مریم شهبازی | ایران
دومین سالگرد درگذشت میلان کوندرا، بار دیگر نام نویسندهای را یادآور میشود که ادبیات، سیاست و فلسفه را با روایت زیستِ یک ملت درهم آمیخت؛ نویسندهای که هم در فضای خفقانآور چکاسلواکی پیش و پس از فروپاشی دیوار برلین و هم در تبعیدگاه پاریس، از تلخی روزگار، طنزی عمیق ساخت. اصغر نوری، مترجم ادبیات فرانسه، محقق و نمایشنامهنویس در این گفتوگو به ریشههای این نگاه چندوجهی اشاره میکند؛ از علاقه بیامان او به مطالعه و ادبیات تا تأثیر پررنگ جغرافیای پرتلاطم اروپای مرکزی بر ذهن و زبانش. به باور نوری، کوندرا با طنز سیاه، نهتنها تلخیها را تابآورتر کرد، بلکه مرزهای سانسور را پشت سر گذاشت.

اما او هرگز ادبیات را به ابزاری برای سیاست تقلیل نداد؛ بلکه تلاش کرد تا در میانه روایت بحرانهای تاریخی، مفاهیم انسانی و هستیشناختی را به مخاطب یادآوری کند. شاید همین صدای مستقل و جهاننگر، راز ماندگاری و تأثیر بیزوال کوندرا در ادبیات معاصر باشد:
جایگاه جهانی میلانی کوندرا را بیش از همه تحتتأثیر چه عواملی میتوان دانست؟ این مسأله را در نتیجه شرایط اجتماعی و سیاسی خاص چک میدانید یا تحتتأثیر تربیت در خانوادهای اهل فرهنگ و هنر؟
از آنجایی که اطلاعات چندانی درباره زندگی میلان کوندرا در دست نداریم به قطعیت نمیتوان به این سؤال پاسخ داد. اما شاید یکی از مهمترین دلایل ورود کوندرا به دنیای نویسندگی را بتوان در علاقهمندیاش به ادبیات و جدیت او در مطالعه و کتابخوانی دانست. نکته مهم دیگر چند وجهی بودن آثارش است، نوشتههای کوندرا تنها به داستانهایی که از او به یادگار مانده محدود نمیشود، او کتابهای متعددی هم درباره مباحث تئوری نوشته که بسیار مورد توجه هستند؛ از جمله رسالههایی درباره نویسندههای مستقل و همه متفکران و افرادی که از آنان تأثیر پذیرفته بود. کوندرا علاقه خاصی هم به «فرانسوا رابله» داشته است. به سبب سالها تدریس ادبیات، اغلب کتابهای شاخص ادبیات جهان را خوانده بود، از کتابهایی به قلم نویسندگان زادگاه خودش گرفته تا آنهایی که در عرصه جهانی مورد توجه بودند. به خصوص تأکید زیادی بر کتابهای اروپای مرکزی داشته است، البته نه کشورهایی نظیر آلمان، سوئد و سوئیس؛ بلکه اروپای به لحاظ جغرافیایی واقعاً مرکزی که شامل کشورهایی نظیر کرواسی و چکسلواکی میشود. تا وقتی لفظ اروپای شرقی درباره این کشورها معنا داشت که جهان به دو بلوک شرق و غرب تقسیم میشد. حالا که این تقسیمبندی از میان رفته است ما با یک اروپای واحد روبهرو هستیم که میتوان آن را به شمال، مرکز و جنوب اروپا تقسیم کرد. نکته قابل توجه درباره کوندرا این است که هر دو دوره را زیسته است.
تجربه زندگی در چکسلواکی قبل و بعد از سقوط کمونیسم را تا چه اندازه میتوان در رمانهای کوندرا مشاهد کرد؟
این تغییرات را در همه کتابهای کوندرا میتوان دید؛ هرچند که او با آن دسته از آثارش مشهور میشود که وضعیت چکسلواکی قبل از فروپاشی دیوار برلین در نوامبر 1989 به تصویر کشیدهاند؛ همچون رمان مشهور «شوخی». کوندرا بعد از آن تاریخ هم چند کتاب بسیار مهم مینویسد. به نظر من کتابهایی که او بعد از سقوط دیوار برلین نوشته حتی مهمتر از آثاری هستند که برای کوندرا شهرت را به ارمغان آوردند. «جهالت» یکی از همان رمانهاست. اواخر دوران تحصیل در رشته زبان و ادبیات فرانسه در دانشگاه تبریز بودم که این کتاب منتشر شد. آن زمان مجلات فرانسوی از این رمان استقبال کرده و نقدهای زیادی دربارهاش نوشتند. منتقدان از آن به عنوان کتابی یاد کردند که وضعیت تازه کشورهای اروپای شرقی را نشان میداد. بعد از سقوط دیوار برلین، ساکنان این کشورها که دیگر اجباری به پیروی از کمونیسم نداشتند، دچار نوعی سردرگمی و شگفتی توأمان شده بودند. هنوز با شرایط جدید زندگی و سبک غربی کنار نیامده بودند؛ وضعیتی که کوندرا در کتابهای آخرش به خوبی به تصویر کشیده است.
پس کوندرا را میتوان به نوعی راوی قبل و بعد حکمرانی کمونیستها در جغرافیای شوروی سابق نیز دانست؟
بله، اتفاقاً یکی از دلایلی که سبب جلب توجه هرچه بیشتر منتقدان و اهالی ادبیات به نوشتههای او شد همین مسأله است. نکته دیگر تجربهای است که از زندگی در هر دو دوره دارد. او هم درباره قبل از فروپاشی دیوار و هم بعد از سقوط آن نوشته است.
یکی از ویژگیهای بارز در سبک نوشتاری میلان کوندرا استفاده از طنز سیاه است، سبکی که در نوشتههای نویسندهای چون میخائیل بولگاکف، به خصوص در رمان مشهور «مرشد و مارگاریتا» هم دیده میشود. با توجه به اینکه هردو این نویسندهها در جغرافیایی شوروی و در مواجهه با خفقان حاکم زندگی میکردند؛ چه شباهتهایی میان بهرهمندیشان ازاین سبک دیده میشود؟
بولگاکف و کوندرا شباهتهای زیادی دارند، آنقدر که کوندرا در کتابهای نظری خود درباره بولگاکف هم نوشته است. او با ارائه تحلیلی دقیق درباره «مرشد و مارگاریتا»، این اثرماندگار بولگاکف را تحسین کرده و آن را یکی از رمانهای ماندگار جهان خوانده است. به دلیل وضعیت زندگی مشابه این دو نویسنده، حتی فضای ذهنی بولگاکف و کوندرا به یکدیگر نزدیک است. هر دو اینها دست به روایت زندگی در شرایط سیاسی خفقانآور زدهاند. سبک نوشتاری این دو تفاوتهایی هم دارد که مهمترین تفاوت سبک نوشتاریشان را میتوان در این دانست که ذهنیت سوررئال در آثار بولگاکف پررنگتر است اما طنزی که در آثار کوندرا آمده در مقایسه با آنچه در نوشتههای بولگاکف میبینیم خیلی پررنگتر است. اغلب نویسندگان از طنز سیاه به عنوان ابزاری برای گریز استفاده میکنند.
گریز از سانسور؟
بسته به زمانه و شرایطی که نویسندگان در آن زندگی میکنند موارد مختلفی را شامل میشود. درباره کوندرا و بولگاکف، طنز بیش از همه برای دور زدن سانسور به کار رفته است. انتقاد مستقیم بیشک سبب حذف نوشتههای آنان میشد. کوندرا در این زمینه تحتتأثیر هانری برگسون، فیلسوف مشهور فرانسوی اواخر قرن نوزدهم واوایل قرن بیستم بود. برگسون یک رساله مهم به اسم «خنده» دارد که کوندرا با تکیه بر آن گفته: «خنده از وقتی شروع میشود که تراژدی از حد میگذرد.» او معتقد بود یک حد مشخصی از تحمل برای تراژدی وجود دارد که سبب گریه میشود، اما وقتی تراژدی از یک سطحی بالاتر برود آن وقت خنده شروع میشود. خندهای که کوندرا دربارهاش نوشته است با خنده عادی تفاوت دارد. این خنده یک وضعیت متفاوتی دارد که آن را میتوان در بسیاری از کارهای کوندرا دید. به عنوان نمونه کوندرا کاری با عنوان «عشقهای خندهدار» دارد که مجموعه 10 داستان است، همینطور رمان «بار هستی» (سَبُکی تحملناپذیر هستی) که برخی آن را یکی از محبوبترین کارهای کوندرا میدانند که درآن از طنز سیاه برای به تصویرکشیدن فضای برآمده از تراژدی یکنواخت و دائمی خاص حکومتی توتالیتر بهره گرفته است. اینجا خنده حتی به کمک تلطیف موقعیت موردنظر هم آمده است.
با این حساب بخشی از بهرهمندی کوندرا از طنز سیاه برای مواجهه اصولی با مخاطب است و نه فقط برای فرار از سانسور؟
بله چراکه موقعیت و شرایط کشورش تا قبل از فروپاشی دیوار برلین آنقدر تراژیک است که اگر بیپرده دربارهاش مینوشت، مخاطب آن همه تلخی را پس میزد. استفاده از طنز سیاه برای نویسندگانی همچون بولگاکف و کوندرا، نوعی مواجهه هوشمندانه با سختگیریهای سیاسی و از سویی تلاش برای تحملپذیری تلخیهای بیش از حد تراژیک آثارشان است.
میلان کوندرا در اغلب آثارش چه در جایگاه نویسنده و چه به عنوان راوی، حضوری مستقیم دارد؛ این نوع خاص از روایت چقدر در جلب توجه علاقهمندان مؤثر بوده است؟
دنی دیدور، فیلسوف فرانسوی عصر روشنگری یکی از نویسندگان بسیار مجبوب کوندرا است و رمانی از دیدور به نام «ژاک قضا و قدری و اربابش» را به نمایشنامه تبدیل میکند. این رمان در سبک «پیکارسک» نوشته شده است، یکی از ویژگیهای بارز این سبک به اصطلاح تئاتریها حذف دیوار چهارم، دیواری بین راوی و خواننده است. در ادبیات، ما با یک راوی روبهرو هستیم که کاری به خواننده ندارد و قصهاش را تعریف میکند. اما در سبک پیکارسک، راوی به طور مستقیم با مخاطب حرف زده و حتی او را خطاب قرار میدهد. راوی کوندرا، با مخاطبان ارتباط مستقیم میگیرد.
کوندرا اوایل سقوط آلمان نازی در جنگ جهانی دوم به عضویت حزب کمونیست چکسلواکی درمیآید، در شرایطی که تنها هجده سال داشته است اما تغییر مسیر داده و تا جایی پیش میرود که حدود بیست سال بعد در سال 1967، آن سخنرانی مشهور را در حمایت از نویسندگان زندانی تشکیلات کمونیستی انجام میدهد. تأثیر این فعالیتهای سیاسی چقدر در آثار کوندرا دیده میشود؟
فعالیتهای سیاسی کوندرا در همه کتابهای او حضوری جاری دارد. طنز سیاهی که در آثار کوندرا دیده میشود از همین مسأله و از نگاه سیاسی او نشأت گرفته است. او در آثارش به تمامی مفاهیم عمیق وجودی انسان پرداخته است، منتهی در بستر موقعیت خاص و تراژیک کشورش. تعبیر جالبی هم از این موقعیت دارد، آن را یک «تراژدی پذیرفته شده» میخواند. تا قبل از کنار رفتن کمونیستها از کشورهایی نظیر چکسلواکی، آنان خودشان را در مواجهه با شرایطی تلخ و حتی تحملناپذیر میدیدند و میدانستند به راحتی امکان گریز از آن نیست. مضمون اصلی رمان «بار هستی» عشق است، عشقی که حتی ممکن است به سبکسری هم برسد اما داستان رمان در یک موقعیت سیاسی خفقانآور رخ میدهد. میلان کوندرا معتقد بود با تکرار هر روز یک تراژدی، مردم به یکنواختی رسیده و در نهایت ابتلای اجباری به آن را میپذیرند؛ آنقدر که کنار ابتلا به گرفتاریهای آن تراژدی، همچون ساکنان کشورهای عادی به سراغ مسائل کوچک و معمولی زندگی هرکشور آزادی میروند.
با وجود این کوندرا در هیچیک از آثارش به یک نویسنده صرفاً سیاسی که از ادبیات فقط به عنوان ابزاری برای بیان عقاید خود بهره گرفته تبدیل نمیشود!
بله و راستش این مهمترین دلیلی است که من و بسیاری دیگر از علاقهمندان ادبیات را شیفته کوندرا و آثارش کرده است. کوندرا هرگز به یک نویسنده ضدچپ تبدیل نمیشود. با آنکه برای فرار از کمونیستها ناچار به زندگی در یککشور غربی میشود. آنقدر به مسائل عمیق انسانی توجه داشته که انگار در محیطی به مراتب آزادتر زندگی کرده و فرصتی برای فکر کردن به مضامین آثارش داشته است. عمل یا تعهد سیاسی کوندرا هرگز به آثار ادبیاش غالب نشدند.
از کافکا به عنوان یکی از نویسندگان مؤثر بر کوندرا یاد شده است. این اثرگذاری تنها از راه مطالعه آثار کافکا بوده یا دوستی و تعاملی میان آنان وجود داشته است؟
اوایل جوانی کوندرا با سالهای پایانی زندگی کافکا همزمان بوده است. اما این علاقهمندی به ملاقات ختم نشده است. کوندرا مطالعه زیادی درباره آثار کافکا و دیگر نویسندگان داشته است. بجز فرانسوا رابله که او را بسیار ستایش کرده است، کوندرا به گوستاو فلوبر هم علاقهمند بوده و رمان «مادام بوواری» او را آغازگر رماننویسی رئالیستی خوانده است. در میان فیلسوفان نیز تحت تأثیر آرتور شوپنهاور و نیچه بوده است. از آنجایی که توجهی ویژه به مسأله زبان در ادبیات داشته، به آراء فیلسوفی چون ویتگنشتاین هم علاقهمند بوده است. بنابراین نه تنها مضامین انسانی و سیاست، بلکه فلسفه نیز تأثیر زیادی بر نوشتههای کوندرا داشتهاند.
ارتباط کوندرا با دیگر نویسندگان بزرگ همدورهاش نظیر واتسلاو هاول و ایوان کلیما چطور بوده؟
با هاول دوستی و ارتباط نزدیکی داشتهاند، هرچند که هاول فراتر از کوندرا به سراغ سیاست و فعالیتهای سیاسی میرود. با وجود این هر دو اینها نویسندگانی متعهد و هممسیر بودند. کوندرا حتی به فرار برخی دوستان سیاسیاش کمک کرد. او ارتباط و نگاه مثبتی نیز به نویسندگان دیگری همچون ایوان کلیما داشت.
اما چرا همچون هاول که تا ریاستجمهوری هم پیش رفت، غرق فعالیتهای سیاسی نشد؟ از تجربه هاول و اینکه بسیاری متعقد بودند مسیر اشتباهی را در پیش گرفته بود عبرت گرفت یا بحث دیگری بود؟
نه. به نظر من بحث تفاوت نگاه است. هاول در ابتدا یک دانشجوی کمونیست بود که در کنار فعالیتهای جدی سیاسی به سراغ تئاتر و ادبیات نمایشی هم رفت، هرچند که حتی نمایشنامههای او ابزاری برای بیان اعتقادات سیاسیاش بودند. اما درباره کوندرا ماجرا به شکل دیگری است، میلان کوندرا یک نویسنده تمام عیار بود که در هرجای دیگری از کره زمین هم متولد میشد در نهایت به سراغ ادبیات میرفت. اولویت اول کوندرا، برخلاف هاول ادبیات بود و مبارزه سیاسی را بیشتر به عنوان یک شهروند و نویسنده دغدغهمند دنبال میکرد.
تأثیر تبعید کوندرا به فرانسه چقدر در آثارش دیده میشود؟
به عقیده من در زندگی هر نویسندهای یک اتفاق مهم رخ میدهد که همه آثارش را تحتتأثیر قرار میدهد. شاید اگر کوندرا تبعید نمیشد هرگز چنین آثار درخشانی نمینوشت. بخش عمدهای از نوشتههای او در زمان سکونت در چکسلواکی محدود به پژوهشهای ادبی بوده اما بعد از تبعید به پاریس و ممنوعیت آثارش در چکاسلواکی، به فرانسه پناهنده میشود. تازه آن موقع است که فرصتی برای ارزیابی و مشاهده وضعیت مردم خود از بیرون پیدا میکند. او در این کوچ اجباری متوجه برخی نگاههای غیرواقعی و حتی غیرمنصفانه میشود و از طرفی شناخت بهتری هم نسبت به وضعیت خودشان پیدا میکند.
................ تجربهی زندگی دوباره ...............