«هدایت آدمی عادی و بهنجار نبود، چنان‌که داستان‌هایی هم که می‌نوشت اغلب غیرعادی بودند... این داستان‌ها و نیز نحوه زیست و از همه مهم‌تر مرگ هدایت، که در دیار غریب و با خودکشی رخ داد، از او چهره‌ای مرموز و اسطوره‌وار ساخته است».

صادق هدایت: مرگ در پاریس» تألیف ناصر پاکدامن

به گزارش کتاب نیوز به نقل از شرق؛ محمد دهقانی مقدمه‌اش بر کتاب «صادق هدایت: مرگ در پاریس» تألیف ناصر پاکدامن را با این جملات آغاز می‌کند و می‌نویسد: «آنچه بیش از هرچیز ذهن ایرانیان را متوجه هدایت و نوشته‌های او کرده است همان داستان خودکشی اوست». دهقانی در انتشار این کتاب سهم داشته و از قرار معلوم، دوستی که نخواسته نامش فاش شود، کتاب را به او سپرده تا مقدمات چاپش را فراهم کند و دهقانی نیز به‌رغمِ ایرادات ارشاد، کتاب را به سلامت به چاپ می‌رساند.

او در نشستی که به مناسبت انتشار «صادق هدایت: مرگ در پاریس» در تیرماه در کتابفروشی دی برگزار شد، از روند انتشار کتاب پاکدامن درباره هدایت گفت: «برحسب تصادف با دوستی آشنا شدم که ایشان هم از طرفداران هدایت است و اکنون ساکن شهر کلن آلمان است. آقای حسن طاهباز که بیش از سی سال درباره هدایت کار کرده و کتابی درباره زندگی هدایت نوشته شامل اطلاعات بسیار جالبی که ما از آن بی‌خبریم و امیدوارم به‌زودی حاصل کار ایشان منتشر شود. آن‌قدر هم وسواس دارد که همچنان روی کتاب کار می‌کند. آقای ناصر پاکدامن در روزهای آخر زندگی‌اش کتاب را به ایشان سپرده بود که در ایران منتشر شود، ایشان هم کتاب را به من داد و گفت اسمی از من نیاور و با مسئولیت خودت این کتاب را منتشر کن. من هم مقدمه‌ای نوشتم و آقای حمدان (ناشر) خیلی زحمت کشید تا مجوز کتاب را دادند. ارشاد به سادگی اجازه نمی‌داد، یکی دو ایراد بیهوده گرفته بودند و من هم گفتم اگر قرار باشد چیزی حذف شود لازم نیست کتاب منتشر شود. خوشبختانه آن مسائل برطرف شد و کتاب به چاپ رسید‌». دکتر دهقانی به آثاری درباره هدایت اشاره می‌کند و کتابی که حسن طاهباز در دست انتشار دارد و می‌گوید: «بیش از ۱۶۰ نامه از بزرگان ایران و جهان به هدایت در دست است، مثلاً از جمال‌زاده، یا کسانی که از نزدیک با هدایت آشنا بودند یا به هدایت علاقه‌مند بودند ولو اینکه خودشان هدایت را ندیده بودند. آقای محمود کتیرایی که کتاب مهمی در دهه چهل راجع به هدایت نوشته (‌صادق هدایت، محمود کتیرایی، بهمن 1349)، شروع به نامه‌نگاری با این افراد کرده و این نامه‌ها الان همه در اختیار من است و در حال تدوین آنها هستم تا به‌صورت کتاب دربیاورم».

دهقانی ناخواسته به مسیری وارد شده که به تعبیر خودش نوعی «جریان هدایت‌شناسی» است. او می‌گوید نخستین مطالعات جدی‌اش درباره هدایت به بیش از ربع قرن پیش برمی‌گردد که مشغول نوشتن رساله دکترای خود بوده است، مطالعاتی که بعداً در قالب کتابی به نام «پیشگامان نقد ادبی در ایران» در سال ۱۳۸۰ منتشر شد اما دیگر تجدیدچاپ نشد، چراکه دهقانی می‌خواست در آن تجدیدنظر کند و تا امروز این فرصت فراهم نشده است. به هر تقدیر، دهقانی هدایت را یکی از نویسندگان بسیار مؤثر در شیوه تفکر خود می‌داند، نویسنده‌ای که آثارش را دست‌کم از حدود سی سال پیش خیلی جدی خوانده ‌است. دهقانی درباره کتاب «صادق هدایت: مرگ در پاریس» می‌گوید: «بخشی از این کتاب در مجله‌ای خارج از ایران چاپ شده بود، اما اطلاع ندارم چرا آقای پاکدامن همه کتاب را در آنجا منتشر نکرده بود. شاید هم ناشری پیدا نکرده یا نخواسته آنجا منتشر شود. واقعیت این است که این کتاب‌ها باید در ایران منتشر شوند. آنجا نسخه‌های معدودی منتشر می‌شود و کتاب به‌نوعی حرام می‌شود. خواننده اصلی این کتاب در ایران است. بنابراین فکر می‌کنم به این دلیل بوده که می‌دیده مخاطب لازم را ندارد. شاید این ملاحظه بوده که باعث شده کتاب را آنجا منتشر نکند و در ایران هم لابد از انتشارش ناامید بوده. اگر سرسختی و پافشاری ناشر نبود کتاب منتشر نمی‌شد. گاهی اوقات ناشر در فضای فرهنگی خیلی م‍ؤثر است و این‌ هم یک نمونه‌اش است‌».

کتاب پاکدامن چنان‌که از عنوانش برمی‌آید، درباره مرگ خودخواسته هدایت است. پاکدامن در کتابش به پیشینه مقوله خودکشی در ایران پرداخته و نوشته است: «حکیم پولاک، که در سال‌های آغازین نیمه دوم قرن نوزدهم اقامتی طولانی در ایران کرده است، می‌نویسد: به‌زحمت می‌توان کشور دیگری را سراغ کرد که تعداد بیماران روانی در آن چنین اندک باشد. مثلا در تهران عدد آنان از هشت تا ده تجاوز نمی‌کند... این سخن حکیم ناصرالدین شاه تا چه حد بیانگر واقعیت است؟ هیچ دانسته نیست. آنچه می‌دانیم اینکه از آن پس دیگر خودکشی امری نمانده است ناشنیده. از میان اهل اندیشه و قلم چند تنی به این راه گام نهادند. نشانه‌ای از بحران زمانه؟» بعد، پاکدامن از وان‌گوگ نام می‌برد که آنتونن آرتو، شاعر و نمایش‌نامه‌نویس فرانسوی، او را «خودکشته جامعه» خوانده بود و معتقد است همین صفت را بر هدایت هم می‌بایست اطلاق کرد.

دهقانی نیز در سخنانش از خودکشی در فرهنگ ما می‌گوید: «در فرهنگ سنتی ما خودکشی تقریباً سابقه‌ای ندارد. عرض می‌کنم تقریباً، چون اگر خودکشی‌ها یا انتحارهایی بوده است معمولاً این‌طور نبوده که با انگیزه‌های مدرن، بر اثر فلسفه پوچی و نهیلیسم یا افسردگی روان‌شناختی -چیزی که در هدایت می‌بینید- کسی خودکشی کند. ما با مفهوم خودکشی در فرهنگ سنتی‌مان آشنا نبودیم و یکی از دلایلی که آثار هدایت در جامعه این‌قدر حالت تابو پیدا کرد همین بود. یادم است زمانی که ما نوجوان بودیم می‌گفتند هدایت نخوانید. آقای منوچهر بدیعی هم می‌گفت به ما هم همین را می‌گفتند. درواقع هدایت با این کار نوعی تابوشکنی کرد. در تاریخ ما،‌ فقط با یک شکل از خودکشی آشنا بودیم و آن خودکشی برای نام و ننگ بود. در جنگ‌ها اگر می‌خواستند اسیر دشمن نشوند، خودشان یا زنان و فرزندان‌شان را می‌کشتند، یا زنان خودشان را از بلندی پرتاب می‌کردند. اما خودکشی به دلیل اینکه زندگی ارزشی ندارد وجود نداشت. مفهوم نهیلیسم و پوچی معنی نداشت و زندگی این‌قدر بی‌معنی نشده بود و بشر هنوز با مسئله معنای زندگی روبه‌رو نبود».

اما خودکشی هدایت نوعی واکنش به پوچی زندگی است و البته دهقانی می‌گوید آقای پاکدامن با توجه به نامه‌‌ها، آثار هدایت و مکاتباتی که با دوستانش داشته، نشان داده است که فقط عامل فلسفی و روان‌شناختی نبوده که باعث خودکشی هدایت شده. «اگر بعضی اتفاقات سیاسی و اجتماعی نیفتاده بود، اگر جامعه ایران در همان زمان هدایت جامعه‌ای بود که ظرفیت فکر و اندیشه و تحمل امثال او را می‌داشت، هدایت به احتمال زیاد خودکشی نمی‌کرد و سال‌های سال زنده می‌ماند و ممکن بود آثار بسیار بیشتری به وجود بیاورد. ولی متأسفانه هم جامعه ایران در آن روزگار تحمل آدمی مثل هدایت را نداشت و هم خود او تحمل جامعه‌ای مثل ایران را نداشت». محمدعلی جمال‌زاده از کسانی بود که خودکشی هدایت را امری محتوم نمی‌دانست و از این‌رو بعد از مرگِ هدایت در نامه‌ای به محمود کتیرایی به تاریخ دوم شهریور 1345 می‌نویسد: «من معتقدم اگر در آخرین روزهای ایام عمرش در پاریس با اشخاص بهتر و مرتب‌تری نشست و برخاست پیدا کرده بود که اهل خمر و دود و غیره نباشند خودکشی نمی‌کرد (یا شاید نمی‌کرد)». هدایت به قولِ محمد دهقانی با امیدهایی به فرانسه رفته بود و «جمال‌زاده به او گفته بود که اگر به اینجا بیایی کمکت می‌کنم. اما در همان زمان متأسفانه برای جمال‌زاده که کارمند سازمان ملل بود، مأموریتی در ایران پیش آمد و او ناچار از ژنو به ایران آمد. درواقع هدایت تنها تکیه‌گاه خودش را در آن روزها از دست داد». همان ایام فریدون هویدا هم که نامه‌های هدایت در پاریس به نشانی او می‌رفت، در پاریس نبود.

هویدا می‌نویسد: «نوروز را به رم رفته بودم و سوم آوریل (سیزدهم فروردین، سه‌شنبه) بازگشتم. به اداره که رفتم، مقداری نامه برای هدایت آمده بود. به هتلش تلفن کردم، گفتند رفته است و آدرسی هم نگذاشته. نگران شدم. به منزل شهیدنورایی رفتم. شهیدنورایی در حال اغما بود. از خانمش پرسیدم ببینم خبری دارد یا نه. گفت حدود یک هفته‌ای است که از هدایت خبری ندارد. عجیب بود. نمی‌دانستم با این نامه‌ها چه کنم. فکر کردم شاید رفته آلمان. جز صبر چاره‌ای نبود‌». شب که هویدا از عیادت شهیدنورایی به خانه بازمی‌گردد ایرج اسکندری تلفن می‌زند و سراغ هدایت را می‌گیرد، رادیو خبری داده بود. هویدا پیگیری می‌کند و خبردار می‌شود که هدایت خود را کشته است: «به هتل (غرض همان آپارتمان کوچه شامپیونه است) رفتم... گفتند هدایت قرص خواب خورده است و بعد هم گاز را باز کرده است... حدود صد هزار فرانک آن روز برای خرج کفن و دفن گذاشته بود. آدم دقیقی بود و هیچ‌وقت نمی‌خواست مزاحم کسی شود».

دهقانی از نامه‌ای سخن می‌گوید که جمال‌زاده در اختیار آقای طاهباز گذاشته و در اختیار او است و قرار است در مجموعه‌ای مدون و منتشر شود. نامه محمود مهران که از دولتمردان مهم دوره پهلوی دوم و مشاور فرهنگی سفارت کبرای ایران در پاریس در سال ۱۳۳۰ بوده است و در سال ۱۳۴۰ هم در اسپانیا فوت کرده. او در مورخ ۱۷ فروردین ۱۳۳۰ نامه کوتاهی به جمال‌زاده نوشته است و دهقانی بخشی از نامه را که به صادق هدایت مربوط می‌شود می‌خواند: «دوست گرامی قربانت گردم، نامه شریف الساعه زیارت شد. از اینکه به سلامتی مسافرت به ایران انجام و مراجعت فرمودید خوشنودم. امیدوارم همیشه سلامت بوده باشید. پاکتی را که به‌عنوان آقای صادق هدایت مرقوم داشته بودید، به آقای هویدا دادم که به ایشان برسانند. ولی صبح امروز (یعنی صبح روز ۱۷ فروردین) با او کار داشتم، تلفن کردم معلوم شد چند روز است به خارج رفته و گفته است نامه‌ها را نگاه دارند».

دهقانی ادامه می‌دهد: «بعداً در کتاب می‌بینید که در آن زمان هویدا به ایتالیا رفته بود و بعد که برمی‌گردد متوجه ماجرا می‌شود. اشاره کردم که در همان ایام جمال‌زاده برای مأموریتی به ایران رفته و برگشته و هدایت در همین فاصله خودکشی کرد. به احتمال خیلی زیاد شب قبل 18 فروردین یا صبح 18 فروردین خودکشی کرده و دو روز بعد جسدش کشف می‌شود‌». دهقانی از دلایل دیگر سرخوردگی هدایت، به وخامتِ حال حسن شهیدنورایی اشاره می‌کند که هدایت خیلی دوستش داشت و در پاریس نزد او می‌رفت. آن روزها شهیدنورایی که به سرطان مبتلا شده بود، محتضر و در بستر مرگ بود. همه این‌ها در روحیه هدایت تأثیر گذاشت. محمد دهقانی می‌گوید پاکدامن در کتابش نشان می‌دهد که چطور این وقایع قدم به قدم هدایت را به سمت خودکشی می‌کشاند. در عین حال که اوضاع پاریس هم آن روزها تعریفی نداشت. «پاریسی که هدایت از آن تعریف می‌کند و شیفته‌اش است، پاریس قبل از جنگ جهانی دوم است. اما وقتی هدایت به پاریس می‌رسد، جنگ دوم تازه تمام شده و فرانسه ویران شده بود و برای همین وقتی به آنجا می‌رود از تورمی که وجود دارد وحشت‌زده می‌شود. در کتاب اشاره شده که این پاریس، آن پاریسی نیست که هدایت تصور می‌کرد و با یک تصویر دیگری از پاریس روبه‌رو می‌شود که این‌هم یکی دیگر از علل سرخوردگی اوست. پاریسی که او اواخر آذر ۱۳۲۹ به آن وارد شد و تصمیم به خودکشی گرفت، پاریسی بود که بسیار تفاوت داشت با تصویر آرمانی که هدایت در ذهنش داشت و این‌هم در خودکشی او مؤثر بود‌».

محمد دهقانی معتقد است آثار هدایت باید با توجه به زندگی او خوانده شود تا درک زوایای مختلف آثار او ممکن شود. او در‌این‌باره می‌گوید: «اگر پیرو نظریه رولان بارت و مسئله مرگ مؤلف باشیم اصلاً لازم نیست که چیزی درباره زندگی هدایت بدانیم. آثار و نوشته‌های هدایت را می‌خوانیم و فارغ از زندگی‌اش دریافتی داریم. این یک نگاه است. اما من به نظریه مرگ مؤلف معتقد نیستم و حتی به نقد ساختارگرا هم دیگر چندان اعتقادی ندارم. بلکه به ترکیبی از شیوه‌های مختلف نقد باور دارم. درواقع هر متنی استعدادِ یک، دو یا سه نظریه انتقادی دارد. آثار هدایت بیشتر استعداد نقد روان‌کاوانه و روان‌شناختی دارند. اما من به‌هیچ‌وجه طرفدار نقد روان‌کاوانه به‌خصوص نقد فرویدی یا یونگی نیستم و به این نوع نقدها هیچ علاقه‌ای ندارم و معتقدم که این‌ها گمراه‌کننده هستند. فروید هم از متون ادبی استفاده کرد برای اینکه متد روان‌کاوی یا روان‌تحلیلیِ ابداعی خودش را با کمک اسطوره‌ها و ادبیات توضیح دهد. بنابراین فکر می‌کنم آثار هدایت با زندگی او و با توجه به زندگی او باید خوانده شود، والا بسیاری از زوایای آثار او را از دست می‌دهیم. منتها با یک هشدار که خیلی آثارش را روان‌شناختی نکنیم. آثار هدایت برخاسته از جامعه ایران و شرایط سیاسی و اجتماعی روزگار هدایت است، که ما همچنان درگیر همان مسائل هستیم. بنابراین هدایت را از یک نویسنده یا راوی منزوی لحظه‌های خودش باید به نویسنده‌ای اجتماعی تبدیل کرد. من فکر می‌کنم هدایت یکی از اجتماعی‌ترین و سیاسی‌ترین نویسنده‌های ما است». دهقانی به رویکرد مسلط تحلیل روان‌شناختی از آثار هدایت اشاره می‌کند و می‌گوید جز کتاب «هدایت، بوف کور و ناسیونالیسم» اثر ماشاالله آجودانی که در ایران اجازه انتشار پیدا نکرده، و برخی از کارهای همایون کاتوزیان، متأسفانه همه سراغ تحلیل روان‌کاوانه و روان‌شناسانه رفته‌اند آن‌هم اغلب بدون اینکه واقعاً در این مورد دانشی داشته باشند. از این‌رو دهقانی این‌دست نقد و تحلیل‌ها را گمراه‌کننده می‌خواند و باور دارد که هدایت را باید از افق ذهنی و روانی بیرون کشید و در بطن جامعه ایران نشاند و آثار و زندگی‌ او، حتی خودکشی‌ او را، با توجه به وضع جامعه ایران مورد توجه قرار داد.

بازگشت به هدایت
کتاب «صادق هدایت: مرگ در پاریس» با پاسخ هدایت به نامه جمال‌زاده در 1326 آغاز می‌شود که هدایت در آن از اوضاع و حالات خود نوشته است و بعد نوشته‌ای مفصل‌ از هدایت به سال 1327 آمده که در آن به نویسنده محبوبش، کافکا پرداخته و نوشته است: «... اما از همان اول کسانی که بحران کامل دنیای ما را دریافته بودند کتاب‌هایش (کافکا) را با آغوش باز استقبال کردند. از این گذشته، پیش از جنگ اخیر، هنوز امید مبهمی به آزادی و احترام به حقوق بشر و دادگستری وجود داشت. هنوز هواخواهان دیکتاتوری رک و راست بردگی را به‌جای آزادی، بمب اتمی را به‌جای حقوق بشری و بیدادگری را به‌جای دادگستری جا نزده بودند، هنوز توده‌های مردم به دست سیاست‌مداران و غارتگران تبدیل به جانور و آدم زنده به نیمه‌جان تبدیل نشده بود. برای همین است که مردمان بعد از جنگ انعکاس دنیای پوچی را که کافکا به‌طرز فاجعه‌انگیزی پرورانیده در قلب خود احساس می‌کنند». هدایت، مترجمِ کافکا، معتقد است کتاب‌های کافکا زبان حال نویسنده است که نوشته شده برای اینکه نویسنده خود را فراموش کند و هیچ نوشته‌ای از کافکا در دست نیست که در آن با سایه‌ها و همزادهای او برخورد نکنیم و مشخصات نویسنده به‌طرز کنایه‌آمیز در سرتاسر نوشته‌هایش یافت می‌شود. درست مانند خود هدایت که آثارش انعکاسی از زندگی خودش را در بر داشت.

محمد راغب، یکی دیگر از منتقدان نشست گفت‌وگو درباره «صادق هدایت: مرگ در پاریس»، بعد از سخنرانی دکتر دهقانی درباره این کتاب می‌گوید، در این کتاب هدایت در نقش راوی ظاهر می‌شود، از روزگار و اوضاع ‌و احوال بدش تعریف می‌کند و در این میان ناصر پاکدامن هم وارد متن می‌شود و توضیحاتی می‌دهد. راغب ابتدا کتاب را از نظر شکلی تحلیل می‌کند تا چشم‌انداز خود را درباره کتاب تصویر کند: «کتاب مجموعه نامه‌هایی است که هدایت برای شهیدنورایی نوشته و ناصر پاکدامن هم این‌ها را جمع کرده است، به‌علاوه تعدادی منابع، چند گزارش رسمی مثل گزارش پزشکی قانونی و یک عالم «به نقل از». چند باری هم ناصر پاکدامن وارد متن می‌شود و توضیحات کوچکی برای پیوستن این قطعات به هم اضافه می‌کند. می‌توانیم فرض کنیم راوی اینجا هدایت است. بحث این است که این کتاب را داستان ببینیم یا نه. ظاهر کتاب منطقا داستان نیست، ولی از آنجا که من همیشه مشتاق این چشم‌انداز بودم که با زاویه «همه داستان‌مندی» یعنی اینکه همه‌چیز داستان است نگاه کنم، تلاش کردم با این چشم‌انداز سراغ کتاب بروم. از این منظر، هدایت در نقش راوی ظاهر می‌شود».

راغب به انبوه نوشته‌ها درباره هدایت اشاره می‌کند و معتقد است این کارها طرح‌های داستانی هستند که ناصر پاکدامن در کتابش از جمعِ همه این طرح‌ها، طرح داستانی خود را ساخته است: «این کار به معنای واقعی کلمه تألیف است، همچنان که من اگر می‌خواستم این کار را کنم یقیناً انتخاب‌های دیگری داشتم. پس ما اینجا چشم‌اندازی داریم که چشم‌انداز ناصر پاکدامن است». از نظر راغب، کتاب قرار است به خودکشی منتهی شود و حتی با توجه به عنوان کتاب گویا قرار است ما راز خودکشی هدایت را کشف کنیم، پیرنگ‌هایی مانند گزارش خودکشی و شکل‌های کارآگاهی هم در متن هست، اما هرچه در کتاب پیش می‌رویم خبری از این رازگشایی نیست، چراکه انتخاب مؤلف چنین چیزی نبوده است. «شاید یک‌جور جستار یا روزنوشت مدون غیرشخصی داریم. نه روزنوشت‌های یک آدم، بلکه آدم‌های متفاوت که به دست یک آدم انتخاب شده است».

راغب در ادامه سخنان دکتر دهقانی درباره «نظریه مرگ مؤلفِ» بارت، اشاره می‌کند به کتاب «بلاغت داستان» اثر وین بوث که در همین ایام در سال 1961 نوشته شده و در آن مفهومی تحت عنوان «نویسنده ضمنی» مطرح شده است: «درواقع وقتی ما یک متن را می‌خوانیم تصویری از نویسنده پیدا می‌کنیم که این تصویر با خود واقعی نویسنده فرق دارد. وقتی در مورد کسی مثل هدایت صحبت می‌کنیم نمی‌توانیم بدون اسم هدایت کتابش را بخوانیم. فارغ از این، تصویری که از یک نویسنده حرفه‌ای داریم در چشم‌انداز ما هست و در کنار این نمی‌توانیم این لعنتی را کنار بگذاریم که هدایت خودکشی کرده است. اینجا قرار نیست کارکردها، کنش‌های روایی، اهمیت زیادی در این متن داشته باشد، چون کنش اصلی، خودکشی است. اینجا کنش‌یارها و کاتالیزورها مهم‌اند، اینکه چطور قهرمان ما قرار است به آن مقطع برسد که خودکشی کند. خیلی از کنش‌های فرعی در چنین متنی این موقعیت را ایجاد می‌کند که در شکل نمایه قرار بگیرند، به این معنا که مثلاً دو دانشجوی بی‌ربط که اسم‌شان هم مهم نیست، صادق هدایت را می‌بینند و هدایت خیلی سرد با این‌ها سلام‌وعلیک می‌کند، این کنش خیلی فرعی است و اهمیتی در سیر روایت کلی ندارد اما شخصیت‌ساز است. به خاطر همین، چنین خرد‌ه‌روایت‌هایی در متن فراوان هستند، چون می‌خواهد از این کنش‌یارها کمک بگیرد تا نمایه‌هایی بسازد که به ما بگوید هدایت چه اخلاقی داشته. در اینجا شخصیت، کسی که «مرگ» بر او غالب می‌شود و دوم فضا، مکانی که کارکرد اصلی و نهایی در آن اتفاق می‌افتد یعنی «پاریس»، عوامل اصلی هستند که از همان عنوان کتاب سراغ این‌ها می‌رویم: «مرگ در پاریس». بنابراین موضوع کتاب سراسر یک نگاه نوستالژیک به شخصیت صادق هدایت است که کم‌سابقه هم نیست».

محمد راغب در ادامه به جهت‌گیری کلی کتاب در مقدمه‌های محمد دهقانی و ناصر پاکدامن اشاره می‌کند که به‌نوعی بیان دلایل اجتماعی خودکشی هدایت است و می‌گوید: «قرار است بفهمیم قهرمان داستان چرا خودکشی کرده و دلایل اجتماعی‌اش چیست. اما من وقتی متن را می‌خوانم احساس نمی‌کنم که این دلایل اجتماعی در آن مطرح شده. چیزی که به چشم من می‌آید، بیشتر نقش مسائل روان‌شناختی است؛ روحیه‌ هدایت و مرگ‌اندیشی‌اش، همان چیزی که دوستانش اشاره کردند و چیزی که از سال‌ها قبل با این آدم بوده و از او جدا نشده. شاید اگر قرار بود وجه اجتماعی مورد توجه قرار بگیرد، باید به سال‌های قبل‌تر برمی‌گشتیم. سال‌هایی که هدایت را به این روز رساند».

راغب برای توضیح بیشتر این برداشت، به مقاله معروفِ «جوانمرگی در نثر معاصر» هوشنگ گلشیری ارجاع می‌دهد و بخشی از آن را می‌خواند: «... اما متأسفانه اوج هدایت در 1315 است در «بوف کور»، در «سگ ولگرد» (1321) هنوز زنده است ولی از آن اوج فرود آمده است، انگار که بگوییم خودکشی هدایت از همان ۱۳۱۵ شروع می‌شود و با نوشتن «حاجی آقا» (۱۳۲۴) هدایتی وجود ندارد. اگر هم متواضع باشیم هدایتِ نویسنده نه مترجم در ۱۳۲۴ یا ۲۵ خودکشی کرده است و نه ۱۳۳۰، وگرنه شخصیت فردی هدایت به‌عنوان مرکز جمع روشنفکران زمانه یا مترجم آثار کافکا هنوز غنیمت بوده است. به تعبیر خود هدایت، باید گفت از ۱۳۱۵ تا ۲۵ مرگ قسمت اثیری هدایت است، تکه‌تکه‌شدن اوست که همان جنبه‌ خلاقیتش باشد که بایستی از «بوف کور» برمی‌گذشت و نگذشت، و از ۱۳۲۵ تا ۳۰ تکه‌تکه‌شدن قسمت لکاته هدایت است: تن بی‌‌روح، گوشتی به قناره زندگی آویخته. خودکشی او در ۱۳۳۰ کشتن کسی بود که قبلاً کشته شده بود، تکه‌تکه شده بود». راغب می‌گوید این حرفِ گلشیری قابل‌تأمل است که آیا هدایتی را که در ۱۳۱۵ داریم بعد از آن هم داریم یا نه. و می‌گوید: «من هم با چشم‌انداز گلشیری موافقم و شاید اگر قرار بود دلایل اجتماعی خودکشی هدایت مورد توجه قرار بگیرد، آن دهه‌ها، دهه‌های جالب‌تری بود و در آن دهه‌ها شاید هدایت هنوز فرد کمتر شناخته‌شده‌ای بود».

راغب هم‌چنین به کتاب‌هایی اشاره می‌‌کند که در چند سال اخیر درباره هدایت نوشته شده است و از نوعی بازگشت به هدایت حکایت دارد: کتاب «مصائب آقای هـ .» نوشته مهدی فروتن (1401)، «دُرّ یتیم: خشکیدن آب دهان عنکبوت» اثر محمود دولت‌آبادی (۱۴۰۳) و همین کتاب «صادق هدایت: مرگ در پاریس» پاکدامن. «می‌خواهم بگویم یک‌دفعه چیزی در حال بالا آمدن است که می‌توانیم اسمش را مُد بگذاریم. این مسئله مهم اجتماعی است، اینکه ما جوابش را بلد نیستیم بحث دیگری است، ولی چیزی نیست که بتوانیم ساده از کنارش رد شویم. این هم‌زمانی را می‌توان توضیح داد یا نه، من جواب سرراستی برایش ندارم. فکر می‌کنم شاید یک‌جور نشانه بازگشت به شکلی از روایت است که امروز کمتر مورد توجه است. شاید به فقر داستان فارسی امروز ربط دارد. این حرف خیلی جدی و پردردسری است، اما به نظر من داستان فارسی عقب کشیده. شاید حتی به فقدان قهرمان مسئله‌دار امروزی و کشف این نکته مربوط باشد که رمان نیاز به چنین قهرمانی دارد، نه یک آدم معمولی که یک‌سری اتفاقات بی‌ربط برایش رخ می‌دهد، که یک‌جور شکل عامه‌پسند است. شاید می‌خواهیم از گذشته‌مان قرض بگیریم و فکر کنیم که چطور بسازیم. یا حتی فکر کردم به این سیاست‌پیشگی و سیاست‌زدودگی هم‌زمانِ هدایت و آثارش. هدایت خودش یک قهرمان مسئله‌دار است، نویسنده‌ای که در اوج شهرت یکباره خودکشی می‌کند. شاید اینجا ضرورت بازاندیشی تاریخی بوده که در همه عرصه‌های سیاسی امروز هم حس می‌شود. در رمان هم این اتفاق افتاده است. هدایت از تمام نویسندگان ما اسطوره‌تر است. هدایت آدمی بوده که در زمان خودش هم شخصیت داستان شده؛ او در دارالمجانین به‌عنوان یک دیوانه نقش بازی می‌کند. به نظرم اگر هدایت را از داستان فارسی بگیرید انگار چیزی کم دارد».

راغب نخستین رمان‌های فارسی با قهرمان مسئله‌دار را نام می‌برد که از نظر او «سیاحت‌نامه ابراهیم‌بیگ» (1274)، «بوف کور» (۱۳۱۵)، «چشم‌هایش» (۱۳۳۱)، «مدیر مدرسه» (1337)، «ملکوت» (1340) و «سنگ صبور» (1345) هستند. «هم‌دوره با رمان‌هایی که نام می‌برم هر چیز دیگری نوشته شده فاقد قهرمان مسئله‌دار است، به همین خاطر است که می‌گویم هدایت خیلی جلوتر از زمانه خودش بوده است». او از دلایل دیگر بازگشت به هدایت را رویکرد او به سیاست می‌داند، اینکه هدایت با وجود شخصیت اسطوره‌ای‌اش خیلی ورود جدی به سیاست نداشته است. «منظورم از ورود جدی، ورود شخصی هدایت به‌عنوان یک آدم سیاسی است. وگرنه هیچ اثری نمی‌تواند فارغ از ایدئولوژی و اتوپیا باشد. هر واحد بیانی مجبور است حاوی ایدئولوژی باشد. بنابراین فکر می‌کنم شاید این چشم‌‌انداز بازگشت به هدایت در نویسندگان روزگار ما همین باشد که فکر کنند ما هم مثل هدایت خفن هستیم و به سیاست هم کاری نداریم. درواقع سوءاستفاده از آن شکل. در صورتی که هر آدمی که می‌گوید من سیاسی نیستم اتفاقاً به‌شدت سیاسی است. البته هدایت حتی در سال ۲۵ در کنگره شرکت می‌کند، اما مقصودم ورود جدی‌تر است. شاید این حسن بزرگ هدایت باشد که به‌عنوان یک نویسنده موضع حزبی ندارد. چون اگر قرار باشد داستان موضع حزبی بگیرد، از شکل می‌افتد. یا فرض کنید درباره بحث نفت و مصدق که همین سال‌هاست، همه نویسنده‌های ما درباره‌اش حرف می‌زنند، اما هدایت در مورد هیچ‌کدام از این‌ها ایده مشخصی نمی‌دهد و حتی آن‌قدر از دنیا کنده که به نظرم دیگر درک درستی از جهان ندارد». محمد راغب در نهایت معتقد است که کتاب پاکدامن برخلاف ادعای نخستینش یا انتظاری که ایجاد می‌کند، نقش خلقیات شخصی هدایت را در خودکشی او پررنگ‌تر کرده است، به‌‌خصوص اینکه آن روزگار دورانِ مصدق است که مردم هنوز امیدوارند.

* «تنهایی دم مرگ» عنوان کتابی ا‌ست از نوربرت الیاس که از پریشانی زندگان در مواجهه با محتضران حکایت دارد که با حد اعلای حذف مرگ از حیات اجتماعی یا به تعبیر الیاس با «سرکوب مرگ» و محو صحنه احتضار افراد رو به مرگ از پیش چشم دیگران گره می‌خورد (درباره ارتباط مفهومِ تنهایی محتضران با ادبیات ما، نگاه کنید به مقاله «آشویتس خصوصی صادق هدایت»، روزنامه «شرقِ» شماره ۳۳۳۶، دوشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۷).

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...