قبلاً در کتاب «تراژدی مردم» [A people's tragedy : the Russian Revolution 1891-1924] چیزهایی درباره کوشش شماری از بلشویک‌ها، و بیشتر از همه لنین برای اصلاح نوع بشر و خلق انسان‌هایی مطلوب ایدئولوژی‌شان خوانده بودم. آنجا که لنین در صحبت با پاولوف، فیزیولوژیست بزرگ آن روزگار گفت «من می‌خواهم توده مردم روسیه از الگوی تفکر و واکنش کمونیستی تبعیت کنند. در روسیه گذشته، فردگرایی بسیار زیاد بود. کمونیسم گرایش‌های فردگرایانه را برنمی‌تابد. این گرایش‌ها زیان‌بار است و در برنامه‌های ما مداخله می‌کند. ما باید فردگرایی را از بین ببریم.» پاولوف پرسید «منظورتان این است که می‌خواهید مردم روسیه را یکسان کنید؟ کاری کنید که همه رفتاری یکسان داشته باشند؟» و لنین پاسخ داد «دقیقاً! انسان را می‌توان اصلاح کرد. می‌توان انسان را آن‌طور که می‌خواهیم بسازیم.»

وقتی چرچیل گوسفندها را قربانی می‌کرد و استالین به یک بانک دستبرد می‌زد» [When Churchill slaughtered sheep and Stalin robbed a bank]

برخی می‌گویند این ماجرا اتفاق نیفتاده و افسانه‌ای مجعول است. حتی اگر چنین باشد، رگه‌های حقیقت موجود در آن، که نگاه ایدئولوژی‌ها به انسان را نشان می‌دهد، انکارشدنی نیست. اما ماجرای پرفسور ایلیا ایوانف که جایلز میلتون [Giles Milton] روایتش می‌کند از این هم عجیب‌تر است و به داستان‌های مخوف علمی ـ تخیلی شباهت دارد. میلتون از دانشمند زیست‌شناسی می‌نویسد که سال‌های طولانی، حتی پیش از انقلاب 1917 روسیه و قدرت گرفتن بلشویک‌ها، درباره امکان خلق موجودی دورگه از ترکیب انسان و میمون مطالعه می‌کرد و آزمایش‌های بسیاری نیز در همین زمینه انجام داده بود. کوششی هم در پنهان نگه داشتن آزمایشاتش نمی‌کرد. واقعا باور داشت چنین کاری ممکن است و اگر فرصت و امکانات لازم را در اختیار داشته باشد، از پس آن برمی‌آید.

سال 1910 برای شرکت در کنفرانسی با موضوع جانورشناسی به اتریش رفت و آنجا، به صراحت و تفصیل از افکاری که در سر داشت صحبت کرد. به روایت میلتون «او همچنین آزمایش‌های فراوانی روی حیوانان انجام داده و برای تولید ابراسب‌های نر غده‌های جنسی اسب‌ها را بیرون آورده بود. او که بسیار مجذوب قابلیت تلقیح مصنوعی شده بود، مجموعه‌ای از حیوانات دورگه را به وجود آورد که قبلاً هرگز شبیه آنها دیده نشده بود. ایوانف یک گورالاغ (پیوند گورخر و الاغ)، یک گاوومیش (پیوند گاومیش و گاو) و دورگه‌های بی‌شماری از خرگوش‌ها، موش‌های صحرایی و موش‌ها را به وجود آورد. او در اوایل دهه 1920 متقاعد شد که یاخته‌های خونی انسان‌ها آنقدر با یاخته‌های خونی شامپانزه‌ها، گوریل‌ها و اورانگوتان‌ها شباهت دارد که به وجود آوردن انسان میمون‌نمای دورگه نیز امکان‌پذیر خواهد بود.»

چند بار دست به آزمایش زد و هر بار شکست خورد و از تلاش برای خلق انسان میمون‌نما (یا میمون انسان‌نما) به آنچه می‌خواست نرسید. بعد که قدرت سرخ‌ها در روسیه تثبیت شد (و معلوم شد که ماندنی هستند)، فرصت را غنیمت شمرد و نقشه‌هایش را به زبان ایدئولوژیک با مقامات در میان گذاشت. گویا خبر به استالین هم رسید و او را برای داشتن ارتشی از اینگونه موجودات به وسوسه انداخت. می‌گویند به اشاره استالین بود که ایوانف مجوز آزمایش‌های بیشتر را گرفت و بی‌توجه به مسائل اخلاقی، چند پروژه مطالعاتی تازه در آزمایشگاهش - که با پشتیبانی حکومت، مجهزتر شده بود - تعریف کرد. ساختمانی را هم در آفریقا، در گینه خرید و شعبه‌ای از این آزمایشگاه را در آنجا دایر کرد. همان‌جا بود که تخمدان زنی را به شامپانزه‌ای پیوند زد و با تلقیح اسپرم انسانی، برای بارداری‌ شامپانزه تلاش کرد. این شامپانزه حامله نشد. اما ایوانف به جای تسلیم و پذیرش شکست، نقشه دیگری کشید. هربار که شکست می‌خورد، جاه‌طلبی‌اش بیشتر می‌شد. «یقین داشت که اگر می‌توانست روی انسان‌ها آزمایش انجام دهد، یعنی زنان آفریقایی را با اسپرم شامپانزه باردار کند، در حقیقت به موفقت بسیار بزرگ‌تری دست می‌یافت.»

بعد هم که دید زنان گینه‌ای تن به آزمایش‌هایش نمی‌دهند و در پروژه‌اش شرکت نمی‌کنند، تصمیم گرفت بدون اطلاع آنان کارش را پیش ببرد و روی زنان بیماری که به درمانگاه مراجعه می‌کنند آزمایش کند. نقشه‌اش لو رفت و مقامات محلی مانعش شدند. به شوروی برگشت و در آزمایشگاه تازه‌تأسیسی واقع در آبخازیا، کارش را از سر گرفت. متفاوت با زنان گینه، پنج زن روس داوطلب شرکت در آزمایش‌های او شدند و پذیرفتند «با اسپرم نخستی‌سانان باردار شوند.» اما پیش از شروع آزمایش‌های جدید، میمون‌هایی که او از آفریقا آورده بود مُردند و در روند انجام کار وقفه افتاد. پیش از آنکه میمون‌های تازه‌ای که سفارش داده بود برسند، اتفاق دیگری دیگری افتاد. گندی که در گینه زده بود بالا آمد و جنجال بزرگی به پا کرد. از چشم استالین افتاد، بودجه‌اش را قطع کردند و چندی بعد - در چنین روزی از سال 1930 - به اتهام فعالیت‌های ضدانقلابی دستگیرش کردند. به قزاقستان تبعید شد و حدود دو سال بعد همان‌جا مُرد.

نامش تا چند دهه به فراموشی رفت، تا اینکه بعد از فروپاشی شوروی، اسناد مرتبط با آزمایشاتش در دسترس عموم قرار گرفت و نامش از طریق مطبوعات، با لقب «فرانکنشتاین سرخ» دوباره سر زبان‌ها افتاد.

اعتماد

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...