کتاب «جهانى شدن و فرهنگ» [Globalization and culture] اثر جان تاملینسون [John Tomlinson]، ترجمه محسن حکیمى، در شش فصل به صورت گسترده موضوع جهانىشدن را از دریچه فرهنگى و عمدتاً با تکیه بر جدیدترین مفاهیمى که در حوزه انسانشناسى و مطالعات فرهنگى و ارتباطات مطرح شدهاند، مورد بررسى قرار مىدهد.
![جهانى شدن و فرهنگ» [Globalization and culture] اثر جان تاملینسون](/files/176459918791371560.jpg)
در طول سالهاى اخیر و به همراه افزایش تنشها و برخوردها در سطوح ملى و فراملى، موضوع جهانىشدن به اشکالى متناقض، به طور پیوسته و با شدت و قدرت روزافزون مطرح مىشود. طرح این موضوع از دو جانبِ کاملاً متضاد در ستایش و یا در محکوم کردن این پدیده عنوان و تمایل بسیارى به این امر مشاهده مىشود که دلیل عمده مشکلات کنونى در جهان را از یکسو در عدم اجرا و تحقق جهانىشدن در همه ابعاد آن، و از سوى دیگر، برعکس، در شتاب بیش از اندازه در تحققیافتن این پروژه بدانند.
این بحث که در اساس خود در سالهاى پس از جنگ جهانى دوم، و همزمان با شکلگرفتن جهان جدید در یالتا – تقسیم جهان به دو حوزه نفوذ شوروى و امریکا و ظاهر شدن «جهان سوم» از خلال تشکیل دولتهاى ملى ضعیف و توسعهنیافته در کنار دو مرکز توسعهیافته سرمایهدارى و سوسیالیستى – مطرح شد، در ابتدا به وسیله گروهى از جامعهشناسان و اندیشمندان اروپایى و امریکایى – عمدتاً ریمون آرون، دانیل بل، لیپست و فون هایک – نمایندگى مىشد که دعوى «پایان یافتن عصر ایدئولوژىها» و آغاز «عصر فنسالارى» را داشتند. از نگاه این اندیشمندان، ویژگى جهان جدید در آن است که عصر صنعتى و تنشهاى ناگزیر و ذاتى آن را پشت سر گذاشته و قدم در عصر پساصنعتى نهاده است که محور آن دانش و فنون است. پوزیتیویسم ادعایى این اندیشه که نوعى جهتگیرى خنثاى سیاسى را نیز به ناچار ایجاب مىکرد، از همان زمان با مقاومت «مکتب فرانکفورت» و گروهى بزرگ از اندیشمندان علوم اجتماعى مواجه شد. این روشنفکران با تأکید بر قدرت ضرورى و نقش حیاتى «آرمانشهرها» در زندگى انسانى با وجود فرو ریختن پىدرپى آنها – با بحران استالینیسم پس از مرگ استالین در ۱۹۵۳ و شورشهاى اروپاى شرقى – نسبت به خطر ازدسترفتن کورکورانه باورهاى آرمانشهرى به بهاى دستیافتن به جامعهاى به ظاهر منطقى هشدار مىدادند.
سالها بعد، حتى پس از فروریختن آرمانهایى باز هم بزرگ، جملهاى زیبا این امر را متبلور مىکرد: «بهتر آن است که همراه سارتر اشتباه کرد تا همراه آرون بر حق بود». در سالهاى بعدى، نظریههاى ارتباطات و در رأس آنها مک لوهان و مفهوم «دهکده جهانى» راه را براى لیبرالیسم نو هموار کردند. دو مفهوم «جامعه اطلاعاتى» از یکسو و «جامعه پساصنعتى» از سوى دیگر، چنان با یکدیگر پیوند خوردند که به نظر مىرسید همه معماهاى توسعه از میان برداشته شدهاند و تنها کارى که باقى مانده است «کاربردى کردن» برنامههاى از پیش نوشته و تدوین شده است. با سقوط شوروى و اقمارش و با چرخش چین به سوى اقتصاد بازار، آرمانهاى نولیبرالى هرچه بیشتر خود را در سه محور مشخص مطرح کردند: نخست محور اقتصادى با بازار بهمثابه تنها سازوکار معتبر براى رشد و توسعه و پیشرفت و حرکت به سوى «جامعه رفاه»؛ دوم محور محیطشناختى اجتماعى و فرهنگى با شهرنشینى به مثابه تنها شکل معتبر و متمدن زیستى: شهر به عنوان مرکز تراکم ثروت (بانکها)، قدرت (مراکز تصمیمگیرى)، و سبک زندگى مصرفگرا و الگوبردارى شده از «شیوه زندگى امریکایى»، و سرانجام محور سیاسى با دولت ملى و نهادهاى فروملى و فراملىِ نشئت گرفته از آن به مثابه تنها شکل موجودیت حقوقى و قانونى انسانها در هر نوع تجمع گروهى از آنها در تمامى ردهها و سطحها. با توجه به این نکتهها بود که مفهوم جهانىشدن هرچه بیش از پیش شروع به ظاهر شدن کرد و به ویژه از سوى بانیان لیبرالیسم و به عنوان راه حل معجزهآساى تمامى مشکلات بشر مطرح شد.
در دو دهه ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ مفاهیمى که در حوزه جهانى شدن با تأکید بر موارد فوق ارائه مىشدند، چنان بدیهى مىنمودند که کمترین انتقادى نسبت به آنها، به سادگى با برچسب «واپسگرایى» کنار زده مىشد. نه در عرصه علمى، نه در عرصه اجتماعى و سیاسى، و به ویژه به هیچوجه در عرصه اقتصادى کسى را توان مقابله با یکهتازى لیبرالیسم نو نبود و از اینرو مفهوم پایان ایدئولوژى، اینبار با شعارى باز هم بزرگتر؛ یعنى «پایان تاریخ» فوکویاما، به میدان آمد. به ظاهر تنها کافى بود دولتهاى بزرگ و ثروتمند با ارتشهاى قدرتمند خود و با بانکهاى باز هم قدرتمندتر خود، در همراهى با نهادهاى مالى بینالمللى – بانک جهانى، صندوق بینالمللى پول، و سپس سازمان تجارت جهانى – راههاى لازم را به همه کشورهاى جهان دیکته، و جاده را براى عبور ماشین بزرگ و درحقیقت «جاده صاف کن» بزرگ جهانىشدن آماده کنند. اما متأسفانه و در واقع خوشبختانه، براى ضعیفترها، معادلات به این سادگى قابل حلشدن نبودند، نظام جهانى به سرعت با بحرانهایى کوچک و بزرگ، که شرایط را به سوى توقف یا کند شدن دستگاه «جهانىسازى» در بنبستهایى هرچه پیچیدهتر کشیدند، روبه رو شد.
ظهور چنین بنبستهایى، تبلور خود را با افزایش هرچه بیشتر شکاف میان کشورهاى فقیر و ثروتمند، و با ظاهرشدن آنچه «جهان چهارم» نام گرفت و منظور از آن قشر بزرگ فقراى شهرى و طردشدگان و مصیبتزدگان دنیاى توسعهیافته بود – همان کسانى که پیر بوردیو کتاب معروف خود مصیبت جهان را به آنها اختصاص داد – به نمایش گذاشت و سبب شد که اطمینان به چشمانداز روشن پروژه جهانىشدن، کمکم دچار تزلزل شود. این امر، همزمان با قدرت گرفتن و مستدل شدن هرچه بیشتر گفتمان پسامدرن، در ارتباط با پیامدهاى مدرنیته اتفاق مىافتاد و طبعاً انطباق دادن و ترسیم خط سیرى که بیش از پیش نوزایى را به انسانگرایى فاشیسم و لیبرالیسم نو پیوند مىداد، سادهتر مىشد. هرچند در این زمینه، میان طرفداران پسامدرن اتفاقنظر نبود و خوشبینترین آنها بر آن بودند که هنوز مىتوان پروژه روشنگرى را نجات داد و به سر منزل مقصود رساند. بدینترتیب، نیاز به ادبیات منتقدانه نسبت به جهانى شدن، ادبیاتى که بتواند جاى ادبیات تبلیغاتى، فنسالارانه و گفتمان سادهاندیشانه و درحقیقت بازاریابانه «جامعه اطلاعاتى» را بگیرد، احساس شد. کتاب تاملینسون، یکى از آثارى است که به صورتى واقعگرایانه توانسته است بسیارى از مباحثى را که به گرد پرسمان کنونى جهانىشدن مطرح هستند، ارائه کند.
رویکرد ابتدایى تاملینسون، رویکردى علمى توصیفى است؛ به صورتى که مىکوشد به کالبدشکافى پدیده جهانىشدن، فراتر از گفتمان متعارف فنسالارانه، دست یازد. بدینترتیب در فصل نخست، نویسنده جهانى شدن را از خلال دو مفهوم «پیچیدگى» – مفهومى که پیش از او ادگار مورن در فرانسه به ویژه در کتاب سهگانه روش به کار برده است – و «همجوارى» را – که در دیدگاههاى انسانشناختى و معمارى دهههاى ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ در نزد هال نیز مطرح شده بودند – عنوان مىکند:
«جهانىشدن، شبکهاى به سرعت گسترش یابنده و همیشه متراکمشونده از پیوندهاى متقابل و وابستگىهاى متقابل است که وجه مشخصه زندگى اجتماعى مدرن به شمار مىرود» (ص ۱۴) «گمشدن فاصلهها از راه کاهش چشمگیر زمان و پیمودن آنها، چه به طور فیزیکى (…) چه به گونهاى تصویرى (…) و در سطحى دیگر از تحلیل ارتباط به واسطه ایده «کش آمدن» مناسبات اجتماعى در طول مکان (گیدنز) با ایده همجوارى مکانى تداخل پیدا مىکند.» (صص ۱۵ – ۱۶)
تاملینسون همچنین از همان ابتدا رویکرد فرهنگى خود به مسئله را که کمابیش دیدگاهى تفسیرى و ملهم از آراى کلیفورد گیرتز – انسانشناس امریکایى مکتب انسانشناسى تفسیرى – است، ارائه مىدهد و فرهنگ را «سطحى از زندگى که در آن انسانها به کمک راه و رسمهاى بازنمایى نمادین به ساختن معنى مىپردازند» (ص ۳۵)، تعریف مىکند.
تاملینسون در این فصل، رویکرد اقتصادى به موضوع جهانىشدن – در واقع رویکرد سرمایهدارى نولیبرالى – را به شدت مورد انتقاد قرار مىدهد. چند بُعدى بودن جهانگرایى به باور او در برابر تکبُعدى بودن این رویکرد قرار مىگیرد. البته انتقاد تاملینسون عمدتاً با اتکا به نظریات اندیشمندانى چون هیرست و تامپسون به طور خاص متوجه کسانى چون کنیشى اوهمایى، برنامهریز تجارى ژاپنى، است که فرهنگ جهانى را در تقابل با دولتهاى ملى مىداند و این سطح از سازمانیافتگى؛ یعنى هویتهاى ملى، را مانع و مزاحمى براى توسعه مىشمارد. با این وصف از خلال چنین انتقادى، و با وجود تکبُعدى بودن دیدگاه متفکران نولیبرال، نمىتوان همچون نویسنده نتیجه گرفت که امروزه ما با نوعى «ادعاهاى اغراقآمیز درباره قدرت سرمایهدارى جهانى» روبهرو باشیم که پذیرش آنها بتواند «از نظر سیاسى فلجکننده» باشد (ص ۳۲). باید توجه داشت که حرکت اساسى جهانىشدن، حرکتى استعمارى و سپس نواستعمارى بوده است. بدیهى است که نولیبرالیسم حاضر به قبول چنین تعبیرى از جهانىشدن نیست و بیشتر تمایل دارد آن را همچون قرن نوزدهم و بیستم در چارچوب یک ایدئولوژى «پیشرفت»، «توسعه»، و «تطورگرایى طبیعى» ارائه دهد.
همین رویکرد که شاید بتوان آن را تا اندازهاى نوعى «تقلیلگرایى فرهنگى» به حساب آورد و البته در آن با تفسیرى بسیار محدود از معنى «فرهنگ» روبهرو هستیم، در ارتباط با بُعد صنعتى و رسانهاى فرهنگ نیز پیش نهاده مىشود، چنانکه تاملینسون از کسانى که «مشغلهشان اظهار شگفتى از ظهور فناورىهاى جدید پیامرسانى» است، انتقاد مىکند و رویکرد آنها را در سطح گفتمانى «ژورنالیستى» قرار مىدهد. در اینجا وى حتى ابایى ندارد که با گیدنز نیز برخورد کند، حال آنکه گیدنز به طور عام و مانوئل کاستلز به طور خاص، که با پنداره «جامعه شبکهاى» خود مسائلى مشابه را مطرح مىکنند، مسلماً نمىتوانند جزءِ شیفتگان ناخودآگاه فناورى قرار داده شوند، بلکه باید آنها را جزءِ کسانى دانست که دقیقاً مىدانند بُعد فناورانه بخشى اساسى از فرهنگ است که هرچه بیش از پیش معیارهاى زندگى مدرن را تعیین مىکند.
فصل دوم کتاب به تشریح جهانىشدن به مثابه «مدرن شدن» اختصاص دارد. در اینجا این پرسش مطرح است که آیا جهانىشدن بر پدیده مدرنشدن انطباق دارد؟ و آیا پیامدى از آن بهشمار مىرود یا گسستى از آن است؟ به نظر مىرسد مکث و تردید نویسنده بر آنکه دوران مدرن مشخص نیست و بنابراین تعریفهاى مختلف، مىتوان آن را در قرن پانزدهم، شانزدهم یا هفدهم قرار داد، حاصل کمبها دادن او به درک پدیده جهانىشدن به تعبیر والرشتاین باشد. شاید مارتین آلبرو اصرار داشته باشد که عصر جهانى جاى عصر مدرن را گرفته است، اما به سختى مىتوان مدرنیته حاکم بر زندگى انسانها را که خود بیش از هر چیز در استاندارد شدن «سبکهاى زندگى» بر اساس منافع اقتصادى تولید انبوه خدمات و کالاها – از همه نوع، ازجمله و شاید بهویژه کالاهاى فرهنگى – استوار است، را به فراموشى سپرد. باید همچون تاملینسون، بر این نکته تأکید کرد که درک تاریخى نسبت به پدیده جهانى شدن لزوماً نوعى تقلیلیافتگى به تطور گرایى یا روایتهاى بزرگ به تعبیر لیوتار نیست. تاملینسون، دیدگاهى به نسبت مثبت از مدرنیته دارد چنانکه آن را «مقولهاى گسترده درون خود…. با ظرفیتهایى فراوان براى الگوهاى انعطافپذیر و غیرهنجارمند تغییر، براى بىتعینى، نقد غائیت، و عقلانیت جنبش روشنگرى» (ص ۷۱) مىداند. وى از آن پس به تشریحى گسترده از نظریه رابطه زمان و مکان در نزد گیدنز مىپردازد و نشان مىدهد چگونه زمان مدرن، زمان نمادین (ساعت مکانیکى) را جایگزین زمان طبیعى مىکند و چگونه فضاى طبیعى بهمثابه عامل اصلى تعیینکنندگى زمان، نقش خود را از دست مىدهد و این وظیفه را به فضاهاى نمادین و کارکردى مىدهد. نتیجه این فرایند نمىتواند جز «از جاکندگى» (یا بسترزدایى) باشد که معنایش به تعبیر گیدنز جدا شدن «روابط اجتماعى از بافتهاى محلى تعامل و تجدید ساختار آنها در گسترههاى نامعین زمانى و مکانى است» (ص ۸۲).
با وجود این شرح طولانى، تاملینسون، گیدنز را به «برخوردى سرسرى با موضوع فرهنگ» و نادیده گرفتن رابطه قدرت در مجموعه آثارش متهم مىکند (ص ۹۰). خوشبینى تاملینسون در نتیجهگیرى از بحث، از اینرو مشخص مىشود که اصرار دارد جهانىشدن را پدیدهاى مبهم و مستعدِ بیانهاى متفاوت ببیند و درنتیجه جهانشمولگرایى را نیز در اصل چیزى منفى نداند و معتقد باشد که مىتوان چشماندازى خوشخیم از جهانى شدن به شکل یک سیاست فرهنگى جهانوطن داشت، موضوعى که در فصل ششم کتاب، کوشیده است آن را باز کند.
در فصل سوم با پرسشى مهم روبهرو هستیم: آیا در انتظار فرهنگ جهانى باید بیشتر، از بروز یک کابوس هراس داشت یا از تصور یک رؤیاى شیرین، شادمان بود؟ تأکید تاملینسون بر حدسى بودن هرگونه استدلال، باز هم تا اندازهاى خوشبینانه به نظر مىرسد زیرا به نوعى چشم فروبستن بر تجربه چند قرنى جهانىشدن تاکنون است. یک سوءتعبیر در اینجا، آن است که بپنداریم خودمحوربینىهاى فرهنگى، که تقریباً در بیشتر فرهنگها وجود داشتهاند، به معنى نوعى جهانى اندیشیدن یا ادعاى جهانى بودناند. درحقیقت مهمترین اشکال بروز تفکر جهانى، ادیان بزرگ بودهاند که پروژههایى استعلایى با پیامدهاى بلافصل فراملى و فراقبیلهاى را عرضه مىکردهاند. تاملینسون در این فصل نشان مىدهد که برخلاف تصورى که بروز پروژه روشنگرى را به معنى پایان خودمحوربینىهاى قومى تعبیر مىکند، این پروژه سبب یک «قوممحورى خودآگاهانهتر و وابسته به «دیگر» فرهنگى مىشود تا بتواند اسطوره برترى فرهنگى خود را تداوم ببخشد» (ص ۱۰۷). اروپا محورىِ تطورگراى قرن نوزدهم، نه فقط در دیدگاههاى لیبرالى که حتى در دیدگاههاى انقلابى مارکسیسم نوزا که محلىگرایى را در تقابل انقلاب جهانى قرار مىدهد، مشهود است:
واقعیت این است که مارکس، انسانگراىِ جهانوطنِ معتقدى است که از ناسیونالیسم و میهنپرستى به عنوان نیروهاى ارتجاعى تمام جوامع که علیه منافع راستین و جهانوطنانه پرولتاریا – کارگران جهان – عمل مىکنند، متنفر است. همچنین وقتى نوشتههاى او را مىخوانیم نوعى احساس ناشکیبایى عمومیتیافته از سرکردن با غرابت و کوتهبینى هرگونه «فرهنگ محلى» به ما دست مىدهد، فرهنگى که به نظر مىرسد او آن را به چیزى ربط مىدهد که بهزعم او «بلاهت روستایى» است. (ص ۱۱۰)
از این طریق، تاملینسون رویکردهاى خود را نسبت به جهانىشدن که رویکردهایى انتقادى – اما قابلانعطاف – هستند، نشان مىدهد. با وجود این، او بحث «تهاجم فرهنگى امپریالیستى» نظام سرمایهدارى را که امروزه بهوسیله مارکسیستها بهویژه در امریکا مطرح مىشود، رد مىکند و ضعف آن را در ندیدن قابلیت مقاومت و ترکیب میان حوزههاى محلى و جهانى مىداند: «مشکل بحث امپریالیسم فرهنگى این است که این نفوذ را صرفاً فرض مىکند از حضور صرف کالاهاى فرهنگى بهطور جهشى به انتساب اثرات فرهنگى یا ایدئولوژیکى عمیقتر مىرسد». (ص ۱۱۹)
در واقع هرچند باید پدیدههایى چون «مک دونالدى شدن» جهان (بنجامین باربر)، بدل شدن جهان به یک فروشگاه بزرگ (ژان بودریار)، و غربىشدن جهان (سرژ لاتوش) را پذیرفت، نمىتوان این را پذیرفت که چنین ارادهاى به کالایى کردن همه چیزها و همه روابط لزوماً با موفقیت روبه رو خواهد شد. مشکل اساسى در اینجا «کارکردى» نبودن روابط است که خود را در تنشهاى هرچه بیشتر جهان نشان مىدهد.
بازکردن این بحث به وسیله نویسنده در فصل چهارم کتاب انجام مىشود که یکى از مهمترین مسائل کنونى جهانىشدن را در بردارد و آن موضوع «منطقهزدایى» است. تاملینسون با تأکید بر کار کلیفورد در جداسازى مفهوم فرهنگ از محل (زمین)، بر سیالشدن هرچه بیشازپیش فرهنگها انگشت مىگذارد که کار تشریح و درک آنها را مشکل مىکند و ترکیبهایى هرچه غیرقابل پیشبینىتر میان محلیت و جهانیت به وجود مىآورد.
این بحث در یکى از جدیدترین و قابل تأملترین مفاهیم انسانشناسى فرهنگى؛ یعنى مفهوم جهان محلىشدن به میان آمده است. چگونه مىتوان محلى باقى ماند و جهانى شد؟ و یا برعکس تفکرى جهانى را در سطحى محلى به تحقق درآورد؟ چگونه مىتوان پیوندهایى کاملاً جدید میان این دو به وجود آورد که با هیچیک از معیارهاى آنها همخوانى نداشته باشند؟ سبک زندگى، شیوههاى روزمره زندگى در جهان مدرن هرچه بیشتر به دلیل کالایىشدن جهان، راهى گشوده به درک این امر است.
در همین فصل بحث جالب توجه دیگر، مفهوم «نامحل» یا «نامکان» از انسانشناس فرانسوى، مارک اوژه، است که نشان مىدهد چگونه فرایند مدرنیته و بهدنبال آن جهانى شدن در حال از میان بردن مکانهاى مردمنگارانه؛ یعنى، مکانهاى تمرکز حافظههاى تاریخى فرهنگى براى جایگزین کردن آنها با نامکانها هستند. اوژه خود، چنین توصیفى از نامکانها ارائه مىدهد:
اگر بتوان محل را امرى رابطهاى، تاریخى و مرتبط با هویت تعریف کرد، آنگاه مکانى که نتواند به عنوان امرى رابطهاى یا تاریخى، یا مرتبط با هویت تعریف شود، یک نامحل خواهد بود… دنیایى که در آن مردم در درمانگاه به دنیا مىآیند و در بیمارستان مىمیرند، دنیایى که در آن مکانهاى عبورى و اقامتگاههاى موقتى در شرایطى تجملى یا غیرانسانى (هتلهاى زنجیرهاى و اقامتگاههاى بدون اجازه، محلهاى گذران تعطیلات و اردوگاههاى پناهندگان، حلبىآبادها، و …) رو به ازدیادند، دنیایى که در آن شبکه متراکمى از وسایلنقلیه، که درعینحال محل سکونتاند، در حال رشد است؛ دنیایى که در آن مشتریان دائمى سوپرمارکتها، ماشینهاى سکهاى، و کارتهاى اعتبارى با دادوستدهاى انتزاعى و بىواسطه، بىآنکه سخن بگویند، با حرکات سر و دست ارتباط برقرار مىکنند؛ دنیایى که اینسان به فردیت تکه و تنها، به امور ناپایدار، موقتى و گذرا تن در داده است، موضوع جدیدى را پیش روى مردمشناس (و دیگران) مىگذارد. (ص ۱۵۳)
تاملینسون تلاش مىکند، میان این دو مفهوم «نامحل» و «جهان محلىشدن» رابطهاى بیابد و آن را باز کند.
فصلهاى آخر کتاب، جذابیتى کمتر دارند، زیرا نویسنده کمتر توانسته است مطالب خود را در آنها باز و به نحو مطلوب تشریح کند. در فصل پنجم قاعدتاً انتظار مىرفت مبحث مهم رسانهاى، به گونهاى قانعکنندهتر با توجه به گستره و عمق مفهوم رسانهها در جهان کنونى مورد بحث و تحلیل قرار گیرد. در فصل ششم، طرح مبحث «امکان جهان وطنى»، ظاهراً تأکیدى را بر رویکرد عموماً خوشبینانه نویسنده نسبت به پتانسیل بازسازى پدیده جهانىشدن نشان مىدهد که تحلیلهایى قوى، آن را همراهى نمىکنند. تاملینسون تعریف خود را از انسان جهان وطن، باز هم با بهرهگیرى از گیدنز، چنین عرضه مىکند:
فرد جهانوطن، تیپى آرمانى نیست که در مقابل فرد محلى قرار داشته باشد. او دقیقاً کسى است که مىتواند – از نظر اخلاقى و از نظر فرهنگى – در آنِ واحد هم در سطح جهانى و هم در سطح محلى زندگى کند. جهانوطنها مىتوانند با مشربهاى فرهنگى خاص، خود را به رسمیت بشناسند و به آن ارزش گذارند و با محلىهاى خودسالار دیگر به عنوان افراد برابر مذاکره کنند. اما آنها درعینحال مىتوانند به فراسوى امر محلى رفته به پیامدهاى دوردست و درازمدت اعمال خود بیندیشند، منافع جهانى مشترک را به رسمیت بشناسند و با افراد دیگرى که از فرضیات متفاوتى براى پیشبرد این منافع حرکت مىکنند، وارد گفتوگویى هوشمندانه شوند. (ص ۲۶۶)
نویسنده بر آن است که باید جاى آرمان قهرمانانه شهروندى جهانى را به نوعى جهانوطنى نسبتاً محافظهکارانه و فروتنانه داد (ص ۲۸۲). با این وصف، تاملینسون خود مىپذیرد که:
هیچ چیز ساختمان همبستگى جهانوطنانه را در میان بىثباتىهاى مدرنیته جهانى تضمین نمىکند. (ص ۲۸۲)
در مجموع کتاب جهانىشدن و فرهنگ به دلیل ارائه گستردهاى از مفاهیم جدید در بحث جهانىشدن در حوزه فرهنگ، کتابى با ارزش است هرچند که مشکل اساسى آن در موضعگیرىهاى نه چندان روشن و حضور گاه کمرنگ نویسنده در برابر اندیشههایى قدرتمند است که پیوسته ظاهر و تشریح مىشوند و در میان آنها طبعاً گیدنز در رده نخست صحنه قرار دارد.
چند نکته دربارهی ترجمه کتاب
ترجمه کتاب در مجموع خوب و کار مترجم در انتخاب و برگردان چنین کتابى به زبان فارسى قابل تقدیر است. با وجود این، کاستىهایى کوچک – که شاید بار آن بیشتر بر دوش بخش ویراستارى باشد – در کتاب دیده مىشوند که رفع آنها بىشک بر ارزش کار خواهد افزود. این نکات صرفاً به اختصار و براى یادآورى مطرح مىشوند و در اینجا قصد نقد موشکافانه ترجمه وجود ندارد، زیرا به دلیل عدم دسترسى نگارنده به اصل کتاب، اصولاً چنین کارى ممکن نبوده است. مهمترین کاستىهاى ترجمه و ویرایش موارد زیر هستند:
عدم توضیح بسیارى از اسامى خاص و مفاهیم جدید فرهنگى براى نمونه «گرنیکاى پیکاسو»، Spice girls ، «آگهى تبلیغاتى Levis» (ص ۳۷)، «مجله Wired»، «جاده A3»، و غیره که براى درک مطالب کتاب ضرورت دارند و لازم بود مترجم محترم براى آن ها یادداشتنویسى مىکردند.
برابر نهادها و یادداشتهاى کمابیش نادقیق براى برخى از مفاهیم. براى نمونه:
– «ایده خوداندیشى» براى Reflexivity به معنى «بازتابندگى» که یکى از مفاهیم شناخته شده انسانشناسى است و در یادداشت ص ۴۳ به «اندیشیدنى که پس از برخورد با بیرون به درون و به خود منعکس مىشود» تعریف شده است، درحالىکه منظور از آن تعبیر، مشاهدات مردمنگارانه (یا جامعهشناسانه) از خلال یک تحلیل درونگرا و یا به عبارت دیگر، تفکرى بازتابنده است که پسامدرنها در انسانشناسى درباره آن بسیار بحث کردهاند.
– برابر نهادن واژه «پریشان شهرى» براى Dystopia که بدون هیچ توضیحى آورده شده است. درحالىکه بهتر بود نخست براى این واژه از «وایرانشهر» در مقابل آرمانشهر استفاده مىشد و سپس توضیح داده مىشد که این اصطلاح، اشارهاى است به دیدگاهى منفى و بدبینانه و در خلاف جهت آرمانشهرگرایان قرون هفدهم تا نوزدهم به آینده انسان که عمدتاً از سوى نویسندگانى چون جرج اورول در کتاب معروفش ۱۹۸۴ عرضه شده است.
– در یادداشت ص ۲۶۰ اعلام شده است که «مردم جنوب افریقا معمولاً بوشمن نامیده مىشوند» درحالىکه «بوشمنها» تنها یکى از مردمان گردآورنده و شکارچى جنوب غربى افریقا در صحراى کالاهارى هستند.
– توضیح مربوط به واژه Creolization در ص ۱۲۰، آن را «زبان مسلطى که از ترکیب دو زبان به وجود مىآید» تعریف کرده است. درحالىکه این واژه از ریشه اسپانیایى Criolloنه لزوماً به یک زبان مسلط که به یک فرهنگ اطلاق مىشود. کرئول در واقع به افرادى سفیدپوست اطلاق مىشود که در مستعمرات فرانسه و به طور خاص در آنتیل فرانسه به دنیا مىآمدند و زبان کرئول ترکیبى بود از زبانهاى فرانسوى، اسپانیایى، انگلیسى، هلندى، و زبانهاى بومى که آن را در مقابل پیدجین، ترکیب زبان انگلیسى و عمدتاً چینى یا مالزیایى که در آسیاى جنوب شرقى رایج بود، قرار مىدهند. در معنایى عامتر کرئولىشدن به معنى پدید آمدن ترکیبى از فرهنگهاى بیرونى (استعمارى یا نواستعمارى) و فرهنگهاى بومى است.
– عدم توضیح عبارت «تل جاویدان» (احتمالاً Eternelle colline) که از اهمیتى بسیار زیاد در تاریخ فرانسه برخوردار است و نویسنده کتاب به قصد و با معنى خاصى آن را به کار برده است.
ثبت نادرست واژگان غیرانگلیسى (عمدتاً فرانسوى) مثلاً: نوشتن مونتالیو به جاى «مونتایو» براى Montaillou(ص ۸۰)؛ نوشتن «لو روا له دورى» به جاى «لو روا لادورى» براى Le Roy Ladurie(ص ۸۰)؛ نوشتن «اینویى» به جاى «اینویت» براى Inuit (ص ۱۰۵)؛ نوشتن «اوگه» به جاى «اوژه» براى Augéإ(ص ۱۵۲)؛ نوشتن «موتن» به جاى «مونتنى» براى Montaigne ؛ «وژله» به جاى «وزله» براى Vezelay ؛ و بسیارى از واژههاى دیگر.
عدم دقت در حروفچینى مثلاً در ص ۴۰ در نقل قول پاراگراف سوم در انتهاى متن آمده است: «تأکید از واترز است.» اما درون نقل قول، اثرى از تأکید دیده نمىشود. همین مسئله در نقل قول ص ۱۰۶ پاراگراف دوم نیز تکرار شده است.
بدیهى است که تذکر این نکات به هیچ رو به معنى کاستن از ارزش کار مترجم نیست، اما باید باز هم یادآورى شود که ترجمههاى تخصصى در زمینههاى علوم اجتماعى به دقت نظر بسیار زیاد و ویرایشهاى حرفهاى و علمى بیشترى نیاز دارند.
انسانشناسی و فرهنگ