مرثیه‌ای بر تاریخ ملتی است که اگرچه شکست خورد اما نخواست که شکست‌خورده بماند... سرزمینی که همچنان چشم‌انتظار بازگشت دوران خوش گذشته است... او از ماه زیباتر است، طلاقش می‌دهم... جابه‌جایی افسانه و حماسه، باد را توفان می‌کند و خشکسالی را سیلاب... گلوله‌ای که هبّاب به پیشانی ادهم، اسب سیاه شلیک می‌کند، نشان پایان یک دوران است؛ پایان امپراتوری عثمانی... ورود تکنولوژی، ورودی تجاوزگرانه است... حدیث مهربانی انسان و اسب و نامهربانی انسان با انسان


فلسطین، تاریخ شلیک به یک رویا | اعتماد


رمان حماسی «زمان اسب‌های سفید» [ زمن‌الخیول البیضاء یا Time of White Horses] مرثیه‌ای بر تاریخ ملتی است که اگرچه شکست خورد اما نخواست که شکست‌خورده بماند. ملتی که می‌خواهد روح سرزمینش را که در نقشه جغرافیا وجود ندارد، زنده نگه دارد. خلقی که اگرچه اکنون پراکنده است اما در ذهن و خیال و آرزوی خود در کشوری واحد مجموع است. سرزمینی که دیرزمانی در آن زیسته‌اند.

زمان اسب‌های سفید» [ زمن‌الخیول البیضاء یا Time of White Horses]  ابراهیم نصرالله [Ibrahim Nasrallah]

روایت گذشته و آرزو
روایت فرمی شکسته و تکه‌شده دارد. خرده‌داستان‌هایی که کنار هم نشسته. مثال خاطراتی که ریزریز به یاد آورده می‌شود تا در آخر تصویری کامل از ماجرا شکل بگیرد. قصه‌هایی که نویسنده از دوستان و اطرافیان و دیگرانی که زمانی در فلسطین زیسته‌اند، گرفته. خاطرات مردمانی که از وطن خود رانده شده‌اند. نکته عجیب و دردمندانه‌اش در اینجاست که این آوارگی از سوی کسانی تحمیل شده که خودشان ادعای یک آوارگی تاریخی دارند. «زمان اسب‌های سفید» امید بازگشت به وطن است و تحقق رویایی که در واقعیت جز کابوسی از دربه‌دری و بی‌وطنی نیست.

کتاب اول: «باد» با حکایت‌های مقطع و در عین حال به هم آمیخته‌اش، همچون تصویری است رویایی که آفتاب را از روی خرده‌شیشه‌های بر زمین ریخته به هر سویی باز می‌تاباند. تابلویی که آن گذشته رنگارنگ و زیبا را از وضعیت دردمند و تاریک فعلی جدا می‌کند. در این ترسیم، آرزو و سنت و فرهنگ و تاریخ ملتی در هم آمیخته و دلنشین می‌شود. «زمان اسب‌های سفید» با ماجرای اسب سرکشی آغاز می‌شود که به اسارت تن نمی‌دهد. اسبی که از درد شیهه می‌کشد اما تحمل می‌کند و اجازه نمی‌دهد غرور و آزادی‌اش را در بند کنند. اهالی روستا احترامش می‌کنند و آسوده‌اش می‌گذارند. دزد، اسب رام‌نشده را رها می‌کند و می‌گریزد. این شروعی نمادین از تاریخ کشوری است که مردمانش سال‌ها اسارت کشیده و آوارگی دیده‌اند. سرزمینی که همچنان چشم‌انتظار بازگشت دوران خوش گذشته است. اسب که عموما نماد آزادگی و مردانگی است در این بخش حضوری پررنگ و موثر دارد. شیهه اسب همچون صدای تمنای آزادی و رهایی است اما اسب آن سمبلی ا‌ست که دیگر دیده نمی‌شود و تنها به یاد آورده و تکریم می‌شود. ابراهیم نصرالله [Ibrahim Nasrallah] با ورود به ماجراهای روستا‌ی هادیه به کالبد سرزمینش ورود می‌کند و روحش را می‌کاود. هادیه همچون حمامه این اسب سفید، درخشان و مغرور است؛ حتی در تاریکی و ناامیدی.

اشتیاق و اشتباه
خرده‌روایت‌ها از میهن شمایلی می‌سازند که انگار معشوق است. در قصه‌ای عاشقانه که نفرین شده؛ نفرینی که رابطه ملت و سرزمین را دگرگون می‌کند. در یکی از داستان‌های کتاب اول، خالد در وصف همسر زیبایش می‌گوید که او از ماه زیباتر است، طلاقش می‌دهم. این جمله را سه بار تکرار می‌کند. عملا زن بر شوهرش حرام می‌شود و خالد به دردسر و تقلا می‌افتد. گویی میان اشتیاق و اشتباه رابطه‌ای است که منجر به از دست‌دادگی می‌شود. وطن تبدیل به معشوقی می‌شود که غمگین است و عاشقش زهر هجری می‌کشد که مپرس. در این ارتباط عاشقانه ملت و میهن، همه‌چیز از دست می‌رود و ازدست‌رفتگی یکی از ارکان همیشگی و مهم رمان می‌شود.

در کتاب اول رابطه‌ای بدوی میان رخدادها هست. همه‌چیز زنده است. انسان با محیط و حیوان و قوانین بنیادین و طبیعی درمی‌آمیزد و درست از همین جا دشمنی و رذالت به اتفاقات ورود می‌کند. همه‌چیز طوری نشان داده می‌شود که انگاری از جهان افسانه‌ای بیرون آمده‌. سرنوشت مثل بادی نجواگر میان کوه و روستا می‌گردد و آدم‌های منتظر و خسته و ناامید را می‌نوازد. در این میان زندگی گاهی دریایی می‌شود توفانی. نویسنده جز با نگاهی شاعرانه به گذشته فلسطین نمی‌نگرد. نگاهی که حالا به افسوس و رنج نشسته. این طوری است که رمان بر مداری رویا‌گونه می‌چرخد و از شکل طبیعی و علت و معلولی بیرون می‌آید و در فضایی کهن‌الگویی و افسانه‌ای حرکت می‌کند. با قصه‌هایی از عشق و نفرت، دوستی و دشمنی، خشم و محبت. ماجراهایی برخاسته از ارتباط انسان و حیوان. روایاتی اساطیری.

از نگاه نویسنده سرزمین فلسطین بهشتی است که مردمانش از آن هبوط کرده‌اند. پردیسی که دریچه‌های دوزخ به رویش گشوده و به جهنمی سیاه و تیره بدل شد. مینویی با حوریانی که همان اسب‌های سفیدند. شاید به همین دلیل بخش اول، «باد» نام گرفته. این آغاز ویرانی است. باد نمادی از گذر و نابودی است. عبوری سبک و رویایی و حسرت‌گونه که وقتی می‌گذرد دیگر باز نمی‌گردد. حالا سرزمین برای فلسطینیان تنها خاطره دوری است که در گوش به نجوا درآمده. انگاری که حمامه به تاخت رفته و تنها غباری را در پس خود بر جای گذاشته باشد.

در ادامه قصه پایش را به دنیای حقیقی می‌گذارد. حکایتی که دیگر هبوط کرده. اولین خون به دست خالد ریخته می‌شود و سرنوشت شومی که موازی جهان شاعرانه پیش می‌رفت، حالا خود را هر چه بیشتر داخل ماجرا می‌کند. ستیز عثمانی و عرب پررنگ‌ و شکنجه، تحقیر و کشتار زیاد می‌شود. تلاش مردم برای درهم شکستن حکومت سست امپراتوری عثمانی شدت می‌گیرد. بارقه‌های وقایع سیاسی، اجتماعی از همان ابتدای رمان هم دیده می‌شود اما هرچه شخصیت خالد بیشتر رشد می‌کند و بالغ می‌شود، پیرنگ روشن‌تری از فضای تاریخی، سیاسی، اجتماعی می‌بینیم.

می‌توان از جهتی فرم روایت این رمان را با شاهنامه فردوسی قیاس کرد. روایتی که با شکل و ساختار افسانه و اسطوره آغاز می‌شود و با تصویری حماسی ادامه می‌یابد که درنهایت ختم می‌شود به ماجراهای تاریخی. همین رویکرد در شاهنامه هم دیده می‌شود. این ویژگی به ساختار حماسی اثر کمک بسیاری می‌کند.

زمان اسب‌های سفید» [ زمن‌الخیول البیضاء یا Time of White Horses]

از افسانه تا حماسه
جابه‌جایی افسانه و حماسه در این داستان، باد را توفان می‌کند و خشکسالی را سیلاب. فصلی دیگر آغاز می‌شود. هبّاب از شخصیت‌های کریه و منفور این کتاب است. با رفتاری ضحاک‌گونه که در نهایت تحقیر می‌شود و به کنج خانه‌اش می‌خزد و می‌میرد. اما نویسنده به ما یادآوری می‌کند که حتی زمانی که انسانی ضحاک‌صفت کشته می‌شود، باز هم تاوان‌ این قتل را باید بپردازیم. کشتن از هر نوعی که باشد هزینه دارد. خون، خون می‌طلبد و این اتفاقی است که سرزمینی را به شومی و سیاه‌روزی می‌کشاند.

در پایان بخش «باد» افسانه هم به پایان می‌رسد. گلوله‌ای که هبّاب به پیشانی ادهم، اسب سیاه شلیک می‌کند، نشان پایان یک دوران است. پایان امپراتوری عثمانی که با ورود نیروهای انگلیسی رقم می‌خورد. این پایان نه با اسب که مرکب اعراب در جنگ با عثمانی بود، بلکه با اتومبیل شکل می‌گیرد. حماسه افسانه را می‌بلعد و تکنولوژی می‌خواهد اسطوره را پایان دهد؛ گویی که همه شخصیت‌های رمان محکومند که در این توفان خصومت ناکام و ناتمام بمانند. توفانی که حتی سقف خانه‌ها را از جا می‌کند.

با روندی که کتاب دوم پیش می‌گیرد درمی‌یابیم که نابودی بزرگ در واقع چیزی از حالا به بعد است. با این اوصاف می‌توان گفت که کتاب دوم، «خاک» ورود حماسه در دوران مدرن است. خانواده حاج خالد پس از خروج عثمانی‌ها از سرزمین‌شان، باید با تهاجم بریتانیا و پس از آن صهیونیسم‌ها روبه‌رو شوند. روستای هادیه سمبلی است که وضعیت کل سرزمین فلسطین را در این رمان نمایندگی می‌کند و خانواده خالد به نمایندگی از کل مردمان فلسطین در داستان حضور دارند. در این میان خود خالد هم نقشی حماسی را ایفا می‌کند. ابراهیم نصرالله تاریخ اشغال را ذره ذره و با جزییات به تصویر می‌کشد. انگلیسی‌ها زمین‌ها را در خشکسالی به بهانه نپرداختن مالیات صاحب می‌شوند و این‌گونه اولین شهرک‌های یهودی‌نشین ساخته می‌شود. چنگال بریتانیا و صهیونیسم آرام آرام در خاک فلسطین فرو می‌رود و ناگهان پنجه قدرت خاک و خانه و کاشانه‌ مردمان را زیرورو می‌کند.

اشغال سرزمین با ورود مدرنیته به این منطقه همراه است. مردمانی که تهاجم عثمانی را تاب آورده بودند، از نیرنگ و زور بریتانیا آسودگی ندارند. چه خون‌هایی که ریخته می‌شود و چه بسیار مردمی که خاک و سرزمین از دست می‌دهند. کتاب دوم، «خاک» درباره حماسه است. رویکرد افسانه‌ای فصل اول فضا را مهیا می‌کند که مقاومتی بزرگ را شاهد باشیم. این مقاومت، نبردی برای پیروزی نیست؛ بلکه نبردی است برای احقاق حق. هرچه ماجرا جلوتر می‌رود با قساوت نیروهای انگلیسی بیشتر آشناتر می‌شویم. اگرچه امپراتوری عثمانی از هم پاشیده، اما خوابی که بریتانیا برای مردم فلسطین دیده، شوم‌ و ترسناک‌ است. حلقه مقاومت هم خود را سازماندهی می‌کند و انقلابی به راه می‌افتد. در این بخش، رمان بیشترین تمرکز خود را بر نبرد حاج «خالد» و «پترسون» می‌گذارد اما از آنچه بر سر سرزمین فلسطین می‌آید هم غافل نمی‌ماند و در کنار ماجرای اصلی، تصویری کلی از وضعیت کشور را نشان می‌دهد.

 ابراهیم نصرالله [Ibrahim Nasrallah]

جنگ نابرابر
جنگ نابرابر بود. روستانشینان جز اسلحه‌ای سبک و اسب چیزی نداشتند. اما نیروهای انگلیسی با هواپیما و تانک و زره‌پوش می‌آمدند. جنگ نابرابر بود و نبرد برای حفظ سرزمین. نویسنده در تاریخ چشم می‌گرداند و نشان‌مان می‌دهد که استعمارگران چگونه زن و کودک و مرد روستایی را شکنجه می‌کنند. چگونه جوانان را به جوخه اعدام می‌سپارند و به قیام مردمی که می‌خواهند از خاک و وطن و سرگذشت‌شان محافظت کنند، با نیرنگ و خشم و گلوله پاسخ می‌دهند. کتاب «خاک» به تصویر کشیدن تلاش مردمی است که اگرچه شکست می‌خورند اما تسلیم نمی‌شوند. تسلیم نمی‌شوند تا برای همیشه بازنده نباشند. این حماسه مردمی است که بر حق خود ایستادگی می‌کنند. گرچه حاصل این ایستادگی بر خاک غلتیدن است. ابراهیم نصرالله، خالد را تبدیل به اسطوره‌ای می‌کند که حتی مرگش هم دشمن را به احترام و ترس وا می‌دارد. ورود تکنولوژی به داستان، ورودی تجاوزگرانه است، از این رو نابرابری این نبرد هرچه بیشتر خود را نشان می‌دهد و پیروزی‌های پارتیزانی هرچند کوچک، بزرگ جلوه می‌کند.

با این وجود کشنده‌تر از تیر دشمن خیانت خودی‌هاست؛ آن هم زمانی که انگلیسی‌ها برای گرفتن اطلاعات و پیدا کردن مردان مبارز، روستایی را شکنجه می‌دهند. شکنجه زنان و مردانی که لب به اعتراف نمی‌گشایند و محل اختفای مردان جنگجو را لو نمی‌دهند. روایت دانای کل گاهی ناگهان به روایتی از زبان اول شخص تبدیل می‌شود. حکایتی شفاهی و خاطره‌گونه. رخدادهایی از زبان راویانی که بعضی از آنها هنوز زنده هستند. نویسنده ماجرا را مستقیم از دهان آنها شنیده و به همان شیوه‌ای که به او رسیده انتقالش می‌دهد. روشی که کمک می‌کند در اوج هیجان و درگیری، تصویری مستند به خواننده ارایه شود. ترسیمی بی‌واسطه که لذت ارتباط با اثر را بیشتر از هر زمان دیگری می‌کند. در بخش خاک چنان جنگ و استقامت با شور زندگی و عشق درآمیخته که نمی‌توان تفکیک‌شان کرد. این نوعی زیست با جنگ است. زیستی از جنس مقاومت. حدیث مهربانی انسان و اسب و نامهربانی انسان با انسان.

سقوط
کتاب سوم، «بشریت» تاریخ سقوط را می‌نویسد. سقوطی که گویی قرار نیست هیچ‌گاه به پایان برسد و تا به امروز هم ادامه دارد. همه دست به سوی زمین برده‌اند. خیانت از سر و کول کشور بالا می‌رود. دِیر می‌خواهد تمام روستا را تصاحب کند. مردم نمی‌گذارند. مقاومت شکل می‌گیرد و در‌نهایت دادگاه به نفع مردم روستا رای می‌دهد اما وقایع گوناگون، سریع و خشن از پس هم می‌آیند. خالد در انتهای بخش دوم می‌میرد. مرگ او مرگ دوران حماسه هم هست. پس از او روایت سویه دیگری را پیش می‌کشد. بعد از جنگ جهانی دوم و ضعف نیروهای بریتانیایی، به روز نکبت نزدیک می‌شویم. در جایی محمود پسر خالد که حالا روزنامه‌نگار مطرحی است به لیلی می‌گوید که این پایان‌ها هستند که اهمیت دارند و پایان حتی شروع را هم می‌سازد اما بلای آمده بر سرزمین فلسطین را پایانی نیست. روز نکبت فرا می‌رسد و دیگر سرزمینی برای این مردم نمی‌ماند.

«بشریت» فصلی است که نشان می‌دهد چگونه قومی آنچه در توان داشت، گذاشت و حاصلی کسب نکرد. ملت اعتماد کرد و آسیب دید. دوباره اعتماد کرد و آسیب دید. جنگید و آسیب دید. کشته داد و آسیب دید؛ گویی که مقدور نبوده تا این مردم جز از دست دادن سرزمین چیزی به دست ‌آورند. ملتی که نسل به نسل برای آزادی و زمین جنگیده و حالا تنهاست. مثل کبوتری با بال‌های آتش گرفته که به سوی آسمان می‌رود. فرزندان خالد، محمود و ناجی را می‌توانیم نمادی از دو جریان اصلی مبارزه و انتفاضه در فلسطین در‌نظر بگیریم. دو جریانی که پس از اشغال هم ماند و رشد کرد. محمود راه قلم را پیش گرفت و نوشت و به این شیوه به دفاع از سرزمین اجدادی پرداخت. ناجی هم به پادگان انگلیسی‌ها رفت و آموزش دید و آموزش داد و علیه دشمن جنگید. این دو رویکرد هنوز هم در راه مبارزه با اسراییل جریان دارد. توصیف‌های انتهای رمان تکان‌دهنده است؛ گویی ناچاریم برابر آن فصل بهشتی ابتدایی کتاب فصلی جهنمی بخوانیم. صهیونیسم‌ها برج بلندی می‌سازند و مردم هادیه را تک به تک با تیر می‌کشند. جنگی در می‌گیرد و نیروهای انگلیسی به کمک صهیونیسم‌ها می‌آیند و باز هم مردم کشته می‌شوند.

زمان اسب‌های سفید» [ زمن‌الخیول البیضاء یا Time of White Horses]

فلسطین سیطره عثمانی و بریتانیا را تاب آورد اما در برابر وحشی‌گری‌ صهیونیسم دوام نیاورد. حتی خود انگلیسی‌ها هم از خشونت صهیونیسم در امان نماندند. مردم هادیه تا آنجا که توانستند مقاومت کردند. نهایتا تسلیم شدند. سپس از خانه‌ها بیرون آمدند و منتظر ماندند تا با اتوبوس منتقل‌شان کنند. انتظاری که چند هفته به درازا کشید. نه می‌گذاشتند به خانه‌ برگردند و نه وسیله‌ای برای بردن‌شان می‌آمد. این چند هفته انتظار گویی که تا هنوز ادامه دارد. خلقی رانده‌شده از سرزمین که پس از این همه سال، امید را همچنان در دل زنده نگه داشته. «زمان اسب‌های سفید» مرثیه یک حماسه است. حماسه جنگی نابرابر. دشمن زیاد بود و مسلح و آنها تنها و بی‌سلاح. ملتی که سرنوشتش با اسب‌های آزاد عربی گره خورده و حالا بی‌اسب و سرنوشت، از وطنش رانده شده.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...