البته این هم برمیگردد به انزوای اجباری نویسندگان ایرانی و ندانستن آداب معاشرت حرفهای، دردناک آنجاست که احتمالا نویسندگان ایرانی بیش از آنچه لازم است صمیمیت و مهربانی نشان دادهاند و توقع رفتار متقابلی داشتهاند که
پاموک خب نکرده و نمیکند. نظرشان این شده که این نویسنده ترک ولو کتابهایش اقبال یافته باشد صفا و منش لازم را نداشته. این موضع صمیمانه و صادقانه بیانگر احساس عمومی جامعه ادبی ایران به نویسندهای بود که گمان میرفت بیش از آنکه استحقاق داشته جدی گرفته شده تا اینکه زد و یکی، دوسال بعد آکادمی نوبل در آنچه سوءتفاهم غربی شمرده میشد شریک شد. بعد از آن ترجمه آثار دیگر
پاموک مسیر دیگری را برای جلب نظر ایرانیان گشود و آن خوانندگانی بود که تشر احتیاطآمیز جامعه نویسندگان ایرانی به گوششان نمیرسید و مستقیما با اثر مواجه میشدند. همچنین نسل جدید منتقدان دوسال قبل در هنگام انتشار «
نام من سرخ» اذعان کردند که غربیان طبق معمول اشتباه نکردند و طرف نویسنده بزرگی است. همچنین احتمالا بعد از خواندن آن رمان برخی دریافتند که مراد سفر
پاموک به ایران آن میهمانیهای کنسلشده نویسندگان و جلسههای سخنرانی نبود و نویسنده زیرک ترک در جستوجوی غنایم ارزشمندتری به ایران آمده بود که جادرجا در رمان«
نام من سرخ» میدرخشد. در این رمان مفصل و قطور هرچه قصه و حکایت در تاریخ صورتگری و نگارگری ایرانی آمده جمعآوری شده و به ضرورت در طول داستان آمده است. یعنی یک نفر اگر بخواهد درباره نگارگری تحقیق مفصلی کند یا آن را بشناسد، چهبسا لازم باشد اول رمان پاموک را بخواند و بعد برود سراغ منابع تاریخی و پژوهشی.
احترام و جایگاه مکتب تبریز و اصفهان هم در کتاب حفظ شده و کار نویسنده بزرگ ترک ربطی به جعل هویت مفاخر فرهنگی ندارد. این مواد و مصالح داستان است که در ایران به اصطلاح یا طعنه، ما هنوز تکنولوژی بهرهبرداری از آن را نداریم پس چه بهتر که نویسنده همسایه دستکم نمیگذارد بپوسد و فراموش شود و از دست برود. همانطور که وقتی حکومت قاجار امتیاز بهرهبرداری از منابع نفت را به کمپانی انگلیسی رویترز گشادهدستانه واگذار میکرد، دانش ایرانیان از چیستی این مایع کدر بدبو تفاوتی با نگاه متعجب سیاح ونیزی به فواره آتشین جنوب ایران نداشت. کسی هم از خودش نمیپرسید یا اگر میپرسید دستکم جوابی نبود که طرف مقابل را چه چیزی از اروپای گل و بلبل به صحرای بیآب و علفی در ایران میکشاند. حالا هم هنوز تکنولوژی استفاده از آنچه میراث فرهنگیمان است، مثلا نقاشی مینیاتور یا مولانا جلالالدین رومی را نداریم و مثل یک چالدران فرهنگی، پاموک بیاعتنا به بغض و حسادت این و آن در ایران، مضامین مشترک فرهنگی را استادانه مینویسد و قلمش به توپ و تپانچه فرنگی ساز بیشباهت نیست که جنگ را مغلوبه میکند. سهم ما از آنچه هست بیشتر از انگلیسیزبانی که جلوتر کتاب او را میخواند، نیست. خیالپردازانه میشود گفت همان سودای بزرگ که اردوغان در سردارد و داووداوغلو کتابش را نوشته و به نام احیای امپراتوری عثمانی میشناسیم باوری است ملی، چنانکه نویسنده سرآمد همسایه هم بهدرستی میداند که حق دارد میراث پیشین را فراتر از مرزهای سیاسی امروز بجوید و بپروراند.
اما خصومت با
اورهان پاموک به اینجا محدود نمیشود؛ دیگر استاد نویسنده ترک،
یاشارکمال که تصویرگر دشتهای حاصلخیز آناتولی و رنگارنگی حیرتانگیز و زیبای اقوام و مذاهب پیش از نسلکشی در این جلگه تاریخی است به گواه گزارش خواندنی روزنامه گاردین رقیب جوانتر را که کمتر از او سختی و زندان کشیده و بیشتر از او اقبال دیده، چندان نمیپسندد و درخور این توجه غربی نمیداند. البته خوشبختانه نظرش را محترمانه و صریح میگوید و خود را با پردهپوشی و طعنههای آبکی مرسوم اینجایی سنگ روی یخ نمیکند.
کمال افندی پختهتر از این حرفهاست. از طرفی
پاموک هم بارها به خبرنگاران و منتقدان غربی گفته است که نسبتی میان داستاننویسی خود و
یاشارکمال نمیبیند. چشماندازهای وسیع روستایی و داستاننویسی پرحوصله و تصویرسازی
یاشارکمال کجا و نقالی
پاموک که وامدار جریانهای فرعی رئالیسم جادویی در آسیا از هند تا اروپا و شیوههای رماننویسی پستمدرنیستی است، کجا.
پاموک چنانکه در دو رمان «
نام من سرخ» و «
کتاب سیاه» میبینیم بنمایه پرطرفدار جستوجوگری و کارآگاهی را هم با همان متانت و کاربلدی نویسندگان غربی به کار میبندد. او خود را ادامه طبیعی دیگر نویسنده بزرگ استانبولی ترکیه ا
حمدحمدی تانپینار میداند که شصتوچندسال قبل، استانبول را در هیات شهری مدرن با کابوسها و رویاهایش در رمانی که ترجمه انگلیسیاش لایق عنوان «
اولیس ترکی» شد، روایت کرده است. از ایشان هم یک رمان «
آدمهای بیرون از صحنه» را ارسلان فصیحی به فارسی ترجمه کرده و آن دیگری ظاهرا با ترجمه مشترک فصیحی و زندهیاد شهرام شیدایی پشت سد مجوز ارشاد مانده که مانده. از همان یک رمان معلوم میشود که ادعای
پاموک بیراه نیست و استانبول تانپینار، شهری است در حال تحول و گذار که دریچههایش را رو به شهرهای پرآوازه غرب: پاریس، لندن و برلن گشوده و مسافرین خوابزدهاش را به آنسوی آبها فرستاده و بعد با چمدانهایی از خاطرات و خرده و ریزههایی برگشتهاند که بیشباهت به چمدان پر از نوشته پدر
اورهان پاموک که ذکرش در خطابه نوبل او آمده، نیست. پدر به خیال نویسندهشدن، زن و زندگی و کاروبار را رها میکند و به پاریس میرود. با هزار نیرنگ و خواهش و تمنا مراودهای با نویسندگان بلندآوازه فرانسوی آغاز قرن گذشته پیدا میکند. در آپارتمانی محقر سکنی میگزیند و سختکوشانه مینویسد. وقتی برمیگردد یک چمدان سیاه همراهش است که ظاهرا مملو از نوشتههاست. این میراث مرموز و خیالانگیز که تا سالها بعد از مرگ پدر، پسر جرات بازکردن قفل آن را نداشت، چه میترسید با جلوه استعدادی تراشخورده یا رودهدرازیهای بیاستعدادی مفرط مواجه شود که هردو به گمانش ترسناک بود حال آنکه آنچه در کمین بود، کیفیت خفتبار معمولیبودن، بسیار ترسناکتر است.
کتاب سیاه
همه میدانند و مرتب گفته شده که
پاموک از استانبول مینویسد؛ شهری که دروازه، پل یا شاید درست جرقه برخورد آسیا و اروپاست، حلقه اتصال، دریچه غرب. محل تلاقی دو تمدن بزرگ، دو صورت عبوس که در یکدیگر خیره شدهاند تا کدامیک زودتر خندهاش بگیرد. اینبار برخلاف همیشه شرق است که میخندد. پس رمان محقق میشود. این خنده اما از نگریستن در دیگری نیست بلکه محصول نگاه به درون است. روایت دوباره خود اما عاری از تعصب و رسمیت که بلای جان رماننویسی است.
پاموک گذشته شهر، تاریخ را احضار میکند اما نه در معنای تاریخی مکتوب و قابل استناد. آن شباهت خیالانگیز دو واژه تاریخ و داستان در زبان لاتین را که بهیاد بیاوریم، میتوانیم در توصیف مشی
پاموک مثل بسیاری از نویسندگان بزرگ دیگر از جمله مشخصا
دوکتروف بگوییم که او روایتگر آن چیزی است که دروغ یا خرافات است و البته زیباست. یا آنکه درستتر به اندازه اصالتش زیباست. مثلا نه به زیبایی آنچه آن نویسنده از تاریخ شکلگیری پاکستان نوشت یا... اما او تاریخ غیررسمی، خرافه تاریخ را چکشکاری میکند. (بماند که استانبول ویترین ترکیه مدرن و اروپایی امروز است. همانطور که توسعه فرهنگی این شهر بیینال هنرهای جدید و فستیوال سینمایی و موزیک میخواهد، نویسندهای جهانی هم باشد چه بهتر.)
این رمان را
پاموک در سال 1990 نوشت و 14سال بعد ترجمه انگلیسی آن منتشر شد و عموما بهعنوان یک اثر پستمدرن شناخته میشود. (خنکترین کار آن است که خصلتهای فرهنگنامهای داستان پستمدرن را برشماریم و بعد مطابق آن داستان را اندازه کنیم. پس میکوشم حداقل گرمای بیشتری ایجاد شود.) هرچند داستان در یک روز سرد و برفی استانبول دهه70 آغاز میشود، برفی که در 200صفحه ابتدایی رمان بیانقطاع میبارد، هربار غالب از پنجره بیرون را نگاه میکند، عمارتی خیالانگیز و زیبا، گنبد و منارهای تاریخی در سکوت به بارش کند برف چشم دوخته است. «رویا»، همسر وکیل جوانی به نام «غالب» خانه و زندگیاش را ترک کرده، نامه کوتاهی بهجا گذاشته اما نه خطی، نه نشانی. غالب از کودکی شیفته رویا بوده اما نه برعکسش. زندگی مشترک این زوج سرد و بیفراز و فرود است. «رویا» مترجمی آماتور است و معتاد به خواندن رمانهای آبکی پلیسی و جنایی. همان کتابهایی که غالب حتی نمیتواند چند صفحه از آنها را تحمل کند، همین غالب در خیال گاه خود را بهجای قهرمانان این کتابها، کارآگاهی که در تعقیب تبهکاران است میگذارد. احتمالا میشود چنین برداشت کرد که خود را در هیات مردی که همسرش میپسندد تصور میکند. غالب حدس میزند غیبت رویا به برادر ناتنی بزرگتر او، «جلال سالک»، ستوننویس محبوب روزنامه ملیت بیارتباط نباشد. و همینجا متذکر شوم که در داستان هرچه هست و نیست به ایشان مربوط است. جستوجو آغاز میشود، آخر جلال هم ناپدید شده است. حتی همکاران او در روزنامه هم بیخبرند.
وکیل جوان پرسه ادیسهوار شبانهروزی را در استانبول آغاز میکند، از همان ابتدای جستوجو به مشابهت وضعیتش با قهرمانان رمانهای محبوب زن طعنه زده میشود. هرجا به آشنایی برمیخورد و نقطه پوشیدهای از زندگیاش بر او آشکار میشود؛ مثلا بلقیس، زن همکلاسی که سالهاست در حسرت عشق اوست. بلقیس سالهاست وکیل را تعقیب کرده و برایش واضح است که رویا به وکیل علاقهای ندارد. اما کشفیات وکیل تنها به زندگی شخصیاش و جستوجوی همسر و روزنامهنگار گمشده محدود نمیشود بلکه به تاریخ افسانهوار استانبول میانجامد. گوشه و کنار شهر، محلهها و مکانها، کاخ و مسجد و مغازه، تاریخ و خاطرات، همهوهمه نشانی از جلال و نوشتههایش دارند و برعکس. قهرمان در جستوجوی گمشدهاش هرجا به خوانندگان پرشور جلال سالک برمیخورد، آنها ایمان دارند هر نوشته جلال حاوی رمز و رازها و پیامهای مخفیانه است. نهفقط اشارات عارفانه و ماوراءالطبیعه که حتی ممکن است به کودتا علیه حکومت بینجامد. غالب آپارتمان مخفی جلال را پیدا میکند و به آن راه مییابد. از طریق تلفن او با روابط بسیار عجیب این نویسنده آشنا میشود؛ زنی که شیفته اوست و شوهرش که جلال را به مرگ تهدید میکند. آن یکی میخواهد اسنادی از کودتای در پیش را به روزنامهنگار برساند. پس همهچیز پیدا میکند الا آنکه میخواهد. در نتیجه این جستوجو غالب بهتدریج در قالب جلال فرو میرود، تا آنکه پشت میز او، با همان ماشین تایپ و خودنویس، خانهجامه او به بر، کمکم شروع به نوشتن میکند. به روزنامه ملیت میرود و ادعا میکند جلال از مخفیگاهی یادداشتهای ستونش را برای او میفرستد. این نمایش ادامه دارد تا آنکه یک روز خبر قتل جلال و رویا در محله قدیمیشان توسط گروهی مرموز از مهاجمان در روزنامه چاپ میشود. بعد از آن و در پایان داستان، راوی، هویت خود را آشکار میکند. (از همان مصادیق که برشمردنشان خنک بود.)
داستان با زاویه دیدهای متفاوت روایت میشود و از آن مهمتر در سطوح مختلف. یعنی روایت متشکل از چند لایه است که به شکلی موازی در یک پیکره تعریف شدهاند. اما تصور نکنید که نتیجه آن به سبک طبعآزماییهای فارسی متشتت و پیچیده و شخصی باشد؛ پلهای تداعی اشارات شاعرانه مثلا که خود به کجفهمی دامن بزند. حکایتهایی به سبک داستان کوتاههای امروزی پرداخت شده، افسانههای تاریخی از سلطان محمد فاتح، صلاحالدین، داستانهایی از استانبول تاریخی، زمان جنگهای صلیبی تا شکلگیری جمهوری ترکیه و امروز. شیوه
پاموک در اتصال این قطعات روایی میشود گفت به همان سیاقی است که در
تریسترامشندی دیدهایم با محوریت تداعی، البته ناگفته پیداست که
لارنس استرن دیوانهوار و غیرمنتظره است، اینجا دست نویسنده همسایه بههرحال برایمان روست. کمی مجلسگرمکنی غربیپسند و خردهقصههایی که میشود اسمش را گذاشت افسانههای شهری. بهویژه آنکه دستمایه اصلی دیگر
پاموک برای پرداخت این هزارتوی پیچیده از قطعات روایی کامل و مستقل نوعی وحدت مضمونی است بگیرید بر سر مفاهیمی مثل هویت و غیریت. با ملات عالی و اگزوتیک و خوش رنگوبویی مثل فرقه حروفیه. این موزاییکهای رنگارنگ روایی، از داستانهای گذشتگان که به شیوه نقالی روایت میشود تا استانبول معاصر که حول محور مضمون مشخص هویت و تاریخ انتظام یافته است؛ این دو شاهکلید نه در لایه زیرین اثر بلکه همانجا در چشمرس خواننده حاضرند.
این تم در چند وجه پرداخت میشود. یکی شباهت غالب و جلال است و دیگر مضمون خودبودن یا دیگریبودن که در مقالات جلال به آن اشاره شده.
پاموک این تم را ذیل همان چیزی طرح میکند که محتوای فرهنگی شهر استانبول است. تقابل شرق و غرب، خودی و دیگری. و آب و رنگ این مضمون را از یک سرمایه مشترک فرهنگی میگیرد که قصه
شمس و
مولاناست. اشارات فراوان و روایت امروزی، طنزآلود و سبک جلال سالک روزنامهنگار از شمس و مولانا احتمالا پاسخی است بر پرسش بغضآلود جمله نویسندگان ایرانی که دنبال فوتوفن نویسندگی
پاموک هستند. بیآنکه بخواهیم به مباحث نظری تن دهیم آنچه خصلت ذاتی رمان بهعنوان یک قالب ادبی مدرن است (در تعریف
باختین) بیاعتقادی و تمسخر مدام گفتمانهای رسمی است. آن گفتمانی که شمس و مولانا را در جایگاه رسمیشان میپذیرد از تولید رمان در استاندارد جهانی عاجز میماند.
پاموک مثل بعضی دیگر از نویسندگان همعصرش بهویژه آنها که از زبانها و سرزمینهای پیرامونی مینویسند روایتگر خرافات تاریخ یا تاریخ خرافی یک شهر است. اینجاست که گزارش و تاریخ یک فرقه مرموز عرفانی یعنی حروفیه، باور به آنکه حروف در تمام جهان پیرامون ما مستترند و همهچیز کلمه است. این همان توقع معمول نگاه غربی به شرق است. همان که در پارادایم رمانتیسیسم معنا یافته، که غربی، شرق را در معنای
بهشت گمشده و سرزمین هزارویکشبی میفهمد و میپسندد. این ذائقه 300ساله را
اورهان پاموک با تاکید بر رمز و راز فرقه حروفیه و تاریخ و آینده شهر استانبول به کار میبندد، اما آن مفاصلی که قرار است میانجی امروز و تاریخ باشند، از قبیل شهر و روزنامه و جهانگرد و... برای امروزیان جهان، مفهوم هستند.
قرار است نتیجتا تکلیف من با اثر مشخص باشد. تکلیفم با
کتاب سیاه معلوم است. خواندهام و از آن لذت بردهام و آن را به شما پیشنهاد میکنم. گاهی از این جلوهفروشی نویسنده همسایه، از این باب طبع بازار نوشتن به اصالت گذشتگان پناه میبرم اما احتمالا معقول آن است که بپذیریم ایشان نویسندهای در قواره جهانی است که ایدهها و کتابهایش برای ما احتمالا بیشتر از هر نویسنده دیگری در این اندازه قابل فهم است. او داستانهایی را مینویسد که ما نمیتوانیم بنویسیم. مرغ داستاننویسی ما نه به درد عزا میخورد نه عروسی، پس به حسرت از پشت حصار به غاز پروار همسایه نگاه میکنیم.