فرار قهرمان مدرن از زندگی | آرمان ملی


رمان «لعین» سومین اثر مجید غروی (زاده1362)، نویسنده ایرانی است که در زمستان 1402 توسط نشر چشمه به چاپ رسید. رمان به دو بخش تقسیم شده است. داستان هر دو بخش حول شخصیت نیما اسفندیاری می‌چرخد. در بخش نخست، نیما نوجوان است و همراه هم‌تیمی‌هایش عازم یک مسابقه ورزشی در تبریز هستند. برف و کولاک آن‌ها را در راه گیر می‌اندازد. نیمه دوم رمان به جوانی نیما می‌پردازد.

خلاصه لعین» مجید غروی

او دامپزشک است و کلینیک حیوانات خانگی‌اش را افتتاح می‌کند. در میان زندگی حرفه‌ای، نویسنده نگاهی نیز به زندگی شخصی او دارد. خواننده نخست متوجه می‌شود که او عاشق دختری به نام یلداست. سپس، از بهار نام برده می‌شود که قبلا با او رابطه داشته است. اما، هرچند داستان جلو می‌رود، خواننده متوجه حضور زن‌های زیادی در زندگی این فرد می‌شود. به‌نظر می‌رسد که نیما هر زن را فرصتی برای پر کردن خلاء‌های درون خود می‌بیند. وقتی در ضیافتی که به مناسبت افتتاح کلینیک گرفته‌اند، اعتراف می‌کند که عاشق دختری به اسم طلاست، دوست و شریکش به او می‌گوید: «عاشق؟ تو؟ نیما جان، تو عاشقِ که نبودی؟» (242). در هر دو فصل رمان، نیما مشخصه‌ای یکسان از شخصیت خود را به جامعه ارائه می‌دهد: او قهرمانی است که از زندگی فرار می‌کند.

در بخش نخست رمان، نیما مریض احوال است و در مینی‌بوس به دور از دیگر دوست‌ها و هم‌تیمی‌هایش در تب می‌سوزد و بین خواب و بیداری است. او به‌نوعی در خلوت خود است. خواننده به‌واسطه شیوه روایت جریان سیال ذهن متوجه می‌شود که او عضو ذخیره تیم فوتبال است. نیما اغلب روی نیمکت می‌نشیند و نقش خاصی در پیروزی یا باخت تیم‌اش ندارد. قهرمان داستان در فصل نخست، بیشتر وقت خود را به تماشای منظره‌های بیرون خودرو، فکر کردن و خواب می‌گذراند. بیماری او را از بقیه هم‌تیمی‌هایش جدا می‌کند. تیم فوتبال به‌نوعی استعاره از جامعه و زندگی است. از این‌رو، رمان لعین از همان صفحه‌های آغازین شخصیتی را به خواننده نشان می‌دهد که در انزوا، کناره‌گیری و جدایی از جامعه است. «نیما بیمناک از مشارکت در این بازی و به امید بهبود بیماری و به قصد پرهیز از نادانی بستنی نخورده بود، به دنبال بچه‌ها نیفتاده و به پشت‌سر دختران که چون نوگلان این بوستان بودند و خود پروانه بودند بر گلی دیگر و به گردش بودند زبان به شیرینی نچرخانده و ورق نباخته و اصلا کل صبح بر نیمکت سیمانی پارک نشسته و هیچ نکرده بود» (غروی 21).

از همین نقل‌قول که نمونه‌های آن در متن فراوان هستند، مخاطب با شخصیتی بی‌رمق و بی‌جان مواجه می‌شود که با اصول اساسی زندگی مدرن همخوانی ندارد: او فاقد جنبش، انرژی و پویایی است. اما، آیا نیما می‌تواند کاملا خود را از جامعه و زندگی جدا کند؟ بگذارید کمی به شیوه روایت نیز توجه کنیم. داستان فقط از زاویه‌دید نیما روایت نمی‌شود. به‌نظر می‌رسد که زاویه دید دائما بین شخصیت‌ها می‌چرخد و در بعضی موارد نیز تبدیل به دانای کل می‌شود. این موضوع بیانگر ناممکن بودن انزوای مطلق در دنیای مدرن است. نیما، انزوایش را با بیماری‌اش توجیه می‌کند. بیماری نیما بیشتر یک مکانیزم دفاعی است تا نوعی سبک زندگی یا ماجراجویی. حتی در جایی از فصل نخست، وقتی مینی‌بوس در میانه برفگیر کرده، نیما از پنجره خودرو بیرون و به بالای سقف می‌رود تا ببیند که آیا روستایی در نزدیکی آن‌هاست یا نه. او تصمیم می‌گیرد که نقش منجی و قهرمان را بازی کند و همه را از آن مصیبت نجات بدهد. او نور چراغ‌های روستایی را می‌بیند، اما هذیان و تب و لرز تلاشش را بی‌نتیجه می‌گذارند. خستگی، بیماری، خواب‌آلودگی، هذیان، و تب از عناصر تحمیل شده بر نیما هستند که او را از زندگی جدا کرده‌اند.

اما، این قهرمان مدرن در نیمه دوم داستان چگونه با زندگی برخورد می‌کند؟ در نیمه دوم داستان، نیما جوانی است که دائما درگیر کار است. او می‌خواهد بخوابد، اما باید با مادر و خواهرهایش به میهمانی خانه عمه بروند. یکی از کارهای نیما در فصل دوم مکررا تکرار می‌شود و آن عمل سیگار کشیدن است. به‌نظر می‌رسد که شخصیت می‌خواهد با سیگار کشیدن، برداشتن قدم بعدی زندگی را حداقل برای چند ثانیه به تعویق بیندازد. او در مهمانی نیز به گفته‌های میزبان و دیگر مهمان‌ها توجه نمی‌کند و خود را از آن‌ها جدا می‌کند. حتی، رفتن زودهنگام از مهمانی نیز نشان از تلاش قهرمان برای انزواست. او دائما به یلدا، بهار، و دخترهای دیگر فکر می‌کند. زن به‌عنوان نمادی از زندگی و پذیرش آن است. نیما با وجود ادعای عاشقی، به دیدن یلدا نمی‌رود و دائما پیام‌های دروغین به او می‌فرستد و وعده دیدار را به تعویق می‌اندازد: «زندگی (اگر بنا باشد تعریفی از آن به دست داد که این خود امری است محال) محال است. زندگی ممکن نیست. از آن‌رو که باشنده هر دم به مرگ می‌رود که غایتِ کار آدمی

است و این وحشت بر آنَش می‌دارد تا هر لحظه معنایی در این همه بیابد که نخواهد جست آن را» (غروی 225). در هر دو فصل، دائما صحبت از «بازی» می‌شود. در نیمه اول رمان، عباس‌آقا تمام فکر و ذکرش رساندن بچه ها به بازی فوتبال است. نیما که دائما به دنبال فرار از بازی فوتبال است، در واقع از «زندگی» می‌گریزد. او در جواب سید درباره بازی، می‌گوید:

بازی؟ زندگی‌بازی، مسخره‌بازی، دمپایی‌بازی، دلقک‌بازی، باخت‌بازی، ورق‌بازی، دودوزه‌بازی، بازی‌بازی... شکست حتمی است؛ چاره چیست؟ و تو چه می‌دانی از این بازی؟ برایش نامی نداری. نمی‌گویی بازی، می‌بازی. همین (غروی 48).

غروی در فصل نخست، دیدگاه نیما درباره زندگی را به مخاطب نشان می‌دهد: قهرمان مدرنی که می‌خواهد خود را از جامعه جدا کند. اما، همین جامعه او را از مرگ نجات می‌دهد. در نیمه دوم، نیما جوانی است که هنوز همان ایده را در سر دارد. در این بازه زمانی نیز شخصیت دکتر به او نهیب می‌زند که انزوا، ممکن نیست. او به قهرمان دوره رمانتیک که خود را جدا از تمدن می‌کرد، انتقاد می‌کند:

هنرمند به دنیای واقعی و ظالم در می‌بندد و روی سوی دیوار می‌کند تا در جهان خود مانا شود... کور است هنرمند ما... هنرمند ما که چشم می‌گشاید دیوار و سقف فرو می‌ریزد و طرح ناتمامش ویران می‌شود. دیگر هیچ‌کس نمی‌داند که چه هنرمند بزرگی در این گیتیِ غدار می‌زیسته است و هیچ مخاطبی آن اثر را نمی‌بیند (غروی 216).

نویسنده از زبان شخصیت دکتر، به بیان درون‌مایه اصلی رمان می‌پردازد. رمان لعین همانند حماسه‌ای است که اودیسه آن، نیما اسفندیاری است. در ابتدای رمان، نیما در خانه از خواب برمی‌خیزد و در صفحه پایانی رمان نیز دوباره به خانه برمی‌گردد و می‌خوابد. خواب نیز به‌گونه‌ای استعاره از مرگ است. غروی به‌زیبایی «همه بدبختی‌های بشر را مثال» (217) می‌زند و راه‌حل پیشِ روی بشر/انسان مدرن را «بازی» می‌داند؛ بازی، استعاره‌ای از زندگی که به معنی پذیرش جامعه و قواعد حاکم بر آن است. اما نیما، قهرمان مدرن رمان لعین، با دست رد زدن به زندگی و پریدن به آغوش خواب، به‌نحوی مرگ و تباهی را انتخاب می‌کند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

او «آدم‌های کوچک کوچه»ــ عروسک‌ها، سیاه‌ها، تیپ‌های عامیانه ــ را از سطح سرگرمی بیرون کشید و در قامت شخصیت‌هایی تراژیک نشاند. همان‌گونه که جلال آل‌احمد اشاره کرد، این عروسک‌ها دیگر صرفاً ابزار خنده نبودند؛ آنها حامل شکست، بی‌جایی و ناکامی انسان معاصر شدند. این رویکرد، روایتی از حاشیه‌نشینی فرهنگی را می‌سازد: جایی که سنت‌های مردمی، نه به عنوان نوستالژی، بلکه به عنوان ابزاری برای نقد اجتماعی احیا می‌شوند ...
زمانی که برندا و معشوق جدیدش توطئه می‌کنند تا در فرآیند طلاق، همه‌چیز، حتی خانه و ارثیه‌ خانوادگی تونی را از او بگیرند، تونی که درک می‌کند دنیایی که در آن متولد و بزرگ شده، اکنون در آستانه‌ سقوط به دست این نوکیسه‌های سطحی، بی‌ریشه و بی‌اخلاق است، تصمیم می‌گیرد که به دنبال راهی دیگر بگردد؛ او باید دست به کاری بزند، چراکه همانطور که وُ خود می‌گوید: «تک‌شاخ‌های خال‌خالی پرواز کرده بودند.» ...
پیوند هایدگر با نازیسم، یک خطای شخصی زودگذر نبود، بلکه به‌منزله‌ یک خیانت عمیق فکری و اخلاقی بود که میراث او را تا به امروز در هاله‌ای از تردید فرو برده است... پس از شکست آلمان، هایدگر سکوت اختیار کرد و هرگز برای جنایت‌های نازیسم عذرخواهی نکرد. او سال‌ها بعد، عضویتش در نازیسم را نه به‌دلیل جنایت‌ها، بلکه به این دلیل که لو رفته بود، «بزرگ‌ترین اشتباه» خود خواند ...
دوران قحطی و خشکسالی در زمان ورود متفقین به ایران... در چنین فضایی، بازگشت به خانه مادری، بازگشتی به ریشه‌های آباواجدادی نیست، مواجهه با ریشه‌ای پوسیده‌ است که زمانی در جایی مانده... حتی کفن استخوان‌های مادر عباسعلی و حسینعلی، در گونی آرد کمپانی انگلیسی گذاشته می‌شود تا دفن شود. آرد که نماد زندگی و بقاست، در اینجا تبدیل به نشان مرگ می‌شود ...
تقبیح رابطه تنانه از جانب تالستوی و تلاش برای پی بردن به انگیره‌های روانی این منع... تالستوی را روی کاناپه روانکاوی می‌نشاند و ذهنیت و عینیت او و آثارش را تحلیل می‌کند... ساده‌ترین توضیح سرراست برای نیاز مازوخیستی تالستوی در تحمل رنج، احساس گناه است، زیرا رنج، درد گناه را تسکین می‌دهد... قهرمانان داستانی او بازتابی از دغدغه‌های شخصی‌اش درباره عشق، خلوص و میل بودند ...