استاد ترسیم حقیقت‌های شاعرانه | اعتماد


فیلم «ریش ‌قرمز» اثر آکیرا کوروساوا، کارگردان ژاپنی است که در سال ۱۹۶۵ میلادی در خود ژاپن به‌ صورت سیاه‌سفید فیلمبرداری شده است. قصه جوانی‌ است که در دانشگاه پزشکی معتبر توکیو به ‌هزینه خودش مدرک پزشکی گرفته، اما به‌رغم انتظارش که دوست دارد به بیمارستان‌های سطح بالا اعزام شود، او را به درمانگاهی حقیر، در جایی دورافتاده اعزام کرده‌اند. رییس پزشکان و بیمارستان آنجا، مردی با ابهت به ‌بازیگری استادانه توشیرو میفونه -سرشناس‌ترین هنرپیشه ژاپنی- است.

ریش قرمز red beard movie

ریش ‌قرمز در ابتدای فیلم مردی قدرتمند و کمی دیکتاتور دیده می‌شود که قصد زور گفتن به پزشک جوان و سوءاستفاده از جزوات پزشکی او را دارد تا بی‌پرداخت هزینه دانش خویش را بهبود بخشد. پزشک جوان با قهر کردن با مجموعه درمان آنها، غذا نخوردن، معاینه نکردن بیماران، یونیفرم پزشکی نپوشیدن و ... سعی دارد مخالفت خویش را با شرایط موجود نشان دهد که عذرش را بخواهند و به‌ دلخواهش تن دهند.

اما ریش ‌قرمز به‌رغم ظاهر پرابهتش، کاری به کارش ندارد و به او سخت نمی‌گیرد. اما پزشک جوان، وقتی زجر و مصائب مردم فقیر عادی و رفتارهای فداکارانه ریش ‌قرمز با آنها را مشاهده می‌کند تحت‌ تاثیر قرار گرفته و بی‌آنکه کسی را اجبار کند خود وارد ماجرا می‌شود و سخت‌تر از آنان کار می‌کند حتی در انتهای فیلم که ریش ‌قرمز برایش امکان کار در بیمارستان تخصصی توکیو را هم فراهم می‌کند، او نمی‌پذیرد و اصرار دارد تا آخر در کنار ریش ‌قرمز به‌ شاگردی بپردازد و به مردم فقیر و زجردیده خدمت کند. علت علاقه شاگرد جوان به ریش ‌قرمز این ‌است ‌که او علاوه‌ بر مداوا و معالجه بیماران تهیدست، با نفوذ و هیبتی که دارد حق اجتماعی و مالی بیماران تیره‌بخت را از زورگویان می‌ستاند، به مظلومان پس می‌دهد و از درگیر کردن خود در مسائل پرمخاطره افراد تهیدست که به ‌واسطه ستمگران پیش‌ آمده، ابایی ندارد.

فیلم متناسب با سرگذشت و سرنوشت بیماران درمانگاه، چند قصه‌ای می‌شود که در مهم‌ترین قصه آن، ریش‌ قرمز وارد فاحشه‌خانه‌ای می‌شود که به آنان تذکر دهد بعضی افراد این محل به ‌دلیل بیماری حق نزدیکی به مردان را ندارند، اما صدای کتک خوردن دختری نوجوان با چوب شنیده می‌شود. ریش ‌قرمز وارد اتاق می‌شود و می‌فهمد کودک تب دارد و می‌خواهد او را به درمانگاه ببرد، کودک نیز تنها کف چوبی زمین را دستمال می‌کشد، اما مسوول آنجا که طبیعتا بین اراذل‌‌واوباش آن‌ کوچه بسیار محبوب است، با داد و هوار طوری وانمود می‌کند که ریش ‌قرمز کودک یتیم را می‌خواهد بدزدد یا به ‌زور ببرد و اراذل‌واوباش را خبر می‌کند تا مانع قصد او شوند.

اما ریش ‌قرمز به سبک سامورایی‌ها در بیرون خانه با تمام‌شان مبارزه می‌کند، به‌ تنهایی دست‌وپاهای‌شان را می‌شکند و کودک که بسیار بیمار است را می‌برد و به پزشک جوان می‌سپارد تادر اتاق خودش از او پرستاری کند. پزشک جوان هم از نوجوان که بسترش در اتاق او است مرتب و مهربان پرستاری می‌کند و روی پیشانی‌اش دستمال می‌گذارد و غذا می‌دهد، اما دختر همچنان سکوت کرده و حرف نمی‌زند و گاهی غیبش می‌زند و وقتی دنبالش می‌گردند، می‌بینند در حال دستمال کشیدن کف بیمارستان است. گویا آنقدر در زندگی سختی کشیده که تنها راه تشکر از دیگران را دستمال کشیدن کف زمین می‌داند و تا ‌به ‌حال انگار محبت و انسان مهربانی ندیده و با دیدن این رفتارهای انسانی از افرادی که سودی برای‌شان ندارد، متحیر شده و نمی‌داند چه کند. وقتی پزشک جوان با قاشق شربتی می‌خواهد به او دهد، قاشق را با محتوایش پرت می‌کند در همین حال ریش ‌قرمز وارد اتاق می‌شود و پزشک جوان گلایه می‌کند که هر چه به او محبت می‌کند، فایده نمی‌کند و دارو نمی‌خورد.

در این سکانس درس‌های اخلاقی و حکمت فراوانی نهفته، ریش ‌قرمز می‌گوید بگذارد من امتحان کنم، قاشق را پر می‌کند سمت دهان او می‌برد، دختر قاشق را به ‌صورت ریش ‌قرمز پرت می‌کند، قاشق دوم را پر می‌کند باز پرت می‌کند و ریش ‌قرمز تنها مهربانانه لبخند می‌زند.... تا در قاشق پنجم، ششم بالاخره دختر قاشق را می‌نوشد و بعدها که لب به‌ سخن می‌گشاید، می‌گوید چرا با آن‌ کارها مرا تنبیه نمی‌کردید و کتک نمی‌زدید؟! گویا دیگر در ناخودآگاه کودک رفته بود که سرکشی کند و سخت تنبیه شود و گویا از مادرش به او وصیت شده بود که به هیچ ‌کس اعتماد نکند، زیرا همه مردم با او دشمنند و انسان نیکی وجود ندارد. حال با دیدن این رفتارها عمیقا متحول و متغیر شده و نمی‌داند باید چه بکند. حال باری نیز که پزشک جوان با پیاله سعی در غذا دادن به او را داشت، باز غریزی پیاله را به اتاق پرت کرد و شکست و فردا باز ناپدید شد.

وقتی دنبال او می‌گردند، می‌بینند به شهر رفته و به گدایی پرداخته و در تعقیب او می‌بینند به دکانی رفته و کاسه‌ای خریده تا به مرد پزشک بدهد تا کار اشتباه خویش را جبران کند و مدیون او نباشد. رفته رفته می‌فهمیم دخترک دیگر متحول شده، از رفتار خود شرمگین شده و درصدد جبران اشتباهات خواسته یا ناخواسته خویش برآمده. حال در پرستاری از او، این‌بار خود پزشک جوان بیمار شده و بی‌هوش می‌شود. وقتی ‌به ‌هوش می‌آید، خود را در بستر و دختر را بالای سرش مشغول پرستاری می‌بیند که با مهربانی و عشق تمام از او مراقبت می‌کند و دختر می‌گوید ریش‌ قرمز گفته پرستاری از تو برای خودم هم خوب است. البته که خوب است، زیرا نیکی کردن به دیگران روحیه انسان را بهبود می‌‌بخشد و حس نیک بودن، جوانمردی و سخاوت را در انسان گسترش می‌دهد و ریش ‌قرمز که کاملا بیننده شیفته کاریزما و حکمت او شده، به ‌درستی تشخیص داده دختر خود را مدیون پزشک جوان می‌بیند و با این ‌کار حس دین او برطرف و با نیکی کردن دختر هم خود را جزو جامعه انسانی فرض می‌کند، از طرفی به پزشک جوان هم می‌آموزاند که فقط مردم سطح بالا و ثروتمند پایتخت به کار نمی‌آیند، بلکه اگر در همین سطوح فقیر جامعه هم مهربانی کنی، مردم نیز با تو مهربان خواهند بود و روابط عاشقانه و سعادت پیدا می‌شود.

توشیرو میفونه

در اواسط فیلم عشق دختر به پزشک جوان را شاهدیم، اما دیگران او را به‌ خاطر این عشق سرزنش نمی‌کنند و پزشک جوان هم رفتار بدی با او ندارد، زیرا می‌دانند دخترک اولین محبتی است که از مردی یا انسانی در زندگی می‌بیند و طبیعی است که به سرعت دل ببندد، اما کاری هم با عشق او ندارند، زیرا همه می‌دانند که موقتی و گذراست. در این شرایط هم اگر به ‌سختی به دخترک می‌شد گفت باید از او صرف‌نظر کنی، او پزشک است و بسیار سطح بالا و ... موجب افسردگی دختر می‌شد، هم اینکه سریع پزشک را تحت فشار می‌گذاشتند که با او ازدواج کند کار صحیحی نبود، چون از طبقات و فرهنگ‌های مختلف بودند و اختلاف سنی زیادی داشتند، پس همین بی‌اعتنایی تا سرد شدن عشق هیجانی و گذرا بهترین کار بود.

یکی از درس‌هایی که خود از این فیلم یا بهتر است بگویم از این دانشگاه اخلاقی و شاعرانه کوراساوا آموختم، این بود که گاهی انسان دوست دارد در سطوح بالا فعالیت کند و روحیه کار در سطوح پایین جامعه، هنر، اقتصاد و ... را ندارد، حال ممکن است شرایطی فراهم نشود که به آن سطح رسید یا اصلا آنها ما را نپذیرند، حال زیستن در همین سطح هم برای‌مان جهنم خواهد شد. اما طبق پند ریش‌ قرمز به پزشک جوان، هر غذایی اگر خوب جویده شود خوش‌ طعم می‌شود، همین‌طور در هر جایی اگر سخت تلاش شود، لذتبخش خواهد شد. حال راز رسیدن به سعادت و موفقیت ابدی، سخت تلاش کردن، در شرایط سخت، کنار قشر تهیدست جامعه، عشق‌ ورزیدن و مهربان بودن با آنان است. نمی‌توان در انتظار لبخند تایید مردم و شرایطی ماند که فکر می‌کنیم سطح بالا هستند و سعادت و ترقی آنجاست، زیرا گفته‌اند هر که در انتظار تایید دیگران است برده آنان خواهد شد. حال با مهربان بودن با تهیدستان، برای ثروتمندان هم جذاب‌تر خواهی شد، زیرا حتی یک سنگ بلورین در کوهی خاکی هم به‌ چشم می‌آید و برق می‌زند، اما ممکن است الماسی قیمتی در نمایشگاه جواهرات قیمتی چندان به ‌چشم نیاید.

از طرفی هر چه دور انسان با افراد بیشتری شلوغ باشد، او هواداران بیشتری خواهد یافت و هرگاه کسی را تنها ببینند به او بدبین و بدگمان خواهند شد. حکیم واقعی فیلم به ‌راستی شخص کوروساواست که استاد ترسیم حقیقت‌های شاعرانه است طوری ‌که در گونه سینمای او گفته‌اند نوعی رئال شاعرانه است. قاب‌های کوروساوا که نیازی به تعریف ندارد، زیرا بهترین و شاعرانه‌ترین میزانسن‌ها و نورپردازی‌ها را در خویش جاودان کرده. او به ‌قدری در فن کارگردانی استاد بوده که اندازه زمان سکانس‌های این فیلم را با موسیقی هایدن تنظیم می‌کرده، طوری‌ که پس از اتمام قطعه‌ هایدن، سکانس‌ نیز تمام می‌شود. هر چند در فیلم چند قصه بی‌ارتباط با هم، از بیمارانی بی‌ارتباط با هم وجود دارد که به نظرم می‌شد حذف‌شان کرد تا فیلم کوتاه‌تر شود. در مجموع با دلایل بسیاری که برخی از آنها در این نوشتار آمد، اکیدا توصیه می‌کنم که این فیلم دیده شود، زیرا با صرف زمان حدود سه ساعت، نکاتی آموخته خواهد شد که بی‌شک کیفیت زندگی تا پایان عمر را بهبود خواهد بخشید، این یعنی سینمای انسانی که برگمان و کوراساوا از ممتازان آن هستند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...
نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...