درباره «سرم را چسباندم روی تن‌شان» به قلم شیرین ورچه | اعتماد


راوی داستان‌های این مجموعه اغلب زنانی تنهایند که مدام مشغول کنکاشی درونی‌اند. در داستان‌هایی که راوی آزاد است به ذهن و درون خود چنگ بیندازد و هر آنچه را که هست و نیست شخم بزند، داستان‌های موفقی مثل «نبش قبر»، «دریای آزاد»، «ایستگاه بیگاه» و «گزارش نهایی یا نیمه‌خالی» متولد می‌شوند که در مجموعه داستان «سرم را چسباندم روی تن‌شان» به قلم شیرین ورچه منتشر شده‌اند. 

سرم را چسباندم روی تن‌شان شیرین ورچه

نویسنده در داستان «نبش قبر» که نقطه عطف داستان‌های این مجموعه است، راوی را به مطب دندانپزشکی می‌برد و تجربه پر کردن و عصب‌کشی دندان یعنی ظاهرا تجربه‌ای پیش‌پا افتاده را پیش روی مخاطب قرار می‌دهد. گویا راوی بر صندلی دندانپزشکی به کاتارسیس می‌رسد و کنکاش درونی نابی را تجربه می‌کند. «به هر که بگویم از رفتن به دندانپزشکی خوشم می‌آید، فکر می‌کند یک چیزیم می‌شود. اما من واقعا دوست دارم روی صندلی مخصوص‌شان ولو شوم، پاهایم را دراز کنم و بگذارم دکتر کارش را بکند.» صندلی مخصوص دندانپزشکی در واقع او را از فضای سرد و شلوغ روزمره دور کرده و به او فرصت رو در رو شدن بیشتر با خودش را می‌دهد. در این فضا، تمام مسوولیت با دکتر است و او می‌تواند تماما با خودش تنها باشد و رویابافی کند. چراکه به گفته ویلیام باتلر ییتس، شاعر ایرلندی، مسوولیت از رویا آغاز می‌شود. نویسنده در این داستان با خودش، راوی و مخاطب روراست است و او را در تجربه‌اش شریک می‌کند حتی اگر این تجربه نبش قبری در دهانش باشد. اگرچه دلش می‌گیرد که «دندان مرده‌ام مراسم سوگواری هم ندارد.»
در «نبش قبر» در واقع راوی با خودش روبه‌رو می‌شود که به کشف خود نایل شود. «نمی‌توانم تشخیص بدهم، آستانه تحمل دردم بالا رفته یا خیلی وقت است دیگر چیزی حس نمی‌کنم.»

اما این چیزی حس نکردن و بی‌تفاوتی را می‌توانیم در داستان «ایستگاه بیگاه» هم شاهد باشیم. همه از قطار خالی در ایستگاه متروک پیاده می‌شوند جز راوی که گویا بودن و نبودنش در آن زمان و مکان چندان فرقی برایش ندارد. «میم و کاف در برزخ تصمیم‌گیری مانده‌اند. می‌ترسند اگر بروند، قطار راه بیفتد و آنها جا بمانند و به پرواز نرسند. ماندن هم برایشان دلهره‌آور است و وحشت نرسیدن، گریبان‌شان را گرفته. به حال مرگ افتاده‌اند. من این احساس را یک وقتی داشتم ولی دیگر برایم معنی مردن نمی‌دهد.» گویا امید برای راوی مرده و او به رهایی‌بخشی نومیدی رسیده است. یا به قول سوزان سانتاگ، نویسنده و منتقد ادبی امریکایی: «جایی که امید می‌میرد، نومیدی رهایی‌بخش است.»

در داستان «دریای آزاد» راوی، زن منفعلی است که دلش می‌خواهد، بپرد و جسور باشد ولی... «هر چه می‌گردم، عکس مناسبی از آنجا پیدا نمی‌کنم که سرم را بچسبانم روی تن کسی جز چند عکس تار و بی‌کیفیت از دو، سه نفر کنار ساحل خلوت. بیشتر دلگیر به نظر می‌رسند تا دل‌انگیز.»
زنی که در درونش گویا نسرینی خفته که دوست دارد، جسورانه با قایق شخصی تمام دنیا را سیر کند. اما انفعال این اجازه را به او نمی‌دهد. این انفعال از کجا آب می‌خورد؟ چرا راوی نمی‌تواند به دریای آزاد سفر کند؟ راوی به زیبایی به این سوال در داستانش جواب می‌دهد.«روزی که خبر به گل نشستنش در جنوب، توی تمامی روزنامه‌ها و صفحه‌های خبری پخش شد، لیوان چای را توی نور گرفته بودم و می‌خواستم، ببینم خوب دم کشیده است یا نه. تفاله‌های چای مثل ماهی‌های ریز و درشت وول می‌زدند و یکی یکی به دیواره لیوان می‌خوردند و به سمت کف، ته‌نشین می‌شدند.»

اما در داستان‌هایی که نویسنده، دست راوی را باز گذاشته و نخواسته ماجرا و اتفاق و فراز و فرودی را تحمیل کند، راوی از خودش تا حدودی پرده برداشته البته این عیان و شفاف‌سازی تا جایی است که راوی به تو یا اویی اشاره می‌کند و گاه او را مخاطب قرار می‌دهد. تویی که غایب است. مرده؟ رفته؟ خیالی است یا واقعی؟ دوست است؟ پارتنر است؟ عشق است؟ این توی راوی به قدری در پرده ابهام و سوال است که چندان مخاطب را درگیر و کنجکاو نمی‌کند. اصلا وقتی راوی از این تو می‌گوید، مخاطب حس می‌کند که این «تو» مزاحم درک او از راوی است. آیا نویسنده چنین قصدی داشته؟ «واگن بی‌حرکت و دم کرده است. مثل تو که بی‌حرکت و خشک بودی، وقتی صورتت را دست زدم. نفس نداشتی. شبیه خودت نبودی...».

آیا راوی می‌ترسد از گفتن و عیان کردن بیشتر در مورد این «تو»؟ آیا یادآوری بیشتر این «تو» برایش رنج‌آور است؟ یا در همین حد تیتروار و در سطح، او را درگیر خودش کرده؟ در داستان‌هایی که نویسنده سروقت داستان‌گویی معمول می‌رود مثل «جاده باریک می‌شود» و «پرسه در یک روز آفتابی بارانی» روایت چندان چنگی به دل نمی‌زند و حرکت لاک‌پشتی روی سینه‌کش تپه برای راوی خاطراتی به صورت تیتروار از افرادی که با آنها رابطه عاطفی داشته، مرور می‌شود. آیا تمهیدی از سوی نویسنده است برای تاکید بر مقوایی بودن این عشاق یا نویسنده درگیر خودسانسوری است؟ «وقتی گفتی دوستم داری، بی‌تامل گفتم عاشقت هستم. ترسیده بودم اگر همان موقع نگویم، فرصت از دست برود. جوری خندیدی که فاصله بین دو دندانت را به وضوح دیدم.» در «کلاغ سر» راوی با کلاغی که روی سرش لانه ساخته، زندگی می‌کند و درگیر است. ولی باز هم آن «تو»ی مبهم و موهوم وارد گود می‌شود و چالش‌های راوی با کلاغ را تحت‌الشعاع خودش قرار می‌دهد.

[مجموعه داستان «سرم را چسباندم روی تن‌شان» به قلم شیرین ورچه در 128 صفحه و توسط نشر تا نونوشت منتشر شده است.]

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کسی حق خروج از شهر را ندارد و پاسخ کنجکاوی افراد هم با این جمله که «آن بیرون هیچ چیز نیست» داده می‌شود... اشتیاق او برای تولید و ثروتمند شدن، سیری ناپذیر است و طولی نمی‌کشد که همه درختان جنگل قطع می‌شوند... وجود این گیاه، منافع کارخانه را به خطر می‌اندازد... در این شهر، هیچ عنصر طبیعی وجود ندارد و تمامی درختان و گل‌ها، بادکنک‌هایی پلاستیکی هستند... مهمترین مشکل لاس وگاس کمبود شدید منابع آب است ...
در پانزده سالگی به ازدواج حسین فاطمی درمی‌آید و کمتر از دو سال در میانه‌ی اوج بحران‌ ملی شدن نفت و کودتا با دکتر زندگی می‌کند... می‌خواستند با ایستادن کنار خانم سطوتی، با یک عکس یادگاری؛ خود را در نقش مرحوم فاطمی تصور کرده و راهی و میراث‌دار او بنمایانند... حتی خاطره چندانی هم در میان نیست؛ او حتی دقیق و درست نمی‌دانسته دعوی شویش با شاه بر سر چه بوده... بچه‌ی بازارچه‌ی آب منگل از پا نمی‌نشیند و رسم جوانمردی را از یاد نمی‌برد... نهایتا خانم سطوتی آزاد شده و به لندن باز می‌گردد ...
اباصلت هروی که برخی گمان می‌کنند غلام امام رضا(ع) بوده، فردی دانشمند و صاحب‌نظر بود که 30 سال شاگردی سفیان بن عیینه را در کارنامه دارد... امام مثل اباصلتی را جذب می‌کند... خطبه یک نهج‌البلاغه که خطبه توحیدیه است در دربار مامون توسط امام رضا(ع) ایراد شده؛ شاهدش این است که در متن خطبه اصطلاحاتی به کار رفته که پیش از ترجمه آثار یونانی در زبان عربی وجود نداشت... مامون حدیث و فقه و کلام می‌دانست و به فلسفه علاقه داشت... برخی از برادران امام رضا(ع) نه پیرو امام بودند؛ نه زیدی و نه اسماعیلی ...
شور جوانی در این اثر بیشتر از سایر آثارش وجود دارد و شاید بتوان گفت، آسیب‌شناسی دوران جوانی به معنای کلی کلمه را نیز در آن بشود دید... ابوالمشاغلی حیران از کار جهان، قهرمانی بی‌سروپا و حیف‌نانی لاف‌زن با شهوت بی‌پایانِ سخن‌پردازی... کتابِ زیستن در لحظه و تن‌زدن از آینده‌هایی است که فلاسفه اخلاق و خوشبختی، نسخه‌اش را برای مخاطبان می‌پیچند... مدام از کارگران حرف می‌زنند و استثمارشان از سوی کارفرما، ولی خودشان در طول عمر، کاری جدی نکرده‌اند یا وقتی کارفرما می‌شوند، به کل این اندرزها یادشان می‌رود ...
هرگاه عدالت بر کشوری حکمفرما نشود و عدل و داد جایگزین جور و بیداد نگردد، مردم آن سرزمین دچار حمله و هجوم دشمنان خویش می‌گردند و آنچه نپسندند بر آنان فرو می‌ریزد... توانمندی جز با بزرگمردان صورت نبندد، و بزرگمردان جز به مال فراهم نشوند، و مال جز به آبادانی به دست نیاید، و آبادانی جز با دادگری و تدبیر نیکو پدید نگردد... اگر این پادشاه هست و ظلم او، تا یک سال دیگر هزار خرابه توانم داد... ای پدر گویی که این ملک در خاندان ما تا کی ماند؟ گفت: ای پسر تا بساط عدل گسترده باشیم ...