آستانه‌های جنون | شرق


اگر آثار جوزف کنراد را بتوان الهام‌بخش داستان‌های جی.‌جی. بالارد دانست، در این میان، «دنیای بلور» [The crystal world] (1966) شاید واجد بیشترین شباهت‌ها میان آثار این دو نویسنده باشد. شباهت «دنیای بلور» با رمان «دل تاریکی» از حد مشابهت در فضاسازی و وقایع دو داستان و ماجراهایی که در اعماق جنگل‌های تاریک آفریقا روی می‌دهد، فراتر می‌رود و به طرح کنایه‌هایی در باب مساله استعمار و برداشت آخرالزمانی از وقایع مرتبط با آن می‌رسد، با این تفاوت که در داستان بالارد، چرخشی هنرمندانه به سوی ادبیات علمی- تخیلی نیز مشاهده می‌شود.

دنیای بلور جی جی بالارد | امید قاسمی

از همان اولین پاراگراف دنیای بلور، این شباهت‌ها به‌وضوح خود را نشان می‌دهند: «دکتر ساندرز برای نخستین‌بار به دهانه مصب تاماره نگاه کرد و چیزی که بیش از همه او را تحت‌تاثیر قرار داد، تاریکی رود بود. گهگاه وقتی آسمان گرفته بود آب کاملا به سیاهی می‌زد مثل لایه رنگی بود که در حال گندیدن بود»؛ که این فراز دقیقا ِیادآور بخش آغازین رمان دل تاریکی و پژواک لحن برزخی مارلو، راوی آن داستان است.

ژاک دریدا در رساله «نه اینک آخرالزمان» در توضیح ریشه‌شناسی لغت آپوکالیس از واژه گالا به‌عنوان لغتی که از زبان عبری (به معنای کنار گذاشتن حجاب و بی‌پردگی) به زبان لاتین راه پیدا کرده نام می‌برد. براین‌اساس می‌توان دو نوع گونه‌شناسی در مورد رمان‌هایی با مضامین آخرالزمانی که خود به چندین زیرشاخه تقسیم می‌شوند ذکر کرد: دسته‌اول رمان‌هایی که روایت داستانی آنها به‌صورت مستقیم به این دست مضامین می‌پردازند؛ مانند بیشتر رمان‌های علمی- تخیلی که درمورد دستکاری‌های تکنولوژیک در طبیعت و ژنتیک و یا نزول بلایای طبیعی به نشانه خشم خدا یا طبیعت نوشته شده‌اند که از جمله می‌توان به بعضی از رمان‌های رابرت شکلی و اورسن اسکات کارد اشاره کرد و یا با مضمون حمله موجودات بیگانه به زمین، که می‌توان از رمان کلاسیک «جنگ آوران اختر ناو» نوشته رابرت هینلاین نام برد.

بعضی از رمان‌ها و داستان‌های بالارد در این‌گونه می‌گنجند. اما نوع پیچیده‌تر این نوع ادبیات، داستان‌هایی است که به‌ظاهر در گونه ادبیات خیالی نمی‌گنجند و فضا و مکان داستان کاملا معمولی و در بطن دنیای معاصر است، اما آنچه که این داستان‌ها را به سوی ادبیات آخرالزمانی سوق می‌دهد نه حوادث طبیعی و غیر طبیعی بلکه روابط اشخاص داستان، لحن راویان داستان و مهم‌تر از همه هستی‌شناسی آخرالزمانی آنهاست. برای مثال رمان دل تاریکی از این دست قلمداد می‌شود: با آنکه وقایع رمان در اعماق جنگل‌های کنگو اوایل قرن بیستم می‌گذرد اما همه‌چیز خبر از وقوع فاجعه‌ای بزرگ می‌دهد، از شروع رمان با آن دو پیرزن پیشگو و سفر مارلو با بلم در رودخانه‌های تاریک تا ورود و خروج کورتز، بخصوص آخرین کلماتش یعنی وحشت؛ یا می‌توان از ویلیام فاکنر به‌عنوان ادامه‌دهنده راه کنراد در خلق این‌گونه آثار نام برد با این تفاوت که فاکنر پیچشی گوتیک که خاص فضاهای ایالات‌جنوبی آمریکاست به این مضامین اضافه کرده است.

بالارد را نیز به‌عنوان کسی که تاثیرات زیادی از این دونویسنده گرفته می‌توان از ادامه‌دهندگان ادبیات آپوکالیپسی در دوران معاصر دانست. اکثر آثار بالارد چه همین رمان دنیای بلور و یا برج، که داستان آن در یک‌مجتمع آپارتمانی در آینده نه‌چندان‌دور رخ می‌دهد و یا شاهکارش، تصادف 1973، همگی تابلوهایی خیره‌کننده و باشکوه و همزمان سرشار از قساوت و بی‌پردگی و انباشته‌ از ماشین‌ها و بدن‌های له‌شده و چشم‌اندازهای خالی و برهوتی است. دنیای بلور نیز از این قاعده مستثنا نیست. لحن برزخی راوی مبهم و سوم‌شخص داستان، تکثیر ویروسی بلورهای زیبا و شفاف اما مرگبار، گرمای کشنده که در تضاد با سردی و شقاوت روابط پرسوناژهای رمان قرار دارند، همگی موید این ادعاست.

این رمان، مجموعه‌ای از تضادهای آشکار و پنهان است. شفافیت بلور در تضاد با سیاهی جنگل، گرما در تضاد با سرما و یخ‌زدگی بلوری و... اما از یکجا به بعد داستان خط سیر تازه‌ای به خود می‌گیرد: به علت حادثه‌ای مبهم، تمام جنگل‌ها و نواحی اطراف و آدم‌ها به مجسمه‌ها و کریستال‌های بلوری تبدیل شده‌اند. بلوری‌شدنی که به‌دلیل تپیدن جوهر ماقبل نمادین در حیات لزج و مشمئز‌کننده آنها به مانند امر واقع (The real) لاکانی قابل نمادین‌شدن نیست.

همچنین تم‌های تکرارشونده در آثار بالارد جایگاه ویژه‌ای دارند. برای مثال در این داستان، حضور ویرانه‌های متروک در قسمت‌های مختلف اثر تکرار می‌شود و یا دیگر تم تکرارشونده در آثار بالارد که همان مساله حضور همزادی شرور برای قهرمان داستان است، در اینجا نیز به چشم می‌خورد: زوج ساندرز و وانترز که شباهت‌های ظاهری، رفتاری و درونی زیادی با هم دارند و حتی نام‌هایشان نیز (که در حقیقت از بازی با حروف اسامی آنها ساخته شده) دارای تشابه آوایی است. از سوی دیگر در پس‌زمینه داستان با توصیفات زیبایی از بلوری‌شدن به‌عنوان مضمون و جانمایه اصلی کتاب روبه‌روییم. توصیفاتی رنگارنگ که مانند تابلویی سورئال، پیش چشم خواننده شکل می‌گیرند. بالارد با این داستان، صاحب سبکی خاص در داستان‌نویسی می‌شود. سبکی سیاه که در ادامه به نمایش قساوت و تصادف می‌رسد، تا جایی که دیگر به تعبیر ژان بودریار داستان علمی-تخیلی نیست بلکه داستانی از علم و تخیل است. حتی می‌توان به توصیف بودریار، پیچش تازه‌ای بخشید و گفت رمان امروز دیگر نه داستانی آپوکالیپسی بلکه آپوکالیپسی داستانی‌شده و وارونه است که می‌خواهد نمایانگر آستانه‌های تخیل و جنون انسان‌ها باشد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

نگاه تاریخی به جوامع اسلامی و تجربه زیسته آنها نشان می‌دهد که آنچه رخ داد با این احکام متفاوت بود. اهل جزیه، در عمل، توانستند پرستشگاه‌های خود را بسازند و به احکام سختگیرانه در لباس توجه چندانی نکنند. همچنین، آنان مناظره‌های بسیاری با متفکران مسلمان داشتند و کتاب‌هایی درباره حقانیت و محاسن آیین خود نوشتند که گرچه تبلیغ رسمی دین نبود، از محدودیت‌های تعیین‌شده فقها فراتر می‌رفت ...
داستان خانواده شش‌نفره اورخانی‌... اورهان، فرزند محبوب پدر است‌ چون در باورهای فردی و اخلاق بیشتر از همه‌ شبیه‌ اوست‌... او نمی‌تواند عاشق‌ شود و بچه‌ داشته‌ باشد. رابطه‌ مادر با او زیاد خوب نیست‌ و از لطف‌ و محبت‌ مادر بهره‌ای ندارد. بخش‌ عمده عشق‌ مادر، از کودکی‌ وقف‌ آیدین‌ می‌شده، باقی‌مانده آن هم‌ به‌ آیدا (تنها دختر) و یوسف‌ (بزرگ‌‌ترین‌ برادر) می‌رسیده است‌. اورهان به‌ ظاهرِ آیدین‌ و اینکه‌ دخترها از او خوش‌شان می‌آید هم‌ غبطه‌ می‌خورد، بنابراین‌ سعی‌ می‌کند از قدرت پدر استفاده کند تا ند ...
پس از ۲۰ سال به موطن­‌شان بر می­‌گردند... خود را از همه چیز بیگانه احساس می‌­کنند. گذشت روزگار در بستر مهاجرت دیار آشنا را هم برای آنها بیگانه ساخته است. ایرنا که که با دل آکنده از غم و غصه برگشته، از دوستانش انتظار دارد که از درد و رنج مهاجرت از او بپرسند، تا او ناگفته‌­هایش را بگوید که در عالم مهاجرت از فرط تنهایی نتوانسته است به کسی بگوید. اما دوستانش دلزده از یک چنین پرسش­‌هایی هستند ...
ما نباید از سوژه مدرن یک اسطوره بسازیم. سوژه مدرن یک آدم معمولی است، مثل همه ما. نه فیلسوف است، نه فرشته، و نه حتی بی‌خرده شیشه و «نایس». دقیقه‌به‌دقیقه می‌شود مچش را گرفت که تو به‌عنوان سوژه با خودت همگن نیستی تا چه رسد به اینکه یکی باشی. مسیرش را هم با آزمون‌وخطا پیدا می‌کند. دانش و جهل دارد، بلدی و نابلدی دارد... سوژه مدرن دنبال «درخورترسازی جهان» است، و نه «درخورسازی» یک‌بار و برای همیشه ...
همه انسان‌ها عناصری از روباه و خارپشت در خود دارند و همین تمثالی از شکافِ انسانیت است. «ما موجودات دوپاره‌ای هستیم و یا باید ناکامل بودن دانشمان را بپذیریم، یا به یقین و حقیقت بچسبیم. از میان ما، تنها بااراده‌ترین‌ها به آنچه روباه می‌داند راضی نخواهند بود و یقینِ خارپشت را رها نخواهند کرد‌»... عظمت خارپشت در این است که محدودیت‌ها را نمی‌پذیرد و به واقعیت تن نمی‌دهد ...