نبودن داستانِ «هویت» و «ازخود‌بیگانگی» مدرن است | هم‌میهن


«نبودن» علی مصفا فیلم متفاوتی است. بستری برای تعمق. یک زندگی دوباره برای هرکه نیازمند تفکر در جهان‌های موازی هنری است. حالا دیگر حق و مسئولیت روشنفکر ایرانی است که تنها به خود بپردازد، در خود و هویت خود بیاندیشد، خود را نقد کند و سرگشتگی و ازخودبیگانگی خود را به تصویر بکشد؛ روشنفکری که حالا دیگر قابل‌انکار نیست. روشنفکری‌ که به‌گمان خود دهه‌ها به فکر دیگران و درصدد نقد و اصلاح جامعه بوده است. آن هم اصلاح کلیت جامعه ازطریق سیاسی، نه جزئیات آن از زیرساخت گرفته تا روبنا (کاری که اغلب در تخصص روشنفکران هم بوده است).

نبودن» علی مصفا

بخش عمده روشنفکران چپ ایرانی فارغ‌التحصیل دانشکده‌های فنی و مهندسی بودند. تکنوکرات‌های دانش‌بنیانی که بینش مهندسیِ آنها به کمتر از تخریب و بازسازی تمام کشور، رضا نمی‌داد؛ خوش‌بینی‌ای بدخیم؛ شور و شوقی مرگبار!

حالا به‌یکباره جوانی در اوج مشکلات روزمره که چون تار عنکبوت به دست‌ها و پاها می‌پیچد، ناگاه کوله‌بار کوچکی برمی‌دارد و در جست‌وجوی هویت خود، نه به روستایی که پدرش در آنجا زاده شد که به هزاران کیلومتر آن‌سوتر ـ آنجا که پدرش تلاشی دیرین را پی می‌گرفت ـ سفر می‌کند. هجرتی اساطیری که در حیطه ادبیات، چارلز استریکلند (قهرمان رمان «ماه و شش ‌پنی» سامرست موام) را به‌یاد می‌آورد. او باید برود دنبال هویتی که بدان نیازمند است.

جامعه روشنفکری‌ای که همیشه با همان اطلاعات اندک، با تکیه بر احساسات عظیم، کوشیده بر زندگی دیگران تاثیرگذار شود و بارها و بارها تاثیراتی مخرب برجا گذاشته و می‌گذارد؛ واقعاً نیازمند رفتن به اعماق هویت خود است و فیلم «نبودن»، تلاشی است برای هموار کردن این سفر. «نبودن»، تنها درباره دیروز و درباره پناهندگان 70سال پیش نیست؛ درباره امروز هم هست. هنوز هم شاهد احکام کلی‌ای هستیم که بی‌ارتباط با واقعیت در تکذیب یا تصدیق در ستایش یا تحقیر صادر می‌شود. هنوز هم شاهدیم آرزو به‌جای راهکار تبلیغ می‌شود. آن قهرمان دوران که در تبعید به حضیض ذلت می‌افتد، قهرمانان امروز را به‌یاد می‌آورد که بی‌شناخت دقیق از آب‌وخاک خویش، بی‌‌کمترین ابزارآلات (بخوان تشکیلات)، آرزو تبلیغ کرده، تنها تعصب و تندی می‌آفرینند و پیکار جان‌فرسای مردم برای نان و هوای تازه را تجزیه و تضعیف می‌کنند.

وقتی این بستر تفکری که علی مصفا بازتاب می‌دهد و آرزو می‌کنید ادامه یابد، آنگاه با خود می‌گویید: کاش در این داستان در زندگی تبعیدی‌های دوره‌های مختلف، تعمق بیشتری می‌شد و نمونه‌های مناسب‌تری انتخاب می‌شد تا بستری مناسب‌تر برای تعمق و تفکر فراهم آید. مثلاً و تنها برای نمونه، اشاره به زندگی مخالفان درون‌سازمانی در تبعید در اروپای شرقی، می‌تواند موقعیت‌های مناسبی برای چالش‌های اخلاقی و انسانی روشنفکران پدید آورد.

احمد قاسمی، از رهبران حزب توده ایران و از روشنفکرترین و فرهیخته‌ترین ایشان به‌دنبال اختلافات در داخل حزب، در دوران تبعید به‌همراه چند نفر دیگر انشعاب کرد و درحالی‌که ازنظر حزب برادر (حزب کمونیستی چکسلواکی) هم عنصر نامطلوب به‌شمار می‌رفت، در شرایط بسیار دشواری قرار گرفت. او می‌توانست با اظهار ندامت و تمکین به حزب یا دولت ایران، زندگی بسیار خوبی برای خود، خانواده و همسری که عاشقش بود فراهم کند. بسیاری کمتر از او، تنها با یک ندامت‌نامه بازگشتند و به بالاترین مقامات دست یافتند. داستان سرسختی ایدئولوژیک او در یک کلبه کارگری نزدیک پراگ، همراه با درد، بیماری، گرسنگی، تنهایی و مقاومت او در برابر کمیته مرکزی و رهبرانی که بیشترین امکانات را در اختیار دارند، شرح دردناکی است که در نامه‌های او به همسرش همچنان با امیدواری روایت می‌شود. کتاب‌ نامه‌های او به همسرش که اخیراً منتشر شده، روایتگر سناریویی است در انتظار نویسنده!

مثال دیگر؛ سروان قبادی که مسئول فرار رهبران حزب توده بود و با ایشان به شوروی گریخت، در مواجهه با اوضاع شوروی دچار سرگشتگی عمیقی شد. وقتی حزب کمونیست شوروی خواست این سرگشتگی را با ریاست یک میخانه در مسکو و حقوق بازنشستگی درمان کند، قبادی اما تصمیم نهایی برای بازگشت را گرفت و بلافاصله پس از بازگشت به کشور اعدام شد و... ده‌ها داستان دیگر.

انتخاب رذل‌ترین شخصیت‌هایی که برای دولت کمونیست، جاسوسی رفقای خود را می‌کردند (که براساس اسناد سازمان امنیت آلمان شرقی و چکسلواکی واقعاً وجود داشته‌اند)، توسط نویسنده به‌عنوان نماینده تبعیدشدگان باعث تعیین‌تکلیف زودرس بیننده و صدور حکم برای آن فرد و آن جریان می‌شود. چنین حکمی نه‌تنها با بستر تفکر تناقض دارد بلکه با روح کلی «نبودن» به‌عنوان داستان مدرنی که روایت می‌کند و حکم صادر نمی‌کند، در تناقض است.

کسانی هم که هنوز کم‌وبیش دلبستگی‌هایی به این جریانات دارند، به‌جای تعمق در موضوع و در هویت و گذشته خود، جاسوسی برای سازمان امنیت کمونیست را برای محکوم‌کردن جریانی که به آن تعلق داشته‌اند، کافی نمی‌دانند و تغییر نمی‌کنند. در هر جایی آدم فرومایه هست. به‌علاوه ممکن است روایت زیبای «هویت» را یک ادعانامه سیاسی بخوانند که خواندند. فروکاستن داستان زیبای «نبودن»، به تسویه‌حساب با جریانات چپ و نقد احزاب چپ، آنطور که این‌روزها در نشریات شاهد آن هستیم، نوعی جفا به این داستان است.

«نبودن»، مثل یک اثر هنری برجسته، جز به مسائل کلی انسانی نمی‌پردازد و در اینجا کلیت داستان، «هویت» و «ازخودبیگانگی» مدرن است، نه شکستن حریم گروه‌هایی که اکنون نه حریمی دارند، نه تقدسی و نه حتی زبانی برای پاسخ. ماجراهایی که خود در سطح میانی داستان باید واجد پیام‌هایی باشند، با این هدف کلی چیده شده‌اند. احتمالاً رذالت و جاسوسی به‌عنوان بهترین انتخاب برای دیکوتومی‌ای بوده است که در برابر قهرمان زندگی (پدرش)، شکل می‌گیرد. دیکوتومی‌های داستانی بسیار زیبایی در «نبودن»، با دقت طراحی شده‌اند. دیکوتومی دو برادر، دو دوست، خارج و داخل و...

اما نمی‌توان تاثیر انتخاب جاسوس را در تقبیح بیشتر گروه‌هایی که این‌روزها ازهمه‌طرف مورد لعن و نفرین هستند، نادیده گرفت. گروه‌هایی که البته در عین جهالت، تصور دانایی داشتند، بی‌محابا دست به عمل می‌زدند و خسارت فراوان به‌بار می‌آوردند، اما در حسن‌نیت اکثر ایشان تردیدی نبود. حسن‌نیت و ایده‌آلیسمی که جان خود را در برابر هدف، به هیچ می‌انگاشتند و حالا با انتخاب «جاسوس» و بی‌اعتنایی به آن، همه چهره‌های متنوع دیگری که وجود داشتند، «نبودن» همان حسن‌نیت را هم زیر سوال می‌برد و پافشاری تا حد مرگ برای سعادت دیگران ـ ولو ناکام و ناموفق ـ را نادیده می انگارد.

نکته دیگر، تعدد نماد‌هایی‌ است که برای مؤلف جذاب بوده‌اند و انگار فرصت دیگری نخواهد داشت و همه آنها را در یک فیلم جا داده است؛ از دجال گرفته تا پرندگان، سقوط مرموز و... همینگوی در نصیحتی به یک نویسنده جوان می‌گوید: «تو بیش‌ازآنکه با آنچه نوشته‌ای موفق شوی، با چیزهایی که می‌خواستی بنویسی اما توانستی ننویسی، موفق می‌شوی.» استفاده از نمادهایی به‌مراتب کمتر، اما دقت در پردازش بهتر آنها، می‌توانست فیلمی به‌مراتب دلرباتر بیافریند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...
تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...