یاسر نوروزی | هفت صبح
از یک عمارت قدیمی شروع میشود؛ خانهای اربابی با خدم و حشم که یکی از آنها دختری است به نام ماهرخ. ماهرخ تازه به عمارت اربابی پا گذاشته و از اینکه به همسر اول فتاح خدمت میکند، رضایت دارد. انگیزه او فراتر از این است که کار کردن در کودکی آن را خاموش کند. ماهرخ عاشق سردار است؛ فرزند ارشد ارباب.

قصه به این ترتیب با حالوهوایی نزدیک به فضاهای قجری آغاز میشود و فرازوفرودهایی دارد که به آن جذابیت داده؛ هرچند در این گفتوگو نقدهایی را هم مطرح کردهایم و درباره علاقهمندیهای نویسنده هم پرسیدهایم. «سپید آرام» امسال در بخش نوقلم، نامزد جایزه «لیلی» (جایزه بهترین رمان عاشقانه سال) شده است.
«سپید آرام» نامزد جایزه لیلی شد. اولینبار که شنیدید، چه حسی داشتید؟
خوشحال شدم. چون کسی که مثل من کتاب اولش را چاپ کرده، همان اول راه دچار یکسری سرخوردگیهایی میشود. رمان من واقعا بدموقع زیر چاپ رفت. بهمن ۹۸ بود؛ در جریانات سیاسی آن زمان و بعد هم شیوع کرونا و برگزار نشدن نمایشگاه و…
درواقع فرصت دیده شدن پیدا نکرد.
بله. مهلت پیدا نکرد که بتواند خوب دیده شود. ولی در کل به آن امیدوار بودم. البته بیشتر از اینکه دنبال جایزه بردن باشم، میخواهم کتاب به دست مخاطب برسد – نه برای فروش و نه برای پول بیشتر – فقط بهخاطر اینکه فکر میکنم کتابی است که ارزش خواندن دارد و دلم میخواهد به عنوان کار اولم، به دست مخاطب برسد.
شما چندسالتان است خانم حبیبیان؟
۳۷ سال.
چه رشتهای خواندهاید؟
من ارشد میکروبیولوژی هستم، میکروبشناسی.
و چقدر رشتهتان ربط ندارد به ادبیات و رماننویسی!
نه خب، اصلا ربطی ندارد. به حالوروز کرونای الان بیشتر مرتبط است. (خنده)
در صفحه اینستاگرامتان دیدم که اهل سوارکاری هم هستید. درست است؟
درست است.
به شکل سرگرمی کار میکنید یا حرفهای؟
تقریبا چندسال پیش بود که اولینبار به بدن اسب دست زدم و سوارش شدم؛ من حرفهای نیستم ولی این نکته را کسانی که اهل سوارکاری باشند میدانند؛ اینکه چه حس عجیبوغریبی است و این موجود بدون اغراق یک موجود فوقالعاده خاص است. تا کسی کنارش نباشد و سواری نکند شاید این حرف برایش اغراقآمیز باشد، ولی موجودی عجیب و فوقالعاده باهوش است.
حس ششمی بینهایت قوی دارد. همین حالا پزشکان، روانپزشکان و روانشناسها برای بیماران، حتی بچههایی که اوتیسم دارند یا کسانی که مشکلات روحی شدید دارند، سوارکاری را پیشنهاد میدهند. شما زمانی که پایت را از زمین بلند میکنی و روی اسب مینشینی، تمام مشکلات در ذهنت متوقف میشود و فقط باید حواست را بدهی به اینکه این حیوان را چطور هدایت کنی و بتوانی آن را به آن راهی ببری که میخواهی.
و زمانی که پایت را میگذاری روی زمین، انگار همهچیز دوباره برمیگردد به حالت قبل. اسب آنقدر در زندگیام قدرت زیادی به من داد و در دورهای از زمان آرامش زیادی به من داد که باعث شد از آن خیلی پررنگ استفاده کنم. همانطور هم که خواندید، داستان با یک اسب شروع میشود و با یک اسب تمام میشود؛
با یک شعر در مورد اسب شروع میشود و با یک شعر در مورد اسب هم تمام میشود. البته من زمانی که درواقع به اسبها نزدیک شدم و آن علاقه را حس کردم، دو فصل از «سپید آرام» را نوشته بودم و خیلی اتفاقی در همان دو فصل با اینکه تا آن زمان هیچ اسبی را از نزدیک لمس نکرده بودم، به شکل ناخودآگاه اسب را در رمانم آوردم.
بهخاطر همین پرسیدم. چون اسب در رمانتان، هم نمادی از عشق انسان به طبیعت است و هم نوعی پیوند بین عاشق و معشوق.
من واقعا اگر بخواهم زندگیام را تقسیم کنم میگویم قبل از زمانی که با اسبها ارتباط برقرار کردم و بعد از آن. از این موجود خیلی آرامش گرفتم؛ آرامشی را که در روزمره و زندگیام نداشتم، از این حیوان توانستم بگیرم. بعد هم آمدم این موجود را در داستان پررنگ کردم و سعی کردم احساسی را که نسبت به این موجود دارم، نشان بدهم.
رمانتان برای من یک سریال عاشقانه را تداعی میکرد. یعنی کاملا برای اقتباس سینمایی یا تلویزیونی قابلیت دارد. جرقهاش اول از کجا به ذهنتان خورد؟
خب اگر بخواهم به این سوالتان جواب بدهم باید بگویم که «سپید آرام» مجموعهای از کودکی من است و خیالپردازیهای من.
اهل کجا هستید؟ چون رمانتان چندان جغرافیا را توضیح نمیدهد، اما میشود حدسهایی زد.
من خودم تهران به دنیا آمدم و بزرگ شدم، ولی پدر و مادرم اصالتا دامغانی هستند. البته در رمان اسمی از شهر نبردهام، ولی کسی که اهل آنجا باشد و کتاب را بخواند، از فضاسازی متوجه میشود که من دارم در مورد دامغان صحبت میکنم. مثلا آن عمارتی که در رمان فضاسازی کردهام، همان چیزی است که من در کودکی از مادربزرگم میشنیدم که در جایی به این شکل زندگی میکردند.
بااینحال چرا جغرافیا و تاریخ در رمانتان را گنگ نگه داشتید؟ چرا نمیخواستید مخاطب بفهمد در چه تاریخی یا کجای ایران است؟
خب شاید یکی از دلایل این بود که داشتم از شهری مینوشتم که زادگاه پدر و مادرم بود. شخصیتهایی در رمان داشتم که دوست نداشتم اگر اهالی آن شهر بخوانند، خرده بگیرند که حالا مثلا چرا فلان آدم را به این شکل نشان دادی و اینطور مسائل. البته هر کسی که بخواند و اهل آنجا باشد، متوجه میشود، ولی باز هم ترجیح دادم که اسم شهر برده نشود و به آن شهر کوچک کویری نزدیک تهران اکتفا کردم. درباره تاریخ رمان هم به این دلیل بود که در آن زمان اتفاقات تاریخی بسیار زیادی در ایران در حال رخ دادن بود، سالهای پرالتهاب تاریخ ایران بود و اگر میخواستم به آنها بپردازم، شاید بعضی موضوعات تاریخی مسکوت میماند.
نوشتنش چقدر زمان برد؟
وقفهای چندماهه داشتم، ولی حدودا سهسالوخردهای.
شما رمان را تا پایان خوب جلو میبرید و فرازوفرودهای خیلی خوبی هم دارید. مشکل به نظرم فقط در شیوه روایت است؛ یعنی جایی از داستان که ناگهان رها میکنید و میگویید ۲۵ سال بعد. از اینجا به بعد دیگر مثل قبل در روایتتان صبوری ندارید؛ یعنی هرچقدر که قبل از آن صبورانه جلو رفتید و با جزئیات و ریز به ریز وقایع را شرح دادید و به رابطه «ماهرخ» و «سردار» پرداختید، از آنجا به بعد، دیگر روایت شما تند میشود. انگار تازه به این نتیجه میرسید که خب دیگر باید رمان تمام شود و دارد زیاد میشود!
رمان از این حجم خیلی زیادتر بود. ناشر از من خواست که یکپنجم رمان حذف شود، چون به من گفتند که هم خیلی در آن فضاسازی و توصیف داری و هم اینکه با این وضع کاغذ دیگر خیلی نمیشود تعداد صفحات را بالا برد.
نسخه اول چند صفحه بود؟
من حدودا ۱۰۰ صفحه از این رمانی که خواندهاید را حذف کردهام. البته سعی کردم که در روایتگری داستان، خللی وارد نشود و فقط توصیفات و دیالوگهای اضافی را کم کنم. یک بخشی از آن شتابزدگی هم که گفتید شاید برای این بود که خواستم تعلیق را بیشتر بکنم که حالا مثلا مخاطب علاقهمند شود بداند از آنجا به بعد، ۲۵ سال بعد، «فرهاد» کیست؟ از کجا آمده؟ بقیه چه شدند؟ و…
در کل ما با نوعی دوپارگی در شیوه روایت مواجه شدهایم. مثلا «فرهاد» یک جایی کل زندگیاش را در چند دیالوگ طولانی میگوید، در صورتی که ما در فصلهای ابتدایی با این نحوه روایت مواجه نیستیم؛ یعنی در تکه روایی اول، قصه دارد خودش جلو میرود نهاینکه یک کاراکتر بیاید اتفاقات را از دهان خودش برایمان بگوید.
بله. درست است. این را قبول میکنم. البته شاید بهخاطر آن حذف ناگهانی باشد که از من خواستند و من سریع آن را انجام دادم که کتاب در نوبت چاپ قرار بگیرد، ولی در کل قبول دارم.
ببینید؛ کاراکتر «ماهرخ» خیلی خوب پرداخته شده و جهانبینیاش هم کاملا برای خواننده مشخص است؛ همینطور «سردار»، «فتاح»، «خاتون» و «شیرین». ولی من شخصیت «فرهاد» را نفهمیدم؛ عاشقی که ناگهان از راه رسیده و از «ماهرخ» خوشش آمده. احساس کردم «فرهاد» را وارد رمان کردید تا به نوعی نرسیدن «ماهرخ» به «سردار» را جبران کنید. درواقع خیلی واضح یک کارمای خوب به زندگی «ماهرخ» دادید و «فرهاد» را آوردید که از او خوشش بیاید و به نوعی جبران مافات زندگیاش باشد. چون اصلا متوجه انگیزههای «فرهاد» نشدم که چرا باید در کنار «ماهرخ» بماند؟ یک جراح طراز اول، ناگهان به دختری آبلهرو دل میبازد؛ حالا هرچقدر هم که این مرد، مرد خوبی باشد و آنقدر روشنفکر باشد که به گذشتههای عاشقانه «ماهرخ» کاری نداشته باشد، باز هم چندان باورپذیر نیست. قبول دارید؟
بیشتر آقایانی که رمان را خواندند، با فرهاد مشکل دارند. (خنده) میگویند مگر چنین چیزی میشود؟! اصلا مگر شدنی است؟! ولی به نظرم بگذارید حالا در عالم داستان یکبار هم چنین چیزی بشود! چه اشکالی دارد؟! البته که معتقدم حتما چنین مردهایی هم هستند و امیدوارم باشند.
مسئله دیگر این است که چرا در اکثر رمانهای عاشقانه باید تمام گذشتها و صبوریها از طرف زنها باشد و این مردها باشند که همیشه بخشیده شوند، گذشتهشان نادیده گرفته شود و بعد از هر شکست عاطفی، فرصتی دوباره داشته باشند. من «فرهاد» را برای این آوردم که تفاوتهای او با «سردار» را به مخاطب نشان بدهم. شجاعت «فرهاد» در مقایسه با آن ترس یا ضعفی که «سردار» برای انتخاب کردن داشت؛ ضعفی که در شخصیتش داشت و ترسی که از انتخابش بابت ضعفهای خودش داشت باعث شد – هرچند که بدشانسی هم آورد – کنار «ماهرخ» نماند.
من بیشتر هدفم از آوردن «فرهاد» مقایسه این دو مرد با هم بود. چه چیزی باعث شد «فرهاد»، «ماهرخ» را انتخاب کند، ولی «سردار» انتخاب نکند؟ این برمیگشت به قدرت «فرهاد» و اطمینان به خودش. او زنی مثل «ماهرخ» را انتخاب میکند که از نظر فهم و جسارت در دوره و زمانهاش، یک سر و گردن از دخترهای دیگر بالاتر است؛ حتی از همان «مرسده«ای که «فرهاد» را بهخاطر عدم موافقت خانوادهاش نپذیرفت و کنارش نماند. درعوض، «ماهرخ» دختر جسوری بود که تا آخر به دنبال عشقش هم رفت، ولی نتوانست پیدایش کند.
«مرسده» که به نظرم داشت به «فرهاد» دروغ میگفت! من اصلا باور نمیکنم دختری مثل «مرسده» بهخاطر اینکه پدرش مخالف ازدواجش با «فرهاد» باشد، او را پس زده باشد! «مرسده» خودش چندان نمیخواست کنار «فرهاد» باشد و بهانه آورد.
شاید این حرف شما در این دوره و زمانه درست باشد، ولی باید آن زمان را در نظر بگیرید. اگر زمان نسبی رمان را در نظر بگیرید، «ماهرخ» حدودا میشود همسن مادربزرگ من، متولد ۱۳۱۳٫ مادر من متولد سال ۳۶ است، ولی حتی مثلا یک نسل بعد از «ماهرخ» هم آن تعصب و مردسالاری وجود داشت و دخترها چندان نمیتوانستند خارج از تصمیم پدرشان عمل کنند.
ولی به نظرم «مرسده» چندان تقلایی برای ماندن کنار «فرهاد» نکرد و علیه تعصبات خانوادگیاش نایستاد. خیلی زود گفت پدرم اجازه نمیدهد با تو ازدواج کنم و ببخشید! همانجا که میخواندم گفتم این دختر دارد «فرهاد» را به تعبیر خودمان میپیچاند! ضمن اینکه کاش «فرهاد»، جراح نبود. اگر جراح نبود و از طبقه اجتماعی بالاتری نبود، شاید آدم بیشتر قبول میکرد بیاید با «ماهرخ» ازدواج کند.
اگر جراح نبود، مقایسهای که گفتم شکل نمیگرفت و شما نمیتوانستید این آدم را کنار «سردار» بگذارید و با هم مقایسه کنید. ضمن اینکه اگر پزشک نبود، با «ماهرخ» هم ملاقات نمیکرد و نمیشد اصلا همدیگر را ببینند. درواقع قصه اصلا طور دیگری میشد و پیچیدهتر میشد. من خواستم تفاوت اینها در تصمیمگیریشان را نشان بدهم؛ تفاوت تصمیمگیری در «سردار» و «فرهاد». هرچند یک جاهایی هم دیدم که در گروههای کتابخوانی به بعضی جملهها ایراد گرفتهاند و مسائلی مطرح کردهاند.
چه ایرادهایی؟
در یک بخشی از کتاب میگویم دوام عشق گاهی جسارتهای مردانه میخواهد نه دلبریهای زنانه. خیلیها گفتند این چه طرز حرفزدن است، این چه کتابی است؛ جسارت مردانه در عشق یعنی چه! عشق، مرد و زن ندارد! از این حرفها زده بودند. متأسفانه بدون اینکه کتاب را بخوانند و ببینند که من دارم از اتفاقات ۷۰، ۸۰ سال پیش صحبت میکنم، نظر داده بودند. الان برابری زن و مرد مطرح شده و آن زمان اصلا مطرح نبود؛ واقعا عشق در آن دوره احتیاج به نوعی جسارت مردانه داشت.
چون زنها آنقدر در ضعف زندگی میکردند که اگر یک مردی مثل «سردار» جسارت مردانه نداشت و تصمیمگیری درستی نداشت، ممکن بود برای همیشه سرنوشت زندگی کسی دیگر را عوض کند و احساس خوبی را که میتوانست در زندگی برای خودش و طرف مقابلش ایجاد کند، از دست بدهد. برای همین من خواستم این دو نفر (سردار و فرهاد) را در همین جسارت و سرعت تصمیمگیری در انتخاب، مقایسه کنم. چون هر دو به لحاظ تحصیلی و اجتماعی در یک سطح بودند؛ ولی یک نفر جسارت تصمیمگیری را دارد و آن یکی ندارد.
«ماهرخ» این وسط چه چیزی از زندگی نصیبش شد؟ یک شوهر جراح؟ یک شوهر خوب؟ ثروت؟ خاطرات یک عشق شکستخورده؟ فداکاری؟ اصلا «ماهرخ» آخرش از زندگی چه برد؟ یا شاید هم باخت!
نه، «ماهرخ» نباخت. به دید من بازنده ماجرا «سردار» بود. درست است که «ماهرخ» خودش هم میگوید عشق قدیمیام را در جایی چندسال پیش بین یال سفید «رشید» (نام آن اسب) و آن شب مهتابی جا گذاشتم، ولی درعوض پشتیبانی و حمایت مردی را به دست آورد که توانست به کمک او و با حمایت او در شهری کوچک، از آنهمه اتفاقات بد، از آنهمه ازدستدادنها و سوگواریها، بگذرد. توانست درس بخواند، به دانشگاهی که دلش میخواست برود و حتی یک کتاب شعر چاپ کند و در یک نشریه مشغول به کار شود. هرچند از نظر احساسی، عشقش را برای همیشه در سالهای جوانیاش باقی گذاشت، اما درعینحال توانست آن آرامشی را که در زندگی میخواست، داشته باشد. آخر داستان «سردار» از او میپرسد که تو خوشبختی یا نه؛ میگوید من خوشبختم.
ولی به نظر من «ماهرخ» بیشتر موفق شد تا خوشبخت.
البته معنای خوشبختی که میگویید، به این سادگی هم نیست و پیچیدگیهای زیادی دارد، ولی بله، شاید. البته این موفقیت هم ارزشمند است. ضمن اینکه اگر بخواهیم از دید یک رمان عاشقانه نگاه کنیم، همان معنای خوشبختی را هم دارد. خیلیها بعد از اینکه خواندند به من گفتند بیا برای این رمان، قسمت دوم بنویس. بعد «فرهاد» را یکجوری نیست و نابود کن که «سردار» به «ماهرخ» برسد! (خنده) یعنی خیلی قضیه را جدی گرفته بودند! من گفتم سریال ترکیهای که نیست!
چون رمان شما در ژانر عاشقانه واقعا جذاب است و کاملا قابلیت قسمت بعدی را هم دارد. البته نه به آن شکل سریالهای آبکی که گفتهاند!
بله، شاید قابلیتش را داشته باشد. ولی اینکه آیا «ماهرخ» به خوشبختی رسید یا نه، منظورم این است کمی هم باید ماهیت رمان عاشقانه را در نظر گرفت. «ماهرخ» تلاشش را هم کرد که کنار «سردار» بماند، ولی خب بههرحال اتفاقات هم طوری پیش رفتند که نشد. اما از نظر من این نرسیدن، هرچند تلخ بود، اما به عشق و انتخاب فرهاد ارزش میداد. اینکه اگر کسی را دوست داشته باشی، نباید لحظهای او را رها کنی و بعد که کنارش قرار گرفتی، او را با هر آنچه هست و نیست بپذیری. و این شاید معنایی از عشق حقیقی باشد که همه ما در زندگی به دنبال تجربه و حفظکردنش هستیم.