ساختن و ماندن | مرور


رمان «خانم کتاب» نوشته‌ی حسن جان‌محمدی روایت‌گر داستان مردی است که بعد از مدتی کلنجار رفتن با خود برای خواستگاری از دختری، به وصال با او دست می‌یابد. بنابراین در این کتاب با رمان عاشقانه‌ای روبه‌رو هستیم، رمانی که تنها سعی می‌کند از یک دید (یعنی از دید راوی اول شخص) مسایل را از نظر بگذراند و دیدی جامع از تمام زوایای پنهان شخصیت‌ها به دست نمی‌دهد و مکالمه‌ها هم چندان روشن‌کننده‌ی شخصیت‌ها نیستند. راوی همیشه درگیر حلاجی احساسات خود است و افرادی که در داستان به سر می‌برند، تنها از خلال یک سری روابط کلیشه‌ای در نظر ما پدیدار می‌شوند.

خلاصه رمان خانم کتاب حسن جان‌محمدی

راوی (سعید) که در این میان زندگی خوشی را با رویا (همسرش) از سر می‌گذراند، نقبی کوتاه به روزهای دانشگاه می‌زند. آنجا بود که رویای دوستی با دختری به نام سارا را در ذهن می‌پروراند، دختری که بیشتر پسرهای دانشگاه در آرزوی دوستی با او بودند. با شخصیت سارا تا اینجا آشنا می‌شویم. دختری دلفریب با زیبایی‌ای مثال‌زدنی.

حال که از ازدواج سعید با رویا چندین سال می‌گذرد، او دیگر مرد پخته‌ای شده و می‌داند که سارا در مقایسه با همسرش ارزشی ندارد. از این منظر می‌توانیم روایت راوی از او را شتابزده در نظر بگیریم، زیرا اگرچه این دیدگاه می‌تواند برای او توجیه‌پذیر باشد، برای خواننده که چندان از چندوچونِ شخصیت سارا خبر ندارد، توجیه‌پذیر نخواهد بود.

این تداوم زندگی شیرین را باید که تلخی‌ای کنار نهد. حالا که سعید در شرکتی ساختمانی کار می‌کند، مدیریت پروژه‌ها را به عهده می‌گیرد، از قضا روزی سارا وارد شرکت‌شان می‌شود و راوی و او یکدیگر را به جا می‌آورند، ولی چیزی از دوستی گذشته‌شان را در مقابل مدیر شرکت بروز نمی‌دهند. سارا پروژه‌ای دارد و رییس راوی، مدیریت آن را به عهده‌ی او می‌گذارد و از اینجا کلید روابط دوستانه‌شان زده می‌شود. بعد از چندی ملاقات‌های مکرر، سارا خود را (وقتی رویا سر کار رفته است) به خانه‌ی سعید دعوت می‌کند و از او می‌خواهد که به خانه‌شان برود. در ابتدا راوی طفره می‌رود ولی بعد با اکراه قبول می‌کند. اینجا باید نقطه‌ی بحران باشد و گویی نویسنده همین را می‌خواهد، ولی گفتگوها حولِ بحرانِ پیش آمده و نتایج منطقی داستان چندان برای‌مان قابل قبول نیستند.

وقتی وارد خانه می‌شوند، سارا مانتو و روسری‌اش را در می‌آورد و روی مبل می‌نشیند و منتظر راوی می‌ماند تا از آشپزخانه بیرون بیاید و او بتواند سورپرایزش کند. ولی سعید بعد از کلنجار رفتن با خود و پی بردن به اشتباهی که مرتکب شده، ترجیح می‌دهد سارا را از خانه بیرون کند. او که فکر می‌کند همسرش بویی از این ماجرا نبرده است، چند ساعتی بیرون می‌رود و با تصادفی ساختگی به خانه برمی‌گردد تا آشفتگی خودش را توضیح دهد.

با این حال رویا (معلوم نیست چگونه) به این موضوع پی برده است و به‌تدریج و هر شب سعی می‌کند راوی را تنبیه کند. ابتدا خود را در مقابل توضیحات راوی ناشنوا جلوه می‌دهد و بعد درِ اتاق خواب را برای او کلید می‌کند و طی روندی چند روزه، هدایایی که سعید برای تداوم عشق‌شان خریده بود را روی میز می‌گذارد: شال، عطر و… حتی راوی از روانشناس هم مدد می‌جوید و او هم نمی‌تواند کمک چندانی به او بکند جز آنکه پیشنهاد می‌دهد رویا را به حال خودش رها کند و یا چند صباحی دور از هم زندگی کنند. راوی که تحمل این جداافتادگی دردناک را ندارد و نمی‌تواند خود را در مقابل اکراه رویا بی‌تفاوت نشان دهد، یک صبح که رویا به سر کار رفته است، نامه‌ای برای او می‌نویسد و بی‌هدف راه ترمینال غرب را پیش می‌گیرد و از سر تصادف و بدون برنامه‌ریزی قبلی شهر رشت را برای زندگی جدیدش انتخاب می‌کند.

«حس عجیبی داشتم. مثل آدمی بودم که در حال تبعید است. همین‌طور که اتوبوس شهرها را پشت سر می‌گذاشت، از رویا دورتر و دورتر می‌شدم. اما فکرم پیش رویا بود. وقتی تصور می‌کردم با دیدن نامه ناراحت می‌شود، ناراحت می‌شدم، وقتی تصور می‌کردم مثل روزهای گذشته با بی‌تفاوتی برخورد خواهد کرد، از تصمیمی که گرفته بودم احساس رضایت می‌کردم…»

تا اینجا راوی حتی سعی کرده دنیای خود را هم از خلال توصیف روابط عاشقانه‌اش برای ما تداعی کند. راوی از کودکی به‌تدریج به کتاب‌خوانی علاقه پیدا می‌کند و در بزرگسالی و دوران دانشگاه به مسائل فلسفی‌ای چون هستی و وجود گرایش پیدا می‌کند و بعد از چندی اندیشیدن، دچار یأس فلسفی می‌شود و دلزدگی از هر چیزی وجودش را به هم می‌فشارد تا اینکه تصادفی با ماشین، او را به زندگی دوباره بازمی‌گرداند. با این‌حال توصیفات راوی از یأس فلسفی و بازگشت دوباره به زندگی عادی هم تنها به یک سری نام بردن از کتاب‌ها محدود می‌ماند و سعید در نظرمان چونان فردی جلوه می‌کند که گویی تاب عظمت جهان بیرون را ندارد و اتفاقی که بعد در مواجهه‌ی او با سارا شاهدش هستیم، دلیلی بر این مدعاست که عقیده‌ی راوی به‌راحتی دچار تزلزل می‌شود.

سعید که به رشت می‌رود، سریع خانه‌ای ویلایی کرایه می‌کند و مدتی را در آنجا، به دور از دردسرهای بی‌اعتنایی رویا سر می‌کند و بعد از چندین بار که با او تماس می‌گیرد و با عدم پاسخگویی‌اش روبه‌رو می‌شود، سیمکارت را از گوشی خارج می‌کند و خود را از تمام وابستگی‌های زندگی گذشته می‌رهاند.

حال که سعید گذشته را به‌اجبار پس زده و تمام دلبستگی‌ها را نسبت به آن دوران خوش از خود زدوده، سیگار را تنها پناهگاه خود برای چنگ زدن به حال می‌بیند، برای آنکه دمی از حال بگریزد و در گذشته غوطه‌ور نشود. با این‌حال تمام این توصیفات باید نشاندهنده‌ی چیزی ورای روابط ظاهری صرف باشد. راوی از ما می‌خواهد در این تجربه با او همراه شویم، ولی هر زمان که سعی می‌کنیم به گذشته‌اش بیاویزیم، او سعی می‌کند تنها ناکامی خود از عشقی به غایت کامل را ناشی از نامرادی‌های سرنوشتی بداند که گویی برای او چیزی جز این را در چنته نداشت و او به‌ناچار باید قبولش می‌کرد و اگر راهی به غیر از این را برمی‌گزید، نابودی در انتظارش بود و با این‌حال گویی راوی قصه‌ی ما خود نمی‌داند نابودی مسیری که در پیش گرفت، با نابودی‌ای که ماندن و ساختن دوباره نصیبش می‌کرد، چندان تفاوتی نداشت. به همین دلیل همدردی چندانی را با سعید احساس نمی‌کنیم.

بعد از مدتی برادر راوی خانه‌ی او را پیدا می‌کند: چون آشنایی در اداره‌ی پلیس داشتند، جاهایی که از کارت بانکی برای خرید استفاده کرده بود را پیدا می‌کنند و اینگونه سعید از کنج عزلت بیرون می‌آید. برادر راوی می‌گوید که رویا نگران اوست و از او خواسته که دنبالش بگردد. او که از چند و چون ماجرا خبر ندارد از او می‌خواهد به خانه برگردد و بعد از مدتی گشت‌زنی در رشت، به تهران می‌رود و سعید را دوباره تنها می‌گذارد تا هر زمان که آماده بود، به تهران و پیش رویا برود. او چند بار دیگر سعی می‌کند شماره‌ی رویا را بگیرد و در کمال تعجب، دیگربار او پاسخگویش نیست و در اینجا است که راوی دچار سردرگمی می‌شود و کلافه در حیاط می‌نشیند و رو به آسمان خیره می‌شود و تصاویر به صورت درهم و برهم از ذهنش می‌گذرند.

از آنجا که نویسنده سعی کرده با زبانی ساده، تحولات یک زندگی عاشقانه‌ی معمولی را دنبال و ما را با اوج نابودی‌اش مواجه کند، می‌توان آن را اثری بی‌ادعا دانست که تنها خواسته ما را با یک بُعد زندگی عاشقانه رودررو سازد.

............... تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...