سرچشمههای ایراندوستی متعدد هستند... رفتار دوربین شعیبی در مکان مقدسی مثل حرم، رفتاری سکولاریستی است... جامعه ما اما جامعه بیماری است و این بیماری عمدتا محصول نگاه سیاسی است. به این معنا که اگر گرایشهای دینی داری حتما دولتی و حکومتی هستی و اگر میخواهی روشنفکر باشی باید از دین فاصله بگیری... در تاریخ معاصر همین روسها که الان همه تکریمشان میکنند و نباید از گل نازکتر به آنها گفت، گنبد امام رضا (ع) را به توپ بستند اما حرم امن ماند
...
در نظر داشته باشیم که او در مصر با حکومتی استبدادی روبهرو بود و نمیتوانست حرفش را مستقیم بزند و برای همین به سراغ نمادگرایی میرود... ما نوعی تضاد یا دلخوری از جهان عرب داریم ... اگر بخواهیم بر اساس دلخوریهای تاریخی زندگی کنیم باید از همه ملتها دوری کنیم... نمیتوان برای همیشه جلوی انتشار یک کتاب را گرفت... امکانات نثر عربی از نثر انگلیسی بسیار بیشتر است و انتقال مفاهیم به وسیله این زبان راحتتر است
...
جمالزاده پدر داستاننویسی مدرن به سبک اروپایی نیست چراکه تجدد ادبی او به معنی رد و طرد و پشتپازدن به سنتهای داستانی ایرانی نیست... رمان حاصل روشنگری و نبوغ اروپایی است که در کارگاههای آن آرمانشهر ساختهوپرداخته شده... چرا رمان ایرانی مانند سینما جهانی نشده و چرا حتی در مقایسه با رمان عرب یا ترک شناخته نشده؟... رمان فارسی دست دوم است؛ کپی «تأثیرگرفته» از رمان غربی است... تاریخ محل نبرد ایدهها نیست، محل تعامل آنان است
...
تبعات مدرنیسم آمرانه... بافت جنوب شهر و محلات فقیرنشین و حاشیهای را نیز ماهرانه به تصویر میکشد... روستاییان صاحب زمین میشوند اما باور دارد که پشت این بخشش، توطئهای نهفته است... عین یک بادکنک بادت میکنند و میبندند به شاخه اقاقیا که گلهگله تیغ دارد... پسرش در برابر او قد علم میکند و به بندگی فئودالهای نورسیده تن میدهد... به خاطر «بیآبی، قحطی و گرسنگی» روستاها را ترک کرده و در شهر به عملگی مشغول شدهاند
...
جامعه ما و خاورمیانه معاصر پر هستند از پدیدههای ناهمزمان در یک زمان. پر از تناقص. فقط طنز میتواند از پس چنین ناهنجاری و تناقصی برآید... نمیخواهم با اعصاب مخاطب داستان بازی کنم و ادای «من خیلی میفهمم» و «تو هم اگر راست میگویی داستان من را بفهم» دربیاورم... داستان فرصتی برای ایستادن و در خود ماندن ندارد
...
دخترک چهاردهسالهای که دانه برای پرندگان میفروشد... چون شبها رختخوابش را خیس میکرده، از خانهها رانده شده است... بسیار چاق است و عاشق بازی بیلیارد... در فلوریا بادکنک میفروشد و خود عاشق بادکنک است... در ماههای اکتبر و نوامبر در منطقهی فلوریا پرنده صید میکنند... سرگذشت کودکان سرگردان و بیسرپرست استانبول... تنها کودکی که امکان دارد بتواند زندگی و آیندهاش را نجات دهد
...
در حال بارگزاری ...
در حال بارگزاری ...
بازگوکردن روابط عاشقانه بینتیجهاش، اقدامش به خودکشی، دوستیها و پروژههای ادبی منقطعش، تحتالشعاعِ بخشهایی از پیشینه خانوادگی قرار میگیرد که مسیر مهاجرت از جمهوری دومینیکن به ایالات متحده آمریکا را معکوس میکند و روی زنان خانواده اسکار متمرکز میشود... مادرش زیبارویی تیرهپوست بود... عاشق جنایتکار بدنامی شد... ارواح شرور گهگاه در داستان بهکار گرفته میشوند تا بداقبالی خانواده اسکار را به تصویر بکشند
...
فهم و تحلیل وضعیت فرهنگ در جامعه مصرفی... مربوط به دوران اخیر است، یعنی زاده مدرنیته متأخر، دورانی که با عناوین دیگری مثل جامعه پساصنعتی، جامعه مصرفی و غیره نامگذاری شده است... در یک سو گرایشی هست که معتقد است باید حساب دین را از فرهنگ جدا کرد و برای احیای «فرهنگ اصیل ایرانی» حتی باید آن را هر گونه «دین خویی» پالود؛ در سوی مقابل، اعتقاد بر این است که فرهنگ صبغهای ارزشی و استعلایی دارد و هر خصلت یا ویژگی فرهنگیِ غیردینی را باید از دایره فرهنگ بیرون انداخت
...
وقتی میخواهم تسلیم شوم یا وقتی به تسلیمشدن فکر میکنم، به او فکر میکنم... یک جریان بهظاهر بیپایان از اقتباسها است، که شامل حداقل ۱۷۰ اجرای مستقیم و غیرمستقیم روی صحنه نمایش است، از عالی تا مضحک... باعث می شود که بپرسیم، آیا من هم یک هیولا هستم؟... اکنون میفهمم خدابودن چه احساسی دارد!... مکالمه درست درمورد فرانکنشتاین بر ارتباط عمیق بین خلاقیت علمی و مسئولیت ما در قبال خود و یکدیگر متمرکز خواهد شد
...
همسایه و دوست هستند... یک نزاع بهظاهر جزیی بر سر تفنگی قدیمی... به یک تعقیب مادامالعمر تبدیل میشود... بدون فرزند توصیف شده، اما یک خدمتکار دارد که بهنظر میرسد خانه را اداره میکند و بهطرز معجزهآسایی در اواخر داستان شامل چندین فرزند میشود... بقیه شهر از این واقعیت که دو ایوان درحال دعوا هستند شوکه شدهاند و تلاشی برای آشتی انجام میشود... همهچیز به مضحکترین راههایی که قابل تصور است از هم میپاشد
...
یک ریسه «ت» پشت سر هم ردیف میکرد و حسابی آدم را تفکاری میکرد تا بگوید تقی... قصهی نویسندهی «سایهها و شب دراز» است که مرده است و زنش حالا دستنویس پانصد ششصدصفحهای آن داستان را میدهد به فرزند خلف آن نویسندهی مرحوم... دیگر حس نمیکردم که داوود غفارزادگان به من نارو زده... عاشق شدم، دانشجو شدم، فعالیت سیاسی کردم، از دانشسرا اخراج شدم... آسمان ریسمان نمیبافد؛ غر میزند و شیرین تعریف میکند...
...