ترجمه یاسمن طاهریان | اعتماد


یکی از تابستان‌های بیست‌وچند سالگی‌ام را در گاراژی نیمه بازسازی شده در شهرکی در بری‌تاون در ایالت نیویورک گذرانده‌ام. آن طرف جاده، خانه‌ای بسیار بزرگ با گنبدی بر بالای آن بود که [یادم می‌آید] آن را به رنگ ماهی سالمون نقاشی کرده بودند: قصری افسانه‌ای به معادل سبک گوتیک محله رودخانه هادسون. بخشی از زرق و برق آن به این دلیل بود که مالک آن چنلر چپمن بود. او شخصیتی داشت که وسعتش از این دنیا بیشتر بود، ماجراجو، کشاورزی نجیب‌زاده، نویسنده و ناشر روزنامه‌ای که گفته می‌شد الگوی قهرمان داستان «هندرسون شاه باران» [Henderson the Rain King] نوشته سال بلو است. وقتی که بلو در کالجِ بارد در آن نزدیکی تدریس می‌کرد، خانه‌ای را در ملک چپمن موسوم به سیلوانیا اجاره کرد. رابطه این دو مرد ‌همواره جنجالی و منقطع بود.

هندرسون شاه باران» [Henderson the Rain King]  سال بلو

تمام آن تابستان، وانمود می‌کردم (و البته قصدش را هم داشتم) که می‌خواهم رمان بلو را بخوانم. اما تنها کمی بعد، شاید حدود 10 سال پیش که بار اول آن را خواندم در یک لحظه شگفت‌زده، گیج و پریشان شدم. اخیرا، آن را دوباره خواندم و تقریبا همان احساس را داشتم.

فکر می‌کردم که منِ پیشین- زن جوانی که در خیابان استیشن هیل زندگی می‌کرد- نظرش درباره این کتاب چیست. شاید او برای بحث‌های متافیزیکی که ۲۰۰ صفحه پایانی رمان را دربرمی‌گیرد، صبر و تامل بیشتری داشته است. اما فکر می‌کنم او به همین اندازه امروز من با آفریقای بلو مشکل داشته است. قاره‌ای که جمعیت آن از قبیله‌نشینانی (به غیر از سلطان دافو که تحصیل کرده و خوش سخن بود) تشکیل شده ‌است. آنها اینقدر عقب‌مانده هستند که نمی‌توانند دام خود را از مرگ تشنگی نجات دهند: آنقدر خرافاتی‌اند که نمی‌توانند قورباغه‌هایی که مخزن آب را آلوده کرده‌اند، بکشند. آنها به مردی سفیدپوست احتیاج دارند تا این کار را برای آنها انجام دهد.

بخشی از مشکل من با رمان این است که از نظر من داستان آن مانند دو کتاب است. یکی از آنها فوق‌العاده است و دیگری به طور قابل توجهی از آن فاصله دارد. قبل از آنکه هندرسون به آفریقا برود، حکایت او از دو ازدواجش، شور و اشتیاقش، آرزوها و اوقات تلخی‌هایش، همه کیفیت‌های خوب رمان‌های بلو- لحن پرانرژی، مومنتوم راوی، صداقت و عمق شخصیت‌پردازی- را دارند. رمان مورد علاقه من در میان آنها «هدیه هومبولت» است.

زمانی که قهرمان ما به آفریقا می‌رسد، احساس ناراحتی جای تحسین آن را می‌گیرد. بخش‌های پایانی دارای نثری محشر و دیدی عمیق است. می‌فهمم که آفریقای ساختگی بلو قصد داشته فقط شباهت اسمی به واقعیت داشته باشد و معمولا من تنها کسی هستم که به قضاوت هنر با استانداردهای ساده‌سازی سنجیده‌روی سیاسی اعتراض می‌کنم. اما اینجا چیزهایی وجود دارند که از نظر من ناراحت‌کننده‌اند: مراجعه مکرر به «وحشی‌ها» و «کودکان تاریکی»، شرح رقص‌های جنگلی، شکار شیر، آیین‌های خشونت‌آمیز با شلاق و جمجمه. هندرسون به خود می‌گوید: «دیروز دیدید که وحشی‌گری چگونه است. اگر هیچ‌وقت ندیده‌اید، بدانید که با جمجمه پدرش پاس‌کاری می‌کرد.» از توصیفات زنان به عنوان «آمازونی‌هایی» که «پشت‌شان مانند آب‌کش سوراخ‌دار است» و رومیلایو، راهنمای وفادار هندرسون که با انگلیسی شکسته حرف می‌زند. (شاه، من حالا می‌دانم. آنها مانند مردمان آرنه‌وی خوب نیستند.) و هیچ نشانه‌ای وجود ندارد که دیدِ نویسنده با قهرمان داستانش متفاوت است. اینکه نشان دهد هندرسون چیزی کم دارد و از آن‌چه اتفاق می‌افتد تعبیر درستی ندارد.

خواندن این کتاب مرا یاد سریال کمدی‌ای به نام «کی و پیل» انداخت. در یکی از روایت‌هایش، جوردن پیل درباره اینکه چرا آفریقا را «قاره پل‌هوایی» فرض می‌کند توضیح می‌دهد: « من به قاره‌ای نمی‌روم که آنقدر بد است که مردم برای‌شان مهم نیست که مگس‌ها روی صورت‌شان می‌نشینند.» به قصد می‌خواهد توهین‌آمیز و خنده‌دار باشد و هست؛ دلیلی که کمدین‌ها می‌توانند از آن استفاده کنند این است که آنها دو رگه‌اند. با توجه به این حقیقت که کل روایت کنایه‌آمیز است- و (برخلاف هندرسون) واقعا خنده‌دار. شنیده‌ام از «هندرسون» به عنوان رمانی فکاهی نام برده‌اند، رمان مورد علاقه بلو و کمیته‌ای که به او جایزه نوبل دادند. اما به نظر می‌رسد که به سنی رسیده‌ام که بدون خجالت می‌توانم اقرار کنم: شاید من تنها کسی هستم که متوجه نمی‌شوم. ببخشید؛ من متوجه این جوک نمی‌شوم.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...