ترجمه مریم محمدیسرشت | شرق
ژاک دریدا مجذوب شخصیت یهودیهای مارانو1 شده بود که هویتشان حتی برای خودشان مبهم بود. مارانوهایی که من همیشه با آنها در نهان همذاتپنداری کردهام (اما به کسی نگویید).
کتاب «تب بایگانی: اثرپذیری از فروید»2 (1994) نوشتهی ژاک دریدا
داشتن راز یعنی چه؟ چهچیز را درمورد هویت ما آشکار میکند؟
عادت کردهایم اسرار را دورویی بدانیم. با پنهانکردن حقیقت، سعی میکنیم دیگران را فریب بدهیم. گاهی با این کار دنبال اهدافی هستیم که ممکن است سودمند باشند، مثل دروغهای مصلحتی کوچکی که به دوستانمان میگوییم یا جنبشهای مقاومت متنوعی که اعضایشان «قسم رازداری خوردهاند». اما در کل، عادت کردهایم به اسرار با اکراه نگاه کنیم. آنها را به دروغ نسبت میدهیم. برای داشتن راز، برای پنهانکاری، باید به جهان چهرهی دروغینی نشان بدهیم. وقتی از ما توضیح میخواهند، باید حرفی بزنیم که واقعیت ندارد. داشتن راز، نوعی خیانت هم هست -من چیزی را میدانم که تو نمیدانی و آن اطلاعات را عمدا از تو پنهان میکنم.
برای بعضی، این ماهیت عمدی ندادن اطلاعاتمان به دیگری -چه فرد، گروه یا جامعه- است که شاید راز را تعریف میکند. برداشت عمومی این است که رازداشتن زمانی معنا دارد که بدانی رازی داری. به معنایی، باید عمدا و آگاهانه تصمیم بگیری که راز را برملا نکنی؛ بنابراین، راز چیزی است که من آن را به زبان نمیآورم، بلکه آن را در دلم میگویم. نمیتوانی رازی را درونت نگه داری مگر اینکه این عمل را اجرا کنی؛ به خودت اقرار کنی که چهچیز را میخواهی مخفی نگه داری و تصمیم بگیری که کسی حرفهایی را که در دلت زدهای نشنود.
ژاک دریدا، فیلسوف فرانسوی، که به خاطر ایدهی ساختارشکنیاش معروف است، به شدت مجذوب ایدهی اسرار شد. همچون تمام فیلسوفها، او همیشه علاقهی زیادی داشت به چیزی که شاید به طور کلی «آگاهی»(consciousness) نامیده میشود؛ بخشی از افکار ما که از آن آگاهیم و عمیقا با آن احساس ارتباط برقرار میکنیم. این بخش از افکارمان را «ما» میدانیم - در مورد این یا آن موضوع، نظرات، اولویتها و افکار خود را داریم. این ایده محور فلسفهی غرب بوده. برای مثال رنه دکارت استدلال میکرد که تنها چیزی که میتوانیم از آن مطمئن باشیم این است که آگاه هستیم -میاندیشم پس هستم- در حالی که ژان پل سارتر استدلال میکرد که این آگاهی هم منشأ و هم ضامن آزادی ما است.
در اواخر قرن نوزدهم و در طول قرن بیستم، تعدادی از فیلسوفها، ازجمله دریدا، این نظر را نقدی رادیکال کردند. آنها استدلال میکنند این ایده که ما نوعی دسترسی کامل به آگاهی (consciousness) داریم و این آگاهی نوعی ابراز خالص خویش (selfhood) ما است، تا حد زیادی جای سؤال دارد، اگر نگوییم کاملا اشتباه است. آگاهی، به اندازهی توانایی ما در شمارش، ساختهشدنی است -آموختنی است. مثال پیشپاافتادهی آن، این حقیقت است که ما با خودمان -آن صدای در سرمان- به زبانی ارتباط برقرار میکنیم که آن را از جامعهای آموختهایم که در آن زندگی میکنیم. در مکان یا زمانی دیگر، من جور دیگری در مورد همهچیز «فکر میکنم». آنها در ادامه استدلال میکنند، هیچ «من» خالص و اولیهای وجود ندارد در پس تمام شکلهای فکر کردن که آموختهام. صدای در سر من مال من نیست.
کار اولیهی دریدا شکلهایی را ساختارشکنی کرد که ما بهواسطهی آنها «صدای در سرمان» را بهجای «خود»مان اشتباه میگیریم. در تفکر مذهبی حتی صدای ذهنیمان را بهجای «روح»مان اشتباه میگیریم. برای دریدا هرچیز «ساختهشده» را میتوان ساختارشکنی کرد، شکلی از تکهتکهکردن چیزی بدون خراب کردن آن. با این شیوه میشود دید که چه عواملی باهم ترکیب شدهاند تا ما چیزی خاص را درک کنیم -چه «خدا» باشد چه «حقیقت» یا «خویش».
در مورد خویش (self)، ما تعداد زیادی از عوامل مختلف را گرفتهایم و به آنها برچسب واحدی زدهایم، که در مورد من تبدیل به «پیتر سالمون» میشود. به این «هویت»ام میگویم -اسمی که پای مقالهای مثل این (که این هم از اجزای مختلفی تشکیل شده اما یکپارچه به نظر میرسد) و همچنین پای اسناد قانونی و رسانههای اجتماعی میگذارم و با این اسم است که خودم را معرفی میکنم. بر روی جلد کتابی که در مورد دریدا نوشتهام؛ «شاید یک رویداد»3 (2020) نام من نوشته شده، یعنی ایدههایش را به خودم نسبت میدهم.
اما هیچکدام از این هویتها نمایندهی کامل خود من نیستند- در هرکدام از اینها درجهای از پنهانکاری وجود دارد. امروزه، برای مثال در رسانههای اجتماعی، کاملا آگاهیم که پنهانکاری میکنیم: معمولا کسی نمیخواهد رئیسش در مورد میهمانیهایش یا روابطش بداند، به همین ترتیب مسلما چیزهایی هست که به والدینمان یا در بعضی موارد، به مالیاتچی، نمیگوییم.
مسائل هویت و پنهانکاری همیشه برای دریدا مطرح بودهاند، از کار اولیهاش در دههی 1960 تا آخرین کارش در آغاز قرن بیستویکم. این تا حدی به خاطر لحظهای بسیار عجیب در زندگی خودش بوده. دریدا زادهی الجزایر، مستعمرهی فرانسه در سال 1930 بود، محصل بود زمانی که آلمان، فرانسه را اشغال کرد و الجزایر قانون تازهی ضدیهودی معرفی کرد. دریدا را همراه با دیگر دانشآموزان و معلمان یهودی به مدرسهی یهودی فرستادند و شهروندی فرانسویاش را از دست داد. برای دریدای جوان، این فقط فاجعهای شخصی نبود -گرچه مسلما بود. متوجه شد که درک ما از هویتمان تا چه اندازه میتواند اتفاقی و شکننده باشد و چطور به وسیلهی نیروهای خارجی از ما سلب میشود -و ایکه گاهی برای زندهماندن باید پنهانکاری کنیم. خانوادهی دریدا یهودیهای سکولار بودند و تا جایی که مربوط به قانون میشد و در آن مقطع، قانون همهچیز بود، یکباره «یهودیبودن» مهمترین مشخصهی او شد.
یک سال بعد، شرایط جنگ عوض شد و شهروندی فرانسویاش را دوباره به دست آورد. این اتفاق برای دریدای 13 ساله کمتر از قبلی ناراحتکننده و گیجکننده نبود. ناگهان، هویتش دوباره عوض شده بود (گرچه هویتش را به طور کامل «به دست نیاورده بود» -آدم نمیتواند همانی باشد که قبلا بوده، مخصوصا پس از ضربهی روحی).
دریدا با نبوغ خود پی برد با وجودی که شرایط او خاص بود، اما این شکنندگی و اتفاقی بودن هویت، شرایطی است که تمام انسانها از جهتی آن را تجربه میکنند. منی که دارم این مطلب را مینویسم فرق دارد با منی که دارد با دوستانش وقت میگذراند، عشق میورزد یا به دکتر میرود. همچنین من در چشم قانون (یا قوانین) آدم متفاوتی هستم و جایگاهم با عوضشدن قوانین میتواند تغییر کند. یا در جنگ. یا اگر مهاجرت کنم. یا اگر پناهنده بشوم (دریدا به طور خاصی به این یکی علاقه داشت؛ اگر پناهنده شوم، من «پناهنده» هستم: «من در اوکراین دکتر بودم، حالا در لندن نظافتچی هستم»).
پس «راز» چه میشود؟ اگر راز واقعا چیزی است که فقط به خودم میگویم، آیا اینجا چیزی وجود دارد که مال من و فقط من است، که بهعنوان «خود» واقعیام باقی میماند، مهمتر از سایر نقشهایی که در اجتماع بازی میکنم؟ اما دریدا میپرسد، بدون اشخاص دیگر آیا من میتوانم رازی داشته باشم؟ آیا راز به دیگران دلالت نمیکند -بیش از دلالتکردن، آیا در واقع بسته به آنها نیست؟
پاسخ دریدا به این ایده، پیچیده است (مثل رابطهی دریدا با تمام ایدهها). چیزی که او را مجذوب میکند، جایگاه پنهانکاری در زندگیهای ما، گفتمان ما و روابط ماست. او استدلال میکند که تاریخ مخفی اسرار وجود دارد. این تاریخ مخفی، علاوه بر چیزهای دیگر، تاریخی سیاسی است. دریدا میگوید ممکن است دولتی توتالیتر را به عنوان دولتی تعریف کرد که کسی حق داشتن اسرار ندارد. رمان «هزار و نهصد و هشتاد و چهار» (1984) از جورج اورول، نمونهی خوبی برای این موضوع است. راز وینستون اسمیت عشقش به جولیا است، مجبور به افشای این راز میشود و با این کار حالا عاشق «برادر بزرگ» میشود. اما ما این اتفاق را در هر دولت پلیسی میبینیم- داشتن راز یعنی خائنبودن و هدف از محاکمه فقط مجازات نیست، بلکه نشاندادن چیرگی دولت بر تمام جنبههای زندگی فرد است. رازی نخواهید داشت.
اینها مثالهای حداکثری هستند اما این موقعیت منحصر به رژیمهای توتالیتر نیست. جوامع دموکراتیک نیز زمانی که میخواهند اطلاعات شخصی به دست بیاورند یا از آن دفاع کنند، در دسترسی به اسرار ما دست به خشونت میزنند. محاکمهشدن از سوی دولت گذشتن از جنبههای مختلف حق حریم شخصی تا حد اسرار و شامل آن است. در حقیقت، بسیاری از حمایتهای قانونی ما براساس این فرض است که حق دسترسی به اسرار دیگران را نداریم -برای محکومشدن اغلب باید نیت مجرمانه یا قصد مجرمانه ثابت بشود و خود نیت نیز مفهومی گنگ است.
برای دریدا، ایدهی راز به ایدهی «اعتراف»، چه سیاسی، شخصی یا مذهبی، وابسته و نزدیک است. البته اعتراف ضرورتا اجباری نیست. در واقع، میتواند فعلی عاشقانه باشد. اگر «عمیقترین اسرارم» را برای تو اقرار کنم یعنی دارم - به باور عقل سلیم- «به تو میگویم که من واقعا که هستم»، یا نشانت میدهم که واقعا که هستم، با اجرای نوعی افشا که من را آسیبپذیر و آشکار میسازد و طرف مقابلم را هم دعوت به آشکارگی میکند. من آنقدر به تو اعتماد دارم و دوستت دارم که رازی ندارم. اگر بخواهم رسمیتر بگویم، میتواند فعل دوستی عمیق -یکی دیگر از مفاهیم دریدا- و علقه باشد. وقتی کسی میگوید: «آیا میخواهی رازی را بدانی؟» ما نهتنها هیجان چیزی ممنوعه را حس میکنیم، بلکه احساس میکنیم وارد یک جامعه شدهایم، حتی اگر دو نفره باشد. هر دو شریک رازیم.
در هریک از این مثالها، اعترافات اجباری یا غیر از آن، میشود بهطور ضمنی پی برد که در واقع، اقرار، فعل افشاکردن خویش است. در رمان «1984»، وینستون رازش را آشکار میکند و «خودش» را نابود میکند. اگر اسرارم را برای تو فاش کنم، تو از خصوصیترین خویش من آگاه میشوی، هردومان شریک این راز میشویم. بنابراین عقل سلیم و باور قانونزدهمان میگوید رابطهی مستقیمی بین اسرارمان و خودمان وجود دارد. همچنین به لحاظ سنتی، این باوری مذهبی هم هست و رابطهی میان مذهب و اسرار، رابطهای ماندگار و قدرتمند است. مراسم کاتولیک اعتراف، نمونهی این موضوع است. من اسرارم را برای کشیش فاش میکنم و در نتیجه خود حقیقیام را آشکار میکنم، خودی که تنها خدا به آن دسترسی دارد. اگر پنهانکاری کنم، خودی را که به خدا پیشکش میکنم و خودی را که خدا واقعی میداند، جابهجا میشوند. به خدا خیانت میکنم چون اسرارم را از نماینده یا جانشین او بر روی زمین مخفی میکنم. بنابراین گناه کاتولیک -گناه اقرارنکردن است، گناه تخلفهای به زبان نیامده در فکر و عمل است. همانطورکه آگاتا بلیک رابسون فیلسوف در کتاب فوقالعادهاش «عید فصح مارانوی دریدا»4 (2022) اشاره میکند، علاقهی دریدا به یک گروه خاص مذهبی بود که به گفتوگوی خودش با ایدهی اسرار انجامید -گروهی چنان سِری که فراموش کرده بود وجود خودش را حتی از خودش مخفی کرده بود.
چهارم ژوئن 1391، قتل عام یهودیها در اسپانیا و پرتقال روی داد. جمعیتی خشمگین خانهها را در سویل آتش زدند و به زیارتگاهها حمله کردند و حدود چهار هزار یهودی را کشتند. جمعیت به منطقهی بسته یهودی حمله کرد و اولین جوشش تعصب مذهبی را رقم زد که یک قرن بعد به تفتیش عقاید انجامید. حملهها در شبهجزیرهی اسپانیا گسترش یافت -کوردوبا، والنسیا، بارسلون. حتی در جزایر بالئاری و در گرانادا، تمام جمعیت یهود ناپدید شدند. اما هر یهودی گمشدهای کشته نشد. خیلیها، معمولا بهاجبار، غسل تعمید شدند و به دین کاتولیک گرویدند. این «نومسیحیها» اسمهای مختلفی داشتند -نوکیشها، اجباریها، یا یهودیهای مخفی. اما آنها به اسمی معروف هستند که ترجمهاش «خوکهای کثیف» است (اشارهی این اسم به امتناع یهودیها از خوردن گوشت خوک تصادفی نیست): مارانوها. برای دریدا چیزی که به شکلی درمورد مارانوها بینظیر و جذاب است، مقاومتشان است. آنها برای پنهانکردن دین یهودی پایدار اما پنهانشان از ترفندهای پیچیده استفاده میکردند، مثلا راهی پیدا میکردند تا در روزهای تعطیل (سبت؛ شنبه) کار نکنند -یک راه معروف نشاندن بچهای پشت کانتر مغازه بود تا در جواب کسانی که سراغ والدینشان را میگرفتند، بگویند همین الان بیرون رفتهاند- و مراسم کاتولیکی را اجرا میکردند که با دین یهودیشان سازگار باشد، مثل اجتناب از درسها و مناسکی که الوهیت مسیح را نشان میداد.
در ششصد سال گذشته، این ترفندها نهتنها مارانوها را از شکنجه و آزار و اذیت نجات داد بلکه مذهبی تازه ایجاد کرد که از بسیاری جهات رها از هر دو خاستگاه اولیهاش بود. به خاطر پنهانبودنش آمیزهای شد از آداب مسیحیت آشکار و یهودیت پنهان و باوجوداین بیارتباط به هردوی اینها بود. مارانوها بسیاری از آیینهای سنتی یهودی را برگزار نمیکنند. تنها «اهل کتابی» هستند که کتاب ندارند و مناسک مسیحی به مناسک یهودی ترکیبی (و بالعکس) تبدیل شده است.
عجیب اینجاست که مارانوها زبان عبری را بلد نیستند، مگر یک کلمه. سال 1990 زمانی که سم نومن فیلمساز، مستندی از جامعهی کوچک مارانوها در روستای بلمونت پرتقال ساخت، آن یک کلمهی عبری که بلد بودند «آدونای» بود؛ کلمهای عبری به معنی خدا. اما البته در سنت یهودی این نام حقیقی خدا نیست. نام حقیقی خدا یک راز است.
مارانوها دیرهنگام بهعنوان موضوعی جذاب به تفکرات دریدا راه یافتند. در مستندی که سال 1999 در مورد زندگی او ساخته شد، در کلیسایی کاتولیک در تولدو صحبت میکرد -ساختمانی که زمانی کنیسه بود و بعدها مسجد و پس از آن کلیسای مسیحی شد. میگفت: «راز مطلق چیست؟ این سؤال ذهنم را درگیر کرده بود همانقدر که درمورد خاستگاههای یهودی- اسپانیایی فرضیام سؤال داشتم. این درگیریها به شکل مارانو تجسد یافته».
دریدا مجذوب به قول خودش «مارانیسم» شد، به دلایلی همچون تنش بین فردی که «من» ضروری ندارد و اینکه ایدهی راز همچنان نمونهی آشکارکردن «من»ای است که خود واقعی است. اما مارانیسم برای دریدا نمونهی «مذهب بدون مذهب» هم هست -صرفا با برملاکردن دین، با اقرار کردن به آن، دینت را از دست میدهی. یا حتی گاهی به قیمت زندگیات تمام میشود. بنابراین تجربهی مارانو، نمونهی افراطی تجربهای است که خیلی از یهودیهای قرن بیستم داشتهاند، در روزگاری که شخص برای صحبتکردن یا حتی زندگیکردن ناچار بود هویتش، در این مورد یهودی، را پنهان کند، آنطورکه هانا آرنت در مقاله «The Jew as Pariah: A Hidden Tradition» (1944) اشاره کرده بود. شرایطی است که منحصر به یهودیسم نمیشود بلکه در دورهی مقالهی آرنت، اهمیت خاصی داشت.
بنابراین، همانطورکه آلبرتو موریرس، دانشمند آمریکای لاتین در «علیه انتزاعی» (2020) گفته است، «مارانو چیزی نیست که فرد باشد بلکه چیزی است که برای فرد اتفاق میافتد» -مانند اینکه لحظهای شهروند 13 سالهی فرانسوی باشی و لحظهی دیگر یک یهودی الجزایری. اگر خانوادهی دریدا در فرانسه زندگی میکردند ممکن بود بین 72500 یهودی فرانسویای باشند که به دست نازیها قلعوقمع شدند. یا شاید میتوانستند یهودیبودنشان را مخفی نگه دارند و مارانوهای نهانی بشوند.
اما برای دریدا، تجربهی مارانو فراتر از لحظهی تغییر دین (و/یا خیانت) است و حتی ورای نسلهای بعدی است که به معنایی شمعدان هفت شاخه را همچنان روشن نگه میدارند.
دریدا مینویسد، «من یکی از آن مارانوهایی هستم که دیگر نمیگویند یهودی هستند حتی در نهان دلشان.» بهجای رازی که از آن آگاهیم اینجا رازی است که ناآگاهانه است. دریدا مینویسد «شاید همینجا است که راز پنهانکاری را میفهمیم». در اینجا تفکر دریدا -مثل اغلب موارد- به روانکاوی اشاره میکند. وظیفهی روانکاو این است که نهتنها اسراری را که فرد تحت روانکاوی از آن آگاه است -در اینجا روانکاو هم بهعنوان معشوق هم کشیش عمل میکند- بیرون بکشد، بلکه این شامل اسرار سرکوبشده هم میشود. به باور زیگموند فروید (خودش هم بعدها بهناچار از کشتار احتمالی فرار کرد) عمیقترین اسرار ما آنهایی هستند که معمولا خودمان قادر به دسترسی به آن نیستیم. اگر عقل سلیم مفروض بداند که اسراری را که ما عمدا پنهان میکنیم ممکن است به خود واقعیمان نزدیکتر باشند، پس روانکاوی استدلال میکند که اسراری که از خودمان پنهان شدهاند، آنهایی را که سرکوب کردهایم، در واقع حقیقیترین اسرار هستند و بر رفتارمان به اشکال بزرگ و کوچک تأثیر میگذارند. و همانطورکه ژاک لاکان روانکاو اشاره کرده، این اسرار اغلب جلوی چشم پنهان هستند، مثل «نامهی ربودهشده» در داستان کوتاهی به همین نام از ادگار آلن پو، اما در هر صورت پنهان هستند.
برای روانکاوی، باز هم علاج در بهزبانآوردن این اسرار است. این کار در روانکاوی بههیچوجه با بیتفاوتی صورت نمیگیرد -برای بعضی این مرحله از اقرار به اندازهی تفتیش عقاید عذابآور است و این فرایند، خویش (the self) را به خطر میاندازد. و هیچ چارهای هم برایش تضمین نشده- یک راز به رازی دیگر میانجامد و همچون الهیات یهودی «پایانناپذیر» است -جواب هر سؤالی با سؤال دیگر داده میشود. برای دریدا این یکی از مهمترین اسرار است -هیچ راز نهاییای نیست که ما را تعریف کند، به ما هویت بدهد و آشکار کند که ما واقعا که هستیم. اینجا رویکرد او اگر نگوییم با شیوهی فروید که با تئوری فروید متفاوت است -برای دریدا ما همیشه میتوانیم پنهان خود را بکاویم و هرگز نخواهیم توانست حقیقت خود را عریان کنیم.
برای فرار از تلهی اقرار، فقط میشود سکوت را انتخاب کرد. اما همانطورکه گرهارد شولم، فیلسوفی که خود وقایعنگار تجربهی مارانو بود، هوشمندانه در سال 1918 نوشت: «عبریزبانی، که قادر است سکوت کند... در میان ما کسی قادر به این کار نیست.» کمتر از همه دریدا که مینویسد: «اجازه نمیدهم فرهنگ راز، من را محدود کند، با وجود این، مثل شخصیت مارانو که مدام در نوشتههای من ظاهر میشود، آن را دوست دارم».
همانطورکه بیلیک رابسون میگوید: «دریدا هیچوقت بر یهودیبودنش تأکید نمیکند اما هرگز درمورد آن سکوت هم نمیکند».
مسلما سکوت پایانی و اجتنابناپذیر مرگ است؛ وقتی میمیریم اسرارمان را به گور میبریم. دریدا نیز استثنا نبود -این اقرارگر ادبی بزرگ، چند هفته پیش از مرگش در اکتبر 2004، در آخرین مصاحبهاش گفت: «وقتی زندگیام را مرور میکنم، به این فکر میکنم بخت یارم بوده که حتی لحظههای غمانگیز زندگیام را دوست داشتهام و به خاطرشان شکر میکنم. تقریبا همهشان، مگر یکی...». اما ایکه آن یکی چه بود، راز دریدا باقی ماند.
پینوشتها:
1. Marrano Jew؛ یهودیت مخفی، پایبندی مخفیانه به یهودیت، در عین ادعاکردن علنی ایمان به مذهبی دیگر است. این لفظ بهطور خاص از نظر تاریخی به یهودیان اروپایی که ادعای کاتولیکبودن میکردند اطلاق میشد که بهعنوان «آنوسی» یا «مارانو» هم شناخته میشدند. یهودیانی که در سرزمین اسپانیا و پرتغال کنونی میزیستند و مجبور شدند تحت فشار به مسیحیت بگروند اما در خفا به پیروی از تعالیم دین یهود ادامه دادند. این اصطلاح پس از اجرای دستور الحمبرا و لغوشدن پیمان گرانادا رایج شد که در آن به یهودیان مصونیت داده شده بود. این افراد همچنین به «نومسیحیان» نیز معروف شدند. این لغت در اسپانیای تحت سلطهی مسلمانان به خوک اطلاق میشد که در نزد مسلمانان و یهودیان حرام بود. مارانو همچنان در اسپانیایی به معنی «خوک» و «کثیف» است و به گروه مذهبی اطلاق نمیشود.
2. Archive Fever: A Freudian Impression
3. An Event, Perhaps
4. Derrida’s Marrano Passover