چگونه در آسیای رو به رشد ثروت کثیف بیاندوزیم؟... نمیخواستم چشم خودم را بر مشکلات واقعی جامعه پاکستان ببندم... برخی از هنرمندان مایل هستند سیاسی باشند؛ برخی مایل هستند تعصبات را به چالش بکشند و برخی دیگر چنین تمایلی ندارند، اما هدف نهایی هنر این است که بیانی از احساس خویشتن باشد...کتاب اول نگاهی نیمهآمریکایی به پاکستان است و کتاب دوم نگاهی نیمهپاکستانی به آمریکا است
ترجمه رویا رمضانی | آرمان ملی
محسن حمید [Mohsin Hamid] (۱۹۷۱-لاهور) نویسنده پاکستانی-بریتانیایی از سال ۲۰۰۰ تا امروز پنج رمان منتشر کرده، که هر پنج کتاب برای او موفقیتهای چشمگیری به ارمغان آورده و به بیش از سیوپنج زبان ترجمه شده است. «بنیادگرای ناراضی» کتاب دوم آقای حمید بود که به مرحله نهایی جایزه بوکر و ایمپک دابلین نیز راه یافت و دهها جایزه دیگر نیز دریافت کرد. این کتاب با سه ترجمه به فارسی منتشر شده، از جمله: ترجمه حکیمه انتصاری در نشر مروارید و ترجمه محمود رافع در نشر مانیاهنر. کتاب سوم حمید «چگونه در آسیای روبهرشد ثروت کثیف بیاندوزیم» نام دارد که با عنوان «توی کثیف درون من» توسط احمد آلاحمد از سوی نشر کتاب تداعی به فارسی منتشر شده. کتاب پنجم آقای حمید که موفقیتهای چشمگیری برای او به ارمغان آورد رمان «خروجی غرب» است. این کتاب به مرحله نهایی جایزه بوکر، انجمن منتقدان ادبی آمریکا، جایزه ایمپک دابلین و صلح دیتون راه یافت و مورد ستایش نویسندههای بزرگی چون جویس کرولاوتس، زادی اسمیت، کران دسای و مایکل شیبون قرار گرفت. این کتاب با پنج ترجمه به فارسی منتشر شده، از جمله: ترجمه راهله میلانی در نشر مروارید، و ترجمه حسین حسنی در نشر کتاب سده. آنچه میخوانید گفتوگو با محسن حمید درباره جهان داستانیاش است.
این اثر به شیوه یک کتاب خودآموز نوشته شده و عنوان چشمگیر «چگونه در آسیای رو به رشد ثروت کثیف بیاندوزیم» را بر خود دارد که میتواند عنوانی واقعی و جذاب برای کتابی در دهلی یا کراچی باشد. در رمان سوم خود چرا به این موضوع خاص پرداختهاید؟
داستان عنوان کتاب به دورانی بازمیگردد که با یکی از دوستان که دبیر یک نشریه ادبی در نیویورک بود در مورد کتابها گفتوگو میکردیم. در مورد داستانهای ادبی حرف میزدیم که اساسا چگونه به موضوع «خودآموزی» میپردازند، چراکه ما (بهعنوان یک جامعه) تصور میکنیم باید رمانی را بخوانید که «برای شما مفید باشد.» این تصور برای ما مفرح بود و من گفتم «شاید بهتر باشد در این موضوع صراحت داشته باشم و یک رمان ادبی بنویسم که یک کتاب خودآموز باشد.» به پاکستان برگشتم، اما این اندیشه مرا رها نمیکرد که رمان ادبی حامل نشان مبهمی از «خودآموزی» است. شما هنگام نوشتن داستان ادبی در تلاش هستید به خودتان کمک کنید و خواننده هم تنها برای سرگرمی سراغ داستان ادبی نمیرود، احساس میکند با واقعه دیگری روبهرو میشود؛ باور دارد که این تجربه او را به فراتر از محدودههای خودش میبرد و واقعیتهایی را پیش روی او میگذارد که پیشتر ندیده است. بهاینترتیب شوخی طنزآمیز ما به یک پیشنهاد جدی تبدیل شد. شاید اثربخش میبود. به مجرد آنکه نوشتن داستان را در قالب یک کتاب خودآموز آغاز کردم، متوجه شدم راههای جدید بیشماری برای ارتباط با خواننده در مقابل من گشوده شده بود، راههایی که بتوانم انگیزههای خود را صادقانه با خواننده در میان بگذارم، خواندن و نوشتن را به شیوهای محک بزنم که در کتابهای پیشین خود قادر به آن نبودهام. و در مورد عنوان داستان «چگونه در آسیای رو به رشد ثروت کثیف بیاندوزیم»، حرف شما بسیار دقیق است - این قبیل کتابها درواقع در کراچی، دهلی و لاهور بسیار مورد استقبال قرار میگیرند. کتابهای خودآموز غیرداستانی خوانندگان بسیار بیشتری از ادبیات داستانی دارند. پس من هم دوست دارم این اندیشه را محک بزنم. این کتاب بهنوعی درباره اندوختن ثروت کثیف در آسیای رو به رشد است، اما همزمان چنین هدفی را هم تعقیب نمیکند.
زبان در جنوب آسیا یک عامل افتراق طبقاتی است. شخصیتهای دو کتاب اول به طبقه نخبه تعلق دارند. این تفاوتهای طبقاتی به چه شکل در رمانهای شما و روزگار مدرن جنوب آسیا نمود پیدا کردهاند؟ این موضوع در تمام آثار شما تکرار میشود.
به باور من طبقهبندی اجتماعی بسیار جدی و مستحکمی در جنوب آسیا حاکم است. من بخشی از دوران کودکی خود را، از سال 1974 تا 1980 در کالیفرنیا زندگی کردم، پدرم آن موقع در رشته دکترای دانشگاه استنفورد تحصیل میکرد. سالهای آموزشوپرورش خود را در آمریکا گذراندم. به یاد میآورم که آمریکا در آن دوران و در مقایسه با امروز چنین طبقاتی نبود. امروز احساس میکنید شکاف میان ثروتمندان و فقرا به شکل روزافزونی بیشتر میشود. اما همین آمریکای امروز هم فاصله بسیار زیادی با اختلاف طبقاتی حاکم بر جنوب آسیا دارد. این شرایط اینجا واقعا غلبه دارد. مردم میتوانند پیشرفت کنند، نه اینکه همیشه محکوم به درجازدن باشند، اما این پیشرفت بسیار دشوار است. سال 1980 که به پاکستان بازگشتم، 9ساله بودم، یادم هست که به خانه پدربزرگم آمدیم. همان روز اول بازگشت از مادرم پرسیدم این آدمها (کارکنان) اینجا برده هستند؟ مادرم پاسخ داد نه، اینها خدمتکار هستند. این واقعیت که من - در بستر پرورش آمریکایی - فکر کردم اینها برده بودند، بسیار گویا است. من در نگاه 9ساله خودم «بردهها» را می دیدم! برای من تکاندهنده بود و هنوز هم وقتی به جامعه پیرامون خودم نگاه میکنم، هنوز همین حس تکاندهنده را تجربه میکنم. این واقعیت در همه داستانهای من نمود دارد. کتابهای اول من درواقع درباره طبقه متوسط، آدمهای مرفهتر طبقه متوسط، آدمهایی هستند که در جایگاه اقتصادی طبقه متوسط قرار دارند و مایل هستند پیشرفت کنند و خود را به طبقه نخبه برسانند.
اینبار میخواستم پرده بزرگتری داشته باشم که جامعه را حدودا به دوازده سطح متفاوت اجتماعی - اقتصادی تقسیم کند: از «فقیر خاکسترنشین» تا «پسر روستایی» تا «مهاجر شهرنشین فقیر» تا «نسبتا فقیر» تا «کارآفرین طبقه متوسط» تا «آدم طبقه متوسط صاحبکار» تا «آدم مرفه» و غیره. همچنین مایل بودم نمودار زندگی تا دوران سالمندی را ترسیم کنم. فکر میکردم اگر بتوانم جامعه پاکستان را از دیدگاه نوع زندگی و طبقهبندی اجتماعی اقتصادی دستهبندی کنم، میتوانم تصویر کاملتری از نمای یک جامعه ارائه کنم. رمانهایی که چنین هدفی را تعقیب میکنند معمولا مفصل هستند، داستانهایی هستند که در صدها و صدها صفحه گسترده شدهاند. من تمایلی به نوشتن یک کتاب عظیم نداشتم، هم به این دلیل که چنین هدفی را تعقیب نمیکردم و هم به این دلیل که کتابهای کمحجمتر با سهولت بیشتری میتوانند غیرخوانندگان را به خواندن ترغیب کنند و بیشتر افرادی که در پاکستان میشناسم، آدمهایی هستند که داستانهای ادبی را نمیخوانند. برایم سوأل بود که چنین موضوع گستردهای را چطور میتوانستم در مقیاسی کوچک تعریف کنم، درنتیجه تصمیم گرفتم این شخصیت را در لایههای گوناگون تعقیب کنم، بهاینترتیب میتوانستم کتاب کمحجمی داشته باشم که تصویری بزرگتر را ترسیم کند. این کتاب همچنین درباره پیرشدن است و من که تجربیات بیشتری اندوختهام و احساس میکنم نباید تنها در مورد تجربیات شخصی خودم بنویسم. متوجه شدم با سهولت بیشتری میتوانم درباره تجربیاتی بنویسم که شاهد آنها بودهام اما خودم آنها را نزیستهام.
در کتاب مینویسید «برای اندوختن ثروت کثیف در قاره رو به رشد آسیا، درسخواندن گامی بسیار اساسی در مسیر پیشرفت به حساب میآید.» بااینحال شخصیتهای رمانهای قبلی شما با وجود تعلق به طبقه متوسط بالا یا امتیازات خود، قربانی محیط خود میشوند. ما در این کتاب شاهد صعود یک شخصیت از فقر و خاکسترنشینی تا موفقیتی نسبی هستیم. با وجود این و برخلاف آن رمانها، این کتاب با اشارهای پرامیدتر به پایان میرسد. چه انگیزهای پشت این تغییر لحن نهفته است؟
بخشی ناشی از جایگاه من در زندگی خودم است. احساس میکردم تنها ارائه یک تصویر انتقادی نمیتوانست همه هدف مرا تامین کند. میدانید که من بسیار سهلگیر هستم؛ کتابهای قبلی من تنها مدعی نبودند که (در پاکستان) همه امور درهمریخته هستند. اما در آغاز فرآیند آموزش هنر نوشتن، شاید سادهتر آن باشد که مطلبی را بنویسید که تصور میکنید ارزش هنری دارد، حتی اگر که پایان خوشی نداشته باشد. چراکه خوشبختی به نوعی کلیشهای و سطحی است. اما من اینک 49 سال سن دارم و هنوز در حال آموختن هستم که چگونه باید نوشت، دانشی بیش از گذشته دارم و شاهد هستم که والدینم سالمندتر میشوند. بر این باور هستم که میتوانید ارزشی هنری بیابید که بهنوعی به پایانی خوش ختم شود یا خوشبختی میتواند خود یک پایان باشد. بهعلاوه هنگام صحبت از پاکستان، بدبینی و دید منفی بیش از اندازه زیاد است. نمیخواستم چشم خودم را بر مشکلات واقعی جامعه پاکستان ببندم و این رمان نیز به همین موضوع میپردازد، اما مایل بودم عنصر امید و رستگاری را نیز در آن ترکیب کنم و برای من بسیار مهم است که این عناصر را به جهان، به زندگی خودم و به هنر خودم تزریق کنم.
نقش هنرمند پاکستانی در فضای حساس امروزی چه باید باشد؟ در خود کشور پاکستان، آیا هنرمند علاوه بر خلق محتوایی سرگرمکننده، عملکرد دیگری هم دارد؟
تاجاییکه به من مربوط میشود، همین حالا هم «باید»های بسیاری در پاکستان وجود دارند. نباید الکل بنوشید؛ نباید پیش از ازدواج رابطه جنسی داشته باشید؛ این نوع لباسها را نباید بپوشید؛ با این لحن نباید سخن بگویید؛ یا آن بت را بپرستید یا هر باید دیگری. در کشوری که اینهمه «باید»های معمولا خفقانآور گریبان 180میلیون نفر از مردم را گرفته، بخشی از مسئولیت هنرمند این است که باور به «باید» را طرد کند و هنری را خلق کند که مایل به آفرینش آن است. به باور من رفتار مستقل انسانی، علایق و دیدگاههای شخصی به جهان اهمیت دارند. کل این مفهوم که یک هنرمند «باید» فلان کند، یا «باید» منتقد بهمان باشد - به اعتقاد من هنرمند تنها باید هنرمند باشد. برخی از هنرمندان مایل هستند سیاسی باشند؛ برخی مایل هستند تعصبات را به چالش بکشند و برخی دیگر چنین تمایلی ندارند، اما هدف نهایی هنر این است که بیانی از احساس خویشتن باشد. در کشوری (چون پاکستان) که بسیاری از مردم به مهارزدن بر احساس خویش میبالند، تلاش برای بیان احساس خویشتن بسیار ارزشمند است. افرادی که در رشتههای هنری فعال هستند، این آتش زیر خاکستر را در این فضا روشن نگاه میدارند و تلاش دارند این فضای کلی را بهبود بخشند. برای مثال به سنت آواز کلاسیک نگاه کنید - همسر من یک خواننده آوازهای کلاسیک است و استاد او یکی از آخرین اساتید سالمند این سنت خاص آواز جنوب آسیا است. حالا قرار نیست این سنت چون آتشی تمام کشور را فرابگیرد. اما اگر این استاد به آموزش هنر خود نپردازد و اگر شاگردی نداشته باشد که از او بیاموزد، این هنر با مرگ او از میان میرود. انتقال دانستهها و مشارکت هنری و مردمی که هنر را خلق و اجرا کنند، عملکردی بس بااهمیت در جامعه دارد. و هرروز در پاکستان تلاشهای بسیاری صورت میگیرد تا این آتش را خاموش کند. پس تنها «باید»ی که من برای هنرمندان پاکستانی لازم میدانم این است که «باید» هنر را خلق کنند و این خود اقدامی شایسته و کافی است. اینکه از دیدگاه سیاسی و اجتماعی چه می کنند، به خود آنها بستگی دارد.
نویسندگان جنوب آسیا معمولا با این پرسش روبهرو میشوند: «کدام عامل فرهنگ شرق موجب الهام شماست و آیا اثر شما جذابیتی برای مخاطب غربی خواهد داشت؟» گویی تنها این دو قطب فرهنگی در جهان وجود دارند: غرب و شرق.
احساس نمیکنم گروهی از مخاطبان شرقی دارم که مردم در غرب از درک ایشان عاجز باشند. بهعنوان یک انسان احساس میکنم میتوانم دریافتی انسانی از امور داشته باشم، بیآنکه بیش از اندازه اسیر دریافتهایی چون وجود یک «غرب» و یک «شرق» باشم. زمانی که کتاب «دود پروانه» را مینوشتم، بخشی از خواسته من این بود که از نگاهی نیمهآمریکایی درباره پاکستان بنویسم. پاکستان کشوری است که در آن بزرگ شدهام و مدت زیادی از دوران جوانی خود را در آمریکا زندگی کردهام. مایل بودم در مورد مسایلی بنویسم که شاهد رشد آنها در لاهور بودم، آدم هایی که در شهرها زندگی میکنند، مواد مخدر مصرف میکنند – میدانید، یک رمان معاصر. کتابهای «دود پروانه» و «بنیادگرای ناراضی» بهنوعی بازتاب تصاویر هم هستند. کتاب اول نگاهی نیمهآمریکایی به پاکستان است و کتاب دوم نگاهی نیمهپاکستانی به آمریکا است. این دو کشور هیچکدام چنان ناب یا متفاوت نیستند که آدم فکر میکند و این رمان جدید نیز تلاشی است برای گذاری کلی از این فضا و به همین دلیل به هیچنام خاصی اشاره نمیکنم. نه صحبتی از اسلام هست، نه مسیحیت و نه هندوییسم. نه لیلی یا مجنون هست و نه رومئو یا ژولیت. تنها انسانها هستند و شهرها، مکانها و اموری که جریان دارند. اندیشه تلاش برای یافتن موضوعاتی انسانی - جهانی در بستری خاص برای من بسیار سهلتر و آسودهتر از آن است که بخواهم بهدنبال دریافت های احتمالی از مفاهیم «شرقی» یا «غربی» باشم. امروز میتوانید مردمی را در پاکستان بیابید که به زبان انگلیسی صحبت میکنند، خالکوبی و ریش بناگوشی دارند و به شکلی غریب راه میروند، چراکه چنین صحنههایی را در یک فیلم آمریکایی دیدهاند. مردم انگلستان امروز غذاهای پاکستانی میخورند. و مردم آمریکا به موسیقی جاز نوازندگان ترک گوش میدهند که در استانبول بزرگ شدهاند - و هیچکس حتی برای لحظهای دچار تردید نمیشود که شاید نکته غریبی در همه این پدیدهها وجود داشته باشد.