بوم فقط یک محدوده‌ی جغرافیاییِ مشخص، طبیعت و یا یک پارچه برایِ ترسیم‌ انواعِ طرح‌ها نیست که ببینیم وُ تجربه کنیم وُ بگذریم؛ بلکه چهارچوبی‌ست مملو از معناهایِ با هم زیستن و بهانه‌ای برایِ «ادراک و عاطفه و تأمل».

خانواده اصیل‌ترین و اصلی‌ترین بومِ هر فرد است که در ژرفایِ آن امیدواری و ناامیدی با یکدیگر رشد می‌کنند؛ گاهی چهره‌ی بزمِ امید پررنگ‌تر است و زمانی چهره‌ی رزمِ ناامیدی. در این راستا می‌توان به «نمایش بخشش» (به انگلیسی: Exhibiting Forgiveness) که یک فیلم درامِ آمریکایی، محصول سال ۲۰۲۴ و به کارگردانی Titus Kaphar است، اشاره نمود. داستان این فیلم به‌طورِ عمیق مرتبط با نقش و حضورِ هر یک از افراد در یک خانواده است، و اینکه چگونه می‌توان سختی‌ها را در کنار یکدیگر تاب آورد و با وجود تمام آنها به فراموشی و یا مغفرت دست پیدا نمود. فرایندی که شاید در پیوند با غریبه‌ها قابلِ تحمل باشد، اما اینکه از هم‌خون برنجی وُ سپس ببخشی، دشوار و پیچیده است.

Exhibiting Forgiveness

داستانِ این نمایش بر نقاش سیاه‌پوستی متمرکز است که در کنارِ همسرِ خواننده و پسرِ کوچکش زندگیِ آرام و موفقی دارد. از یک سو غرق در ایده‌ها برایِ برگزاری نمایشگاه نقاشی‌ست و از سویِ دیگر به دنبالِ فرصتی برای وقت‌گذرانی با مادر و خانواده‌ی خویش است. ترکیبی از این فضاها به‌ظاهر خوشایند است، اما نبودِ تنها یک نفر به نام "پدر" باعث شده است تا این هنرمند رویاها و علایقِ کودکی‌اش را تنها رویِ یک صفحه به تصویر بکشد. پدری که وجود دارد، اما حضور ندارد. بابایی که از همان کودکی پسرکِ نقاش داستان را به کارهایِ سخت واداشت تا تنها به او بفهماند که تاریخ برای او فقط "رنج وُ درد وُ تبعیض" را رقم زده است؛ «زیرا همه‌جوره رنگَش با بقیه‌ی مردم فرق دارد».

پدر یا بهتر بگویم ریشه‌ی خانوده‌ای که با بزرگ‌شدنِ پسرش به اعتیاد روی آورد و مدت‌هایِ بسیاری طرد شد، اما همیشه امیدوار بود، چون یک "زن" در حکمِ مادر همواره برای ِایجادِ اتصال و پیوندِ افرادِ خانواده تلاش می‌کرد. مادری که شاید دیالوگ‌هایِ بسیار ندارد، اما نگاه‌هایِ نافذ و دقیقش از هزاران کلمه گویاتر است. زنی که با «استدلال‌هایِ مذهبی و آیینی» و یا توجیحِ اینکه «او به‌عنوان پدر، همیشه خوبِ تو را خواسته است»، در جهتِ زدودنِ این کینه‌ی کهن از دلِ نقاش داستان تمام تلاشش را کرده است. بانویی که هر زمان همسر معتادش زنگِ خانه را به صدا درآورد، در را به رویش گشود. به یقین نمی‌توان گفت که هر نوبت او را بخشید و یا گذشته‌اش را فراموش کرد...، شاید بهتر است بگوییم که مادرِ آن خانه اعتقادی به فلسفه‌ی تضادِ یین و یانگ داشته است و می‌دانست در دلِ هر سیاهی، سپیدی و در مرکزِ هر سپیدی، سیاهی نهفته است و زندگی یعنی رویارویی با تضادها وُ وضعیت‌هایِ گوناگون. به عبارتی، تصورِ کامل و بی‌نقص‌بودن یک فرد سخت و نشدنی‌ست. از طرفی، این زن الگویِ این نقاش بود که باید هم مادر می‌بود وُ هم پدر؛ یک کالبد در دو نقش. البته ناگفته نماند که با توجه به موضوعِ اصلیِ فیلم تحلیلِ مزبور در راستایِ روابط میان پدر و پسر انجام گرفته است، در غیر این صورت می‌توان به تفسیرِ نقش همسرِ خواننده‌ی نقاش و انتقال آرامش و درک والای او، ژرف‌اندیشی در نگاره‌هایِ روی دیوار، حضورِ مدیرِ امور هنری و ایجادِ فضایی شاد و موارد دیگر پرداخت.

در ادامه به یک تصویرِ منتخب از فیلم دقت کنیم و از خودمان بپرسیم؛
چگونه تجربه‌ی سختی‌هایِ خویش و کینه‌توزی‌ها را به کودکان خود انتقال ندهیم؟
آیا می‌توان زخمِ روانی‌ای که از خانواده بر آدمی وارد می‌شود را فراموش کرد؟
آیا تمایز و فاصله‎ای میان فراموشی و بخشش وجود دارد؟
چگونه در این عصرِ بی‌تفاوتی، بیگانگیِ بیرونی را به درون خانه راه ندهیم؟
جنسیت و نقش‌ها تا چه اندازه در ایجاد روابط و پیوند خانوادگی اثرگذارند؟
از چه روش‌هایی برایِ ادراک یکدیگر (در یک خانواده) بهره ببریم و چگونه برکیفیتِ حال هم بیفزاییم؟



خانه‌ی آبی و زندگیِ حقیقی و دلخواه «تنها رویِ کاغذ»...

نتیجه
بخشِ پایانیِ این فیلمِ پرگفتار خودش یک نمایش جداگانه است؛ نقاشی که با یک ابزارِ تیز طرحِ پسرکِ در حال کار را از روی بوم می‌بُرد... تصویری در تصویر و دشواریِ تصمیم که باید فراموش کرد و یا بخشید!. در حقیقت نقاش داستان با جداکردن تکه‌ای از پسرکِ روی بوم، شاید انتخاب خویش را که فراموشی‌ست نشان می‌دهد. اما، بومِ یک نقاش تنها برای او نیست، بلکه نقش می‌زند تا مخاطبان ببینند وُ با هر زوایه از آن ارتباط برقرار کنند. در واقع این نقاش با بریدن و تهی‌کردنِ بخشی از آن پوسته، فضایی را به تماشاگر بخشید تا خودش را در خاطراتِ مرتبط با آن موضوع غرق کند و رنجِ فراموشی را بچشد.
«در هر صورت یک قسمتِ توخالی همیشه در آن نقاشی به یادگار می‌ماند که با هیچ محبت و بخشش و گذرِ زمانی پر نمی‎گردد؛ به عبارت دیگر، جایِ زخم اگر هم خوب شود، دردش همیشه قابلِ لمس و تازه می‌ماند».

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

فرض کنید یک انسان 500، 600سال پیش به خاطر پتکی که به سرش خورده و بیهوش شده؛ این ایران خانم ماست... منبرها نابود می‌شوند و صدای اذان دیگر شنیده نمی‌شود. این درواقع دید او از مدرنیته است و بخشی از جامعه این دید را دارد... می‌گویند جامعه مدنی در ایران وجود ندارد. پس چطور کورش در سه هزار سال قبل می‌گوید کشورها باید آزادی خودشان را داشته باشند، خودمختار باشند و دین و اعتقادات‌شان سر جایش باشد ...
«خرد»، نگهبانی از تجربه‌هاست. ما به ویران‌سازی تجربه‌ها پرداختیم. هم نهاد مطبوعات را با توقیف و تعطیل آسیب زدیم و هم روزنامه‌نگاران باتجربه و مستعد را از عرصه کار در وطن و یا از وطن راندیم... کشور و ملتی که نتواند علم و فن و هنر تولید کند، ناگزیر در حیاط‌خلوت منتظر می‌ماند تا از کالای مادی و معنوی دیگران استفاده کند... یک روزی چنگیز ایتماتوف در قرقیزستان به من توصیه کرد که «اسب پشت درشکه سیاست نباش. عمرت را در سیاست تلف نکن!‌» ...
هدف اولیه آموزش عمومی هرگز آموزش «مهارت‌ها» نبود... سیستم آموزشی دولت‌های مرکزی تمام تلاش خود را به کار گرفتند تا توده‌ها را در مدارس ابتدایی زیر کنترل خود قرار دهند، زیرا نگران این بودند که توده‌های «سرکش»، «وحشی» و «از لحاظ اخلاقی معیوب» خطری جدی برای نظم اجتماعی و به‌علاوه برای نخبگان حاکم به شمار روند... اما هدف آنها همان است که همیشه بوده است: اطمینان از اینکه شهروندان از حاکمان خود اطاعت می‌کنند ...
کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...