روایتی تاریخمند بر بستری اجتماعی انسان شناختی | آرمان ملی


در روایت «وقتی موسی کشته شد»، مخاطب با یک داستان تاریخی روبه‌روست، چنانچه در توضیح پشت جلد کتاب هم آمده است که داستان راوی زندگی مردی جوان است در دوران طالبان؛ دوران نخست طالبان. داستان تاریخی یا کوشش برای خوانش تاریخمند ادبیات، از جمله ضرورتهای امروز است. امروز که انسان در جست‌وجوی مردم در تاریخ است و برون‌رفت از گفتمان تاریخنگارانه کلاسیک به سمت تاریخنگاری مردم محور.

خلاصه کتاب وقتی موسی کشته شد

از همین رهگذر است که باید گفت اینکه یک قصه‌گویی تا این اندازه به تاریخ و بازنمایی‌اش بر بستری اجتماعی پایبند باشد، آن هم در دوره سخت و سهمگین و پرحادثه‌ای که ما در آن زندگی کنیم اتفاق بسیار مبارکی است.

قبل از ورود به بحث باید اذعان داشت که همان ۴ صفحه و نیمه شروع کتاب خودش به تنهایی یک داستان کوتاه غنی است با یک پایان اندوهگین که تکانت می‌دهد. یعنی اگر قرار باشد از این روایت یک فیلم کوتاه ساخته بشود همان فصل اول کافی است؛ از بس که خوب روایت و خوب جمع بندی شده و در همان ایجاز، شخصیت پردازی دارد، فضاسازی دارد، عمق دارد. ۴ صفحه ای که با توصیف تکان دهنده کشته شدن یک جوان به دست طالبان و با جمله کوتاه «موسی را کشتند» شروع می‌شود:

«در قبرستان آبادی، گوشه ای نزدیک چشمه مرده‌ها برایش قبر کندند. قبری کوچک به اندازه قامتش که به زور به قدر و قامت کودکی ده ساله می‌مانست. وقتی آخرین بیل‌های خاک را از داخل گودال بیرون می‌انداختند و کف آن را هموار می‌کردند، ملاصالح رویش را به شاگردش کرد و آهسته گفت: حیف که موسی دیگر آن موسای قدیم نمانده بود و گرنه حالی کرامت نشان می‌داد و بیخ طالبان کنده می‌شد.» در همین پاراگراف کوتاه هم می‌توان نگاه معرفت شناسانه و مردم شناسانه نویسنده را بازیافت. وقتی که از انفعال و عجز جامعه در مواجهه با بحران‌های سیاسی پرده بر می‌دارد. مردمی چنان عاجز در برابر تغییر که به کرامت نمایی صاحبان کرامت برای ریشه کن کردن شرارت و رهایی از طالبان و قدرت زدگی شان می‌اندیشند چنانچه به بالهای هواپیما برای رفتن از منجلاب بحران به سرزمین موعود.

آنها در این قصه نمایندگان روانشناسی اجتماعی _ تاریخی منفعلانه‌ای هستند که برون‌رفت از بحران را نه در مبارزه و رویارویی و چاره جویی که در رهیافت‌های فراانسانی جست‌وجو می‌کنند. اما در هر حال قصه به رغم اشارات نویسنده به این واقعیت‌های جامعه‌شناسانه بعضا تلخ چنان نرم و ابریشمین است که کتاب را نمی‌توانی زمین بگذاری. دستت را می‌دهی به راوی و مثل موسای قصه خزک کنان خزک کنان می‌روی جلو. می‌روی به دل یک زندگی سراسر رنج و اندوه و مبارزه در متن یک تاریخ اجتماعی و سیاسی تلخ؛ طالبان و کودتا و آخرش هم بن لادن و برجهای دوقلوی یازده سپتامبر و تاثیرش بر حیات مردم مستاصل افغانستان؛ و به راستی که یک قصه‌گو، یک داستان نویس، چقدر باید آگاه و قلمش چقدر باید آزموده باشد که بتواند این‌چنین با تبحر، این مولفه‌های مربوط به تاریخ سیاسی را بر یک متنیت اجتماعی _ ادبی و انسان شناختی بازنمایی کند و چگونه با ظرافت آن قاب بندی آغازین را که مردم در انتظار کرامت جسد موسای کشته شده برای برکندن ریشه طالبان بودند، به چنین پایانی گره بزند:

«شیخ صاحب خیلی اتفاق‌های مهم افتاد، آمریکا دو طیاره را به دو تعمیر بزرگ زده‌اند و خیلی نفر کشته شده‌اند. من از راه مسجد به خانه رفتم تا سر و رویم را بشویم؛ وقت خبرهای رادیو بود. گفتم یک دفعه خلاصه خبرها را گوش کنم. خبرهای رادیو اعلان کرد؛ گفت آمریکا حمله را به گردن بن لادن و طالبان انداخته، گفته به آنها حمله می‌کند.» مردها در بهت فرو رفته بودند. ملاصالح پس از چند لحظه سکوت گفت: «خدابیامرز ملاهاشم همیشه اعتقاد داشت که موسی کرامات دارد. راست می‌گفت حالی هم شری خیسته که شاید خیر ما در آن باشد.» در چهره مردهای مجلس شادمانی‌ای آمیخته با تشویش دیده می‌شد.»

و این پایان داستانی است که با کشته شدن موسی به دست طالبان شروع شد و با امید به اینکه کرامت اوست که در قالب دشمنی آمریکا با طالبان جلوه نمایی کرده و ریشه طالبان را خواهد زد به پایان می‌رسد. گویی نویسنده تا انتهای داستان به بازنمایی آن روحیه نومید منفعلانه در جامعه‌ی بسته روایت خود، که مبارزه مدنی در آن جایی ندارد و چشمشان برای نجات یا به کرامات و یا به قدرتهای خارجی است وفادار مانده است. وفاداری معنامندی که از روایت داستانی او یک قصه اسطقس‌دار تاریخی برساخته است.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...