وقتی کلمه «جنگ» را می‌شنویم اولین تصویری که به یادمان می‌آید خرابی‌های خانه‌ها و کشت و کشتار با سلاح‌ است. یکی دشمن است و یکی دفاع می‌کند. یکی به خاک سرزمینی هجوم می‌آورد و یکی از همه‌چیز می‌گذرد تا مقابل هجوم بایستد. این مدل جنگ را همه‌مان دیده‌ایم. بعضی‌هایمان سربازی بودیم در دلِ میدان و جنگیده‌ایم و بعضی‌هایمان هم در فیلم‌ها و سریال‌های تلویزیونی و سینمایی داخلی و خارجی با انواع و اقسام مدل جنگ فیزیکی و ویرانی‌هایش آشنا شده‌ایم. اما جنگ فقط همین است؟ پر از سیاهی؟

جنگی که نجاتم داد» [The war that saved my life] کیمبِرلی بروبیکر بردلی [Kimberly Brubaker Bradley]

دنیای قصه‌ها به‌ویژه ادبیات کودک و نوجوان، چیزی فراتر از این را به ما نشان می‌دهد. چیزهایی که یادمان می‌رود. مثل شکوفه‌های امیدی که در دلِ خرابی‌های جنگ می‌رویند. داستان دو جلدیِ «جنگی که نجاتم داد» [The war that saved my life] همین را می‌خواهد بگوید. جنگ همیشه فقط نمی‌کشد، فقط بمب روی خانه‌ات نمی‌اندازد، فقط خانواده و سرزمینت را از تو نمی‌گیرد. گاهی چیز جدیدی به تو اضافه می‌کند که اگر دگرگونی شرایط نبود، به دست نمی‌آمد.

«شده بودم آدمی که حسرت بودنش را داشتم.»

قصه درباره‌ی «آدا»ست. او دختر نوجوانی است اهل انگلستان که در گوشه‌ای از شهر لندن زندگی می‌کند. با مام و برادر کوچک‌ترش «جیمی». او از آپارتمان کوچک‌شان بیرون نمی‌رود. نمی‌تواند بیرون برود. پشت پنجره می‌نشیند و دنیای بیرون را نگاه می‌کند. محکوم شده است به این تقدیر. چرا؟ مام می‌گوید آدا پاچنبری است و پاچنبری‌ها نباید بین مردم بروند و خودشان را نشان بدهند. او از مام می‌ترسد و حرف گوش می‌کند. اما بالاخره روزی می‌رسد که دیگر نمی‌خواهد دنیایش فقط یک اتاق باشد و در سطل، دستشویی کند و خنده و شادی بچه‌ها را از پشت شیشه‌ی پنجره ببیند. او تصمیم می‌گیرد. جنگ آدا شروع می‌شود.

اما همزمان جنگ دنیا هم شروع شده است. جنگ هیتلر و کشورهای دیگر. لندن هم درگیر می‌شود و آدا تصمیم می‌گیرد همراه برادرش و بچه‌های مدرسه به جای دیگری برود. تصمیمی که مام از آن بی‌خبر است. آن‌ها به جای دیگری می‌روند و تحت سرپرستی زنی دیگر قرار می‌گیرند. جنگ همراه‌شان است. جنگ آدا و جنگ هیتلر. او در آن بحبوحه‌ی جنگ که قحطی است و کمبود غذا و ترس از بمب‌ها و جاسوس‌ها، درون خودش را هم پر از آشوب می‌بیند. آشوب ترحم بقیه به پاهایش. پاهایی که می‌فهمد می‌توانست این‌طور نباشند، می‌توانست از همان زمان تولد زیر نظر پزشک درست شوند و آدا نزدیک به یازده‌ سال از آرزوهایش محروم نشود؛ کارهایی ساده، مثل راه‌رفتن و دویدن.

«کلمه‌ها می‌توانند خطرناک و نابودگر باشند، به اندازه‌ی بمب‌ها.»

این داستان نوجوان، دو جلدی است. قصه‌ی آدا و برادرش را برای‌مان تعریف می‌کند که چه بالا و پایین‌هایی را تک و تنها و گاهی درکنار بقیه، در آن غوغای جنگ تحمل می‌کنند و در جلد دوم ما با این عنوان روبه‌رو می‌شویم: «جنگی که بالاخره نجاتم داد».

«بالاخره» کلمه‌ی مهمی‌ است. همان لحظه‌ای است که یا خودت می‌خواهی و یا برایت مقدر شده است که چیزی تغییر کند. مثل آدا که این «بالاخره» را محقق کرد. مثل پدر و مادرهایمان، که «بالاخره» توانستند در جنگ بین باورهایشان و شرایط حاکم بر جامعه پیروز شوند و وضعیت را عوض کنند. مثل وقتی که سرباز‌های شجاع‌مان به صدام دیکته کردند که آن جنگی که به راه انداخته است، به همین سادگی هم به نفع او تمام نمی‌شود. چون هنوز نوجوان‌ها و جوان‌های بسیاری در خانه‌های ایران وجود داشتند که نمی‌خواستند مغلوب باشند.

«جنگی که نجاتم داد» و «جنگی که بالاخره نجاتم داد» را کیمبِرلی بروبیکر بردلی [Kimberly Brubaker Bradley] اهل آمریکا نوشته است. با قلمی روان و خوش‌خوان. طوری‌که وقتی اول جمله را شروع می‌کنی یکهو می‌بینی تهِ پنجاه صفحه بعد از آن جمله هستی که این مهارت مترجم کتاب مرضیه ورشوساز را هم نشان می‌دهد. همچنین، بروبیکر بردلی طوری داشته‌ها و نداشته‌های آدا را برای‌مان تعریف می‌کند که آن‌ها را در وجود خودمان می‌بینیم. واضح و باورکردنی. انگار منِ خواننده هم مثل آدا، مشکل و نقصی دارم و نیاز دارم با ترسم روبه‌رو شوم. کتاب‌ها، این کار ویژه را با خواننده می‌کنند. مجبورت می‌کنند به درون خودت سرک بکشی و گذشته و حالت را مرور کنی. این‌ها از نتایج ترکیب مناسب عناصر داستانی است. شخصیت‌هایی که هرکدام نقشی در زندگی آدا دارند و الکی وارد قصه نشده‌اند. اتفاق‌هایی که در زمان‌بندی قابل‌قبولی رخ می‌دهند و ریتم داستان که گاهی کند می‌شود و به تو این فرصت را می‌دهد تا خوب همه‌چیز را هضم کنی، و گاهی طوری تند می‌شود که تو هم هیجانِ شخصیت‌ها و هراس آن‌ها را حس کنی. این‌ها نشان‌دهنده‌ی این است که این دو کتاب را دست‌کم یک‌بار باید خواند.

چندسالی است که این دو اثر به همت انتشارات پرتقال منتشر شده است؛ اما نه جنگ‌های فیزیکی و بمب و موشک‌ها تمام شده‌اند و نه جنگ‌های درونِ ما. پس همیشه می‌شود سراغ این دو جلد رفت و خواند و یاد گرفت. یاد بگیریم که اگر روزی صدام حمله کرد و شهرهای ایران‌مان مثل موج دریا به تلاطم افتادند، کسانی بودند که کم نیاوردند و مبارزه کردند. یاد بگیریم اگر روزی در اخبار شنیدیم که ویروسی بین مردم افتاده است و یکی‌یکی ما را از بین می‌برد، کسانی بودند که کم نیاوردند و مبارزه کردند و حتی خودمان را به یاد بیاوریم. مایی که نه پزشک و پرستار بودیم و نه سرباز و فرمانده‌ی جنگ. یک آدمیزادِ ساده بودیم که خواستیم کم نیاوریم. ماسک زدیم، رعایت کردیم، امیدوار بودیم، واکسن زدیم، مهربان بودیم، به هم کمک کردیم و حواس‌مان به همه‌چیز بود تا این جنگ هم به زودی تمام شود. جنگ با کرونا، که ما را از خیلی چیزها می‌تواند نجات دهد. قضاوت‌ها، غرورها‌، کم‌کاری‌ها، ناامیدی‌ها و ناشکری‌ها.

«پس همه‌چیز خوب بود. سخت بود، ولی خوب بود.»

ایبنا

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...