ایماژی نه چندان وفادارانه از دهه شصت | اعتماد


حتی نام سریال پرمخاطب شهرام شاه‌حسینی که این روزها در شبکه خانگی در دسترس مخاطبان قرار گرفته به نوستالژی گذشته اشاره دارد. فیلمی که ایرج قادری تحت عنوان «می‌خواهم زنده بمانم» در اوایل دهه هفتاد ساخت و به نوعی روایتگر زندگی روزمره مردمان آن دوره بود. با آنکه سریال تمنای بازنمایی مناسبات دوران پساجنگ را دارد اما چه به لحاظ فرم و چه از منظر مضمون و محتوا، گویی قرار است حال و هوایی امروزی را منتقل ‌کند. سریالی با این ادعا که عاشقانه‌ای است مربوط به پایان دهه شصت و آغاز دهه هفتاد، یعنی خاتمه جنگ و برآمدن دولت سازندگی. دوره‌ای که بار دیگر برای ایرانیان مساله «زندگی روزمره» اهمیت یافت و آزادی و رفاه مطالبه‌ای همگانی شد.

سریال می‌خواهم زنده بمانم حامد بهداد سحر دولتشاهی

به قول عباس کاظمی در کتاب «امر روزمره در جامعه پساانقلابی» شاهد «گذار از جامعه انقلابی به جامعه مصرفی» بودیم. به لحاظ استعاری عنوانی چون «می‌خواهم زنده بمانم» اشاره‌ای است به آن چیز که «میل به زندگی» می‌نامیم؛ آن هم در جامعه‌ای که به تازگی از یک جنگ طولانی فارغ شده اما همچنان جانفشانی در راه آرمان‌های انقلاب اسلامی، میان خیل عظیمی از مردمان دست بالا را دارد. از این باب بازنمایی دهه شصت به دور از ناتورالیسم سریالی چون «وضعیت سفید» حمید نعمت‌الله است و در خدمت دال مرکزی این اثر مبتنی بر گذار از وضعیت اضطراری دوران جنگ و عزیمت به سوی ساختن یک نظم جدید اجتماعی ذیل گشایش‌های کنترل‌شده فرهنگی و گرایشات لیبرالیسم اقتصادی. دورانی که برای عده‌ای از مردم انتخاب «سبک زندگی» همراه می‌شود با شعار «دم را دریاب!» و تلاش برای ارتقای موقعیت اجتماعی. اگر اقتصاد متعارف و رسمی، جوابگوی آغاز شدن این فردگرایی نیست می‌توان مسیر عوض کرد و به اقتصاد غیررسمی متوسل شد یا در دهلیزهای قدرت سیاسی به دنبال ارتباطات ویژه با اشخاص متنفذ بود. سریال «می‌خواهم زنده بمانم» بازتاب‌دهنده اسطوره پیشرفت در دوران بعد از جنگ است و نشانی از تغییرات گسترده جامعه ایرانی در قبال تلقی متفاوت از هویت خویش. فی‌الواقع زیستن در دوران صلح، بشارت‌دهنده این واقعیت است که می‌توان وارد این قبیل رقابت‌های نفس‌گیر شد و به لطایف‌الحیل، بخت خویش را از این ورطه ناکامی بیرون کشید.

پویا سعیدی و پوریا کاکاوند در جایگاه نویسندگی، فیلمنامه‌ای پرکشش و استاندارد خلق کرده‌اند که با اقبال مخاطبان روبه‌رو شده است. اما نکته اینجاست که «می‌خواهم زنده بمانم» به حد کفایت از پس بازنمایی مناسباتی برنمی‌آید که یک سریال می‌تواند از یک دوره و یک نسل به نمایش بگذارد. شاید این قسمتی از استراتژی زیباشناسانه و حتی سیاسی این سریال است که چندان به سیاست و تاریخ آن دوره نپردازد تا سرگذشت فردی ‌آدم‌ها اهمیت بیشتری یابد. از یاد نبریم که تاکیدگذاری بر کنش‌ فردی در بزنگاه‌های بحرانی زندگی، بدون آشکار کردن ریشه‌های سیاسی و اجتماعی این بحران، می‌تواند به روایتی سیاست‌زدایانه دامن زند که نسبتی با تاریخ ندارد آن هم در دهه شصتی که حوادث و رخدادهای دوران‌ساز تاریخی، ذهن و بدن انسان ایرانی را مدام دچار تلاطم می‌کند. شاید بتوان این خصیصه قابل نقد را از منظر دوره‌بندی‌های نسلی توضیح داد. کریستوفر بالش در مقاله «ذهنیت نسلی» به زایش و زوال نسل‌ها می‌پردازد. «شاید دقیق‌تر این باشد که بگوییم حدودا در هر ده سال، امکان پیدایش یک نسل جدید به ‌طور بالقوه وجود دارد. با این حال تردید نباید داشت که گذشت زمان و تامل در گذشته، هر نسل را قادر خواهد کرد که به تعریف مشترکی از ویژگی‌های نسلی هر دهه دست یابد و این نخستین نشانه شکل‌گیری ذهنیتِ نسل جدید خواهد بود.»

ذهنیت نسلی به ما این امکان را می‌دهد که در باب هویت و جایگاه تاریخی خویش در نسبت با نسل‌‌های پیشین به قضاوت بنشینیم. حال به نویسندگان و کارگردان این سریال از منظر ذهنیت نسلی بپردازیم. سه نفر از سه دهه مختلف: شهرام شاه‌حسینی در مقام کارگردان متعلق به دهه پنجاه، پوریا کاکاوندی متولد دهه شصت و پویا سعیدی از جوانان دهه هفتادی. به نظر می‌آید برای نویسندگان این سریال، فهم ذهنیت نسلی دهه شصت، امری کمابیش دشوار بوده است. آنان تجربه‌ای بی‌واسطه از آن دوران ندارند، آگاهی‌شان به میانجی فیلم‌ها و آثاری است که در دسترس است و این به قدر کفایت نمی‌تواند یک سریال را در حال و هوای یک دوره تاریخی پرالتهاب و شتابناک قرار دهد اگر که تاریخ شخصی آدم‌ها با کلیت تاریخ آن دوره، نسبت معناداری برقرار نکند. روایت سریال این نکته را نمی‌رساند که نویسندگان تلاش کرده باشند حوادث مهم تاریخی آن دوره را به نوعی در سریال بازتاب دهند. بنابراین مهم‌ترین عنصری که به میانجی آن قرار است دهه شصت بازنمایی شود پرداختن به اشیا است. با آنکه «می‌خواهم زنده بمانم» در پی نوستالژیک کردن گذشته نیست اما از تعین‌بخشی تاریخی به دهه شصت هم تا حد زیادی رویگردان و شاید ناتوان است. از باب بازنمایی آن دوره، تلاش به نسبت خوبی شده تا فضاهای شهری و حاشیه‌ای به نمایش گذاشته شود. کتابفروشی «کتاب‌سرا» را به یاد آوریم که ارجاعی است به فیلم هامون مهرجویی. سریال از این بابت به شکل دقیق و وسواس‌گونه تلاش کرده از طریق بازنمایی اشیای آن دوره، تاریخیت خویش را تعین مادی بخشد، اما نکته اینجاست که «می‌خواهم زنده بمانم» روح زمانه دهه شصت را احضار نمی‌کند. اصولا معلوم نیست با کدام دهه شصت روبه‌رو هستیم و این ایماژی که از آن دوره به تصویر کشیده شده چقدر واجد حقیقت تاریخی است. بنابراین نهاد دولت چندان رویت‌پذیر نمی‌شود و تعین تاریخی این سریال کمابیش به محاق می‌رود. حتی شخصیتی چون حاج حسام افشار که گویا در بروکراسی دولتی برای خود جایگاه مهمی دارد و سفیر تعیین می‌کند، معلوم نیست در کدام نهاد حکومتی مشغول است.

یکی از کلیشه‌ای‌ترین و از قضا مهم‌ترین پرسش‌ها در قبال آثار هنری بی‌شک این خواهد بود که مساله این اثر چیست؟ قرار است مخاطبان با چه موقعیت دراماتیکی روبه‌رو شده و در قبال کنش‌ورزی شخصیت‌ها دست به قضاوت اخلاقی بزنند؟ آنچه بعد از تماشای دوازده قسمت از این مجموعه می‌توان عنوان کرد روایتی است از سرگذشت عشاقی جوان در تندباد حوادث زندگی. عشقی که ادامه دادن یا به پایان رساندن آن، یک انتخاب اخلاقی است وقتی که به راحتی نمی‌توان از تبعات‌ زیان‌بار آن خلاص شد. رابطه‌ای عاطفی مابین هما حقی با بازی سحر دولتشاهی و نادر سرمد با نقش‌آفرینی پدرام شریفی که ناگهان در مواجهه با کشاکش زندگی، به امری ناممکن بدل شده و عشاق جوان را با تمامی عواطف و خاطرات، مقابل هم قرار می‌دهد. هما که دختری سرزنده و مدرن است، با مصیبتی که دامن پدر را گرفته، بدل به انسانی عصبی و آسیب‌پذیر می‌شود که برای نجات جان پدر از چنگال قانون، باید دوران خوش گذشته را کنار گذاشته و مناسبات تازه‌ای را گردن نهد. منطق موقعیت آن چنان پیچیده است که هر تصمیم می‌تواند زیر پا گذاشتن قسمتی از ارزش‌هایی باشد که هما به آن باور دارد. بنابراین شجاعت تصمیم‌گیری در یک موقعیت دشوار، یکی از مهم‌ترین درون‌مایه‌های این سریال است و بنا نهادن بنیان دراماتیک آن. هما وقتی می‌بیند که پدرش گرفتار بی‌عدالتی شده تلاش می‌کند از مسیرهای فراقانونی این ظلم را بی‌اثر کند. اینجاست که امیر شایگان بر سر راه هما قرار می‌گیرد. مرد قدرتمندی که با نفوذ در دهلیزهای قدرت می‌تواند روال قانونی پرونده را به مسیری تازه سوق دهد تا پدر هما از عقوبتی سخت رها شود. اما این تعلیق قانون هزینه‌ای دارد که عشق هما به نادر سرمد را ناممکن خواهد کرد.

سریال پر است از این بزنگاه‌های سرنوشت‌ساز، آدم‌ها مدام در موقعیت‌‌هایی دوگانه قرار می‌گیرند که باید تصمیم بگیرند در کدام سو بایستند. تباهی و رستگاری میان این انتخاب‌ها شکل می‌گیرد و نسبت شخصیت‌ها را با نیک و بد آشکار می‌کند. مساله اما اینجاست که مرزهای این خیر و شر، اندک اندک از پس تفوق نوعی از سرمایه‌داری بی‌حساب و کتاب وطنی در دوران پس از جنگ، مبهم می‌شود. بنابراین فیگورهایی مانند امیر شایگان، مفتاح و دشتی، نه به تمامی در اردوگاه خیر هستند و نه به تمامی ساکن سرزمین شر. این فضای خاکستری و پرابهام، به شخصیت‌هایی میدان می‌دهد که به نسبت قابل اعتنا هستند و به یاد ماندنی. گو اینکه فی‌المثل مردی چون مفتاح با آن اطوارهای غیرقابل‌پیش‌بینی، طنز آزار‌دهنده و گرایش نوستالژیک برای دوران خوش قدیم، یادآور شخصیت «نیگن» در سریال «مردگان متحرک» است. مفتاح هم مانند نیگن حس سروری و پدرخواندگی دارد و قوانین سختی را تعیین کرده تا انسجام خانواده مافیایی حفظ شود. این شباهت در یکی از صحنه‌های خشن و تماشایی به اوج خود می‌رسد، مفتاح یکی از زیردستان خود را مانند «نیگن» می‌کشد. با چوب که یادآور قسمت اول از فصل هفتم آن سریال پرطرفدار است. جایی که نیگن با چوب بیسبالی که آن را «لوسی» می‌نامد بر سر یکی از افراد ریک گرامرز می‌کوبد و یکی از فراموش‌ناشدنی‌ترین کشتن‌های تاریخ سینما را می‌آفریند.

کریستوفر بالش در همان مقاله که به ذهنیت نسلی می‌پردازد به نکته مهمی اشاره دارد اینکه «دیالکتیک بین نسلی، همه ما را در خشونت، پذیرش و زایش فرهنگی درگیر می‌کند. ما با افرادِ بزرگ‌تر از خودمان تخالف می‌ورزیم، آنها با ما مقابله می‌کنند. این دیالکتیک بین نسلی، هر چند که ممکن است دردناک و سبعانه باشد، اما لذتی راستین نیز می‌تواند در بر داشته باشد.» به نظر می‌آید سریال «می‌خواهم زنده بمانم» محصولِ «ذهنیتِ نسلی» جوانانی است که با پدران خویش در دهه شصت تخالف می‌ورزند و سیاست بازنمایی آنان از آن دوره، نوعی تسویه‌حساب با روایت غالب پدران است. اما دهه شصت با تمامی فراز و فرودها همچنان در مقابل این روایت سینمایی «می‌خواهم زنده بمانم» مقاومت می‌کند و تمنای هر نوع بازنمایی دقیق و وفادارانه را ناممکن. البته که سرعت بورژوازی مستغلات در کوبیدن شهر، پاک کردن خاطرات و برساختن یک فضای تازه اما جعلی، حیرت‌افزا است و همین مساله بازنمایی گذشته را برای سینمای ایران بدل به آرزویی دست‌نیافتنی کرده، اما به هر حال انتظار این است که سریال «می‌خواهم زنده بمانم» دست از محافظه‌کاری بردارد و در حد توان روح یک زمانه را بازتاب دهد. این نبرد پدران و پسران که به مذاق مخاطبان خوش آمده، می‌تواند روایت یک دوران باشد بی‌تاریخ که زنده مانده اما خاطره‌ای ندارد.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...