کتاب «جهانى شدن و فرهنگ» [Globalization and culture] اثر جان تاملینسون [John Tomlinson]، ترجمه محسن حکیمى، در شش فصل به‏ صورت گسترده موضوع جهانى‏‌شدن را از دریچه فرهنگى و عمدتاً با تکیه بر جدیدترین مفاهیمى که در حوزه انسان‏‌شناسى و مطالعات فرهنگى و ارتباطات مطرح شده‏‌اند، مورد بررسى قرار مى‏‌دهد.

جهانى شدن و فرهنگ» [Globalization and culture] اثر جان تاملینسون

در طول سال‏‌هاى اخیر و به همراه افزایش تنش‏‌ها و برخوردها در سطوح ملى و فراملى، موضوع جهانى‏‌شدن به اشکالى متناقض، به‏ طور پیوسته و با شدت و قدرت روزافزون مطرح مى‏‌شود. طرح این موضوع از دو جانبِ کاملاً متضاد در ستایش و یا در محکوم کردن این پدیده عنوان و تمایل بسیارى به این امر مشاهده مى‏‌شود که دلیل عمده مشکلات کنونى در جهان را از یک‏سو در عدم اجرا و تحقق جهانى‏‌شدن در همه ابعاد آن، و از سوى دیگر، برعکس، در شتاب بیش از اندازه در تحقق‏یافتن این پروژه بدانند.

این بحث که در اساس خود در سال‏‌هاى پس از جنگ جهانى دوم، و هم‏زمان با شکل‏‌گرفتن جهان جدید در یالتا – تقسیم جهان به دو حوزه نفوذ شوروى و امریکا و ظاهر شدن «جهان سوم» از خلال تشکیل دولت‏‌هاى ملى ضعیف و توسعه‏‌نیافته در کنار دو مرکز توسعه‏‌یافته سرمایه‏‌دارى و سوسیالیستى – مطرح شد، در ابتدا به‏ وسیله گروهى از جامعه‏‌شناسان و اندیشمندان اروپایى و امریکایى – عمدتاً ریمون آرون، دانیل بل، لیپست و فون هایک – نمایندگى مى‏‌شد که دعوى «پایان یافتن عصر ایدئولوژى‏‌ها» و آغاز «عصر فن‏‌سالارى» را داشتند. از نگاه این اندیشمندان، ویژگى جهان جدید در آن است که عصر صنعتى و تنش‏‌هاى ناگزیر و ذاتى آن را پشت سر گذاشته و قدم در عصر پساصنعتى نهاده است که محور آن دانش و فنون است. پوزیتیویسم ادعایى این اندیشه که نوعى جهت‏‌گیرى خنثاى سیاسى را نیز به ناچار ایجاب مى‏‌کرد، از همان زمان با مقاومت «مکتب فرانکفورت» و گروهى بزرگ از اندیشمندان علوم اجتماعى مواجه شد. این روشنفکران با تأکید بر قدرت ضرورى و نقش حیاتى «آرمان‏شهرها» در زندگى انسانى با وجود فرو ریختن پى‏درپى آن‏‌ها – با بحران استالینیسم پس از مرگ استالین در ۱۹۵۳ و شورش‏‌هاى اروپاى شرقى – نسبت به خطر ازدست‏‌رفتن کورکورانه باورهاى آرمان‏شهرى به بهاى دست‏یافتن به جامعه‏‌اى به ظاهر منطقى هشدار مى‏‌دادند.

سال‏‌ها بعد، حتى پس از فروریختن آرمان‏‌هایى باز هم بزرگ، جمله‏‌اى زیبا این امر را متبلور مى‏‌کرد: «بهتر آن است که همراه سارتر اشتباه کرد تا همراه آرون بر حق بود». در سال‏‌هاى بعدى، نظریه‏‌هاى ارتباطات و در رأس آن‏‌ها مک لوهان و مفهوم «دهکده جهانى» راه را براى لیبرالیسم نو هموار کردند. دو مفهوم «جامعه اطلاعاتى» از یک‏سو و «جامعه پساصنعتى» از سوى دیگر، چنان با یکدیگر پیوند خوردند که به نظر مى‏‌رسید همه معماهاى توسعه از میان برداشته شده‏‌اند و تنها کارى که باقى مانده است «کاربردى کردن» برنامه‏‌هاى از پیش نوشته و تدوین شده است. با سقوط شوروى و اقمارش و با چرخش چین به‏ سوى اقتصاد بازار، آرمان‏‌هاى نولیبرالى هرچه بیش‏تر خود را در سه محور مشخص مطرح کردند: نخست محور اقتصادى با بازار به‏‌مثابه تنها سازوکار معتبر براى رشد و توسعه و پیشرفت و حرکت به‏ سوى «جامعه رفاه»؛ دوم محور محیط‌شناختى اجتماعى و فرهنگى با شهرنشینى به‏ مثابه تنها شکل معتبر و متمدن زیستى: شهر به‏ عنوان مرکز تراکم ثروت (بانک‏‌ها)، قدرت (مراکز تصمیم‏‌گیرى)، و سبک زندگى مصرف‏‌گرا و الگوبردارى شده از «شیوه زندگى امریکایى»، و سرانجام محور سیاسى با دولت ملى و نهادهاى فروملى و فراملىِ نشئت گرفته از آن به‏ مثابه تنها شکل موجودیت حقوقى و قانونى انسان‏‌ها در هر نوع تجمع گروهى از آن‏‌ها در تمامى رده‏‌ها و سطح‏‌ها. با توجه به این نکته‏‌ها بود که مفهوم جهانى‏‌شدن هرچه بیش از پیش شروع به ظاهر شدن کرد و به‏ ویژه از سوى بانیان لیبرالیسم و به‏ عنوان راه‏ حل معجزه‏‌آساى تمامى مشکلات بشر مطرح شد.

در دو دهه ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ مفاهیمى که در حوزه جهانى شدن با تأکید بر موارد فوق ارائه مى‏‌شدند، چنان بدیهى مى‏‌نمودند که کم‏ترین انتقادى نسبت به آن‏‌ها، به‏ سادگى با برچسب «واپس‏‌گرایى» کنار زده مى‏‌شد. نه در عرصه علمى، نه در عرصه اجتماعى و سیاسى، و به‏ ویژه به‏ هیچ‏وجه در عرصه اقتصادى کسى را توان مقابله با یکه‏‌تازى لیبرالیسم نو نبود و از این‏‌رو مفهوم پایان ایدئولوژى، این‏‌بار با شعارى باز هم بزرگ‏‌تر؛ یعنى «پایان تاریخ» فوکویاما، به میدان آمد. به ظاهر تنها کافى بود دولت‏‌هاى بزرگ و ثروتمند با ارتش‏‌هاى قدرتمند خود و با بانک‏‌هاى باز هم قدرتمندتر خود، در همراهى با نهادهاى مالى بین‏‌المللى – بانک جهانى، صندوق بین‏‌المللى پول، و سپس سازمان تجارت جهانى – راه‏‌هاى لازم را به همه کشورهاى جهان دیکته، و جاده را براى عبور ماشین بزرگ و درحقیقت «جاده صاف کن» بزرگ جهانى‏‌شدن آماده کنند. اما متأسفانه و در واقع خوشبختانه، براى ضعیف‏‌ترها، معادلات به این سادگى قابل حل‏‌شدن نبودند، نظام جهانى به‏ سرعت با بحران‏‌هایى کوچک و بزرگ، که شرایط را به‏ سوى توقف یا کند شدن دستگاه «جهانى‏‌سازى» در بن‌بست‌هایى هرچه پیچیده‏‌تر کشیدند، روبه‏ رو شد.

ظهور چنین بن‏‌بست‏‌هایى، تبلور خود را با افزایش هرچه بیش‏تر شکاف میان کشورهاى فقیر و ثروتمند، و با ظاهرشدن آن‏چه «جهان چهارم» نام گرفت و منظور از آن قشر بزرگ فقراى شهرى و طردشدگان و مصیبت‏‌زدگان دنیاى توسعه‏‌یافته بود – همان کسانى که پیر بوردیو کتاب معروف خود مصیبت جهان را به آن‏‌ها اختصاص داد – به نمایش گذاشت و سبب شد که اطمینان به چشم‏‌انداز روشن پروژه جهانى‏‌شدن، کم‏‌کم دچار تزلزل شود. این امر، هم‏زمان با قدرت گرفتن و مستدل شدن هرچه بیش‏تر گفتمان پسامدرن، در ارتباط با پیامدهاى مدرنیته اتفاق مى‏‌افتاد و طبعاً انطباق دادن و ترسیم خط سیرى که بیش از پیش نوزایى را به انسان‏‌گرایى فاشیسم و لیبرالیسم نو پیوند مى‏‌داد، ساده‏‌تر مى‏‌شد. هرچند در این زمینه، میان طرفداران پسامدرن اتفاق‏‌نظر نبود و خوش‏بین‏‌ترین آن‏‌ها بر آن بودند که هنوز مى‏‌توان پروژه روشنگرى را نجات داد و به سر منزل مقصود رساند. بدین‏‌ترتیب، نیاز به ادبیات منتقدانه نسبت به جهانى شدن، ادبیاتى که بتواند جاى ادبیات تبلیغاتى، فن‏‌سالارانه و گفتمان ساده‏‌اندیشانه و درحقیقت بازاریابانه «جامعه اطلاعاتى» را بگیرد، احساس شد. کتاب تاملینسون، یکى از آثارى است که به‏ صورتى واقع‏‌گرایانه توانسته است بسیارى از مباحثى را که به گرد پرسمان کنونى جهانى‏‌شدن مطرح هستند، ارائه کند.

رویکرد ابتدایى تاملینسون، رویکردى علمى توصیفى است؛ به‏ صورتى که مى‏‌کوشد به کالبدشکافى پدیده جهانى‏‌شدن، فراتر از گفتمان متعارف فن‏‌سالارانه، دست یازد. بدین‏‌ترتیب در فصل نخست، نویسنده جهانى شدن را از خلال دو مفهوم «پیچیدگى» – مفهومى که پیش از او ادگار مورن در فرانسه به‏ ویژه در کتاب سه‏‌گانه روش به‏ کار برده است – و «همجوارى» را – که در دیدگاه‏‌هاى انسان‏‌شناختى و معمارى دهه‏‌هاى ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ در نزد هال نیز مطرح شده بودند – عنوان مى‏‌کند:

«جهانى‏‌شدن، شبکه‏‌اى به‏ سرعت گسترش یابنده و همیشه متراکم‏‌شونده از پیوندهاى متقابل و وابستگى‏‌هاى متقابل است که وجه مشخصه زندگى اجتماعى مدرن به‏ شمار مى‏‌رود» (ص ۱۴) «گم‏شدن فاصله‏‌ها از راه کاهش چشمگیر زمان و پیمودن آن‏‌ها، چه به‏ طور فیزیکى (…) چه به‏ گونه‏‌اى تصویرى (…) و در سطحى دیگر از تحلیل ارتباط به‏ واسطه ایده «کش آمدن» مناسبات اجتماعى در طول مکان (گیدنز) با ایده هم‌جوارى مکانى تداخل پیدا مى‏‌کند.» (ص‏ص ۱۵ – ۱۶)

تاملینسون همچنین از همان ابتدا رویکرد فرهنگى خود به مسئله را که کمابیش دیدگاهى تفسیرى و ملهم از آراى کلیفورد گیرتز – انسان‏‌شناس امریکایى مکتب انسان‏‌شناسى تفسیرى – است، ارائه مى‏‌دهد و فرهنگ را «سطحى از زندگى که در آن انسان‏‌ها به کمک راه و رسم‏‌هاى بازنمایى نمادین به ساختن معنى مى‏‌پردازند» (ص ۳۵)، تعریف مى‏‌کند.

تاملینسون در این فصل، رویکرد اقتصادى به موضوع جهانى‏‌شدن – در واقع رویکرد سرمایه‏‌دارى نولیبرالى – را به‏ شدت مورد انتقاد قرار مى‏‌دهد. چند بُعدى بودن جهان‏‌گرایى به باور او در برابر تک‏‌بُعدى بودن این رویکرد قرار مى‏‌گیرد. البته انتقاد تاملینسون عمدتاً با اتکا به نظریات اندیشمندانى چون هیرست و تامپسون به‏ طور خاص متوجه کسانى چون کنیشى اوهمایى، برنامه‏‌ریز تجارى ژاپنى، است که فرهنگ جهانى را در تقابل با دولت‏‌هاى ملى مى‏‌داند و این سطح از سازمان‏‌یافتگى؛ یعنى هویت‏‌هاى ملى، را مانع و مزاحمى براى توسعه مى‏‌شمارد. با این وصف از خلال چنین انتقادى، و با وجود تک‏‌بُعدى بودن دیدگاه متفکران نولیبرال، نمى‏‌توان همچون نویسنده نتیجه گرفت که امروزه ما با نوعى «ادعاهاى اغراق‏‌آمیز درباره قدرت سرمایه‏‌دارى جهانى» روبه‏‌رو باشیم که پذیرش آن‏‌ها بتواند «از نظر سیاسى فلج‏‌کننده» باشد (ص ۳۲). باید توجه داشت که حرکت اساسى جهانى‏‌شدن، حرکتى استعمارى و سپس نواستعمارى بوده است. بدیهى است که نولیبرالیسم حاضر به قبول چنین تعبیرى از جهانى‏‌شدن نیست و بیش‏تر تمایل دارد آن را همچون قرن نوزدهم و بیستم در چارچوب یک ایدئولوژى «پیشرفت»، «توسعه»، و «تطورگرایى طبیعى» ارائه دهد.

همین رویکرد که شاید بتوان آن را تا اندازه‏‌اى نوعى «تقلیل‏‌گرایى فرهنگى» به حساب آورد و البته در آن با تفسیرى بسیار محدود از معنى «فرهنگ» روبه‏‌رو هستیم، در ارتباط با بُعد صنعتى و رسانه‏‌اى فرهنگ نیز پیش نهاده مى‏‌شود، چنان‏که تاملینسون از کسانى که «مشغله‏‌شان اظهار شگفتى از ظهور فناورى‏‌هاى جدید پیام‏‌رسانى» است، انتقاد مى‌‏کند و رویکرد آن‏‌ها را در سطح گفتمانى «ژورنالیستى» قرار مى‏‌دهد. در این‏جا وى حتى ابایى ندارد که با گیدنز نیز برخورد کند، حال آن‏که گیدنز به‏ طور عام و مانوئل کاستلز به‏ طور خاص، که با پنداره «جامعه شبکه‏‌اى» خود مسائلى مشابه را مطرح مى‏‌کنند، مسلماً نمى‏‌توانند جزءِ شیفتگان ناخودآگاه فناورى قرار داده شوند، بلکه باید آن‏‌ها را جزءِ کسانى دانست که دقیقاً مى‏‌دانند بُعد فناورانه بخشى اساسى از فرهنگ است که هرچه بیش از پیش معیارهاى زندگى مدرن را تعیین مى‏‌کند.

فصل دوم کتاب به تشریح جهانى‏‌شدن به‏ مثابه «مدرن شدن» اختصاص دارد. در این‏جا این پرسش مطرح است که آیا جهانى‏‌شدن بر پدیده مدرن‏‌شدن انطباق دارد؟ و آیا پیامدى از آن به‏‌شمار مى‏‌رود یا گسستى از آن است؟ به نظر مى‏‌رسد مکث و تردید نویسنده بر آن‏که دوران مدرن مشخص نیست و بنابراین تعریف‏‌هاى مختلف، مى‏‌توان آن را در قرن پانزدهم، شانزدهم یا هفدهم قرار داد، حاصل کم‏‌بها دادن او به درک پدیده جهانى‏‌شدن به تعبیر والرشتاین باشد. شاید مارتین آلبرو اصرار داشته باشد که عصر جهانى جاى عصر مدرن را گرفته است، اما به سختى مى‏‌توان مدرنیته حاکم بر زندگى انسان‏‌ها را که خود بیش از هر چیز در استاندارد شدن «سبک‏‌هاى زندگى» بر اساس منافع اقتصادى تولید انبوه خدمات و کالاها – از همه نوع، ازجمله و شاید به‏‌ویژه کالاهاى فرهنگى – استوار است، را به فراموشى سپرد. باید همچون تاملینسون، بر این نکته تأکید کرد که درک تاریخى نسبت به پدیده جهانى شدن لزوماً نوعى تقلیل‏‌یافتگى به تطور گرایى یا روایت‏‌هاى بزرگ به تعبیر لیوتار نیست. تاملینسون، دیدگاهى به نسبت مثبت از مدرنیته دارد چنان‏که آن را «مقوله‏‌اى گسترده درون خود…. با ظرفیت‏‌هایى فراوان براى الگوهاى انعطاف‏‌پذیر و غیرهنجارمند تغییر، براى بى‏‌تعینى، نقد غائیت، و عقلانیت جنبش روشنگرى» (ص ۷۱) مى‏‌داند. وى از آن پس به تشریحى گسترده از نظریه رابطه زمان و مکان در نزد گیدنز مى‏‌پردازد و نشان مى‏‌دهد چگونه زمان مدرن، زمان نمادین (ساعت مکانیکى) را جایگزین زمان طبیعى مى‏‌کند و چگونه فضاى طبیعى به‏‌مثابه عامل اصلى تعیین‏‌کنندگى زمان، نقش خود را از دست مى‏‌دهد و این وظیفه را به فضاهاى نمادین و کارکردى مى‏‌دهد. نتیجه این فرایند نمى‏‌تواند جز «از جاکندگى» (یا بسترزدایى) باشد که معنایش به تعبیر گیدنز جدا شدن «روابط اجتماعى از بافت‏‌هاى محلى تعامل و تجدید ساختار آن‏‌ها در گستره‏‌هاى نامعین زمانى و مکانى است» (ص ۸۲).

با وجود این شرح طولانى، تاملینسون، گیدنز را به «برخوردى سرسرى با موضوع فرهنگ» و نادیده گرفتن رابطه قدرت در مجموعه آثارش متهم مى‏‌کند (ص ۹۰). خوش‏‌بینى تاملینسون در نتیجه‏‌گیرى از بحث، از این‏‌رو مشخص مى‏‌شود که اصرار دارد جهانى‏‌شدن را پدیده‏‌اى مبهم و مستعدِ بیان‏‌هاى متفاوت ببیند و درنتیجه جهان‌شمول‏‌گرایى را نیز در اصل چیزى منفى نداند و معتقد باشد که مى‏‌توان چشم‏‌اندازى خوش‏‌خیم از جهانى شدن به شکل یک سیاست فرهنگى جهان‏‌وطن داشت، موضوعى که در فصل ششم کتاب، کوشیده است آن را باز کند.

در فصل سوم با پرسشى مهم روبه‏‌رو هستیم: آیا در انتظار فرهنگ جهانى باید بیش‏تر، از بروز یک کابوس هراس داشت یا از تصور یک رؤیاى شیرین، شادمان بود؟ تأکید تاملینسون بر حدسى بودن هرگونه استدلال، باز هم تا اندازه‏‌اى خوش‏‌بینانه به نظر مى‏‌رسد زیرا به نوعى چشم فروبستن بر تجربه چند قرنى جهان‌ى‏شدن تاکنون است. یک سوءتعبیر در این‏جا، آن است که بپنداریم خودمحوربینى‏‌هاى فرهنگى، که تقریباً در بیش‏تر فرهنگ‏‌ها وجود داشته‏‌اند، به‏ معنى نوعى جهانى اندیشیدن یا ادعاى جهانى بودن‏‌اند. درحقیقت مهم‏ترین اشکال بروز تفکر جهانى، ادیان بزرگ بوده‏‌اند که پروژه‏‌هایى استعلایى با پیامدهاى بلافصل فراملى و فراقبیله‏‌اى را عرضه مى‏کرده‏‌اند. تاملینسون در این فصل نشان مى‏‌دهد که برخلاف تصورى که بروز پروژه روشنگرى را به معنى پایان خودمحوربینى‏‌هاى قومى تعبیر مى‏‌کند، این پروژه سبب یک «قوم‏‌محورى خودآگاهانه‏‌تر و وابسته به «دیگر» فرهنگى مى‏‌شود تا بتواند اسطوره برترى فرهنگى خود را تداوم ببخشد» (ص ۱۰۷). اروپا محورىِ تطورگراى قرن نوزدهم، نه‏ فقط در دیدگاه‏‌هاى لیبرالى که حتى در دیدگاه‏‌هاى انقلابى مارکسیسم نوزا که محلى‏‌گرایى را در تقابل انقلاب جهانى قرار مى‏‌دهد، مشهود است:

واقعیت این است که مارکس، انسان‏گراىِ جهان‏‌وطنِ معتقدى است که از ناسیونالیسم و میهن‏‌پرستى به‏ عنوان نیروهاى ارتجاعى تمام جوامع که علیه منافع راستین و جهان‏‌وطنانه پرولتاریا – کارگران جهان – عمل مى‏‌کنند، متنفر است. همچنین وقتى نوشته‏‌هاى او را مى‏‌خوانیم نوعى احساس ناشکیبایى عمومیت‏‌یافته از سرکردن با غرابت و کوته‏‌بینى هرگونه «فرهنگ محلى» به ما دست مى‏‌دهد، فرهنگى که به نظر مى‏‌رسد او آن را به چیزى ربط مى‏‌دهد که به‏‌زعم او «بلاهت روستایى» است. (ص ۱۱۰)

از این طریق، تاملینسون رویکردهاى خود را نسبت به جهانى‏‌شدن که رویکردهایى انتقادى – اما قابل‏‌انعطاف – هستند، نشان مى‏‌دهد. با وجود این، او بحث «تهاجم فرهنگى امپریالیستى» نظام سرمایه‏‌دارى را که امروزه به‏‌وسیله مارکسیست‏‌ها به‏‌ویژه در امریکا مطرح مى‏‌شود، رد مى‏‌کند و ضعف آن را در ندیدن قابلیت مقاومت و ترکیب میان حوزه‏‌هاى محلى و جهانى مى‏‌داند: «مشکل بحث امپریالیسم فرهنگى این است که این نفوذ را صرفاً فرض مى‏‌کند از حضور صرف کالاهاى فرهنگى به‏‌طور جهشى به انتساب اثرات فرهنگى یا ایدئولوژیکى عمیق‏‌تر مى‏‌رسد». (ص ۱۱۹)

در واقع هرچند باید پدیده‏‌هایى چون «مک دونالدى شدن» جهان (بنجامین باربر)، بدل شدن جهان به یک فروشگاه بزرگ (ژان بودریار)، و غربى‏‌شدن جهان (سرژ لاتوش) را پذیرفت، نمى‏‌توان این را پذیرفت که چنین اراده‏‌اى به کالایى کردن همه چیزها و همه روابط لزوماً با موفقیت روبه‏ رو خواهد شد. مشکل اساسى در این‏جا «کارکردى» نبودن روابط است که خود را در تنش‏‌هاى هرچه بیش‏تر جهان نشان مى‏‌دهد.

بازکردن این بحث به‏ وسیله نویسنده در فصل چهارم کتاب انجام مى‏شود که یکى از مهم‏ترین مسائل کنونى جهانى‏‌شدن را در بردارد و آن موضوع «منطقه‏‌زدایى» است. تاملینسون با تأکید بر کار کلیفورد در جداسازى مفهوم فرهنگ از محل (زمین)، بر سیال‏‌شدن هرچه بیش‏ازپیش فرهنگ‏‌ها انگشت مى‏‌گذارد که کار تشریح و درک آن‏‌ها را مشکل مى‏‌کند و ترکیب‏‌هایى هرچه غیرقابل پیش‏‌بینى‏‌تر میان محلیت و جهانیت به‏ وجود مى‏‌آورد.

این بحث در یکى از جدیدترین و قابل تأمل‏‌ترین مفاهیم انسان‏‌شناسى فرهنگى؛ یعنى مفهوم جهان محلى‏‌شدن به میان آمده است. چگونه مى‏‌توان محلى باقى ماند و جهانى شد؟ و یا برعکس تفکرى جهانى را در سطحى محلى به تحقق درآورد؟ چگونه مى‏‌توان پیوندهایى کاملاً جدید میان این دو به‏ وجود آورد که با هیچ‏یک از معیارهاى آن‏‌ها همخوانى نداشته باشند؟ سبک زندگى، شیوه‏‌هاى روزمره زندگى در جهان مدرن هرچه بیش‏تر به‏ دلیل کالایى‏‌شدن جهان، راهى گشوده به درک این امر است.

در همین فصل بحث جالب توجه دیگر، مفهوم «نامحل» یا «نامکان» از انسان‏‌شناس فرانسوى، مارک اوژه، است که نشان مى‏‌دهد چگونه فرایند مدرنیته و به‏‌دنبال آن جهانى شدن در حال از میان بردن مکان‏‌هاى مردم‏‌نگارانه؛ یعنى، مکان‏‌هاى تمرکز حافظه‏‌هاى تاریخى فرهنگى براى جایگزین کردن آن‏‌ها با نامکان‏‌ها هستند. اوژه خود، چنین توصیفى از نامکان‏‌ها ارائه مى‏‌دهد:

اگر بتوان محل را امرى رابطه‏‌اى، تاریخى و مرتبط با هویت تعریف کرد، آن‏گاه مکانى که نتواند به‏ عنوان امرى رابطه‏‌اى یا تاریخى، یا مرتبط با هویت تعریف شود، یک نامحل خواهد بود… دنیایى که در آن مردم در درمانگاه به دنیا مى‏‌آیند و در بیمارستان مى‏‌میرند، دنیایى که در آن مکان‏‌هاى عبورى و اقامتگاه‏‌هاى موقتى در شرایطى تجملى یا غیرانسانى (هتل‏‌هاى زنجیره‏‌اى و اقامتگاه‏‌هاى بدون اجازه، محل‏‌هاى گذران تعطیلات و اردوگاه‏‌هاى پناهندگان، حلبى‏‌آبادها، و …) رو به ازدیادند، دنیایى که در آن شبکه متراکمى از وسایل‏‌نقلیه، که درعین‏‌حال محل سکونت‏‌اند، در حال رشد است؛ دنیایى که در آن مشتریان دائمى سوپرمارکت‏‌ها، ماشین‏‌هاى سکه‏‌اى، و کارت‏‌هاى اعتبارى با دادوستدهاى انتزاعى و بى‏‌واسطه، بى‏‌آن‏که سخن بگویند، با حرکات سر و دست ارتباط برقرار مى‏‌کنند؛ دنیایى که این‏‌سان به فردیت تکه و تنها، به امور ناپایدار، موقتى و گذرا تن در داده است، موضوع جدیدى را پیش روى مردم‏‌شناس (و دیگران) مى‏‌گذارد. (ص ۱۵۳)

تاملینسون تلاش مى‏‌کند، میان این دو مفهوم «نامحل» و «جهان محلى‏‌شدن» رابطه‏‌اى بیابد و آن را باز کند.

فصل‏‌هاى آخر کتاب، جذابیتى کم‏تر دارند، زیرا نویسنده کم‏تر توانسته است مطالب خود را در آن‏‌ها باز و به نحو مطلوب تشریح کند. در فصل پنجم قاعدتاً انتظار مى‏‌رفت مبحث مهم رسانه‏‌اى، به‏ گونه‏‌اى قانع‏‌کننده‏‌تر با توجه به گستره و عمق مفهوم رسانه‏‌ها در جهان کنونى مورد بحث و تحلیل قرار گیرد. در فصل ششم، طرح مبحث «امکان جهان وطنى»، ظاهراً تأکیدى را بر رویکرد عموماً خوش‏بینانه نویسنده نسبت به پتانسیل بازسازى پدیده جهانى‏‌شدن نشان مى‏‌دهد که تحلیل‏‌هایى قوى، آن را همراهى نمى‏‌کنند. تاملینسون تعریف خود را از انسان جهان وطن، باز هم با بهره‏‌گیرى از گیدنز، چنین عرضه مى‏‌کند:

فرد جهان‏‌وطن، تیپى آرمانى نیست که در مقابل فرد محلى قرار داشته باشد. او دقیقاً کسى است که مى‏‌تواند – از نظر اخلاقى و از نظر فرهنگى – در آنِ واحد هم در سطح جهانى و هم در سطح محلى زندگى کند. جهان‏‌وطن‏‌ها مى‏‌توانند با مشرب‏‌هاى فرهنگى خاص، خود را به رسمیت بشناسند و به آن ارزش گذارند و با محلى‏‌هاى خودسالار دیگر به‏ عنوان افراد برابر مذاکره کنند. اما آن‏‌ها درعین‏‌حال مى‏‌توانند به فراسوى امر محلى رفته به پیامدهاى دوردست و درازمدت اعمال خود بیندیشند، منافع جهانى مشترک را به‏ رسمیت بشناسند و با افراد دیگرى که از فرضیات متفاوتى براى پیشبرد این منافع حرکت مى‏‌کنند، وارد گفت‏وگویى هوشمندانه شوند. (ص ۲۶۶)

نویسنده بر آن است که باید جاى آرمان قهرمانانه شهروندى جهانى را به‏ نوعى جهان‏‌وطنى نسبتاً محافظه‏‌کارانه و فروتنانه داد (ص ۲۸۲). با این وصف، تاملینسون خود مى‏‌پذیرد که:
هیچ چیز ساختمان همبستگى جهان‏‌وطنانه را در میان بى‏‌ثباتى‏هاى مدرنیته جهانى تضمین نمى‏‌کند. (ص ۲۸۲)

در مجموع کتاب جهانى‏‌شدن و فرهنگ به‏ دلیل ارائه گسترده‏‌اى از مفاهیم جدید در بحث جهانى‏‌شدن در حوزه فرهنگ، کتابى با ارزش است هرچند که مشکل اساسى آن در موضع‏‌گیرى‏‌هاى نه‏ چندان روشن و حضور گاه کمرنگ نویسنده در برابر اندیشه‏‌هایى قدرتمند است که پیوسته ظاهر و تشریح مى‏‌شوند و در میان آن‏‌ها طبعاً گیدنز در رده نخست صحنه قرار دارد.

چند نکته درباره‌ی ترجمه کتاب‏
ترجمه کتاب در مجموع خوب و کار مترجم در انتخاب و برگردان چنین کتابى به زبان فارسى قابل تقدیر است. با وجود این، کاستى‏‌هایى کوچک – که شاید بار آن بیش‏تر بر دوش بخش ویراستارى باشد – در کتاب دیده مى‏‌شوند که رفع آن‏‌ها بى‏‌شک بر ارزش کار خواهد افزود. این نکات صرفاً به اختصار و براى یادآورى مطرح مى‏‌شوند و در این‏جا قصد نقد موشکافانه ترجمه وجود ندارد، زیرا به‏ دلیل عدم دسترسى نگارنده به اصل کتاب، اصولاً چنین کارى ممکن نبوده است. مهم‏ترین کاستى‏‌هاى ترجمه و ویرایش موارد زیر هستند:

عدم توضیح بسیارى از اسامى خاص و مفاهیم جدید فرهنگى براى نمونه «گرنیکاى پیکاسو»، Spice girls ، «آگهى تبلیغاتى Levis» (ص ۳۷)، «مجله Wired»، «جاده A3»، و غیره که براى درک مطالب کتاب ضرورت دارند و لازم بود مترجم محترم براى آن‏ ها یادداشت‏‌نویسى مى‏‌کردند.
برابر نهادها و یادداشت‏‌هاى کمابیش نادقیق براى برخى از مفاهیم. براى نمونه:

– «ایده خوداندیشى» براى Reflexivity به‏ معنى «بازتابندگى» که یکى از مفاهیم شناخته‏ شده انسان‏‌شناسى است و در یادداشت ص ۴۳ به «اندیشیدنى که پس از برخورد با بیرون به درون و به خود منعکس مى‏‌شود» تعریف شده است، درحالى‏‌که منظور از آن تعبیر، مشاهدات مردم‏‌نگارانه (یا جامعه‏‌شناسانه) از خلال یک تحلیل درون‏گرا و یا به‏ عبارت دیگر، تفکرى بازتابنده است که پسامدرن‏‌ها در انسان‏‌شناسى درباره آن بسیار بحث کرده‏‌اند.

– برابر نهادن واژه «پریشان شهرى» براى Dystopia که بدون هیچ توضیحى آورده شده است. درحالى‏‌که بهتر بود نخست براى این واژه از «وایران‌شهر» در مقابل آرمان‏‌شهر استفاده مى‏‌شد و سپس توضیح داده مى‏‌شد که این اصطلاح، اشاره‏‌اى است به دیدگاهى منفى و بدبینانه و در خلاف جهت آرمان‏‌شهرگرایان قرون هفدهم تا نوزدهم به آینده انسان که عمدتاً از سوى نویسندگانى چون جرج اورول در کتاب معروفش ۱۹۸۴ عرضه شده است.

– در یادداشت ص ۲۶۰ اعلام شده است که «مردم جنوب افریقا معمولاً بوشمن نامیده مى‏‌شوند» درحالى‏‌که «بوشمن‏‌ها» تنها یکى از مردمان گردآورنده و شکارچى جنوب غربى افریقا در صحراى کالاهارى هستند.

– توضیح مربوط به واژه Creolization در ص ۱۲۰، آن را «زبان مسلطى که از ترکیب دو زبان به‏ وجود مى‏‌آید» تعریف کرده است. درحالى‏‌که این واژه از ریشه اسپانیایى Criolloنه لزوماً به یک زبان مسلط که به یک فرهنگ اطلاق مى‏‌شود. کرئول در واقع به افرادى سفیدپوست اطلاق مى‏‌شود که در مستعمرات فرانسه و به‏ طور خاص در آنتیل فرانسه به‏ دنیا مى‏‌آمدند و زبان کرئول ترکیبى بود از زبان‏‌هاى فرانسوى، اسپانیایى، انگلیسى، هلندى، و زبان‏‌هاى بومى که آن را در مقابل پیدجین، ترکیب زبان انگلیسى و عمدتاً چینى یا مالزیایى که در آسیاى جنوب شرقى رایج بود، قرار مى‏‌دهند. در معنایى عام‏‌تر کرئولى‏‌شدن به‏ معنى پدید آمدن ترکیبى از فرهنگ‏‌هاى بیرونى (استعمارى یا نواستعمارى) و فرهنگ‏‌هاى بومى است.

– عدم توضیح عبارت «تل جاویدان» (احتمالاً Eternelle colline) که از اهمیتى بسیار زیاد در تاریخ فرانسه برخوردار است و نویسنده کتاب به قصد و با معنى خاصى آن را به‏ کار برده است.

ثبت نادرست واژگان غیرانگلیسى (عمدتاً فرانسوى) مثلاً: نوشتن مونتالیو به‏ جاى «مونتایو» براى Montaillou(ص ۸۰)؛ نوشتن «لو روا له دورى» به‏ جاى «لو روا لادورى» براى Le Roy Ladurie(ص ۸۰)؛ نوشتن «اینویى» به‏ جاى «اینویت» براى Inuit (ص ۱۰۵)؛ نوشتن «اوگه» به‏ جاى «اوژه» براى Augéإ(ص ۱۵۲)؛ نوشتن «موتن» به‏ جاى «مونتنى» براى Montaigne ؛ «وژله» به‏ جاى «وزله» براى Vezelay ؛ و بسیارى از واژه‏‌هاى دیگر.

عدم دقت در حروفچینى مثلاً در ص ۴۰ در نقل‏ قول پاراگراف سوم در انتهاى متن آمده است: «تأکید از واترز است.» اما درون نقل‏ قول، اثرى از تأکید دیده نمى‏‌شود. همین مسئله در نقل‏ قول ص ۱۰۶ پاراگراف دوم نیز تکرار شده است.

بدیهى است که تذکر این نکات به هیچ‏ رو به معنى کاستن از ارزش کار مترجم نیست، اما باید باز هم یادآورى شود که ترجمه‏‌هاى تخصصى در زمینه‏‌هاى علوم اجتماعى به‏ دقت نظر بسیار زیاد و ویرایش‏‌هاى حرفه‏‌اى و علمى بیش‏ترى نیاز دارند.

انسان‌شناسی و فرهنگ

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...
من از یک تجربه در داستان‌نویسی به اینجا رسیدم... هنگامی که یک اثر ادبی به دور از بده‌بستان، حسابگری و چشمداشت مادی معرفی شود، می‌تواند فضای به هم ریخته‌ ادبیات را دلپذیرتر و به ارتقا و ارتفاع داستان‌نویسی کمک کند... وقتی از زبان نسل امروز صحبت می‌کنیم مقصود تنها زبانی که با آن می‌نویسیم یا حرف می‌زنیم، نیست. مجموعه‌ای است از رفتار، کردار، کنش‌ها و واکنش‌ها ...
می‌خواستم این امکان را از خواننده سلب کنم؛ اینکه نتواند نقطه‌ای بیابد و بگوید‌ «اینجا پایانی خوش برای خودم می‌سازم». مقصودم این بود که خواننده، ترس را در تمامی عمق واقعی‌اش تجربه کند... مفهوم «شرف» درحقیقت نام و عنوانی تقلیل‌یافته برای مجموعه‌ای از مسائل بنیادین است که در هم تنیده‌اند؛ مسائلی همچون رابطه‌ فرد و جامعه، تجدد، سیاست و تبعیض جنسیتی. به بیان دیگر، شرف، نقطه‌ تلاقی ده‌ها مسئله‌ ژرف و تأثیرگذار است ...
در شوخی، خود اثر مایه خنده قرار می‌گیرد، اما در بازآفرینی طنز -با احترام به اثر- محتوای آن را با زبان تازه ای، یا حتی با وجوه تازه ای، ارائه می‌دهی... روان شناسی رشد به ما کمک می‌کند بفهمیم کودک در چه سطحی از استدلال است، چه زمانی به تفکر عینی می‌رسد، چه زمانی به تفکر انتزاعی می‌رسد... انسان ایرانی با انسان اروپایی تفاوت دارد. همین طور انسان ایرانیِ امروز تفاوت بارزی با انسان هم عصر «شاهنامه» دارد ...
مشاوران رسانه‌ای با شعار «محصول ما شک است» می‌کوشند ابهام بسازند تا واقعیت‌هایی چون تغییرات اقلیمی یا زیان دخانیات را زیر سؤال ببرند. ویلیامسن در اینجا فلسفه را درگیر با اخلاق و سیاست می‌بیند: «شک، اگر از تعهد به حقیقت جدا شود، نه ابزار آزادی بلکه وسیله گمراهی است»...تفاوت فلسفه با گفت‌وگوی عادی در این است که فیلسوف، همان پرسش‌ها را با نظام‌مندی، دقت و منطق پی می‌گیرد ...