طوفانی از شن و خون | کافه داستان
ادبیات در هر دورهای علاوه بر خلق اثر هنری و رویکردهای زیباییشناختی و فرم به کار گرفته شده از سوی مؤلف میتواند آیینهی اتفاقات گوناگون سیاسی، اجتماعی و فرهنگی دوران زیست نویسنده و جهاننگری او باشد. نویسنده میتواند بازتاب صداهای اقشار مختلف اجتماع را در اثرش نمایان سازد. دغدغهایی که ذهن هنرمند را درگیر کرده است و این مسیر تا زمانی که او دنیای برساختهی خود را با دنیای واقعیت در همراهی واژهها و کلمه در هم آمیزد تداوم دارد. در رمان «شانه بر شن» که سومین رمان مهدی بهرامی بعد از رمانهای «گهواره مردگان» و «هشت پیانیست» است میتوان نگاه و رویکرد نویسنده را به حوادث و رویداهای سیاسی و اجتماعی منطقهی خاورمیانه و پیدایش نیروهای شورشی در این خطه دید.
کتاب با این کلمات آغاز میشود: «به خاورمیانه». سپس در فضای جغرافیایی این منطقه و بدون آنکه مشخصاً نام کشوری از کشورهای این حوزه برده شود و تعین ناحیهای صورت گیرد داستان روایت میشود. رمان «شانه بر شن» روایت طغیان خشم انسانها در برابر دیگریهای بزرگی است که زنجیروار به هم متصل هستند. ظلم، تبعیض و خشونتی گسترده که از سوی جامعه نسبت به افراد صورت گرفته است. این رفتار زمینهساز ایجاد خشم فروخورده در آدمها میشود. آدمهایی که دیگر تاب و توان تحمل را از کف دادهاند و خشمشان آتشفشانی میشود که همه کس و همه چیز را میسوزاند.
در رمان «شانه بر شن» به لحاظ فرمی داستان در دو روایت موازی و با شکستن زمان خطی داستان بیان میشود. خواننده با مشاهدهی کنشهای شخصیتهای داستان و تأثیری که اجتماع بر آدمها داشته شاهد شکلگیری وضعیت نابسامان کشورهای خاورمیانه و ظهور نیروهای تندرو شورشی است. روایت اول دربارهی دخترجوانی به اسم راحیل است و شرح آنچه که بر او گذشته است. روایت دیگر دربارهی پسر جوانی به اسم هارون است. این دو شخصیت با یکدیگر وجوه مشترک و در عین حال متفاوتی دارند. اما ابتدا به چند اتفاق سرنوشتساز که مسیر زندگی هارون را دگرگون کرده میپردازیم.
هارون در دورهی کودکی در ازای یک دیلاق (یک شتر) توسط پدرش به یکی از قبیلههایی که در بیابانها زندگی میکنند فروخته میشود. با همین رویداد پرسشها در ذهن خواننده یکییکی شکل میگیرند. سؤالاتی مانند اینکه پدر هارون به چه نقطهای از زندگی رسیده که فرزندش را در برابر یک شتر میفروشد؟ جامعه چه شرایطی را بر چنین پدری تحمیل کرده تا دست به چنین انتخابی بزند؟ در کتاب پاسخی به این پرسشها داده نمیشود اما مخاطب با توجه به روایت داستان میتواند فقر و وضعیت سخت اقتصادی را جزو جوابها قرار دهد. اولین ضربهی مهلک اجتماع بر شخصیت هارون با گسست و قطع پیوند عاطفی او با خانوادهاش آغاز میشود. ضربه بعدی به دورهی حضور او در عشیرهی حاجسلمان برمیگردد. همان قبیلهای که هارون به آنها فروخته شده است. هارون از ابتدای ورودش مورد تعدی، آزار جسمی و جنسی قرار میگیرد. دیگریای که با قدرتش او را غریبهای کمارزش در جمع خودشان میشمارد و هر ظلمی را به او روا میدارد. حاجسلمان «با همان میل که اشتران را نشان میگذارد او را هم داغ میکند.»(صفحه ۱۹) او نیز مانند شترها نباید گم شود و اگر این امر اتفاق بیفتد باید همچون شترها نشانی داشته باشد. «او را در ردیف شترها گذاشتند. نوبتش که شد میل را در کتفش فرو کرد.» (صفحه ۳۰) در فقدان مادری که هیچ خاطره و تصویری از او به یاد ندارد و پدری که فرزندش را با یک شتر برابر دانسته تنش با میل گداخته میسوزد. اما هنوز سوختن جسم التیام نیافته که توسط یکی از افراد قبیله مورد تعرض جنسی قرار میگیرد. مردی که ساربان شترهای حاجسلمان است با اشراف و آگاهی از تعرض و آزار هارون لب به اعتراض باز نمیکند و نشانی از پدر، مادر و عشیرهی هارون نمیدهد تا مبادا هارون به فکر فرار بیفتد. به او میگوید: «اطاعت از ارباب اطاعت از الله است.» (صفحه ۲۰)
در چنین شرایطی یک کودک رهاشده و مورد آزار قرارگرفته در صحرای داغ و سوزان و بدون هیچ پشتیبان چه میتواند بکند. تنها ساربان کنار هارون است که او نیز که گمان میرود خود هم سرنوشتی شبیه هارون داشته از ترس و آزارهای مردان قبیله راه تسلیم، رضایت و اطاعت در برابر ارباب را در پیش گرفته است. حرف ساربان آویزهی گوش هارون شده که گفته بود «شترچران باید شترها را رام کند و خود رام ارباب باشد.» (صفحه ۴۷) در حقیقت انعکاس اثری که جامعه روی ساربان گذاشته، او نیز بر روی هارون این تأثیر را میگذارد. در این برهه هارون به اجبار همین راه را برمیگزیند. وجود او با خشم و کینه و عاری از مهر عاطفی و خلأ پدر و مادر رشد میکند. خشم از پدر و شترهایی که با آنها یکی شمرده شده، خشم از حاجسلمان، افرادش و صحرای داغ و سوزان در کنار هم وجود یک کودک را از کینه و انتقام پر میکند.
اما دیگری قدرتمندتری از قبیلهی حاجسلمان در راه است. حضور نیروهای شورشی ستیزهجو در صحرا و بیابان ورق را در زندگی هارون به سمت دیگری میگرداند. او بستری برای انتقام و انفجار خشم خود پیدا میکند. آیا زمان خونخواهی فرا رسیده و این همه سال خشم و تحقیر را میشود با همین کارد تلافی کرد؟ پسری که هیچوقت نتوانسته به چشمهای کسی که به او تجاوز کرده نگاه کند و فقط در صدد راضیکردن او بوده حالا متجاوز را بهخاکافتاده در برابر خود میبیند. تجاوزگر زیر تیغ برندهی چاقوی اوست. ابونصر(سرکردهی شورشیها) به هارون میگوید: «نترس. اگر نترسی هیچکس نمیتواند خارت کند، برو و با قدرت الله سرش را ببر.» (صفحه۴۶) هارون هشت بار برای بریدن گلوی ایوب تلاش میکند و در نهایت جانش را میگیرد. او خنجر برّان خلیفه شده و به گفته ابونصر هفت بهشت از خدا طلب دارد. هارون از این رفتارهایش احساس رضایتمندی میکند. این لذت را میتوان حاصل سالها آزار و اذیت روحیای دانست که با بریدن سر آدمها به آن دست پیدا میکند. روی تلی از اجساد میچرخد و سرهای بریده را میبیند. اما این حس گذرا درمان درد و زخمناسور هارون نیست. نمیداند یک ساربان است یا یکی از مجاهدان که چاقو و کارد و تکهتکهکردن و بریدن تن انسانها همدمش شده است. آیا این امکان پیشآمده برای او میتواند فقدان مهر و مرهم آزارهای واردشده به جسم و روح او باشد؟ ولی این رفتارهای هارون پایان درد و محنتهای گذشتهی او نیست. آنچه او میبیند خشونت انسان در حق انسان و حتی حیوانهاست. حیوانهایی که با سنگدلی یاران ابونصر تکهتکه میشوند. زنهایی که به بردگی جنسی برده و از فرزندانشان جدا میشوند. اینها هارون را دچار تردید و شک نسبت به تفکر افراد شورشی میکند.
به تدریج بریدن سر آدمها برای هارون مثل روزهای اول نشاط را به همراه ندارد. او که از چالهای به چاهی انداخته شده به سختی در مقابل این اعمال غیرانسانی تاب میآورد. کابوسهایش تنهای بیسر و دستهای قطعه شده است. شک و دودلی هارون با مشاهدهی رفتار صبوعانهی ابونصر و یارانش نسبت به زنی تشدید میشود. مردان ابونصر همه جز هارون وحشیانه زن را مورد تعدی و تجاوز قرار میدهند. سپس پیکر بیرمق زن با سیخ سوزانده میشود تا جان دهد. هارون زن را چون عزیزی در آغوش میگیرد. «باید او را با احترام و اندوه به خاک بسپارد. انگار مادرش باشد.» (صفحه ۱۲۷) هارون این بار از اینکه با سایر مردان ابونصر همراه نشده حس متفاوتی دارد. «احساس میکند قوی شده، چنان نیرومند که میتواند شوق را از شهوت جدا کند.» (صفحه ۱۲۷)
در همین زمان تردیدهای ذهنی هارون، ابونصر یکی از زنهای اسیر را به او میبخشد. زنی که معلم است و برای تدریس به روستا آمده و سرنوشتش با هارون گره خورده است. او از هارون میخواهد کتاب قصههای هزار و یک شب را از بین کتابهایی که قرار است توسط مردان ابونصر سوزانده شود برایش بیاورد. هارون از این پس او را شهرزاد میخواند. آیا حضور شهرزاد راه گذر از صحرای شن و خون است؟ هارون میتواند خشم و کینه را در همین بیابان دفن کند و سالهای سپریشده در فقدان عشق و محبت را به تدریج از خاطر ببرد و بذر مهر را در دل بکارد؟ آیا هارون میتواند از زندگی سیاه گذشته و صحرای پوشیده از خون آدمها و تنهای تکهتکهشان جان به در برد؟ در این روند او به یک آگاهی فکری و درونی در وجود خود میرسد. به تدریج از این گروه فاصله میگیرد و با خود عهد میکند دست از سربریدن و رفتار خشن بردارد.
روایت دیگر دربارهی دختری به اسم راحیل است. اگرچه راحیل نیز مانند هارون در دوران کودکی پدر و مادرش را در تصادف از دست داده است اما تفاوتهایی را در رفتار او با هارون میبینیم. این تمایز را میتوان در شرایطی دانست که راحیل در آن رشد کرده است. طبقهی اجتماعی که راحیل به سبب وجود پدربزرگش در آن زیست کرده است. او در محیطی با امکانات مالی و رفاهی بزرگ میشود و پا به دانشگاه میگذارد. جاه و جلال و نفوذ پدربزرگ در حکومت توجه و محبت بقیه را به راحیل جلب میکند. ورود به دانشگاه زمینهی آگاهی، رشد فکری، تبادل بحث و گفت وگو را در ذهن راحیل باز میکند. او با این رویکرد در پی تغییر زندگی خود و دیگران است. او و دوستانش از نسل جوانانی هستند که در برابر فساد قدرت دولت و مشکلات جامعه امید به گشایش اوضاع دارند و خواهان عدالت، برابری و ریشهکنی فقر هستند. اما در برابر تفکر آنها قدرتهای دیگری نیز وجود دارد. مانند نیروهای تندروی ابونصر و گروهش که با تفسیر دین در جهت منافع خود حرکت میکنند. آنها مخالف آگاهی و رشد اندیشه هستند. نیروهای شورشی سوار بر موج اعتراضهای مردمی به دولتهای تمامیتخواه سکان اعتراض مردم معترض را دست میگیرند. هرچه ایده و فکر است را به باد میدهند. تیغ تیز شمشیر و خشونت تنها چیزی است که به آن فکر میکنند. راحیل زمانی که با نیروهای تندرو روبهرو میشود اگرچه راهی جز تسلیم نمییابد ولی نمیتواند با خشونت آنها کاملاً همراه باشد. به همین سبب است وقتی توسط ستیزهجویان زندانبان بیست و چهار دختر میشود با آنها به گونهای متفاوت رفتار میکند. راحیل برای زنان مسخشده از امید به زندگی دوباره حرف میزند و میخواهد در همین شرایط برای آنها حداقل امکانات رفاهی مثل استحمام و نظافت را به وجود آورد.
هارون و راحیل در مسیری قرار میگیرند که میتوانند دست به خشونت بزنند. اگرچه راحیل هم در دورهی کوتاه زندانبانشدن حس قدرت را تجربه میکند اما به حیطهی هولناک آن گرفتار نمیشود. راحیل قربانی تجاوز هم میشود اما میداند که قربانی گناهکار نیست. هارون و راحیل هر دو در پی راهی هستند تا از رفتار گروههای شورشی به شکلی فاصله بگیرند. اگرچه راهی که انتخاب میکنند خواستهی نهایی آنها نیست ولی روشی است برای اینکه به مسیر کنشهای تندخویانه تن ندهند.
در این رمان با مجموعهای از شخصیتهای معترض روبهرو هستیم که شیوهی اعتراض در آنها متفاوت است. اقشاری که با فقر دستبهگریبانند و راه اطاعت و بندگی را مانند ساربان برگزیدهاند. مجاهدان شورشی نیز با دستزدن به اعمال خشونتبار اعتراض خود را نشان میدهند. آنها یا جان خود را از دست میدهند یا کشتار و رفتار خشن آنها را به یک نوع سرخوردگی روحی و روانی میرساند. نیروهایی که دیگر نمیتوانند با قطعیت کل رفتار خود را در لوای تفسیر دین توجیه کنند. گروه دیگر جوانانی مانند راحیل هستند که از طبقهی متوسط شهری با رویکردها و رفتار متفاوت خود دنبال تغییر و تحول جامعه هستند. آنها در صدد دستیابی به یک جامعهی دموکراتیک و گفتوگومحور هستند. نکتهی مهم اینجاست که این خواستهها تنها در یک قشر دانشگاهی و تحصیلکرده حباب کوچک و کمجانی است در صحرایی که جز توفان شن و تازیانه بر گردهی انسان و حیوان چیز دیگری را نمیشناسد.
همچنین درباره شخصیتهای زن داستان میتوان افزود گروهی از زنها به اجبار باید تن به بردگی جنسی دهند. مانند دختران زندانی که زندگی دیگر برایشان معنایی ندارد جز تسلیم و رضایت تا زودتر مرگ خود را رقم بزنند. طیف دیگر زنانی هستند که باید به اجبار همسر مردانی شوند که به چندهمسری باور دارند. در این میان دختر نوجوانی به نام نفیسه حاکم مطلقی بر زنان زندانی است. زنان زندانی که با بردگی جنسی توانشان فرسوده گشته با ترکهی نفیسه هر کاری انجام میدهند. روح لطیف نفیسه که باید حسی از شادی کودکانه را تجربه کند در محیطی توأم با خشونت آموزش میبیند. مائده زن دیگری است که همپای مردان سر میبُرد و رفتارش کمتر از مردهای شورشی نیست. شهرزاد زنی که هارون به او دل میبندد هم دنبال راهی برای زندهماندن است. اگرچه او هم قربانی تجاوز است ولی با بچهای در شکم راهی دیار خود میشود و به خوبی واقف است که باید برای زندهماندنش تاب تحمل شماتتها را داشته باشد.
میتوان این نکته را افزود که نویسنده در رمان «شانه بر شن» به حوادثی که منطقهی خاورمیانه را به یک مکان پرتنش و عاری از صلح بدل ساخته توجه خاصی داشته است. مهدی بهرامی بدون هیچگونه قضاوتی خوانندهاش را به سفری در این ناحیه میبرد. همانگونه که وجود و رشد قدرتهای افسارگسیخته را به تصویر میکشد، شور و امید نسلی را روایت میکند که بدون خشونت دنبال راهی برای تغییر و تحول هستند. این بستر تازه و رو به رشدی است که میتواند به پرورش ذهن و آگاهی به نسل دیگر منجر گردد. شاید همان بچههایی که راحیل به آنها عشق مادرانهای دارد و نفیسهای که خشونت جزو وجودش نیست با بینشی نو نسبت به انسان و جهان پایهگذار راهی برای بازشدن فضای جامعهای باشند که پذیرای شنیدن صداهای طیفهای گوناگون است. این معضلات تنها مختص یک کشور خاص در خاورمیانه نیست و میتوان با نگاهی به تیترهای خبری جهان کشتار و خشونت غیرانسانی را در این خطه دید. شاید از این روست که نویسنده ضروری نمیبیند در رمان خود از کشور خاصی نام ببرد چرا که انسان در هر جغرافیایی نیازمند امنیت و صلح است.