کتاب «بی‌خواب شدن» [Insomnia] تولید مؤسسه مدرسه زندگی [School of Life] و ترجمه نادیا فغانی توسط نشر هنوز منتشر شد. این کتاب با توافق آلن دوباتن و موسسه مدرسه زندگی منتشر شده است.

بی‌خواب شدن» [Insomnia] مدرسه زندگی [School of Life]

به گزارش کتاب نیوز به نقل از مهر، نشر هنوز کتاب «بی‌خواب شدن» را با شمارگان هزار نسخه، ۸۰ صفحه و بهای ۲۵ هزار تومان منتشر کرد.

بی خوابی کابوس زمانه ماست. با زندگی‌های پرمشغله‌ای که داریم تمام امید ما این است که شب سر بر بالش بگذاریم و به خوابی راحت فرو برویم تا بتوانیم فردا صبح دوباره مارتن زندگی را از سر بگیریم. اما سوال اینجاست که اگر خوابمان نبرد چه؟ چطور می‌شود با بی خوابی کنار آمد؟ آیا باید به عنوان یک مشکل پزشکی به دنبال درمانش بود؟ آیا می‌توان از زاویه‌ای متفاوت به بی خوابی نگاه کرد؟ آیا می‌توان با بی خوابی به صلح رسید؟

درباره اینکه چطور بخوابیم کتاب‌های بسیاری نوشته شده است. اما این کتاب می‌خواهد به مخاطب نشان دهد که وقتی نمی‌خوابند چه اتفاقاتی می‌افتد، شاید به این ترتیب مخاطبان متوجه شوند که فقط آنها نیستند که دچار بی خوابی شده‌اند و شکنجه می‌شوند. این کتاب تصویری به مخاطب ارائه می‌دهد که در آن می‌تواند برخی از جوانب بی خوابی را که کمتر درباره آن صحبت شده و از قضا بسیار جالب و ارزشمندند، ببیند.

بی خوابی در حق ما لطف کرده و این فرصت را فراهم می‌کند که با جنبه‌های عجیب و غریب‌تر و در عین حال واقعی‌تر از خودمان روبه‌رو شویم. تصویری که ما در طول روز از ماهیت خودمان پیدا می‌کنیم تصویری درست و واقعی نیست. بی خوابی موهبتی است که به ما کمک می‌کند خود واقعی‌مان را بشناسیم. این کتاب قرار است ما را در مسیر خودشناسی هنگام موهبت بی خوابی بیندازد.

کتاب ۲۰ بخش به ترتیب با این عناوین دارد: «پیشگفتار»، «قرار است بمیرم…»، «اضطراب»، «تا اینجا آدم بدی بوده‌ام…»، «حسرت‌های شغلی»، «آشپزخانه در ساعت ۲ بامداد»، «نگریستن به کسی که خوابیده»، «خشم‌ها»، «سخنرانی‌های خیالی»، «خاطرات»، «در ستایش فهرست»، «پایان دنیا»، «معصومیت از دست رفته»، «در بابِ خواندن»، «پرسش‌هایی برای آدم‌های بی خواب»، «قدرشناسی»، «زمانی کسی برای‌تان آواز می‌خواند تا خواب‌تان ببرد»، «داشتم خواب می‌دیدم»، «مدرسه شب» و «اگر خوابم نبرد چه؟».

در بخشی از فصل «پایان دنیا» از کتاب بی خواب شدن می‌خوانیم:

گوشی را برمی‌داریم و ساعت را چک می‌کنیم، ۳:۴۷ صبح است و بعد فوراً سراغ اخبار می‌رویم. در تاریکی دراز کشیده‌ایم و هنوز کامل از خواب بیدار نشده‌ایم و در حالی که به صفحه نورانی کوچکی زل زده‌ایم، کم کم متوجه می‌شویم که انگار این بار دیگر قرار است همه چیز تمام شود: دنیا واقعاً دارد به پایان می‌رسد.

در طول روز اوضاع باثبات‌تر به نظر می‌رسید. در عین اینکه می‌دانستیم خطرهایی وجود دارد، بیشتر ذهن‌مان مشغول چیزهایی بود که جلوی چشم‌مان قرار داشتند: باید چند کار را سروسامان می‌دادیم، حواس‌مان به قالیچه توی هال می‌رفت که دیگر دارد کهنه می‌شود و باید یادمان می‌ماند که چند تا تخم مرغ بخریم.

اما حالا که داریم به آینده نوع بشر فکر می‌کنیم، می‌بینیم که اوضاع اصلاً خوب به نظر نمی‌آید: زندگی‌مان در دست چند نفر آدم نامتعادل است که اگر خلق‌شان تنگ شود می‌توانند کل کره زمین را به هوا بفرستند، همه‌گیری‌های افسارگسیخته می‌توانند در عرض چند روز دنیا را فرا بگیرند، و فاجعه‌ای اقتصادی می‌تواند کل سیستم دنیا را به هم بریزد. ما علی رغم این تراژدی‌های بالقوه که بشریت را تهدید می‌کنند، با انرژی تمام به حیات‌مان ادامه می‌دهیم.

شاید داریم زوال تمدن بشری را به چشم می‌بینیم. همان طور که بومیان باستان پایان تمدن‌شان را به چشم می‌دیدند: آن زمان هم جاده‌هایی که قرن‌ها پابرجا بودند رو به نابودی کامل رفتند؛ کانال‌های آبی که با نبوغ معماران ساخته شده بودند، خشک شدند؛ بربرها که در جنگل‌های دوردست زندگی می‌کردند، شهرها و قریه‌ها را غارت کردند. بده‌وبستان پول متوقف شد؛ اقتصاد فروپاشید و بی فرهنگی بخش عمده‌ای از جامعه‌ای را که با فرهنگ و متمدن بود، فرا گرفت. در اعماق تاریکی شب، ما به این نتیجه می‌رسیم که شاید این اتفاق‌ها به نوعی دیگر دوباره رخ بدهند.

هیچ گونه شواهد تاریخی یا شم درونی، مبنی بر این که چنین اتفاقاتی دوباره نخواهند افتاد، در اختیار نداریم. هیچکس تضمین نکرده است که سرنوشت بشریت همواره رو به جلو و در مسیر پیشرفت خواهد بود. این‌ها مشاهدات روشنفکرانه نیست، بلکه ما داریم از صفحه گوشی‌مان همه این‌ها را واقعی و روشن جلوی چشم‌مان می‌بینیم.

با همه این احوال، فردا چه طور می‌تواند روز خوبی باشد؟ چه طور می‌شود فردا در جواب کسانی که حالمان را می‌پرسند، خیلی معمولی لبخند بزنیم و بگوییم «خوبم». به نظر می‌رسد میان منِ بی خواب وحشت زده دیشب‌مان با منِ زندگی روزمره‌مان که معقول رفتار می‌کند، هیچ سنخیتی وجود ندارد.

اما با همه این‌ها ما می‌توانیم این دو را با هم یک جا جمع کنیم. ما موجوداتی هستیم با این خصوصیت جالب توجه که می‌توانیم دورنمای سرشار از ویرانی دنیا را ببینیم و همچنان فردا صبح، شاد و خرم، روانه محل کارمان شویم. ما این نبوغ طبیعی را داریم که قادرمان می‌کند وجوه متضاد را در کنار هم جمع کنیم.»

................ هر روز با کتاب ...............

بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...
صدای من یک خیشِ کج بود، معوج، که به درون خاک فرومی‌رفت فقط تا آن را عقیم، ویران، و نابود کند... هرگاه پدرم با مشکلی در زمین روبه‌رو می‌شد، روی زمین دراز می‌کشید و گوشش را به آنچه در عمق خاک بود می‌سپرد... مثل پزشکی که به ضربان قلب گوش می‌دهد... دو خواهر در دل سرزمین‌های دورافتاده باهیا، آنها دنیایی از قحطی و استثمار، قدرت و خشونت‌های وحشتناک را تجربه می‌کنند ...
احمد کسروی به‌عنوان روشنفکری مدافع مشروطه و منتقد سرسخت باورهای سنتی ازجمله مخالفان رمان و نشر و ترجمه آن در ایران بود. او رمان را باعث انحطاط اخلاقی و اعتیاد جامعه به سرگرمی و مایه سوق به آزادی‌های مذموم می‌پنداشت... فاطمه سیاح در همان زمان در یادداشتی با عنوان «کیفیت رمان» به نقد او پرداخت: ... آثار کسانی چون چارلز دیکنز، ویکتور هوگو و آناتول فرانس از ارزش‌های والای اخلاقی دفاع می‌کنند و در بروز اصلاحات اجتماعی نیز موثر بوده‌اند ...
داستان در زاگرب آغاز می‌شود؛ جایی که وکیل قهرمان داستان، در یک مهمانی شام که در خانه یک سرمایه‌دار برجسته و بانفوذ، یعنی «مدیرکل»، برگزار شده است... مدیرکل از کشتن چهار مرد که به زمینش تجاوز کرده بودند، صحبت می‌کند... دیگر مهمانان سکوت می‌کنند، اما وکیل که دیگر قادر به تحمل بی‌اخلاقی و جنایت نیست، این اقدام را «جنایت» و «جنون اخلاقی» می‌نامد؛ مدیرکل که از این انتقاد خشمگین شده، تهدید می‌کند که وکیل باید مانند همان چهار مرد «مثل یک سگ» کشته شود ...
معلمی بازنشسته که سال‌های‌سال از مرگ همسرش جانکارلو می‌گذرد. او در غیاب دو فرزندش، ماسیمیلیانو و جولیا، روزگارش را به تنهایی می‌گذراند... این روزگار خاکستری و ملا‌ل‌آور اما با تلألو نور یک الماس در هم شکسته می‌شود، الماسی که آنسلما آن را در میان زباله‌ها پیدا می‌کند؛ یک طوطی از نژاد آمازون... نامی که آنسلما بر طوطی خود می‌گذارد، نام بهترین دوست و همرازش در دوران معلمی است. دوستی درگذشته که خاطره‌اش نه محو می‌شود، نه با چیزی جایگزین... ...