از سیاست نبوی چه می‌آموزیم؟ | الف


آلفرد فلیکس لندون بیستن [Alfred Felix Landon Beeston](1911-1995) موهای بلند، شکم برجسته و روحیه‌ی پرشروشوری داشت. و با لحاظ این‌که پشت سر هم سیگار می‌‌کشید، ظاهرش به همه‌چیز می‌آمد جز کار آکادمیک. ولی او یکی از بزرگان دانشگاه آکسفورد در عرصه‌ی شرق‌شناسی بود. روزی، بیستن به یکی از دانشجویان مسلمانش تکلیفی داد. از او خواست مقاله‌ای بنویسد و توضیح دهد که چرا پیامبر خاتم در دوره‌ی مدنی بر قریش مکّه پیروز شد. آن دانشجو به این نتیجه رسید که علت آن پیروزی درخشان حضور و یاری فرشتگان به مسلمانان در جنگ با کفار بود.

خلاصه نخستین بهار: خوانشِ راهبردی-سیاسیِ سیره نبوی» [الربیع الاول: قراءه سیاسیه و استراتیجیه فی السیره النبویه] .  وضاح خنفر [Wadah Khanfar]

بیستن، که احتمالاً به خدا هم اعتقاد نداشت چه رسد به فرشتگان، به آن مقاله صفر هم نداد. درس آن ترم دانشجو نیز به احتمال زیاد به چخ رفت. اما فارغ از نمره، چنین تحلیلی چه کمکی به فهم ما می‌کند و به چه درد امروز ما می‌خورد؟ اگر موفقیت خیره‌کننده‌ی پیامبر در عرصه‌ی سیاست تابع اصول و قواعدی باشد، آن‌ها کدامند؟

بله؛ دیدگاه آن دانشجو امروزه ناپذیرفتنی و حتی ناخوشایند به شمار می‌آید. اما همیشه این‌طور نبوده است. در واقع، در دوره‌ی پیشامدرن، بیشتر تاریخ‌ها به همین سیاق بود؛ یعنی اکثریت مورخان دینی، عامل اصلی تاریخ را اراده‌ی الهی می‌دانستند. حتی در دوره‌ی مدرن هم این دیدگاه بعضاً وجود داشت. ولی کم‌کم به محاق رفت. و امروزه حتی اگر مورخی به آن اعتقاد داشته باشد، جرأت نمی‌کند چیزی بروز دهد. امروزه تاریخ مثل علم است؛ بدون دخالت اراده‌ی الهی صورت‌بندی می‌شود. اما این قصه به همین‌جا ختم نمی‌شود. تازه شروع کار است.

اگر بخواهیم رخدادی را بدون دخالت اراده‌ی الهی بفهمیم، کار سختی در پیش داریم؛ مگر این‌که بخواهیم ساده‌انگارانه برخورد کنیم و از فهم سطحی خوشنود باشیم. به عبارت دیگر، در این‌جا به یک دوراهی می‌رسیم. یعنی برای شناخت موضوعی مثل «الف» دو نوع فهم وجود دارد، که به‌طور نمادین می‌توان آن‌ها را این‌گونه ساده‌سازی کرد:

1- «الف» با «ب» ارتباط دارد و فقط با دانستن این رابطه فهمیده می‌شود. بیش از «ب» هم چیزی نیست یا حداقلِ امور وجود دارد که اهمیتی هم ندارند. «ب» نیز از تمام وابستگی‌هایش به دیگر امور یا یک کل بزرگ‌تر رهاست.

2- «الف» با «ب» رابطه دارد و هر دو با «ج» که خود با «د» رابطه دارد که با «الف» رابطه‌ی مستقیم و با «ب» رابطه‌ی غیرمستقیم از طریق «ه» دارد. «و» هم هست که... . پس «الف» ارتباطی گسترده و چندسویه با «ب»، «ج»، «د»، «ه»، «و» و... دارد و با دانستن همه‌ی رابطه‌ها فهمیده می‌شود. یعنی برای شناخت «الف» همه‌ی روابطش با دیگر امور و یک کل بزرگ‌تر باید لحاظ شود.

روشن است که در نوع اول همه‌ی روابط پنهان می‌مانند و در نوع دوم همه‌ی آن‌ها آشکار می‌شوند. و این ماجرا در بیشتر کتاب‌های تاریخی مربوط به صدر اسلام تکرار شده است. در آن آثار، فهمی از نوع اول مبنای بررسی را تشکیل می‌دهد و در نتیجه، با فروکاست عوامل متکثر به یک تک‌عامل مواجهیم. اما کتاب «نخستین بهار: خوانشِ راهبردی-سیاسیِ سیره نبوی» [الربیع الاول: قراءه سیاسیه و استراتیجیه فی السیره النبویه] حداکثر فاصله را از این نوع آثار دارد، چون بر اساس فهم نوع دوم شکل گرفته است.

وضاح خنفر [Wadah Khanfar] عملکرد پیامبر را کاملاً این‌جهانی بررسی می‌کند. به عبارت دیگر، نقش عوامل ماورائی و امدادهای الهی را در موفقیت‌های پیامبر کنار می‌گذارد و بر اساس منطق درونی خود رویدادها، تصمیم‌ها و کارهای پیامبر را واکاوی و حتی قضاوت می‌کند. ثانیاً تلاش می‌کند همه‌ی عوامل این‌جهانی دخیل در رخدادهای سیاسی را در فهم آن‌ها بگنجاند. نتیجه این می‌شود که پیامبر با هوشمندی یک سیاست‌مدارِ کاربلد و کارکشته همه‌ی عوامل دخیل در رویدادها را شناسایی و رصد می‌کرد و با حداکثر شناخت و در نظر گرفتن بهترین زمان و مکان، دست به کنشگری می‌زد. وضاخ خنفر توضیح می‌دهد که پیامبر مجهز به دانش، اصول، قواعد، راهبرد، استراتژی، شناخت زمانه، آشنایی همه‌جانبه با مردمان و رسوم قبائل بود، و با این پشتوانه با حوادث کوچک و بزرگ دست‌وپنجه نرم می‌کرد. بدین ترتیب سیره‌ی پیامبر صورت دیگری پیدا می‌کند. این صورت جدید اینک می‌تواند الگو و راهنمایی باشد برای امروز ما.

برای نمونه، نویسنده نشان می‌دهد که پیامبر به‌طرزی عالی از روابط پیچیده‌ی بین قبائل عرب شبه‌جزیره باخبر بود. انواع روابط مستقیم و غیرمستقیم، پیمان‌ها، دوستی‌ها و دشمنی‌ها، تعهدات چندجانبه و حدودشان را می‌دانست. با توجه به این شناختِ استراتژیک، می‌توانست وارد بازی شطرنج نزاع و قدرت شود و مهره‌های خود را به‌درستی بچیند و به حرکت درآورد و امتیاز بگیرد و شکست دهد و پیروز شود. نتیجه این‌که برخلاف تصور عوامانه، پیامبر شخصیت عرفانی منزوی و چشم‌بسته‌ای نبود که برای خودش هیچ نقشی قائل نباشد و کاملاً منفعل عمل کند؛ منفعل در برابر نیروهای ماورائی که هم شناخت لازم را مستقیماً از آسمان به او برسانند و هم خودشان در نزاع‌های قدرت به‌طور مستقیم و معجزه‌آسایی دخالت کنند. اگر هم بنا بر این بود که عوامل ماورائی یاری برسانند، این کمک‌ها در میانه‌ی راه و در بحبوحه‌ی عمل سر می‌رسیدند.

نویسنده در ابتدا بستر کلی و کلانی را ترسیم می‌کند که پیامبر در آن قرار گرفته بود؛ هم به تاریخ گذشته و هم به جغرافیای آن روز می‌پردازد و هم بازیگران اصلی آن دوره را معرفی و توصیف می‌کند؛ یعنی امپراطوری روم، پادشاهی ساسانی و قبائل قدرتمند شبه‌جزیره‌ی عربستان. پس از زمینه‌سازی گسترده، به سراغ حوادث مهم، اصلی و بزرگ عصر نبوی می‌رود و هر کدام را در فصلی جداگانه، مفصل و همه‌جانبه، بررسی می‌کند؛ مشکلات حضور در مکه، هجرت به مدینه، مسائل مدینه، انواع جنگ‌ها و درگیری‌ها، فتح مکه و آینده‌نگری. این ویژگی آخر خیلی جالب است و نویسنده در جای‌جای کتاب آن را مطرح می‌کند و عنوان و موضوع بخش پایانی را نیز به همان اختصاص می‌دهد: «خیر در آینده است».

وضاح خنفر جابه‌جا به این نکته اشاره می‌کند که پیامبر در تصمیم‌گیری‌های خود از نگاهی باز، کلان و گسترده برخوردار بود که رو به سوی آینده داشت. پیامبر آینده را می‌دید و از هر موقعیتی برای پیروزی در آینده‌ی طولانی‌مدت بهره می‌گرفت. یکی از درس‌های بزرگ سیره‌ی سیاسی پیامبر نیز همین است. متأسفانه آن‌چه در سیاست جهان اسلام زیاد به چشم می‌خورد نه آینده‌نگری، که واپس‌نگری است. بسیاری از کنشگران سیاسی فقط به گذشته خیره شده‌اند و ذره‌ای به این نمی‌اندیشند که تصمیم‌ها و کارهای‌شان در آینده چه پیامدهایی برای دین و دین‌داران خواهد داشت. در همین زمینه یک نمونه را، در باب جنگ بدر، نقل می‌کنم:

«برخلاف بگومگوها، فخرفروشی‌ها، درشتی‌های فرماندهی، فقدان هدف، و فضای بحرانیِ حاکم بر اردوگاه قریش، در اردوی مسلمانان، همبستگی، حرمت‌داری، پذیرش آراء، و همگراییِ واقعی میان رزمندگان حکمفرما است، و در حالی که سالاری قریشی همچون عتبة بن ربیعة قدرت اظهارنظر در برابر فرمانده‌ی تندخو و زودخشم لشکر را ندارد، در این سو، جوانی انصاری به نام حباب بن منذر در برابر پیامبر، فرمانده عالی سپاه، می‌ایستد و با زبانی آکنده از ادب و احترام، دلیل انتخاب آن محل برای اردو زدن را جویا می‌شود و می‌پرسد که آیا این گزینشِ شخص پیامبر است، یا پیام وحی الهی که نباید با آن مخالفت کرد؟ و هنگامی که پیامبر پاسخ می‌دهد که در شرایط ترفند جنگی، این تنها یک نظر است، حباب بن منذر که بیست‌وچهار سال بیشتر ندارد و در میان مردم از موقعیت خاصی بهره نمی‌برد، آشکارا بیان می‌کند که: این‌جا محل مناسبی برای اردو ردن نیست! او به دلیل آشنایی با شرایط اقلیمی بدر و چاه‌های آن، با پیشنهادی در مورد صحنه‌آرایی نبرد، اظهار می‌کند که مسلمانان باید کمی پیش‌تر بروند تا چاه‌های آب در محدوده‌ی اردوی آنان قرار گیرد و برخلاف مشرکان، امتیاز دسترسی دلخواه به آب را داشته باشند. او همچنین پیشنهاد می‌دهد که دهانه‌ی چاه‌های بیرون از اردوگاه پوشیده شود تا قریش نتواند از آن‌ها استفاده کند. فرمانده پیشنهاد این سرباز را می‌پذیرد و به‌راحتی و بدون هیچ جنجالی، فارغ از مراتب و مقامات نظامی، دستور اجرای آن را صادر می‌کند...

نخستین بهار ترجمه محمدرضا مروارید

این داستان... ما را به این نتیجه می‌رساند که محمد[ص] به‌عنوان یک فرمانده، بذر آزادگی را در دل یارانش کاشته و به آن‌ها چنان اعتمادبه‌نفسی بخشیده است که بتوانند نظر خودشان را آزادانه ابراز کنند و بدون ترس و تردید، در حل مشکلات عمومی جامعه مشارکت نمایند و اگر مصلحتی به نظر یکی از آحاد مردم برسد، سراغ رهبر برود و او را نصیحت کند و رهبر نیز از شنیدن سخنان پندآموز وی سر باز نزند و چنان‌چه آن را به مصحلت می‌بیند، بدان عمل کند. این فرایند افق‌های گسترده‌ای از نواندیشی و نوآوری را پیشِ روی جامعه می‌گشاید و جایی برای ماندن در چارچوب‌های خشک و پافشاری بر شیوه‌های کهنه باقی نمی‌گذارد.

درست است که شمار سپاهیان اسلام سیصد‌واندی بیش نبود، و تعداد سربازان لشکر مشرکان از سه برابر آن هم فراتر می‌رفت، اما فاصله‌ی واقعی میان آن دو بسی بیش از این‌ها بود؛ رویارویی آنان مواجهه‌ای بود میان کهنه‌ای پوسیده و تازه‌ای درهم‌تنیده، میان گذشته‌ای که زمان فروپاشی آن فرا رسیده و تازه‌ای که چیزی به گاهِ زایش آن نمانده است. پیداست که برآیند این رویارویی چیزی جز پیروزیِ درخشان این تازه‌ی آراسته و نوپدید، بر کهنه‌ی سردرگم و پژمرده نیست.» آلفرد بیستن به چنین تحلیلی چه نمره‌ای می‌داد؟

[کتاب «نخستین بهار» با ترجمه محمدرضا مروارید توسط نشر هرمس منتشر شده است.]

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...