سیدعمادالدین قرشی | اعتماد


سعید قصاب ‌کاشانی، از شاعران رنگین‌خیال، سخنور و خوش‌مقال عصر صفوی است که در میانه قرن دوازدهم در کاشان متولد شد و همان‌جا می‌زیست. حرفه‌اش قصابی بود و به‌همین جهت «قصاب» تخلص می‌کرد و در اشعارش به برخی از اصطلاحات کسبش اشاره داشت؛ از جمله: «قصاب دید چون خم ابروی یار، گفت/ رزقش حواله از دم ساطور می‌شود» یا «قصاب دور دیده ز مژگان شوخ او/ از هر طرف ز بهر دل ما قناره‌ای‌ست». به‌غیر از قصاب‌ کاشانی، در تذکره‌الشعرا و مآخذ دیگر، نفرات دیگری نیز به این شهرت معرفی شده‌اند که چهار شاعر و یک عارف‌اند؛ از آن‌جمله‌ «قصاب ‌گیلانی»، «قصاب ‌یزدی»، «امیربیک قصاب ‌اصفهانی»، «ابوالعباس معروف به قصاب (اهل آمل و از عرفای قرن چهارم)» و «میرزاابوالحسن یغمای ‌جندقی (که غزلیاتی در هجو و هزل و مطایبه با تخلص «قصابیه» ساخته)» را می‌توان برشمرد.

دیوان شعر سعید قصاب ‌کاشانی

گفته شده قصاب ‌کاشانی، عامی بوده و خط و سواد چندانی نداشته، اما «هرگز در قوافی و استعمال لفظ اشتباه نمی‌کرد و سلیقه‌اش با عدم بضاعت، از عهده ربط کلام و روانی سخن برآمدی.» عجیب‌تر آن‌که دیوانش بیش از سه‌هزار بیت داشت. در ۱۱۷۶ق کلیات دیوانش در حدود یک‌هزار و پانصد بیت در کتابخانه‌ احمدشاه، پادشاه دهلي بوده است. سروده بود: «دندان که در دهان نبوَد، خنده بدنماست/ دکان بی‌متاع چرا واکند کسی/ خوش‌گلشنی است حیف که گلچین روزگار/ فرصت نمی‌دهد که تماشا کند کسی/ عمر عزیز خود منما صرف ناکسان/ حیف از طلا که خرج مُطلا کند کسی/ دنیا و آخرت به نگاهی فروختم/ سودا چنین خوش است که یک‌جا کند کسی...». قصاب ‌کاشانی، معاصر و معاشر صائب ‌تبریزی نیز بود و مکرر سروده‌های خود را برای وی در سفرهایش به اصفهان می‌خواند و از صائب می‌آموخت. در اواخر عمرش، ترک پیشه کرد، به مشهد رفت و در همان‌جا (در حدود سن پنجاه تا شصت‌سالگی) درگذشت و به خاک سپرده شد.

بهر قتلم داد پیغامی که من می‌خواستم
از لبش حاصل شد آن کامی که من می‌خواستم

از جواب تلخ آن شیرین‌زبان راضی شدم
بود در این قند، بادامی که من می‌خواستم

شد درون سینه، نقش خاتم دل داغدار
کرد پیدا این نگین، نامی که من می‌خواستم

سر زد از گرد عذار یار خط دل‌فریب
در چمن گسترده شد دامی که من می‌خواستم

ناله؛ همدم، آه؛ آتش‌بار، مژگان؛ خون‌چکان
داد آخر آن سرانجامی که من می‌خواستم

گردش چشمی ز یک نظاره‌ام مستانه کرد
داد ساقی باده از جامی که من می‌خواستم

از خم زلف تو آزادی نخواهد یافتن
مرغ دل افتاده در دامی که من می‌خواستم

در تبسم گفت زیر لب که قربانم شوی
آخر آن مه داد دشنامی که من می‌خواستم

بی‌تامل در رهش قصاب، کردم جان نثار
شد نصیب امروز آرامی که من می‌خواستم

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...