بر فراز سرزمین ما | اعتماد


«سونیا بالای ‌دار تاب می‌خورد» [Tworki] داستان‌ پسری به نام یورک است که به آگهی استخدام روزنامه‌ای پاسخ می‌دهد و در نهایت به همکاری‌اش با دختری به نام سونیا منجر می‌شود. آن دو و دوستان نوزده‌-بیست‌ساله‌شان، کار و زندگی می‌کنند و این همه داستان نیست. آنها در خلال این زندگی، جنگ در اروپا را به چالش می‌کشند و می‌کوشند تا هر چه می‌توانند زیبایی را نجات دهند یا تلاشی برای دوباره‌ خلق‌ کردنش انجام بدهند.

سونیا بالای ‌دار تاب می‌خورد مارک بینچک

داستان موقعیت خاصی دارد، موقعیتی بکر که حکم پشت دریاها شهری است را دارد، آکنده از حادثه و تاریخ. داستان در روزهای پایانی جنگ دوم جهانی در بیمارستانی روانی به نام «تِورکی» که عنوان رمان در زبان اصلی نیز همین است، می‌گذرد؛ جایی که در طول جنگ دوم جهانی، پناهگاهی بود که از حمله و کشتار دسته‌جمعی نازی‌ها سالم مانده بود و درست پشت دروازه‌های آهنین این بیمارستان، جنگ در جریان است: «چراغ‌های گازی شهر را از آن پایین می‌بینی؟ خط‌آهن‌های براق، نوک سفید کوچک کوه‌ها؟ دود دودکش‌ها، آن نوار پهن ساحل؟ این جایی است که زمین ما می‌رود، جایی است که همه ‌چیز متولد می‌شود و می‌میرد.»

داستان را می‌شود عاشقانه هم قلمداد کرد: «قلب باید اوج بگیرد، به سوی خوشبختی و سرنوشتش. حالا می‌دانم یک شب تمام برای زندگی‌مان کافی است. آن را پیش خودت نگه دار و وقتی نمی‌توانی بخوابی شاید همیشه نجوای من را بشنوی که در گوشت قصه پریان را می‌گویم، آهنگ شرقی را برایت زمزمه می‌کنم تا وقتی سرانجام بخوابی، عمیق و آسوده‌خاطر.» اما به واقع عاشقانه نیست و فراتر از این موضوع است، حقیقت امر این است که ظاهر داستان خبر از درامی جنون‌آمیز با زبانی شاعرانه می‌دهد: «یادت هست، یک بار در نامه‌ای در حیرت بودی که در این دنیای بزرگ چقدر جای اندکی برای نیکی است. به ‌قدری کم با آن مواجه می‌شوی که خیلی ساده یک چیز تجملی می‌شود. من هم چنین به این ادعای تو که در بین مردم انسان پدیده نادری است به ‌شدت وفادارم. انسانی که روح داشته ‌باشد و روح ذهن است و دل. مخصوصا، دل.» اما درامی که شاهدش هستیم چیزی فراتر از یک درام دونفره احساسی است و در اصل این امر بستری است که قرار است تاریخ و تراژدی را با هم پیش ببرد آن ‌هم در بستری رئال: «در گذشته‌ای نه چندان دور، تقریبا دو هزار سال پیش، ستاره بیت‌الحم بر فراز دنیا درخشید. از آن زمان که مسیح شروع کرد به پرسه ‌زدن در دره‌ها و تپه‌های سرزمین مقدس، عشق از میان قرن‌ها راه افتاده است. هنوز تمام دنیا را دربرنگرفته، هنوز خودبینی و خودخواهی از دل‌های مردم ریشه‌کن نشده. اغلب تاریخ جهان عرصه خشونت و جنگ است و امسال تعطیلات کریسمس به شادی سپری نمی‌شود. فراخوان ناقوس کلیسا در عشای ربانی با آوای جنگ هنوز در جریان ادغام می‌شود.» 

رمان، مروری بر تاریخ لهستان است، داستانی که اگر لهستان و سرگذشتش در دل تاریخ نبود، نمی‌توانست خلق شود؛ داستانی که اگر ادبیات هم وجود نداشت، نمی‌توانست نگاشته شود و تنیدگی این دو موضوع بانی خلق اثری شده که از هر دو حیث مهم و خواندنی است و از این رهگذر است که ما با اثری دانشنامه‌وار طرف هستیم کاری که ارجاعات فرامتنی بسیاری دارد و باعث شده تا با اثری چندوجهی روبه‌رو باشیم، اثری که هم می‌شود با نگاهی به زندگی قهرمان‌هایش آن را از دید رئالیستی محسوبش کنیم و به آن نگاه، هم باتوجه به ظرایف تاریخی و توجه به این موضوع آن را با همین دید رمانس هم بنامیم و نگاه کنیم.

در خلق اثر، نویسنده روی لبه تیغ حرکت کرده و هنرمندانه، هر دو طرف را راضی نگه می‌دارد و به خوبی از پس منظورش که به‌ حتم تعریف درست داستانش است برمی‌آید، با این‌ حال او کاری بندبازانه انجام داده که اوجش منتج به خروجی موفقیت‌آمیز برای اثر و عدم آن خروجی شکست‌آمیزی است که می‌توانست اثر را نابود کند و اتفاق نیز بیفتد.
«مارک بینچک» [Marek Bieńczyk] از بزرگ‌ترین نویسندگان معاصر لهستان است که اگر تا پیش از خلق این اثر نبود اکنون با این اثر، شایسته این بزرگی است. او با رمان «سونیا بالای‌ دار تاب می‌خورد» توانسته به مرحله ‌نهایی جایزه‌ ادبی نایک به عنوان کتاب سال لهستان و جایزه‌ ریمونتا به عنوان جایزه‌ ادبی سال لهستان راه پیدا کند و در سال دوهزار میلادی، جایزه‌ ادبی آکادمی فرانسه را ببرد. او در این داستان که با ترجمه خوب شیرین معتمدی از سوی نشر نقش جهان منتشر شده، هم از تاریخ سخن می‌گوید، هم شعر و هم نامه و هم با المان‌هایی نظیر ایستگاه و قطار و ساعت و زمان، لحظاتی قابل درنگ از جنس زندگی و مرگ را به رنگ داستان، به تصویر می‌کشد که هر خواننده‌ای را به وجد می‌آورد؛ آن‌طور که میلان کوندرا در مقدمه کتاب با بیان اینکه «این رمان شبیه هیچ رمان دیگری نیست» می‌نویسد: 
«در این رمان صفحاتی هست که کلمات مثل ترجیع‌بندی تکرار می‌شوند و روایت به سرودی بدل می‌شود که ما را برمی‌کشد و با خود می‌برد. این موسیقی، این شعر و زیبایی از کجا سرچشمه می‌گیرد؟ از نثر زندگی؛ از عادی‌ترین، از معمولی‌ترین و پیش‌پاافتاده‌‌ترین پیش‌پاافتادگی‌ها: یورک عاشق سونیاست: به شب‌های عشقش تنها به اختصار اشاره‌ای می‌شود، اما حرکت تابی که سونیا روی آن می‌نشیند به تفصیل توصیف می‌شود. 

یورک می‌پرسد: «تو چرا اینقدر تاب‌ خوردن را دوست داری؟»
سونیا می‌گوید: «چون... توضیحش سخت است. چون الان اینجایم و بعد ناگهان آنجا، آن بالا و بعد دوباره اینجا و دوباره آنجا. بدون اینکه راه بروم. چون می‌دانم...»
یورک این اعتراف آرام‌بخش را می‌شنود و متحیر، بالا را نگاه می‌کند، جایی که «تخت‌کفش قهوه‌ای روشن سونیا تیره می‌شد... پایین که می‌آمد... تخت‌کفش قهوه‌ای‌اش از زیر بینی یورک می‌گذشت...» یورک نگاه می‌کند، همچنان متحیر، و هرگز از یاد نمی‌برد.»

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

ما خانواده‌ای یهودی در رده بالای طبقه متوسط عراق بودیم که بر اثر ترکیبی از فشارهای ناشی از ناسیونالیسم عربی و یهودی، فشار بیگانه‌ستیزی عراقی‌ها و تحریکات دولت تازه ‌تأسیس‌شده‌ی اسرائیل جاکن و آواره شدیم... حیاتِ جاافتاده و عمدتاً رضایت‌بخش یهودیان در کنار مسلمانان عراق؛ دربه‌دری پراضطراب و دردآلود؛ مشکلات سازگار‌ شدن با حیاتی تازه در ارض موعود؛ و سه سال عمدتاً ناشاد در لندن: تبعید دوم ...
رومر در میان موج نویی‌ها فیلمساز خاصی‌ست. او سبک شخصی خود را در قالب فیلم‌های ارزان قیمت، صرفه‌جویانه و عمیق پیرامون روابط انسانی طی بیش از نیم قرن ادامه داده است... رومر حتی وقتی بازیگرانی کاملاً حرفه‌ای انتخاب می‌کند، جنس بازیگری را معمولاً از شیوه‌ی رفتار مردم معمولی می‌گیرد که در دوره‌ای هدف روسلینی هم بود و وضعیتی معمولی و ظاهراً کم‌حادثه، اما با گفت‌وگوهایی سرشار از بارِ معنایی می‌سازد... رومر در جست‌وجوی نوعی «زندگی‌سازی» است ...
درباریان مخالف، هر یک به بهانه‌ای کشته و نابود می‌شوند؛ ازجمله هستینگز که به او اتهام رابطه پنهانی با همسر پادشاه و نیز نیت قتل ریچارد و باکینگهم را می‌زنند. با این اتهام دو پسر ملکه را که قائم‌مقام جانشینی پادشاه هستند، متهم به حرامزاده بودن می‌کنند... ریچارد گلاستر که در نمایشی در قامت انسانی متدین و خداترس در کلیسا به همراه کشیشان به دعا و مناجات مشغول است، در ابتدا به‌ظاهر از پذیرفتن سلطنت سرباز می‌زند، اما با اصرار فراوان باکینگهم، بالاخره قبول می‌کند ...
مردم ایران را به سه دسته‌ی شیخی، متشرعه و کریم‌خانی تقسیم می‌کند و پس از آن تا انتهای کتاب مردم ایران را به دو دسته‌ی «ترک» و «فارس» تقسیم می‌کند؛ تقسیم مردمان ایرانی در میانه‌های کتاب حتی به مورد «شمالی‌ها» و «جنوبی‌ها» می‌رسد... اصرار بیش‌از اندازه‌ی نویسنده به مطالبات قومیت‌ها همچون آموزش به زبان مادری گاهی اوقات خسته‌کننده و ملال‌آور می‌شود و به نظر چنین می‌آید که خواسته‌ی شخصی خود اوست ...
بی‌فایده است!/ باد قرن‌هاست/ در کوچه‌ها/ خیابان‌ها/ می‌چرخد/ زوزه می‌کشد/ و رمه‌های شادی را می‌درد./ می‌چرخم بر این خاک/ و هرچه خون ماسیده بر تاریخ را/ با اشک‌هایم می‌شویم/ پاک نمی‌شود... مانی، وزن و قافیه تنها اصولی بودند که شعر به وسیلهء آنها تعریف می‌شد؛ اما امروزه، توجه به فرم ذهنی، قدرت تخیل، توجه به موسیقی درونی کلمات و عمق نگاه شاعر به جهان و پدیده‌های آن، ورای نظام موسیقایی، لازمه‌های شعری فاخرند ...