تاریخ بی‌رحم انسان | اعتماد


«ولع مقدس» [Sacred Hunger] اثر بری آنسوُرث [Barry Unsworth] داستان یک زخم چرکین است؛ زخم چرکینی که در تاریخ بشریت ثبت شده و راه گریزی از آن نیست و انسان تا ابد این داغ ننگ را بر پیشانی خودش دارد. رمانی که به تاریخ برده‌داری در دنیا پرداخته است و به روایت زندگی خدمه‌ای می‌پردازد که در یک کشتی، مشغول تجارت انسان‌هایی همانند خودشان هستند. حمل‌ونقل و فروش برده‌های بخت‌برگشته‌ای که داغ بردگی بر پیشانی دارند و با این داغ قدم به دنیای نو و جدیدی می‌گذارند که جز محنت و رنج، ارمغان دیگری برای‌شان ندارد. کشتی‌هایی که از لیورپول به سواحل غربی آفریقا اسلحه می‌برند و این اسلحه‌ها را در ازای برده می‌فروشند. بعد برده‌ها را سوار کشتی می‌کنند و از اقیانوس اطلس به جاهای دیگری می‌برند. کشتی‌ها با بدترین وضعیت ممکن، برده‌ها را انتقال می‌دهند. سقفی که آن‌قدر کوتاه است که انسانی با قامت معمولی نمی‌تواند سرپا بایستد، انسان‌هایی که هیچ حقی ندارند و اصلا انسان محسوب نمی‌شوند تا حقوق انسانی داشته باشند. بعد دوباره به هند غربی می‌روند و برده‌ها را در ازای شکر به فروش می‌رسانند و این چرخه نامبارک و مداوم دادوستد همچنان تکرار می‌شود. به راستی ارمغان انسان مدرن به دیگر مناطق بکر و دست‌نخورده جهان چه بود؟

«ولع مقدس» [Sacred Hunger] اثر بری آنسوُرث [Barry Unsworth]

برای پاسخ به این سوال باید کمی به عقب برگردیم. وقتی که اولین فاتحان از طریق دریاها به سرزمین‌هایی انباشته از ثروت، طلا، معدن و... پای گذاشتند و مردان سفید با آن چوب‌های آتشین (تفنگ) همه‌ چیز و همه ‌کس را نابود کردند و مردمان این سرزمین‌ها را به نابودی کشاندند. اما علاوه بر طلا، الماس و... منبع درآمد پرسود و منفعت دیگری هم به وجود آمده و آن فروش برده بود. تجارتی که سود سرشار آن برای هر انسان حریصی یک معامله وسوسه‌انگیز به حساب می‌آمد و حالا جهان مدرن، این درآمد جدید را به فال نیک می‌گرفت! این جهان تازه، عطش سیری‌ناپذیری به انباشت ثروت داشت و بری آنسوُرت نویسنده این رمان دقیقا این عطش سیری‌ناپذیر را نشانه گرفته و اثرش را بر آن پایه‌گذاری کرده است!

یکی از شخصیت‌های اصلی این رمان اراسموس کمپ است. کسی که پدرش صاحب این کشتی نحس به حساب می‌آید. اراسموس کمپ لاابالی در برابر متیو پاریس که نماد وجدان بیدار انسان است با تمام معیارهای اخلاقی، انسانی و... متیو پاریس یک پزشک است و به عنوان دکتر در این کشتی مشغول به کار می‌شود. پاریس به خاطر برخی نوشته‌هایی که عموما در تضاد با تعالیم کلیسا و خاصه کتاب مقدس است، مدتی در زندان بوده و حالا آزاد شده است. پاریس از نزدیک درد و رنج برده‌های محنت‌زده را می‌بیند. هر روز مجبور است با حجم وسیعی از اندوه، رنج و بدبختی این انسان‌های در بند مواجه شود. از سوی دیگر بی‌تفاوتی برخی از خدمه برایش عذاب‌آور است! اما پاریس نمی‌تواند در برابر این وقایع دهشتناک بی‌تفاوت باشد و چشمش را بر ستم‌هایی ببندد که انسان‌ها در برابر همنوعان‌شان مرتکب می‌شوند. بی‌رحمی‌هایی که ماحصل سود، منفعت، حرص و آزمندی است. تقابل این دو نفر یعنی اراسموس کمپ و متیو پاریس به نوعی تداعی‌کننده نبرد بین خیر و شر است. تقابلی سنتی و باستانی میان نیروهای تاریکی و روشنایی! گویی حرصی که به جان این انسان افتاده است و مانند شعله‌های آتش همه‌ چیز را به گستره سیاه و نکبت‌زده‌ای تبدیل می‌کند، هیچ درمانی ندارد و روز‌به‌روز آتش شعله نامبارکش گسترده‌تر می‌شود. نبرد بین نیروهای تاریکی که با تمام قدرت خودشان، شعله آزمندی و حوایج شیطانی را در بشر روشن کرده‌اند و نیروهای روشنایی که به اخلاق و وجدان انسان‌های بیدار نهیب می‌زنند تا در برابر این ستم و ستمگری ساکت نباشند، چراکه شأن انسان بردگی نیست و فارغ از رنگ پوست، نژاد، مذهب و... انسان آزاد است و حرمت انسانی‌اش باید حفظ شود. او برده هیچ‌ کس و هیچ‌ چیز نیست، اما این تجارت مخوف که انسان را مانند یک کالای پست به فروش می‌رساند چیزی جز منفعت و انباشت ثروت را در نظر ندارد. تجارت کثیفی که سودی سرشار دارد. برده‌هایی درمانده که مقهور خوی وحشی‌گری انسان‌های همنوع خود شده‌اند. دست و پای‌شان بسته شده و در دل این دوزخ‌های شناور، آب دریاها را می‌شکافند و به بنادری می‌روند تا صاحبان این تجارت از شر این محموله‌های انسانی خلاص شوند و هر چه زودتر به سودشان برسند.

در اینجا با یک سیستم مخوف مواجه هستیم که فکر همه ‌چیز را کرده است. کشتی‌های لیورپول معرکه بودند، چون ویژگی‌های منحصر‌به‌فردی داشتند. عقب این کشتی‌ها بلندتر ساخته شده بود تا توپ‌های گردان روی عرشه‌های‌شان سوار شوند و آسان‌تر و با خبرگی بیش از حد معمول، روی کمرهای‌شان بچرخد و پایین بیاید تا شورش برده‌ها را سرکوب کند. شورش برده‌های دست از جان‌شسته‌ای که شاید مرگ برای‌شان بزرگ‌ترین خوشبختی محسوب می‌شد. این کشتی‌ها، تیرک‌های پهن و گیره‌هایی با عمق مناسب داشتند و نرده‌های‌شان ضخیم‌تر بود تا امکان مرگ بر اثر پرش سخت‌تر شود! یک سیستم خودکار برای مرگ برده‌هایی که دست سرنوشت آنها را وجه‌المعامله اسلحه و شکر و... کرده بود. کشتی‌های حمل برده، دیگر کشتی نبودند، بلکه دوزخ‌های سرگردانی بر آب دریاها بودند که با خودشان اندوه، رنج، بیماری، کثافت ناشی از مدفوع و عفونت‌های واگیر را حمل می‌کردند. در زیر عرشه اصلی، یعنی جایی که برده‌ها نگهداری می‌شدند با هر تکان کشتی فضولات انسانی آن‌قدر روی هم انباشته شده است که موج برمی‌دارد. نویسنده به خوبی از عهده همه ‌چیز برآمده است؛ به‌طوری‌ که مخاطب در ذهنش با چیزهایی روبه‌رو می‌شود که شاید هیچ‌گاه در هیچ کتابی نخوانده است. خانه‌های بدنام حاشیه ساحل، ملوان‌های مست و بردگانی که با بدترین شرایط انسانی به غل و زنجیر کشیده شده‌اند.

اما نکته اصلی و بسیار مهم علت تمام این معلول‌هاست. علت تمام این بدبختی‌ها، روح آزمندی است که برای کسب سود بیشتر و منفعت مادی مرتکب چنین جنایاتی می‌شود. انسانی که در ازای پول، روحش را به شیطان می‌فروشد و اهریمنی می‌شود با ظاهری انسانی. این انسان دیگر قلبش سخت شده است. آنچنان سخت که نه‌تنها از رنج و محنت بردگان ناراحت نمی‌شود، بلکه لذت هم می‌برد و این سادیسم افسارگسیخته بر همه‌ چیز و همه‌ کس مستولی می‌شود. این انسان به اصطلاح متمدن، خودش را برتر از سیاهان آفریقایی می‌بیند و همین خودبرتربینی شیطانی به او مجوز خیلی کارها و جنایات را می‌دهد. هر نژادی غیر از نژاد او باشد محکوم به بردگی، مرگ، بیماری و بدبختی است. اما مهم نیست که انسانی برده باشد! گویی عصیان جزیی از روح همین انسان است و آرمانشهری که همیشه در ذهن اوست باعث می‌شود که طغیان کند و برای زندگی و شرافتش بجنگد. مگر تمام کتب مقدس بر این امر صحه نمی‌گذارند که انسان طغیان‌کننده است و برای تحقق آرمانشهرش دست به هر کاری می‌زند. حتی اگر این آرمانشهر در دل جنگل‌های وحشی مناطق دورافتاده باشد، اما حتما ارزشش را دارد. اینکه غل و زنجیرها را بشکند و شرافت انسانی‌اش را باز پس بگیرد و دیگر شرمنده روحش نباشد. نجات‌دهنده در درون همین انسان زجردیده است. فقط باید به ندای قلبش گوش کرده و عزمش را جزم کند.

فضاسازی‌های رمان بی‌نظیر است. در این رمان آنچنان با چیرگی و زبردستی فضا برای مخاطب تصویر شده که گویی مخاطب سوار یکی از این کشتی‌هاست و تمام این مناظر را پیش روی خودش می‌بیند. بوی چوب تازه بریده‌ شده، گستره بی‌موج دریا، آسمان صافی که در سمت مشرق، هنوز بارقه‌هایی از نور خورشید در آن دیده می‌شود، دریا و آسمانی که در یک خط صاف و روشن به هم می‌رسند و البته بوی تنگ و ترش و نفرت‌انگیز برده‌هایی که آن پایین دارند جان می‌کنند و کثافت از سر و کول‌شان بالا رفته... همین تصویرسازی‌ها باعث شده که عدم کاربرد تکنیک و فرم در رمان به چشم نیاید؛ چراکه مخاطب غرق صحنه‌های بسیار بدیع و نویی می‌شود که دیگر به این مسائل فکر هم نمی‌کند.

«ولع مقدس» (ترجمه صبا راستگار، نشر نقش جهان) اثری بسیار خواندنی‌ است؛ رمانی که توانست جایزه بوکر 1992 را از آن خود کند و در طول این سه دهه، به صف کلاسیک‌های جهان راه یابد و به بیانی دیگر، بری آنسوُرث [Barry Unsworth] با این اثر، ادبیاتی خلق کرده که می‌خواهد جهان را به جای بهتری برای زندگی تبدیل کند. مگر رسالت ادبیات همین گوشزد کردن پلشتی‌ها نیست تا به انسان یادآوری کند که تاریخ بشریت، برده‌داری را فراموش نمی‌کند و باید از بروز چنین فجایعی در جهان جلوگیری کرد. این است جادوی ادبیاتی که ناخودآگاه جمعی انسانی است و هیچ چیزی را هم از یاد نمی‌برد. همان جمله معروف «سارتر» که روزی گفته بود، شاید ادبیات نتواند از مرگ یک کودک جلوگیری کند، اما یقینا می‌تواند کاری کند که مردم به آن فکر کنند! و دقیقا این وجه بسیار مهم و ارزشمند ادبیات است؛ یعنی به تفکر واداشتن انسان! به عبارتی نیشتری بر وجدان انسان قرن حاضر.
«ولع مقدس» آن‌طور که انتشارات پنگوئن در چاپ جدید کتاب نوشته، در دو سطح موفقیت چشمگیری دارد: یکی در جایگاه درام تاریخی‌ خوب و فریبنده و دوم در جایگاه یک داستان اخلاقی‌ جدی. کتاب بری آنسوُرث تفکری عمیق در باب ولعی مقدس است که در طبیعت انسان پیچیده شده و تجارت برده راه می‌اندازد. این رمان از زمان و مکانش فراتر می‌رود و حقایقی را که تا به امروز نیز وجود دارد، روشن می‌کند کتابی با وجود حجم زیادش، شریف و در عین‌ حال بزرگ است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

که واقعا هدفش نویسندگی باشد، امروز و فردا نمی‌کند... تازه‌کارها می‌خواهند همه حرف‌شان را در یک کتاب بزنند... روی مضمون متمرکز باشید... اگر در داستان‌تان به تفنگی آویزان به دیوار اشاره می‌کنید، تا پایان داستان، نباید بدون استفاده باقی بماند... بگذارید خواننده خود کشف کند... فکر نکنید داستان دروغ است... لزومی ندارد همه مخاطب اثر شما باشند... گول افسانه «یک‌‌شبه ثروتمند‌ شدن» را نخورید ...
ایده اولیه عموم آثارش در همین دوران پرآشوب جوانی به ذهنش خطور کرده است... در این دوران علم چنان جایگاهی دارد که ایدئولوژی‌های سیاسی چون مارکسیسم نیز می‌کوشند بیش از هر چیز خود را «علمی» نشان بدهند... نظریه‌پردازان مارکسیست به ما نمی‌گویند که اگرچه اتفاقی رخ دهد، می‌پذیرند که نظریه‌شان اشتباه بوده است... آنچه علم را از غیرعلم متمایز می‌کند، ابطال‌پذیری علم و ابطال‌ناپذیری غیرعلم است... جامعه‌ای نیز که در آن نقدپذیری رواج پیدا نکند، به‌معنای دقیق کلمه، نمی‌تواند سیاسی و آزاد قلمداد شود ...
جنگیدن با فرهنگ کار عبثی است... این برادران آریایی ما و برادران وایکینگ، مثل اینکه سحرخیزتر از ما بوده‌اند و رفته‌اند جاهای خوب دنیا مسکن کرده‌اند... ما همین چیزها را نداریم. کسی نداریم از ما انتقاد بکند... استالین با وجود اینکه خودش گرجی بود، می‌خواست در گرجستان نیز همه روسی حرف بزنند...من میرم رو میندازم پیش آقای خامنه‌ای، من برای خودم رو نینداخته‌ام برای تو و امثال تو میرم رو میندازم... به شرطی که شماها برگردید در مملکت خودتان خدمت کنید ...
رویدادهای سیاسی برای من از آن جهت جالبند که همچون سونامی قهرمان را با تمام ایده‌های شخصی و احساسات و غیره‌اش زیرورو می‌کنند... تاریخ اولا هدف ندارد، ثانیا پیشرفت ندارد. در تاریخ آن‌قدر بُردارها و جهت‌های گونه‌گون وجود دارد که همپوشانی دارند؛ برآیندِ این بُردارها به قدری از آنچه می‌خواستید دور است که تنها کار درست این است: سعی کنید از خود محافظت کنید... صلح را نخست در روح خود بپروران... همه آنچه به‌نظر من خارجی آمده بود، کاملا داخلی از آب درآمد ...
می‌دانم که این گردهمایی نویسندگان است برای سازماندهی مقاومت در برابر فاشیسم، اما من فقط یک حرف دارم که بزنم: سازماندهی نکنید. سازماندهی یعنی مرگ هنر. تنها چیزی که مهم است استقلال شخصی است... در دریافت رسمی روس‌ها، امنیت نظام اهمیت درجه‌ی اول دارد. منظور از امنیت هم صرفاً امنیت مرز‌ها نیست، بلکه چیزی است بسیار بغرنج‌تر که به آسانی نمی‌توان آن را توضیح داد... شهروندان خود را بیشتر شبیه شاگرد مدرسه می‌بینند ...