غروبِ روایت | شرق


رمان «غروبدار» سعی داشته رمانی متفاوت باشد و فضای روایی را در خود بسازد که سابقه کمتری در عرصه ادبیات داستانی ایران دارد. سمیه مکیان، نویسنده رمان «غروبدار» در نخستین اثرش قصد داشته تا با اتکا به یک نوع بیماری شایع در چند سال اخیر در غرب به نام «سندروم غروب»، روایت رمانش را منطبق با فضای فرهنگی- خانوادگی جامعه خود کند و از بطن آن، شخصیت‌های اثرش را بیافریند؛ اما نكته‌ای که هر اثری را می‌تواند نسبت به خود آسیب‌زا كند، ترسی است که از نافهم تلقی‌شدنش در انعکاس و مواجهه با خواننده دارد؛ ترسی که منجر به توضیح‌دادن‌های مکرر و تکرار وضعیت‌های یکسان در طول روایت از سوی نویسنده می‌شود.

سمیه مکیان غروبدار

نکته دیگر در هر اثری که مدعی نوآوری در سوژه و ساختار و فرم آن اثر است، واژه‌سازی یا ترکیب‌سازی‌هایی است که نویسنده بدون در‌نظر‌گرفتن زمینه‌های فرهنگی-اجتماعی مواجهه این واژه‌ها یا ترکیب با مخاطبانش برقرار می‌کند؛ البته طرح این موضوع به‌هیچ‌عنوان به معنای نادیده‌گرفتن ارزشمندی و جایگاه خطر‌کردن در نوآوری و خلق تجربه‌های تازه و بدیع در آثار هنری و به‌ویژه در حوزه نوشتاری نیست که از قضا ادبیات امروز ایران نیز بیش از هر چیزی به این خطر‌کردن نیاز دارد. آنچه حائز اهمیت است، سازگار‌کردن این نوآوری‌ها و تجربه‌های نو با پیش‌زمینه‌های اجتماعی-فرهنگی و از همه مهم‌تر وصل‌بودن به پیش‌نیازهایی است که در جامعه‌مان وجود دارد. رمان «غروبدار» سمیه مکیان از هر دو نکته یادشده در سطور فوق رنج می‌برد. رمانی که با وجود شروع بسیار خوب و جذب‌کننده‌اش، هرچه جلو می‌رود، گرفتار توضیح و تکرار اتفاقاتی در خود می‌شود که مخاطب را به خستگی سوق می‌دهد.

«غلامرضا ساعتچی» - شخصیتِ اصلی رمان «غروبدار»- معلمی است که چند سالی است دچار «سندروم غروب» شده است؛ بیماری‌ای که هنگام غروب، فرد مبتلا را دچار حالات فراموشی و پریشانی احوال می‌کند. او هر روز بعد از غروب آفتاب دچار فراموشی عمیق می‌شود و بعد از طلوع و آغاز روزِ جدید حافظه خود را دوباره به دست می‌آورد و بالطبع با شدت‌گرفتن این بیماری دیگر اعضای خانواده نیز دچار معضلاتی به نحوه‌های مختلف می‌شوند. در کنار این مسئله هر‌کدام از شخصیت‌های دیگر رمان یا همان اعضای خانواده «غلامرضا ساعتچی» گرفتار مسائل و مصائبی هستند که در طول رمان هر‌یک به خرده‌روایت‌هایی بدل می‌شوند و این روند در طول رمان به صورت تکراری ادامه می‌یابد.

مسئله اصلی اینجاست که هیچ‌کدام از این مشکلات و معضلات مطروحه در رمان از جانب شخصیت‌ها به جایی بند نیستند و دلایل منطقی و قانع‌کننده‌ای برای باورپذیری خواننده ندارند. از همان نقطه آغاز خواننده از خود و از متن می‌پرسد که دلیل مبتلا‌شدن «غلامرضا ساعتچی» به «سندروم غروب» آن‌هم یکباره در سرزمینی که از حیث این بیماری سابقه و شناختی وجود ندارد، چیست؟ آیا نویسنده قصد دارد با مطرح‌کردن این نوع بیماری در قالب روایت در یک رمان، خواننده را برای شناخت این بیماری به جایی دیگر پرتاب کند؟ یا در نقطه‌ای دیگر بدون هیچ مقدمه‌ای با این مسئله روبه‌رو می‌شویم که «کاوه» پسر «غلامرضا ساعتچی» یکباره دچار بیماری سنگینی وزن و شیوع زخم‌هایی بر بدن خود شده که او را خانه‌نشین کرده است. تنها داده‌ای که از سوی متن درباره گذشته کاوه پیش از این بیماری به خواننده منتقل می‌شود، به‌هم‌خوردنِ روابط عاطفی او با دختری است که در انتهای یک رابطه بی‌قصه در این متن به کاوه گفته است: «دیدی گه زده‌م به زندگیت!».

در این مورد نیز خواننده با همان پرسش قبلی مواجه می‌شود كه چرا باید بپذیرم چنین شخصیتی با چنین ویژگی‌هایی در متن یک روایت وجود داشته باشد. این مسئله در کلیت رمان درباره همه شخصیت‌هایش وجود دارد و هر قدر هم نویسنده سعی می‌کند با نمایش تکراری ویژگی‌های شخصیتی آنها متن و روایتش را پیش ببرد، وضعیت درونی رمان بغرنج‌تر می‌شود؛ تا‌جایی‌که نویسنده این التزام را در متن می‌بیند که در سه، چهار بخش پایانی، در چارچوب «یاددار»ها آنچه را که احساس کرده برای مخاطب تا پیش از این بخش‌ها گنگ مانده، بازگو كند.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...
در کشورهای دموکراتیک دولت‌ها به‌طور معمول از آموزش به عنوان عاملی ثبات‌بخش حمایت می‌کنند، در صورتی که رژیم‌های خودکامه آموزش را همچون تهدیدی برای پایه‌های حکومت خود می‌دانند... نظام‌های اقتدارگرای موجود از اصول دموکراسی برای حفظ موجودیت خود استفاده می‌کنند... آنها نه دموکراسی را برقرار می‌کنند و نه به‌طور منظم به سرکوب آشکار متوسل می‌شوند، بلکه با برگزاری انتخابات دوره‌ای، سعی می‌کنند حداقل ظواهر مشروعیت دموکراتیک را به دست آورند ...
نخستین، بلندترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی... سنگِ ماه، در واقع، الماسی زردرنگ و نصب‌شده بر پیشانی یک صنمِ هندی با نام الاهه ماه است... حین لشکرکشی ارتش بریتانیا به شهر سرینگاپاتام هند و غارت خزانه حاکم شهر به وسیله هفت ژنرال انگلیسی به سرقت رفته و پس از انتقال به انگلستان، قرار است بر اساس وصیت‌نامه‌ای مکتوب، به دخترِ یکی از اعیان شهر برسد ...