفت ماهوی اجسام مادی است. به اعتقاد دکارت کلیه تغییرات فیزیکی را می‌توان صرفاً برحسب امتداد تبیین کرد. تحلیل گرت تامسون این است که این ‌اعتقاد دکارت، فقط یک‌تغییر و تحول ساده در فکر مدرسی نبود، بلکه خصلتی انقلابی هم داشت. چون فیلسوفان مدرسی عادت داشتند تغییرات را بر حسب صورت‌ها یا کیفیات باطنی تبیین کنند. اما دکارت به‌جای نظر مدرسی، ایده تبیین مکانیکی برحسب امتداد اجزای چیزها را در نظر گرفت.

دکارت شناخت یا معرفت را به درختی تشبیه کرد که ریشه‌هایش متافیزیک هستند، تنه‌اش فیزیک و شاخه‌هایش، علوم دیگرند که می‌توان آن‌ها را در سه‌گروه جا داد: پزشکی، مکانیک و اخلاق. او بر این ‌عقیده بود که کلی‌ترین قوانین طبیعت را می‌توان به کمک عقل از بنیادی‌ترین اصول متافیزیکی، که خود عقلاً تاسیس شده‌اند به دست آورد. او علی رغم اندیشه‌هایش درباره سرشت مغشوش ادراک حسی، زندگی‌اش را وقف مشاهدات آزمایشی در کلیه حوزه‌های علمی کرد. به‌علاوه تبیین خود او از روش‌شناسی علمی، لزوم آزمایش و تجربه را آشکار می‌کند.

دکارت عالم مادی را به‌صورت کلیتی پیوسته، نامتناهی و ممتد تصویر کرد و این، مقدمه‌ای بود بر این ‌نظر باروخ اسپینوزا که فقط یک‌جوهر وجود دارد. تامسون معتقد است نظر دکارت درباره ماده، یک‌پیامد مهم دیگر هم داشت و آن، تمایزی بود که جان لاک بعدها آن را تمایز کیفیات اولی-ثانوی نامید. به این ‌ترتیب که کیفیات مرسوم به کیفیات ثانوی، از قبیل گرما و صورت و مزه و رنگ و طعم، اصولاً در زمره صفات اشیا نیستند. توضیح بیشتر آن‌که، وقتی ما درختی را رنگین ادراک می‌کنیم، تغییر معینی در صفات امتدادی درخت باعث ایجاد تصور سبز در ما می‌شود. قائل‌شدن به این‌که شی‌ای فی‌نفسه رنگی است، به منزله این ‌داوری است که درد چیزی است واقعی که در خارج از ذهن وجود دارد. به اعتقاد دکارت کیفیات ثانوی نقش مهمی در توضیح فیزیولوژیک ادراک ندارند. بلکه ادراک را می‌توان کاملاً و به کفایت بر حسب تاثیر ماده در حال حرکت بر ذهن تبیین کرد. رنگ و کیفیات دیگر ثانوی از تصویر علمی جهان به آن‌گونه که واقعاً هست حذف می‌شوند اما کیفیات اولیه‌ای مثل شکل و اندازه و حرکت ابقا می‌شوند.

اما نکته مهمی که تامسون، آن را مقدمه‌ای برای نوشتن فصول بعدی کتاب خود قرار داده، این است که محکومیت گالیله توجه دکارت را از فلسفه طبیعی به متافیزیک معطوف کرد.

مساله شک؛ دکارت شکاک نیست

طبق نظر دکارت شک‌درمانی برای متفکری که می‌خواهد از حواس دور شود و مبنای علم طبیعی را کشف کند، یک‌ضرورت روان‌شناختی است. بر این ‌اساس، دکارت در اندیشه و روش خود برهانی به‌نام برهان کوگیتو را مطرح کرد که در اثبات وجود خدا هم مورد استفاده‌اش قرار گرفت. گرت تامسون در توضیح روش شک دکارتی می‌گوید او شک‌کردن را به‌مثابه یک‌جور هنر تجویز کرده که این ‌هنر ما را از قید نفوذ حواس، آزاد می‌کند. دکارت می‌خواهد مخاطبش از قید حواس آزاد شود چون معتقد است شرط روان‌شناختی پذیرش فلسفه طبیعی یا فیزیک او همین است. تامسون نقل قولی از منبع (john carrier, the forst meditation, in v.chappell,۱۹۹۷) در کتاب خود آورده است: «دکارت شکاک نیست. از نظر او شک صرفاً وسیله است و نه یک هدف فی‌نفسه.» (صفحه ۶۳) توضیح بیشتر تامسون این است که ما به این ‌فکر عادت کرده‌ایم که جهان، همان‌گونه است که ما ادراک می‌کنیم. اما دکارت این را نوعی پیشداوری و تعصب می‌داند. شک‌کردن از دید دکارت این نیست که فکر کنیم باورهای ما کاذب‌اند بلکه این ‌معنا را دارد که داوری‌مان را نسبت به صدق این ‌باورها به تعلیق درآوریم. یعنی شک نه از مقوله باورکردن است نه از مقوله باور نکردن. پس شک دکارتی، امری معقول است و هر یک از مراحل‌اش در حکم استدلالی برای رسیدن به این ‌نتیجه هستند.

نقل قول دیگری که گرت تامسون برای تشریح مساله شک دکارتی از آن بهره برده، این ‌جملات است: دکارت معتقد است «یک بار در زندگی باید همه‌چیز را کن‌فیکون کرد و از نو نخستین شالوده‌های آن را ریخت.» (نقل قول از کتاب garber, semel in vita, in Amelie rorty,۱۹۸۶,p۹۱) (صفحه ۶۴) تامسون می‌گوید ما بسیاری از پیشداوری‌های خود را در ایام کودکی کسب می‌کنیم، یعنی وقتی ذهنمان آن‌چنان در جسم غوطه‌ور است که هیچ‌چیز را متمایز از آن نمی‌داند. و با تشریح آرای دکارت می‌نویسد آن‌چه ما می‌بینیم شباهتی با خود چیزها ندارد. دیدن هم قلقلک نور است. شنیدن هم مانند قلقلک امواج هواست. استدلال دکارت عملاً این ‌پیش‌فرض را در خود دارد که ما تصورات خودمان را ادراک می‌کنیم و نه اعیانی را در جهان خارج.

گرت تامسون در فصل «معضلات شک» و همچنین فصل «کوگیتو» از کتابش، به مساله شک دکارتی پرداخته است. او معتقد است دکارت، شک را به‌عنوان یک‌مساله بدون پایان و باز در فلسفه‌اش نیاورده و به آن خاتمه داده است؛ با گفتن این ‌جمله که من شک می‌کنم پس هستم. بنابراین، نمی‌توانم شک کنم که هستم.

از دید دکارت، اندیشیدن مشتمل است بر شک‌کردن، اراده‌کردن، احساس‌کردن، تخیل‌کردن، و هر نوع فعالیت ذهنی‌ای که شخص بلافاصله از آن آگاه باشد. به این ‌ترتیب صرفاً بر مبنای اینکه می‌اندیشم، و فارغ از اینکه به چه می‌اندیشم، می‌توانم یقین داشته باشم که هستم. پس این ‌استنتاج را که شک می‌کنم پس هستم، می‌توان به این ‌صورت تعمیم داد که می‌اندیشم پس هستم یا همان‌جمله لاتین «کوگیتو ارگو سوم». این استنتاج را معمولاً کوگیتو می‌خوانند. / دکارت وجود خود را بر این واقعیت خدشه‌ناپذیر مبتنی می‌کند که می‌اندیشد. یعنی در برهان کوگیتو، از مقدمه می‌اندیشم به نتیجه هستم می‌رسد.

با وجود شهرتی که مساله کوگیتو در فلسفه دکارت دارد، تامسون تذکر می‌دهد که مبنای فلسفه او نیست. او می‌گوید «اندیشیدن مانند سبز، یک صفت است. دکارت هرآنچه را که صفتی دارد، جوهر می‌نامد. وجود یک صفت مستلزم وجود جوهر یا چیزی است که دارای آن صفت باشد. اشتباه است اگر فکر کنیم کوگیتو مبنای فلسفه دکارت است. این ‌دعوی که تصورات واضح و روشن صادق هستند اهمیت مرکزی بسیار بیشتری در فلسفه او دارد.» (صفحه ۷۳)

مسیری که تامسون برای فلسفه و اندیشه دکارت ترسیم می‌کند، این است که پس از کوگیتو، سفر خود را در دو جهت پی گرفت: ۱- نشان دادن این‌که خدا وجود دارد تا وجود جهان خارجی به اثبات برسد. ۲- نشان دادن این‌که ذهن از جسم جداست. چون دنبال این بود که ماهیت ذهن چیست و چه فرقی با ماهیت ماده دارد.

در مسیر خداشناسی

مقدمه برهان دکارت برای اثبات خدا از نظر تامسون همین‌مساله است که ما شک می‌کنیم و شک‌کردن یعنی فقدان کمال. دکارت در عین حال تصوری هم از کمال مطلق و در نتیجه، تصوری از وجودی مطلقاً کامل یعنی خدا دارد. دکارت در پاسخ به ادعای منکران، گفت برای آن‌که تصوری داشته باشیم، لازم نیست از داشتن آن آگاه باشیم. اگر کسی واژه خدا را بفهمد، حتماً تصوری از خدا دارد.

دکارت معتقد بود وجود صفات وابسته به وجود جوهرهاست. مثلاً سفیدی فقط تا جایی موجود است که چیزهای سفید وجود داشته باشند. از طرفی می‌توان گفت خدا واقعیتی بیش از هر جوهر متناهی دارد، زیرا تصور خدا چنان است که جوهرهای متناهی برای وجود خود به خدا متکی‌اند. قدم بعدی او این بود که تنها خودِ خدا دارای آن ‌درجه از واقعیت است که بتواند علت تصور خدا باشد. نتیجتاً تصور خدا ممکن نیست معلول چیزی جز خدا باشد. تامسون می‌گوید دکارت مطمئن است تصوری از خدا دارد. بنابراین نتیجه می‌گیرد که خدا باید وجود داشته باشد. او معتقد بود علت یک‌تصور باید همان‌قدر واقعیت داشته باشد که محتوای آن تصور.

گرت تامسون می‌گوید ماهیت و وجود معمولاً متمایزند. با این ‌وجود دکارت چنین استدلال می‌کند که در مورد خدا، این ‌دو بر یکدیگر منطبق‌اند. ماهیت خدا مستلزم وجود اوست. او اضافه می‌کند راهبرد دکارت برای گریز از زندان تصورات خود، اثبات اصل پل (bridge principle) بود. اصلی که می‌گوید تصورات واضح، روشن و صادق‌اند. توضیح درباره تصور واضح این است که تصوری است که در ذهن، ذهن آگاه و متوجه، حضور دارد؛ تصور روشن هم تصوری است که حاوی هیچ‌چیز ناواضحی نباشد. دکارت معتقد بود تجربه حسی به‌خودی‌ِخود روش قابل اطمینانی برای کسب شناخت نیست و عقل باید آن را تائید کند. علم هم نمی‌تواند معارض با مذهب باشد زیرا علم راستین مستلزم وجود خداست.

در توضیح بیشتر درباره خداشناسی و روش شک دکارتی، تامسون این ‌توضیح را در کتاب «فلسفه دکارت» دارد که روش شک مستلزم این نیست که وقتی به تصوراتی واضح و روشن فکر می‌کنیم بتوانیم به آن‌ها شک کنیم. روش شک مستلزم شک‌کردن به تصورات واضح و روشن جزئی نیست، بلکه شکاکیت منظم و کلی‌ای است در باب موثق بودن داوری‌ها و توانایی‌های فکری ما به‌صورت عام. به این ‌ترتیب با این ‌مطالب می‌شود فهمید چرا اتهامِ دور به برهان دکارت نمی‌چسبد. چون باورهای واضح و روشن را مادام که در ذهن ما حضور دارند نمی‌توان مورد شک قرار داد، منتهی این ‌امکان متافیزیکی وجود دارد که کل قوه شهود بر خطا باشد. تامسون می‌گوید دکارت از وجود خدا برای تسکین این ‌شک کلی و منظم استفاده می‌کند.

دکارت در جایی از فلسفه خود کلیه اندیشه‌ها را به دو نوع تقسیم‌بندی کرد: تصورات و ارادیات. از نظر تامسون او به این ‌علت به این ‌تقسیم‌بندی رسید چون نمی‌خواست تحقیق کند که چرا خدا او را ناقص آفریده، چون معتقد بود تحقیق در اهداف خدا کاری بیهود است. قصد او این بود که تحقیق کند که کدام محدودیت‌های بشر باعث بروز خطا می‌شوند. خلاصه این‌که پس از تقسیم‌بندی اندیشه‌ها به تصور و اراده، دکارت به این‌جا رسید که فهمْ جنبه منفعل ذهن، و اراده جنبه فعال آن است. به گفته دکارت، باور مستلزم داوری است که این هم فعلی است ارادی. باورکردن مستلزم و دربرگیرنده یک‌فعل ارادی است. باورهای اشتباه هنگامی واقع می‌شوند که فهم و اراده با یکدیگر منطبق نباشند. نه فهم و نه اراده هیچیک مستقلاً علت خطا نیست. خطا حادث می‌شود چون اراده حدی ندارد ولی فهم محدود است و اراده به تصدیق تصوراتی می‌پردازد که به‌درستی فهم نشده‌اند. دکارت می‌گوید «این واقعیت که خطا رخ می‌دهد فقط از "نقصی در من" حکایت می‌کند.» (صفحه ۹۵ نقل قول از جلد هفتم آثار دکارت) (صفحه ۵۶)

برهان کوگیتو و تمایز انسان از حیوان

ادامه بحث تامسون در کتابش، پرداختن دکارت به حیوانات است که در ابتدای آن گفته دکارت با برهان کوگیتوی خود نشان می‌دهد موجودی اندیشنده است و ماهیتش اندیشدن است. منظورش هم از اندیشه یک‌رشته حالات ذهنی آگاهانه است که وقتی آنها را تجربه می‌کند بلاواسطه از آن‌ها آگاهی دارد. منظور از ماهیت هم خواصی است که هر جوهر باید داشته باشد. به این ‌ترتیب کلیه صفات ذهن صرفاً وجوه یا دگردیسی‌هایی هستند از صفت ماهوی آن، یعنی اندیشه. همه صفات ذهن صرفاً انواع گوناگونی از اندیشه‌اند. پس وقتی به ماده می‌اندیشیم، اندیشه ما دو جنبه دارد: خود اندیشیدن آگاهانه و تصوری که به آن می‌اندیشیم. پس باید بین تصور ما از ماه و خود ماه تمایز قائل شویم. چون آن‌چه ادراک می‌کنیم نه خود ماه بلکه تصور ماه است.

با این ‌مقدمات، تامسون به این‌جا می‌رسد که دکارت منکر وجود ذهن در جانوران است؛ منتها او مسلماً برخی حالات ذهنی را برای آن‌ها قائل است. به اعتقاد دکارت برخی حالات ذهنی ممکن است مبنایی صرفاً فیزیکی داشته و به‌طور مکانیکی قابل تبیین باشند. علت این است که حیوانات که فاقد نفس‌اند اما بدن‌هایشان ماشین‌هایی هستند بسیار پیچیده و دارای برخی حالات ذهنی‌اند. از نظر دکارت حیوانات چون روح (نفس) ندارند، نمی‌توانند هیچ تجربه آگاهانه‌ای داشته باشند. آگاهی مستلزم وجود ذهنی غیرمادی است. حیوان ممکن است آگاه باشد، اما نمی‌تواند از آگاهی خود آگاه باشد. خودآگاهی مستلزم وجود ذهن غیرمادی است.

یکی از ضعف‌های قلم تامسون در کتاب «فلسفه دکارت» خود را در همین‌فرازها از فصل «حیوانات و ماشین‌ها» نشان می‌دهد که در آن، نمی‌داند مقصود دکارت چه بوده است! او می‌گوید «کدام یک احتمالاً جواب مورد نظر دکارت بوده؟ قضاوت در این مورد بر مبنای متن دکارت کار مشکلی است. اجازه دهید مساله را همین‌طور رها کنیم. پاسخ دومی با شهودهای ما در باب حیوانات دیگر همخوانی بیشتری دارد منتها این پیامد جالب را در بر دارد که دکارت به یک تبیین علّی / کارکردی از آگاهی (هرچند از خودآگاهی) پایبند بوده است.»

به‌هرحال طبق آموزه‌های دکارت، خط فاصل قاطعی میان انسانِ بانفس و حیوان یا ماشین بی ‌نفس وجود دارد؛ خط فاصلی که چیزی نیست جز همان زبان و عقل.

ذهن، روح و جسم

از نظر دکارت ذهن و جسم موجودیت‌هایی متمایزند. ذهن بشری چیزی است آگاه، متعقل و آزاد، حال آن‌که ماده چیزی است مُرده و لَخت و متعیّن از قوانین علّی. بنابراین از نظر دکارت ذهن چیزی ماهیتاً غیرمادی است. عالم هم دست‌کم حاوی دو نوع جوهر است: ذهن، که ماهیتش در آگاه‌بودن است و ماده، که ماهیتی مکانی دارد. این ‌موضع را دوگانه‌انگاری جوهری می‌نامند. دکارت معتقد بود تغییرات جسمی دائماً سبب تغییراتی در ذهن می‌شوند و برعکس. گرت تامسون به این ‌مسائل در فصل «زیستن در جهانی مکانیکی» از کتاب «فلسفه دکارت» پرداخته و می‌گوید افلاطون قبول داشت که روح اجزایی دارد مانند اراده، عاطفه، حس و عقل. اما دکارت منکر مجزا بودن این‌هاست «زیرا یک ذهن و همان ذهن است که اراده می‌کند، می‌فهمد و ادراکات حسی دارد.» (صفحه ۱۲۸) او این ‌جمله را به‌طور نقل قول از جلد ۷ آثار دکارت صفحه ۸۶ آورده است.

دکارت

تامسون همچنین می‌گوید کانت استدلال کرد که دکارت وحدت آگاهی را با وحدت یک‌چیز یا جوهر خلط می‌کند. به گفته کانت مفهوم ذهن به مثابه یک‌چیز، معنای معقولی ندارد. دکارت معتقد است تعامل عِلّی دوسویه‌ای میان ذهن و جسم برقرار است. او معتقد بود محلی در مغز موسوم به غده صنوبری وجود دارد که محل تعامل مغز با ذهن و روح است.

تامسون در بخشی از کتاب «فلسفه دکارت»، به بیان ایرادات دوگانه‌انگاری دکارت می‌پردازد؛ این‌که دوگانه‌انگاری نمی‌تواند ارتباط علّی میان ذهن و جسم را تبیین کند. این ‌مشکلات خود را در ارتباط علّی ذهن و جسم، عصب‌شناسی، بقای انرژی و مساله هویت یا این‌همانی نشان می‌دهند. به بیان تامسون دوگانه‌انگاری ظاهراً با عصب‌شناسی در تضاد است، با اصل بقای انرژی هم در تضاد است و نفی بقای انرژی معضل عمیقی در سر راه دوگانه‌انگاری قرار می‌دهد. در باب مساله این‌همانی هم تضمینی وجود ندارد که بتوان دو ذهن بی ‌جسم مشابه را از یکدیگر تمیز دهیم و به‌شکلی قابل قبول برای همگان تعیین هویت کنیم. به این ‌ترتیب کل این ‌تز که اذهان بی ‌جسم را می‌توان از مقوله جوهر دانست، در معرض تردید قرار می‌گیرد. نویسنده کتاب «فلسفه دکارت»، از دیگر مواضع هستی‌شناسی هم این ‌مساله را مطرح کرده که دوگانه‌انگاری دکارت را باید در تقابل با مادی‌انگاری [ماتریالیسم] در نظر گرفت، یعنی در تقابل با این ‌حکم که فقط ماده و خواص مادی وجود دارند.

با رسیدن به این ‌فراز از بحث، تامسون می‌گوید در بحث‌هایی که تا این ‌مقطع از کتاب درباره فلسفه ذهن دکارت داشته، مواظب بوده مسائل مربوط به سرشت حالات ذهنی را از مسائل هستی‌شناختی جدا نگه دارد. یعنی درون‌نگری در مقابل کارکردگرایی را از دوگانه‌انگاری در مقابل مادی‌انگاری جدا نگه دارد.

روانشناسی دکارت و شهوات جسم

همان‌طور که اشاره کردیم، رویکرد علمی دکارت در سال‌های پایان عمر، به‌سمت روانشناسی میل کرد. در میانه سال ۱۶۴۵ که مکاتبات دکارت و شاهزاده الیزابت بیشتر شد، او به تاثیرات ذهن بر سلامت جسمانی علاقه‌مند شد و دیگر نمی‌کوشید سلامتی را صرفاً بر حسب فیزیک تبیین کند. دکارت در بحث وحدت جوهری می‌گوید انسان موجودی متجسد است و تلاش می‌کند استلزامات فلسفی این‌تجسد را نشان دهد. از نظر او مسئول‌بودن ما در جهت بهترکردن امور است و همین‌مساله از نظر تامسون، کلید علم اخلاق دکارت است. او معتقد بود ماده بر انسان تاثیر و نفوذ دارد. یعنی انسان تابع تصورات ناشی از جسم خود است. این ‌تصورات ناشی از جسم، به او این ‌احساس را می‌دهند که گویی در درون بدنش قرار دارد و همین تصورات ناشی از جسم است که شهوات را در او برمی‌انگیزد.

از نظر دکارت، شخص انسانی یک‌جوهر اندیشنده یا یک‌نفس غیرمادی و غیر متحیز است. با این ‌وجود نوع انسانی (در تقابل با شخص بشری) وحدتی است از ذهن و جسم و دارای ویژگی‌های جدیدی که به‌تنهایی در هیچ‌کدام از آن دو وجود ندارد. در تبیین دکارت از نوع انسان، این ‌موضع بینابینی غریب را تحسس و تخیل اشغال می‌کنند. تحسس و تخیل نه حالت‌های صرفاً ذهنی‌اند و نه حالت‌های صرفاً جسمی؛ بلکه ویژگی‌های ناشی از تجسد یافتن‌اند. دکارت این ‌مباحث را در نامه‌هایش با الیزابت و رساله «شهوت‌های نفس» در سال ۱۶۴۹ مطرح کرده است. او در «شهوت‌های نفس» تاکید می‌کند که بسیاری از کارکردهای ذهن مانند تخیل، احساس و تحسس، وابسته به جسم هستند و در «تامل ششم» می‌نویسد: «حضو من در جسم خودم مانند حضور ناخدا در کشتی نیست، بلکه من اتصالی نزدیک با جسم خودم دارم، و به اصطلاح با آن درآمیخته‌ام به طوری که من و جسمم یک چیز واحد را تشکیل می‌دهیم.» (صفحه ۱۳۸) تامسون بین توضیح همین‌آموزه‌های دکارت، می‌گوید فیزیکِ او، مستلزم جدایی کامل میان امر ذهنی و امر فیزیکی است.

اما درباره روان‌شناسی، بد نیست به صفحه ۱۴۰ کتاب «فلسفه دکارت» اشاره کنیم که تامسون در آن می‌گوید «دکارت از سر شور و شوقی که داشت به نتایج ضمنی روش علمی جدید خود برای روان‌شناسی بسیار خوش‌بین بود. او به تاثیر خلق‌وخو و احساس بر سلامت فیزیکی علاقه‌مند شده بود و می‌خواست نظریه‌ای درباره طب روان‌تنی عرضه کند.»

به بیان تامسون، دکارت طرز تلقی شخصی نسبت به خواهش‌هایش را کلید زندگی سعادتمندانه می‌دانست. در فلسفه او، شهوات عواطف یا احساساتی هستند که به‌علت تاثیرات جسم در ذهن رخ می‌دهند. تنها کارکرد شهوت‌ها سوق‌دادن نفس به خواستن چیزهایی است که برای انسان منفعت دارند. دکارت تصور کشمکش و تعارض میان اجزای نفس را منتفی می‌داند. کشمکشی که ما تجربه می‌کنیم، کشمکش میان نفس و جسم است. اداره‌کننده مخفی این کشمکش‌ها هم همان غده صنوبری یعنی نقطه تماس روح و جسم است. نقش شهوت‌ها راهنمای ماست برای خواستن چیزهایی که به حال ما مفید هستند. گاهی که نفس عاقل، شهوت‌ها را مهار می‌کند، می‌توان مطمئن بود که شهوت‌ها دیگر تهدیدی برای سلامتی یا اختیار نیستند. دکارت معتقد بود برای چیره‌شدن بر شهوات لازم است اندیشه‌های پرفضیلت را رشد و تداوم داد.

در زمینه اخلاق، تامسون می‌گوید دکارت ابتدا شهوات را عمدتاً در چارچوب فیزیکی و طبی در نظر می‌گرفت، اما به‌تدریج بر وابستگی سلامت جسمانی به حالات ذهنی تاکید بیشتری کرد. او به الیزابت توصیه کرد برای درمان مالیخولیا باید ذهن را بر افکار خوب متمرکز کرد تا قلب آرامش یابد و گردش خون راحت‌تر شود. او در سال ۱۶۴۶ نوشت: «به جای جست‌وجوی راهی برای حفظ زندگی، راه دیگری جسته‌ام که آسان‌تر و بسیار مطمئن‌تر است: نهراسیدن از مرگ» (نقل قول از جلد ۴ مجموعه آثار دکارت، صفحه ۴۴۱) (صفحه ۱۴۵)

دکارت در رویکرد روانشناسانه خود به کشمکشی هم پرداخت که معتقد بود بین شهوات درونی و شهوات بیرونی در جریان است. او معتقد بود بعضی از عواطف بیش از دیگر عواطف به جسم وابسته‌اند. همچنین، اندیشه ناب می‌تواند بدون ارتباط با تغییرات جسمانی به ذهن خطور کند اما تحسس و تخیل دارای علت‌های و معلول‌های جسمی‌اند. بنابراین شهواتی که علاوه بر تفکر، مستلزم تخیل و تحسس‌اند، وابستگی بیشتری به جسم دارند. عواطفی که کمتر به تخیل وابسته‌اند، یعنی آنهایی که در لایه‌های درونی‌تر ذهن قرار دارند، منحصراً از اندیشه‌ها تالیف می‌شوند و مانند ارادیات به نظر می‌رسند. آن‌ها از تاثیر جسم رها هستند. دکارت معتقد بود باید به پرورش این‌گونه عواطف درونی که وابستگی کمتری به جسم دارند پرداخت. «این‌احساسات درونی در حکم بنیادی است برای تاملات دکارت در زمینه اخلاق، و این اصطلاحی است که در زمان او شامل درمان نفس هم می‌شد. فضیلت یعنی انجام آن‌چه عقل به دور از انحرافات شهوات، بدان توصیه‌مان می‌کند.» (نقل قول از جلد دوم ص ۳۷۱) (صفحه ۱۴۶)

مهر

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...
کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...