داستان خیابان انقلاب / 2


خیابان شاهرضا یا انقلاب که از میدان «24 اسفند» (انقلاب اسلامی فعلی) آغاز می‌شود و پس از عبور از چهارراه پهلوی (ولی‌عصر فعلی)، میدان فردوسی، دروازه دولت، پیچ شمرون، پُل چوبی به میدان «فوزیه» (امام‌حسین فعلی) می‌رسد، تصویری از تاریخ یک‌صدساله معاصر ایران است؛ خیابانی که از یک‌سو قلب تپنده فرهنگ و هنر ایران است و از سوی دیگر شاهراهِ مبارزات سیاسی‌اجتماعی برای آزادی و دموکراسی؛ به بیانی دیگر، گذرگاهِ تاریخِ معاصر ایران است. از این رو است که نقش و حضور روشنفکران، نویسندگان، شاعران، مترجمان و هنرمندان در این خیابان برجسته است، و هر کدام داستان خود را از مهم‌ترین خیابانِ ایران دارند. سیروس علی‌نژاد، روزنامه‌نگار و نویسنده یکی از راویانِ «داستانِ خیابان انقلاب» است که 78 سال به اَشکالِ مختلف در آن زیسته است.

سیروش علی‌نژاد

سیروس علی‌نژاد زمانی که بیست‌وپنج سال بیشتر نداشت و در دانشکده علوم ارتباطات اجتماعی دانشجو بود، به عنوان روزنامه‌نگار به یکی از معتبرترین روزنامه‌های آن زمان، «آیندگان» پیوست تا راهِ خود را برای سردبیری نشریات مهم دیگری چون «آدینه»، «دنیای سخن» و «زمان» باز کند؛ در آن سال‌ها، هر دانشجو و روشنفکری که گذرِ روزانه‌اش به این خیابان می‌افتاد، نسخه‌ای از این نشریات را در دست داشت. از این زاویه است که این خیابان در زیستِ سیروس علی‌نژاد و هم‌نسل‌های او، حضورِ پررنگی دارد.

تصویرِ خیابانِ شاهرضا برای علی‌نژاد در ابتدا تصویری سیاسی از روزهای انقلاب 57 است؛ تصویری که برای او، تصویرِ عمومی و جدید و تمام خاطرات مربوط به آن، تجربه‌های مشترک مردم تهران است. به‌زعمِ علی‌نژاد، پیش از انقلاب 57، این خیابان به لحاظ سیاسی، اهمیت بسیاری داشته است و بیشتر تظاهرات و اعتراض‌های سیاسی از دانشگاه تهران شروع می‌شد و به دانشگاه‌ها یا نقاط دیگر سرایت می‌کرد؛ هرچند سیاست تا پیش از دهه چهل معمولا در خیابان‌های دیگر، مثل خیابان نادری و استانبول و بهارستان متمرکز بود.

علی‌نژاد که به عنوان دانشجو یا روزنامه‌نگار، در اعتراضات یا راهپیمایی‌های پیش یا پس از انقلاب، حضور مستقیم یا غیرمستقیم داشته است، می‌گوید: «تمام شور و هیجانات سیاسی دهه چهل به بعد در همین خیابان اتفاق افتاده و شاید بتوان گفت که سرنوشت مملکت در همین خیابان رقم خورده و علت آن‌هم وجود دانشگاه تهران بوده است. البته خیابان انقلاب یا شاهرضای سابق خیابان دازی است، و هیجانات سیاسی، بیشتر در محدوده میدان 24 اسفند (انقلاب) تا میدان فردوسی اتفاق افتاده است. در بقیه نقاط این خیابان چه از جانب شرق و چه از طرف غرب خبر زیادی نبوده است. البته چرا، وجود دانشگاه صنعتی شریف (آریامهر سابق) در امتداد غربی آن، همان خیابان که به خیابان آزادی شهرت دارد، هم سهم سزاوار خود را در مبارزات سیاسی ایران دارد و همواره مرکز اعتراضات مردمی و دانشجویی بوده است. جالب‌تر اینکه سیاست در این خیابان تقریبا همواره از سمت شمال این خیابان گذشته است، چون هم دانشگاه تهران و هم دانشگاه شریف در سمت شمال خیابان قرار دارند. می‌توان گفت در جنوب خیابان خبری نبوده است. تمام سیاست در سمت شمال خیابان متمرکز بوده است؛ از تظاهرات جبهه دمکراتیک گرفته تا تظاهرات چریک‌های فدایی خلق و هردودکشیدن‌های زهراخانم و دارودسته حزب‌الله و چاقوکش‌های دیگر که هر نوع تظاهرات غیردولتی را برهم می‌زدند.»

سیروس علی‌نژاد متولد ۱۳۲۴ در کاکرود از روستاهای اشکور شهرستان رودسر استان گیلان است. دبستان و دبیرستان را در شهر نوشهر گذراند و دوران دانشگاه را در تهران، دانشکده علوم ارتباطات اجتماعی. از تابستان ۱۳۴۹ وارد دنیای روزنامه‌نگاری شد و کمتر از دو سال بعد، معاون سردبیر روزنامه «آیندگان» شد که تا مهرِ ۱۳۵۶ ادامه یافت. او که در این دوران با بسیاری از روشنفکران، نویسندگان، شاعران و مترجمان مراوده و مصاحبت داشته است، تصویری روشن از این مهم‌ترین خیابان ایران می‌دهد: «خیابان انقلاب از دهه چهل، هم به مرکز سیاسی کشور و هم به مرکز فرهنگی بدل گردید، و برای من که در اوایل کار خود خبرنگار دانشگاه بودم و هنوز سال‌های آرامی بود، به لحاظ فرهنگی بیشتر اهمیت داشت. مثلا در سال‌های پایانی دبیرستان من، هنوز کتاب‌فروشی‌های تهران عمدتا در خیابان بهارستان جمع بودند، اما تا ما از دبیرستان به دانشگاه برویم، بیشتر آنها به جلوی دانشگاه نقل‌مکان کرده بودند؛ چون بهترین مکان برای عرضه کالای فرهنگی بود، چون مرکز روشنفکران و دانشجویان و اهل کتاب شده بود. به غیر از کتابفروشی‌ها که رونق دیگری به این خیابان دادند، گشایش تالار رودکی و تئاتر شهر در میانه دهه 40 به این خیابان طراوت فرهنگی بیشتری داد. ظرفیت تمام تئاترهای شهر تهران تا آن زمان از 400 تن بیشتر نبود، درحالی‌که تئاتر شهر به تنهایی حدود 750 نفر ظرفیت داشت؛ بنابراین افتتاح آن در سال 46، واقعه مهمی به شمار می‌رفت. تالار رودکی که جای خود داشت و مرکز نمایشی مهم و آبرومندی شد که تا آن زمان کشور ما از چنان تالاری برخوردار نبود و ساختمان آن، آلبرت هال لندن را به یاد می‌آورد که مکان اجرای باله و اپرا و هنرهای نمایشی مدرن بود.»

خیابان شاهرضا برای سیروس علی‌نژاد، جز آنچه برشمرده شد، سوابق دیگری هم داشته است که به زعم او، به این خیابان اعتباری می‌بخشید که در هیچ خیابان دیگری موجود نبود: «تالار فرهنگ، در چهارراه کالج پیش از افتتاح تالار رودکی، محل اجرای موسیقی سمفونیک تهران بود یا دبیرستان دخترانه معروف رضاشاه کبیر (نوربخش) که در جوار آن قرار داشت و کالج معروف البرز هم در سمت شمال خیابان بود که نام چهارراه کالج از آن گرفته شده بود و دانشجویان و فرهیختگان کشور بیشتر از آنجا درمی‌آمدند. به غیر از اینها دانشکده معروف پلی‌تکنیک هم که درواقع دانشگاه صنعتی کشور بود، در همان‌جا قرار داشت.»

دهه بیست و سیِ سیروس علی‌نژاد در خیابان شاهرضای دهه چهل و پنجاه می‌گذرد: از یک‌سو به عنوان دانشجو و از سوی دیگر به عنوان روزنامه‌نگار. او خاطرات شیرینش را در این خیابان، به همین دوره مربوط می‌داند که بخشی از آن را در کتاب‌های «سال‌های دانشکده‌» و «طومار درد وداغ» آورده است: «در این زمان، چون خبرنگار دانشگاه بودم، تقریبا هر روز با استادی از استادان دانشگاه تهران در یکی از دانشکده‌ها ملاقات می‌کردم و بیشتر گفت‌وگوهای من با استادان دانشگاه تهران درواقع در همین خیابان صورت گرفته است. اما اگر بخواهم به نمونه‌ای از آن اشاره کنم باید از اولین‌باری که در کنکور شرکت کردم یاد کنم که در زمان ریاست دکتر جهانشاه صالح اتفاق افتاد. آن‌وقت‌ها رسم بود که رئیس دانشگاه تهران، پیش از پخش سوالات کنکور، یعنی وقتی داوطلبان ورود به دانشگاه بر صندلی‌های خود قرار می‌گرفتند و برای امتحان آماده می‌شدند، برای آنها نطق می‌کرد. یادم هست که دکتر جهانشاه صالح، قبل از شروع کنکور برای ما نطقی کرد و در آن سخنرانی از اهمیت علم و دانش گفت و بعد داستانی حکایت کرد. گفت ابوریحان بیرونی در بستر مرگ بود که قاضی‌القضات شهر به دیدار او رفت. در آن حال ابوریحان سوالی کرد که قاضی‌القضات به حساب اینکه او درحال احتضار است، گفت حالا دیگر چه فرقی می‌کند که جوابش چه باشد؟ یعنی به هنگام مرگ دیگر چه فایده دارد که بدانی یا ندانی. ابوریحان گفت یعنی بهتر نیست که بدانم و بمیرم تا آن‌که ندانسته از دنیا بروم. سخن جهانشاه صالح چنان در دل من نشست که هنوز از یادم نرفته است.»

بخشِ بزرگی از زیستِ سیروس علی‌نژاد با شخصیت‌های دانشگاهیِ دانشگاه تهران گره خورده است که او خود در آن درس خوانده بود؛ از این‌رو است که خیابان انقلاب نه با شخصیت‌های سیاسی، که با شخصیت‌های دانشگاهی برای او معنا پیدا می‌کند؛ نام‌هایی که به‌ تعبیر او آنقدر بزرگ بودند که نام‌شان گویای همه‌چیز است: «دکتر فرهاد و دکتر اقبال را در زمان ریاست‌شان بر دانشگاه تهران ندیده بودم، اما دکتر جهانشاه صالح و دکتر عالیخانی و بقیه را دیده بودم. تا پیش از آمدن دکتر صالح به دانشگاه تهران، سیستم دانشگاهی ما فرانسوی بود؛ چون روسایش مثل دکتر فرهاد، در سیستم فرانسه درس خوانده بودند. اما جهان تغییر کرده بود و سیستم آمریکایی جایگزین سیستم آموزشی فرانسه شده بود. دکتر صالح مدل آمریکایی آموزش را جایگزین مدل فرانسوی کرد. یک دوست عزیزی در دانشگاه تهران دارم که استاد دانشکده پزشکی است. او می‌گوید دکتر صالح در دانشگاه تهران نقش میلسپو را در وزارت دارایی ایران داشت. دکتر عالیخانی را هم دیده بودم و البته بیشتر از دیدن، چون در آن زمان دیگر خبرنگار دانشگاه بودم. دکتر عالیخانی شخصیتی بود که به حرف ساواک گوش نمی‌کرد و این مزیت بزرگی بود. مقررات دانشگاهی را هم موبه‌مو اجرا می‌کرد و از شلوغ‌کردن دانشجویان نمی‌ترسید. چنان‌که آدم سفت و سختی مثل دکتر رضا باطنی را به عنوان مسئول آموزشی دانشگاه گمارده بود که البته دردسرهای خودش را به وجود آورد. دکتر هوشنگ نهاوندی و دکتر نصراله مقتدر مژدهی هم که رئیس دانشکده پزشکی بود، هر کدام صفات و خصال برجسته‌ای داشتند. دکتر مژدهی بعدها رئیس دانشگاه فردوسی شد. اما از میان استادان دانشگاه، دکتر پرویز آموزگار که بعدها رئیس دانشگاه فردوسی مشهد شد، دکتر مسلم بهادری که بعدها رئیس سازمان سنجش آموزش کشور شد و دکتر بیژن جهانگیری که بعدها معاون دانشگاه تهران شد، شخصیت‌های برجسته‌ای بودند. تعداد کسانی که من با آنها در دانشگاه تهران مصاحبه کرده‌ام مثل دکتر پرویز ناتل خانلری و دکتر احمدعلی رجایی، استاد دانشگاه فردوسی مشهد و ایرج افشار رئیس کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران تعدادشان چندان زیاد است که نمی‌توانم از همه آن‌ها نام ببرم. همه آنها چنان بزرگ بودند که آدمی آرزو می‌کند ای کاش دانشگاه در دستِ آنها و امثال آنها بود.»

این خیابانِ هزارافسان، پُر است از تلخی‌هایی که برای هر ایرانی، در یک زمان، اتفاق افتاده است. برای علی‌نژادِ جوان هم که در اوج دورانِ روزنامه‌نگاری‌اش بود، تلخ‌ترین خاطره، خاطراتی است که ابتدا شیرین می‌نمود و با گذشت زمان تلخ: «وقتی که انقلاب شد، یک روز اعلام شد که شاه، ایران را ترک کرده است، روزنامه‌ها هم با تیترهای بسیار درشت، شماره فوق‌العاده منتشر کردند. مردم زیادی در خیابان انقلاب جمع شده بودند و شادمانی می‌کردند. من هم در میان جمعیت بودم. از جمله شادی و نشاط مردم این بود که اسکناس‌های سبز هزار تومانی را که عکس شاه روی آن بود، از جیب‌شان درمی‌آوردند و با آتشِ سیگار چشمِ شاه یا عکسِ شاه را سوراخ می‌کردند. این کار آن روز خیلی شیرین می‌نمود، اما امروز که می‌بینم اسکناس هزار تومانی هیچ ارزشی ندارد و حتا به اندازه یک ریال دوره شاه نمی‌ارزد، جانم به فغان می‌آید و به خودم و همه آن مردم لعنت می‌فرستم. همچنین مردم اعم از زن و مرد در کنار هم و دست در دست هم تظاهرات می‌کردند و زن و مرد مطرح نبود. امروز همه آن آزادی‌های اجتماعی هم از دست رفته است.»

خیابان شاهرضا یا انقلاب اسلامی که دو نام و ایدئولوژی را بر دوش خود در طول تاریخ یکصدساله‌اش، صلیب‌وار پیموده است، پر از رویدادهای سیاسی- اجتماعی ریز و درشت درون خود بوده است که برخی از آن با قلم تیزبین روزنامه‌نگارِ جوان آن دوران سیروس علی‌نژاد گزارش شده است. علی‌نژاد از میان رویدادهایی بسیاری که گزارش کرده و بسیاری از آن‌ها مصرفِ روز داشته‌اند، دو نمونه می‌آورد. یکی مربوط به زمان ریاست دکتر منوچهر گنجی بر دانشکده حقوق، که برای کتابخانه دانشکده حقوق مقرراتی سختگیرانه وضع کرده بود که سروصدای دانشجویان درآمده بود: «من گزارشی تهیه کردم و دیدگاه دانشجویان و مسئولان را در آن منعکس کردم. فریدون پیرزاده که رئیس روابط‌عمومی دانشگاه بود (همان که مجله معتبر تحقیقات روزنامه‌نگاری را درمی‌آورد) گزارش مرا خیلی پسندید، اما دکتر منوچهر گنجی از آن ناراحت شد و روابط ما به‌هم ریخت، ولی دکتر گنجی آنقدر انصاف داشت که بعدها از کرده خود پشیمان شد و درصددِ دلجویی برآمد، چنان‌که بین ما دوستی پایداری به وجود آمد که تا زمان وزارت او در آموزش‌وپرورش ادامه یافت.»

دومین گزارش علی‌نژاد مربوط به دوران ریاست زنده‌یاد ایرج افشار بر کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران بود که او در آن مقام، برنامه‌هایی می‌چید که در آن‌ها به بزرگداشت شخصیت‌های فرهنگی ایران، از جمله صادق هدایت، مولانا و... می‌پرداخت: «سالن کتابخانه مرکزی سه شب پیاپی شاهد جلساتی بود که در آن استادانی مثل آوانس آوانسیان، مجتبی مینوی، شفیعی‌کدکنی سخنرانی داشتند. تمام سالن کتابخانه در آن سه شب از جمعیت پر بود. نظیر آن را به یاد ندارم. من این شب‌ها را گزارش کردم و گزارش من بسیار گرفت و هنوز گاهی از آن یاد می‌شود. هنوز از آن گزارش‌ها سرافرازم.»

خیابان شاهرضای پیش از انقلاب که بخش بزرگی از رونقش را از کتاب‌فروشی‌ها، سالن‌های تئاتر و سینما و بارها و کافه‌ها به دست می‌آورد، برای علی‌نژاد با همه این‌که خاطره‌هایش از سینماها و تئاترها زیاد است، اما کتاب‌فروشی‌ها برایش خاطره‌انگیز‌تر است؛ به این دلیل که دوستان ناشرش همه در این خیابان بوده‌اند، از حسین حسینخانی مدیر انتشارات آگاه، محسن باقرزاده مدیر انتشارات توس و داوود موسایی مدیر انتشارات فرهنگ معاصر: «با آقای حسینخانی گفت‌وگوی نسبتا بلندی دارم که هنوز چاپ نشده است. افسوس که این فرصت را درباره محسن باقرزاده از دست دادم، چون او پیش از موعد انتظار به سرای باقی شتافت. با باقرزاده معمولا به مجالس فرهنگی می‌رفتیم مثل جلساتی که انجمن مفاخر و آثار فرهنگی در بزرگداشت شخصیت‌های بزرگ فرهنگی برگزار می‌کرد. با داوود موسایی از آنجا آشنا شدم که دوستم دکتر رضا باطنی، زبان‌شناس معروف، و نیز دکتر علی‌محمد حق‌شناس زبا‌ن‌شناس معروف دیگر، در بنگاه او کار می‌کردند و فرهنگ انگلیسی به فارسی می‌نوشتند. هر سه ناشری که از آنها یاد کردم وقتی که سردبیر مجله آدینه یا مجلات دیگر بودم با من همکاری کرده‌اند و مانند کریم امامی فرهنگمند و ناشر، مرا از دانش خود سرافراز کرده‌اند. گفت‌وگوهای من با دکتر رضا باطنی که البته چاپ شده، در دفتر انتشارات فرهنگ معاصر یا در دفتر انتشارات آگاه صورت گرفته است. انتشارات آگاه درعین‌حال ناشر برخی کتاب‌های من هم هست و من به دوستی با کارکنان آن مفتخرم.»

سیروس علی‌نژاد در آستانه هفتادوهشتادسالگی، نام «انقلاب» را نسبت به «شاهرضا» برای این خیابانِ صدساله، «بهتر» می‌داند، اما با تغییر نام‌ِ آن موافق نیست و می‌گوید: «هر نامی پیشینه‌ای را در خاطره‌اش دارد که با تغییر آن، ما آن پیشینه را حذف می‌کنیم و این کار درستی نیست. مثلا نام خلیج فارس را همسایگان عرب ما خلیج عربی گذاشته‌اند. این واقعا نفی تاریخ است. اساساً تغییر نام‌ها کار ملت‌های تازه‌به‌دوران‌رسیده و تازه‌به‌وجودآمده است. ما ملت کهنی هستیم و باید از این نوع کارها پرهیز کنیم، اما چه کنیم که حکومت‌های ما تازه‌به‌دوران‌رسیده‌اند و به تاریخ و ریشه‌ها کاری ندارند. تنها نام شاهرضا نیست که به انقلاب بدل شده و من با آن رفاقتی ندارم. بسیاری نام‌ها از جمله نام شهرها در ایران تغییر کرده که کار درستی نبوده است. مانند نام شهر شهسوار که به تنکابن تغییر داده‌اند. اما تنکابن وقتی نام این محل بوده که با شهر بزرگی مانند شهسوار به‌کلی متفاوت بود.»

سیروش علی‌نژاد  نجف دریابندری صفدر تقی زاده

در این گذارِ هشتادوهفتادساله، علی‌نژاد وقتی خودش را در این خیابان به‌عنوانِ روزنامه‌نگار و نویسنده مرور می‌کند، خاطره دیدار با دکتر محمدرضا باطنی، زمانی که در دوره ریاست علینقی عالیخانی مدیر کل آموزش دانشگاه تهران بود، برایش زنده می‌شود: «یک روز به عنوان خبرنگار دانشگاه روزنامه آیندگان به دیدار او رفتم ببینم برنامه‌هایش برای آموزش دانشگاه چیست. هر دوی ما بسیار جوان بودیم. دکتر باطنی درگیر ماجرای اعتراضات دانشگاه بود که بر اثر انضباط و پای‌بندی او به مقررات دانشگاه پدید آمده بود و به همین جهت از اعتراضات دانشجویی که از دانشگاه تهران شروع شده بود و به دانشگاه‌های دیگر سرایت کرده بود، بسیار عصبانی بود. من از شدت عصبانیت او حیرت کردم و بین ما کمی بگومگو شد، اما مثل دانش‌آموزانی که ممکن است در اولین دیدار در مدرسه بین‌شان دعوا شود، ولی بعد باهم دوستان جانی می‌شوند، دوست شدیم و سال‌های دراز باهم نشست‌وبرخاست و کار کردیم. من هنوز آن دیدار را به روشنی به یاد می‌آورم و تا زمانی که دکتر باطنی زنده بود گهگاه باهم از آن سخن می‌گفتیم. افسوس که دیگر نیست. باید اضافه کنم که دکتر باطنی در آن زمان مقصر اعتراضات دانشگاه شناخته شد و به‌نوعی او را برکنار کردند، اما دستگاه چندان منصف بود که با ارائه بورسی در فرانسه و بعدتر در آمریکا او را برای مطالعات زبان‌شناسی به فرانسه و آمریکا فرستادند و دو-سه‌سالی در آمریکا به مطالعات خود مشغول شد. بعدها که به تهران برگشت در سمت استادی به تدریس زبان‌شناسی ادامه داد تا زمان انقلاب فرهنگی که او را بازنشسته و درواقع اخراج کردند.»

خیابان بلندِ شاهرضا، که پشتِ قباله پایتخت ایران است، دنباله‌اش به خیابان آزادی و میدان آزادی می‌رسد؛ آن‌طور که در راهپیمایی بزرگِ سال 1357، مردم بارها با شعارِ «آزادی» این خیابان را به سمت خیابان و میدان آزادی قدم زدند و در طول‌ سال‌های بعد از انقلاب هم، از جمله در راهپیمایی بزرگِ زنان علیه حجاب اجباری در 17 اسفند 1357 و راهپیمایی میلیونی 25 خرداد 1388 هم، چنین راهی را به سمتِ «آزادی» رفتند، هرچند در همه‌ی آن‌ها، از «آزادی» تنها همین نام خیابان و میدان برای‌شان ماند. علی‌نژاد تصویرِ این دو خیابان را که در امتدادِ هم هستند، در مصرعِ «ز عشق تا به صبوری هزارفرسنگ است» می‌بیند و می‌گوید: «این خیابان هرگز ما را به سمت آزادی و دموکراسی رهنمون نمی‌کند. وقتی آمریکایی‌ها به عراق حمله کردند تمام مطبوعات جهان از آزادی و دمکراسی دم می‌زدند و دمکراسی در عراق را وعده می‌دادند. یک هنرپیشه مشهوری داشتیم به اسم عمر شریف که مصری بود و برای بازی در فیلم «لورنسِ عربستان» جایزه گلدن گلوب هم گرفته بود. با او هم در این زمینه مصاحبه کرده بودند. گفته بود هزار سال دیگر هم در آنجا دمکراسی نخواهد شد! من خیال می‌کنم این هنرپیشه مصری خیلی بیش از ما، مردم و ممالک مشرق‌زمین را می‌شناخت. امروز وضع به گونه‌ای درآمده است که اگر ما بتوانیم به استبداد سال 1356 برگردیم، خیال می‌کنم یک‌شبه راه هزارساله رفته‌ایم.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...