درباره‌ «سنگ لحد» نوشته‌ ساسان فقیه | شهروند


‏خرافاتی شدن فرآیند پیچیده و عجیبی نیست. شاید یکی از اولین مکانیسم‌هایی که ذهن آدمی در موقع بروز پیش‌آمدهای ناگوار به آن متوسل می‌شود، همین پناه آوردن به باورهای عجیب‌وغریب باشد. شبی را تصور کنید که آسمان قرمز است و منتظرید برف سنگینی ببارد و فردا مدرسه‌ها تعطیل شود. درحالی ‌که پشت پنجره اتاق‌تان برای دیدن اولین دانه‌ برف لحظه‌شماری می‌کنید، روی شیشه‌ بخارگرفته، اسم معشوق را هم وسط یک قلب بزرگ می‌نویسید.

سنگ لحد ساسان فقیه

دل‌تان پر می‌کشد برای دیدن برفی که قرار است ببارد و برای عشقی که هیچ‌کس جز شما از وجود آن خبر ندارد. اینجاست که صدای عجیب و مرموزی گوش‌تان را پر و مثل لالایی منگ‌تان می‌کند. خواب‌تان می‌برد، جای اسم معشوق وسط آن قلب روی شیشه می‌ماند. فردا عشق پنهانی‌تان آشکار می‌شود و پدر - برافروخته و عصبانی - تف می‌اندازد توی صورت‌تان. گاهی سلسله‌ای از اتفاقات کوچک و بزرگ دست‌به‌دست هم می‌دهد تا آدم را به جایی برساند که چاره‌ای جز باورکردن خرافات نداشته باشد؛ تا مطمئن شود که نحوستی که بعد از آن دامن زندگی‌اش را گرفته، زیر سر صاحب همان صدای مرموز است؛ تا یقین کند که تنها راه پایان دادن به این نحوست، کشتن صاحب آن صداست.

«سنگ لحد» اولین رمان ساسان فقیه است که در زمستان ٩٨، انتشارات «آوند دانش» آن را چاپ کرد. فقیه در این اثر، پا به راه سفری روانی برای کشف علت‌العلل ناآرامی‌های ذهن انوش -راوی و شخصیت محوری داستان- می‌گذارد. انوش، مرد جوان و تنهایی است با روحیات و خلقی خاص. او که زندگی روزانه‌اش در پیوندی گسست‌ناپذیر با وسواس‌ها، تلقی‌ها و خرافات خودساخته ذهنی‌اش است، روزی از پیام‌گیر صوتی تلفن خانه‌اش صدای غریبی می‌شنود که به‌زعم او، علت تمام نحسی‌هایی است که ١٤‌سال است از سر و کول زندگی‌اش بالا می‌رود. او که همان ١٤‌سال پیش صاحب صدا را کشته، حالا با این خیال که جنازه از گور بلند شده تا از او انتقام بگیرد، راهی سفری برای کشف حقیقت این نحوست و آخرین مبارزه با آن می‌شود؛ سفری خودافشاگرانه و البته خودشناسانه.

راوی از همان ابتدای رمان دست به خودافشاگری می‌زند، داستان زندگی‌اش را روایت می‌کند و مخاطب را در این مسیر به‌دنبال خود می‌کشاند. بار اصلی شخصیت‌پردازی هم به دوش همین تک‌گویی بیرونی مفصل و از خلال رفت‌وبرگشت‌های زمانی متعددی است که هرکدام بخشی از تصویر شخصیت راوی را در ذهن خواننده شکل می‌دهد. انوش چشم ‌در چشم خواننده از وسواس‌ها و خرافه‌هایی که زندگی‌اش بر محور آنها می‌گردد، از خاطرات دوران کودکی و از زنجیره وقایعی که شخصیت او را شکل داده است، می‌گوید. این شیوه‌ روایی علاوه بر شخصیت‌پردازی، به ایجاد حس‌آمیزی در مخاطب هم کمک کرده‌است.
«تمام جوراب‌های من هیچ مارکی روی ساق‌شان ندارند؛ پس عملا لنگه‌ چپ و راست برایم فرقی ندارد و روی گوشه‌ سمت چپ جلوی یکی از لنگه‌ها یک سوراخ کوچک است. صبح که از خواب بیدار می‌شوم، با چشم‌های بسته یکی از لنگه‌ها را انتخاب می‌کنم و تن پای راستم می‌کنم. اگر سوراخی روی شست پای راستم نیفتاد، پس حتما سوراخ روی لنگه چپ است و می‌افتد روی انگشت کوچک پای چپم؛ پس روز خوبی انتظارم را می‌کشد.»

یکی از مهم‌ترین درونمایه‌هایی که نویسنده در خلق «سنگ لحد» از آن کمک گرفته، مفهوم نوستالژی و مکانیسم یادآوری خاطرات گذشته و تأثیر آن بر زندگی و وضع روانی آدم‌هاست؛ مکانیسمی که طی آن، زمان - به‌عنوان کمیّتی پیوسته- هنگام یادآوری خاطرات، تبدیل به برش‌هایی منقطع و منفک از هم می‌شود. این است که ذهن انسان طی فرآیندی ناخودآگاه و بنا به شرایط و موقعیت‌های خاص، قسمت‌های مختلفی از این برش‌های زمانی را انتخاب و روابط علّی- معلولی را برای خود بازسازی می‌کند.
فقیه در «سنگ لحد» هربار با انتخاب یکی از این برش‌های زمانی و یادآوری آن توسط راوی، ترتیب یادآوری خاطرات گلچین‌شده را در ذهن خواننده هم مهندسی و به این ترتیب با هر رفت‌وبرگشت در زمان، تصویری در ذهن مخاطب ثبت می‌کند. این تصاویر در انتها و با قرارگرفتن در کنار هم، تبدیل به کولاژ بزرگی می‌شود که با بازسازی وضع ذهنی راوی برای خواننده، درک معنا را تسهیل و چرایی کنش‌ها و رفتارهای شخصیت‌محوری را توجیه‌پذیر می‌کند.

«سکوت داخل پیام‌گیر صدای دست‌هایم بود که دور گلویش را سفت چسبیده بود. صدای تصمیمم برای تمام کردن کارش. تمام مغزم به خارش افتاده بود، حق داشتم بترسم. هر کسی که دست‌هایش را دور گلوی کس دیگری می‌گذارد، می‌ترسد و صدایی که توی گوشم می‌پیچید، تصویر ترسناکی در ذهنم تداعی می‌کرد؛ تصویر مرگ.»
«سنگ لحد» روایتی فانتزی از سفری است به اعماق یک ذهن ملانکولیک؛ سفری که در آن راوی داستان به گذشته‌ رمزآلودش نقب زده و از دل تجربه دوباره‌ بوها و مزه‌ها و یادآوری خاطرات تلخ و شیرین، دست به کشف حقیقت می‌زند. فقیه با خلق جهان داستانی ویژه‌اش، واقعیت و فانتزی را در هم تنیده تا بستری برای عبور از هزارتوی پیچ‌واپیچ ذهن شخصیت محوری رمانش باشد. آنچه انتظار خواننده را می‌کشد، روایتی روان و خوش‌خوان است که در عین لذت متن، او را درگیر و تا انتها با خود همراه می‌کند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...