داستان‌ها از لحاظ موضوعی هم واقع‌گرا و هم غیرواقعی و هم سوررئال هستند... استعاره‌ شگفتی که در فرار یک پا و آرزوی این پا در رفتن به سوی اروپا نهفته است؛ استعاره‌ای با طنز تلخ و گروتسک... ماجرای دیوانه‌شدن پروفسوری است که بعد از سالیان درازی از اروپا به وطن خود بازگشته ‌است. این داستان با اغماض، هم‌پوشانی زیادی با تجربه‌های زیستی خود فرهاد پیربال دارد... سهم مردان جوان کرد که موقعیت مالی و اجتماعی خوبی ندارند، پیرزن‌های حاشیه‌ اروپاست

ملتی به‌ نام ملت مهاجر | شرق

حاشیه‌نشین‌های اروپا فرهاد پیربال مریوان حلبچه ای
در سال‌های اخیر با گونه‌ای از ادبیات با عنوان ادبیات مهاجرت روبه‌رو شده‌ایم که می‌توان آن را ژانر مستقلی در عرصه‌ ادبیات به‌شمار آورد که نمایندگان شناخته‌شده‌ای در سراسر جهان دارد. ادبیات مهاجرت ژانری است که همچون سایر ژانرها ساختاری تعریف‌شده و مشخص با درونمایه، محتوا و موضوعات معین دارد که بسترهای ذهنی و زیستی گروهی از ملت‌ها را در بر می‌گیرد. به‌ گفته‌ بختیار علی، رمان‌نویس کُرد، «در آینده‌ای بسیار نزدیک ملتی به‌ نام ملت مهاجر خواهیم داشت» و البته این ملت نیز ویژگی‌ها و ضوابط درونی و بیرونی خود را خواهد داشت که نظام نام‌گذاری مجبور به نام‌گذاری و تعیین حدود آن خواهد شد. اگرچه این ملت مرزهای جغرافیایی مشخص از منظر سیاسی ندارد و ملتی را شامل خواهد شد که در مرزهای مختلف و به زبان‌های گوناگون زندگی خواهد کرد، اما اشتراکات روحی، روانی، احساسی، عاطفی و هیجانی که از تجربه‌های مشترک افراد آن ناشی خواهد شد، به‌تنهایی دلیل محکمی برای «ملت نامیده‌شدن» این افراد و گروه‌های مردمی خواهد بود. ساختار ظاهری و ظرف‌های این ادبیات گوناگون است، اما درونمایه و نگرش در نویسندگان و تولیدکنندگان این نوع ادبیات از منشأهای یکسانی سرچشمه می‌گیرد. علت مهاجرت نیز بر همین منوال اگرچه متفاوت است، اما به‌نوعی می‌توان سیطره‌ اشتراکات در کارکرد و عملکرد «مهاجرت» را دسته‌بندی کرد و ذیل عنوان یک نام کلان آنها را طبقه‌بندی کرد.

همان‌طور که اشاره شد، مهاجرت به دلایل گوناگونی صورت می‌پذیرد که مهم‌ترین آنها جنگ، ویرانی، بی‌خانمانی و بی‌امنیتی در کشور مبدأ است. مجموعه عواملی که گاهی زندگی در سطح معیشتی و روزمرگی را نیز بر افراد جامعه‌ خود سخت و گاهی حتی غیرممکن کرده و افراد را مجبور به مهاجرت از کشور خود می‌کند. اما در همین ابتدا باید به مفهوم «تبعید» نیز اشاره شود که گاهی هم‌پوشانی بسیاری با مهاجرت پیدا می‌کند به‌طوری که در مواردی تمییز این دو غیرممکن می‌نماید.

در کتاب حاضر که در بردارنده‌ داستان‌هایی پیرامون مهاجرت و نتایج آن است، واضح‌ترین دلیل مهاجرت، از سویی وقوع جنگ و در نتیجه خرابی و ویرانی و از دیگر سوی، مخالفت با نظام حاکم در عراق و همچنین موافق‌نبودن با احزاب خودی است. سرزمین مادری یعنی همان موطن آدمی همیشه مفهومی پرمجادله بوده است که گویی آدمی را گریزی از آن نیست. این سرزمین تنها مشتی خاک با حدود و ثغور مرزی نیست، بلکه از ارکان مهم معرف هویت فرد است. زمانی که فرد از موطن خود مهاجرت می‌کند یا تبعید می‌شود، در حقیقت بخشی از هویت خود را در آن جای می‌گذارد و وقتی این مهاجرت با مفهوم پناهندگی گره خورده باشد، همچون طفیلی بی‌قدر باید در برابر میزبان سر خم کند. اما چه میزبانی؟ کدام میزبان؟ تراژیک‌ترین مبحث پیرامون مهاجرت و پناهندگی این است که اصولا افراد به کشوری پناهنده می‌شوند که دست خونین آنها در ایجاد شعله‌های جنگ و اختناق در موطن فرد غیرقابل انکار است و این خود شروع تعارض فرد با خود و خود جمعی است؛ پناهنده‌شدن در کشور مهاجم و متخاصم. بر همین روال، کشور میزبان نیز به پناهنده و مهاجر خود به چشم مزاحم و «دیگری» می‌نگرد که در موقعیت پذیراشدن افراد مهاجر در آنجا تأثیر بسزایی دارد؛ کافی ا‌ست نگاه مزاحم به مهاجران از طرف میزبان تحلیل و بررسی شود. از دیگر مسائل پیرامون مهاجرت تبدیل‌شدن افراد مهاجر به اعداد و ارقام است. این افراد گويی خالی از هویت فردی شده و تبدیل به ارقام قابل بررسی که نیازهای اولیه‌ای برای زنده‌ماندن دارند که تأمین آن بر عهده‌ میزبان است، می‌شوند. حال با این نوع نگرش می‌توان حدس زد که جهان درون‌روانی این ملت‌ها چگونه است.

بیشتر داستان‌های کتاب با همان مضمون مهاجرت در فرم‌های مختلف نوشته شده است و بازی‌های فرمیک در کتاب جزء ویژگی‌های اصلی کتاب «حاشیه‌نشین‌های اروپا» به شمار می‌رود. داستان‌ها از لحاظ موضوعی هم واقع‌گرا و هم غیرواقعی و هم سوررئال هستند. در ذیل نگاهی اجمالی به همه‌ داستان‌های این کتاب می‌شود و بعد از آن به داستان اول که نام کتاب از آن گرفته شده است، به‌طور مفصل‌تری پرداخته خواهد ‌شد:

«فراری» عنوان دومین داستان کتاب حاضر است که داستانی سوررئالیستی و گروتسکی محسوب می‌شود. موضوع داستان گم‌شدن پای یک سرباز کُرد و فرارش از جبهه‌ جنگ است. پیربال در این داستان به رنج‌هایی که به واسطه‌ جنگ بر او و هم‌وطنانش تحمیل شده است، می‌پردازد. استعاره‌ شگفتی که در فرار یک پا و آرزوی این پا در رفتن به سوی اروپا نهفته است؛ استعاره‌ای با طنز تلخ و گروتسک. داستان مذکور، گویی استعاره‌ای از رفتن پناهندگان و مهاجرانی است که پاهایشان در سرزمین‌های اروپایی گام برمی‌دارند، اما تن و قلب و ذهنشان در وطن مانده است. در جایی از داستان نیز به معاون گروهانی اشاره می‌شود که برای جنگیدن، حتی نیاز به «کله» هم ندارد و نداشتن کله را که در عرف در معنای آدم بی‌خرد به کار می‌رود، کنایه‌ای از بی‌خردی جنگ‌سالاران می‌داند. سرباز یک‌پا اگرچه زندگی سختی خواهد داشت، اما ترجیح می‌دهد با همین وضعیت در سرزمین خودش زندگی کند چرا‌که می‌داند پناهنده‌شدن یعنی از صفر شروع‌کردن و جنگ و سازوکار آن، حداقل رمق را هم برای شروع زندگی تازه در او باقی نگذاشته‌ است.

 داستان سوم؛ «لامارتین» داستانی واقع‌گرا است که با مضمونی مینی‌مالی به بیچارگی پناهندگان از لحاظ موقعیت شغلی به‌ویژه شاعران، در اروپا پرداخته شده ‌است. اما داستان «پناهنده» یک داستان کاملا فرمی و زبان‌محور به شمار می‌آید که تمرکز نویسنده، بیشتر بر فرم داستان است تا موضوع و از این‌رو با عنصر تکرار یک موقعیت را ترسیم کرده ‌است. عنصر تکرار به نوبه‌ خود ایجاد اضطراب در متن و به همین منوال در مخاطب می‌کند. 
داستان «یک داستان بسیار بلند تراژیک» یک داستان مینی‌مال چند کلمه‌ای با مضمون تنهایی است. داستان «سیب‌زمینی‌خورها» داستانی خیالی است که با تمرکز بر یک ایده‌ مینی‌مال یعنی ایده‌ «تبدیل‌شدن» و «فریزشدن» انسان در طی مراحل عبور از سختی و از دست‌دادن ارزش‌ها، به مهاجران بازگشته به وطنشان، می‌پردازد. داستان «شیزوفرنی» همان‌طور که از نامش پیداست داستانی فرم‌محور است که اگر چه دارای قصه است، اما با الگوی ذهنی بیماران شیزوفرنیک که بر پراکنده‌گویی و جابه‌جاگویی در خط زمان، استوار است، مطابقت دارد. مهم‌ترین موضوع این داستان اشاره به مسئله‌ یکسان‌بودن موقعیت سربازان دو طرف جنگ از لحاظ «جبر» حضورشان در عرصه‌ جنگ است. داستان «کشته‌شدن سربازی ترک در زاخو» نیز، دیگر داستان فرمی این کتاب است که این‌بار فرم از طریق تغییر راوی و زاویه‌دید افراد داستانی صورت می‌گیرد. ژرف‌ساخت این داستان اشاره به گزاره‌ سیال‌بودن مفهوم حقیقت و همچنین به تصویر درآوردن موقعیت اقلیت‌های مهاجر در دادگاه‌ها دارد. داستان «بیابان» یک داستان واقع‌گرا است که به مفهوم تبعید کُردها در عراق می‌پردازد. در این داستان به ماجرای پسرکی که از خبر تبعید مجددشان از صحراهای مرزی عراق آگاه شده است و جهد و تلاشش برای رسیدن به خانواده‌اش و اضطرابش از دورماندن از اعضای خانواده‌اش، پرداخته شده ‌است.

داستان «داغ پشت دستم» داستان واقع‌گرای دیگری است که در آن موضوع مهاجرت و پناهندگی مطرح نیست و داستان پیرامون رنجی است که جوانی از پدرش در دوران کودکی کشیده است. پیربال با استفاده از عنصر تکرار به‌خوبی حالت‌های درون‌روانی جوان را نشان می‌دهد. راوی اول شخص که خود جوان است با مرور خاطرات خود و بیان هیجانات روحی و عاطفی خویش، مخاطب را با خود همراه می‌کند تا مخاطب به منشأ رنج‌های او برسد و در طی این خودروان‌کاوی با جوان همدلی کند. داستان «آوارگان» نیز داستان فرمی است که به صورت پازل اجرا شده ‌است و مخاطب برای درک و دریافت آن، همچون داستان «شیزوفرنی» مجبور به تبعیت از دستورالعملی است که نویسنده در خلال داستان به او ارائه داده ‌است. داستان از لحاظ موضوعی به نقد درون‌گروهی و سوءاستفاده‌ سران از موقعیت‌های خود پرداخته ‌است. داستان «پروفسور جبریل» که داستان آخر کتاب است، داستانی است واقع‌گرا که به صورت مینی‌مال و گزارشی نوشته شده ‌است و ماجرای دیوانه‌شدن پروفسوری است که بعد از سالیان درازی از اروپا به وطن خود بازگشته ‌است. این داستان با اغماض، هم‌پوشانی زیادی با تجربه‌های زیستی خود فرهاد پیربال دارد. گویی پیربال در این داستان دست به یک خودافشا‌گری زده ‌است.

اما بررسی داستان اول که «حاشیه‌نشینان اروپا» نام دارد و موضوع اصلی این نقد است، داستان مردی است که به دلایل ذکرشده در مقدمه یعنی جنگ و عدم امنیت، به دانمارک پناهنده شده ‌است و در پی تجربه‌ تنهایی‌هایی که داشته ‌است، اقدام به رفتن به سوی خانه‌ دختری می‌کند که در صفحه‌ دوست‌یابی روزنامه، آگهی‌ و درخواستی مبنی بر آشناشدن با یک پناهنده و زندگی‌کردن با او را، به چاپ رسانده ‌بود. مرد پناهنده در طول سفر خود با قطار از مقصد کپنهاگ به سمت سکاگن در جزیره‌ ژیلاندی واقع در شمال دانمارک، با زنی مسن در کوپه‌‌ قطار آشنا می‌شود و با او وارد گفت‌وگو می‌شود. در خلال این گفت‌وگو نویسنده گریزی به مسائل روز اروپا و مشکلات عاطفی اروپاییان و همچنین نوع زندگی مهاجران و مسائلی که با آنها مواجه می‌شوند، می‌زند و مخاطب می‌تواند شمائی از زیست این دو گروه از مردم را  متصور شود؛ اروپايیان تنها و پناهندگان تنها؛ گویی این تنهایی، تنها اشتراک این دو گروه از مردم است.
اگرچه زن مسن می‌خواهد در موقعیت یکسانی در گفت‌وگو با پناهنده قرار بگیرد اما دو حیطه‌ درون‌زبانی و فرازبانی از منظر کنش گفت‌وگو نشان‌دهنده‌ عدم این تساوی در موقعیت گفت‌وگو است. در حیطه‌ درون‌زبانی باید از سویی به ابراز سهل و بی‌محابای زن در مورد خود و موقعیت اروپا اشاره کرد و در سوی دیگر به محافظه‌کاری و ترس از خودافشاگری پناهنده و گفتن از خود بدون ترس و واهمه. در حیطه‌ فرازبانی نیز باید به مقوله‌ نوبت‌گیری در گفت‌وگو اشاره کرد که در اینجا نیز زن اروپایی ا‌ست که بیشترین سهم در گفت‌وگو را به خود اختصاص می‌دهد و همچنین موضوعات گفت‌وگو را نیز خود او تعیین می‌کند و پناهنده در این وضعیت تنها می‌تواند به تأیید  یا ادامه‌ گفت‌وگو بپردازد و هیچ سهمی در شروع گفت‌وگو و انتخاب موضوع ندارد. پناهنده با پیش‌فرض عمیق «دیگری»بودن با زن هم‌کلام شده ‌است و به رسم طفیلی‌بودن و قرارگرفتن در جایگاه فرودستی می‌داند که نباید خارج از حوزه‌ مذاقی زن، سخنی بر زبان آورد. اگر هم بخواهد، نمی‌تواند چراکه او می‌داند که «بیگانه» است و در این موقعیت فقط می‌تواند به شناساکردن خود به عنوان فرد مقبول زن بپردازد. پناهنده بر اساس تجربه‌ زیستی خود در طی سال‌ها پناهندگی این موضوع را به‌درستی درک کرده ‌است که باید خودش را خوب ارائه دهد و این «خوب»بودن را یک اروپایی تعیین می‌کند و او تنها، بازیگر نقشی است که برایش تدارک دیده‌ شده ‌است.

پیرزن گفت‌وگو را از پرسش درباره‌ رسم‌الخط کُردی شروع می‌کند که گمان کرده‌ یک نقاشی است و بعد شروع به تمجید از این رسم‌الخط می‌کند. فرهنگ شرق و مردمش برای یک اروپایی اساسا یک «چیز» است چیزی که باید آن ‌را مطالعه کرد، چیزی که انسان اروپایی را به تهییج وا می‌دارد و او می‌پندارد که این چیزها چقدر جالب‌اند. اگر دقیق به این مسئله نگریسته‌ شود سازوکار گفتمان فرادست و فرودست را می‌توان در آن دید که چگونه عمل می‌کند و براساس آن، ارتباط درونی پدیده‌ها را مطالعه کرد. تفحص، تحقیق، بررسی و مطالعه در مورد چه چیزهایی صورت می‌گیرد؟ جز این است که درباره‌ امر ناشناخته؟ چه کسی شروع به تحقیق می‌کند؟ جز آن که خود و نظام زبانی‌اش آن‌قدر شناسا است که حال با قوانین نظام‌مند معروف خود می‌تواند به سایر پدیده‌ها و چیزها بپردازد. شرق در مطالعات مردم‌شناسی، فرهنگی و اجتماعی اصولا یک «چیز» ناشناخته است و باید بر اساس نظام و قواعد غرب شروع به تعریف‌شدن و شناساشدن شود.
از طرفی شرق و شرقی سوژه‌ مورد مطالعه‌ غربی است چراکه غرب شناساشده در مقامی جای دارد که شروع به تحلیل این موجود و پدیده کند مانند انسان جانورشناسی که چون انسان است و شناساشده، پس در مقامی قرار می‌گیرد که سایر جانوران را در حدود قوانین خود قابل شناسایی کند. انسان از چیز ناشناخته می‌هراسد، چون قابلیت پیش‌بینی درباره‌ آن را ندارد و با این رویکرد می‌توان گفت که غرب با شناساکردن موجود شرقی و فرهنگ شرقی، می‌تواند او را قابل پیش‌بینی کند و در نهایت از هراس خود در رویارویی با آنها بکاهد. اگرچه این رابطه در حوزه‌ شناخت غرب برای یک شرقی نیز می‌تواند متصور شود، اما نکته‌ مهم این است که غرب در جایگاه تثبیت‌شدگی به مرز مطالعات یک شرقی وارد می‌شود، اما شرق برای تعریف‌پذیرشدن در حوزه‌ مطالعات غربی قرار می‌گیرد، ازاین‌رو نحوه‌ نگریستن غربی‌ها به شرقی‌ها، با کشف یک «موجود» همراه است. بر همین سیاق مشاهده می‌شود که سبک زندگی غربی به‌عنوان سبک غالب وارد شرق می‌شود، اما سبک زندگی شرقی یک پدیده است که غربی‌ای که آن را می‌گزیند، گویی فردی است که از چیزهای معمول و مرسوم خود دچار ملال شده و حالا با اتخاذ این سبک، امری نو و تازه را تجربه می‌کند (دراین‌باره می‌توان به زندگی‌نامه‌های شرق‌شناسان و آنان که ادیان معنوی شرقی‌ها را برگزیده‌اند و نوع سخن‌گفتنشان دراین‌باره رجوع کرد)، در نهایت باید اشاره کرد که شرق برای یک غربی، یک چیز ناشناخته است. در این داستان نیز فرهاد پیربال به زیرکی به این مسئله اشاره می‌کند و پا را فراتر می‌گذارد و «ظریفانه» به مسئله‌ رسم‌الخط اشاره می‌کند. پیرزن خط کردی را مانند خطوط و اشکال نقاشی می‌پندارد و صفت «زیبایی» را به آن الصاق می‌کند تا پناهنده را شامل بلندنظری اروپایی خود کند: «می‌بخشین که از هیجان به این خطوط زیبا می‌خندم، از زیبایی این خط و نقشی که تو بهش می‌گی نوشته، ذوق‌زده شدم. پس خط و رسم شما خیلی جادویی و هنرمندانه‌س. این زیبایی توی خط ما نیست». می‌توان فهمید که الفبای کردی تفاوت زیادی با الفبای لاتین دارد، اما آیا این الفبا در برابر الفبای لاتین، جادویی‌ است؟ هنرمندانه‌تر است؟ این نگاه چگونه در ذهن پیرزن شکل می‌گیرد و چه رابطه‌ علّی‌ و نشانه‌ای منجر به این نوع برداشت می‌شود؟ جز اینکه نظام تقابلی در گزاره‌ «ما و آنها» این نحوه‌ تفکر را شکل می‌دهد؟

«ما و آنها» در ماهیت خویش مرزهایی را متصور می‌شود که آشکار و قابل بررسی است. گویی «ما» همیشه معرفه است و «آنها» نکره و باید از طریق حرف تعریف، معرفه و قابل شناخت شوند. حرف تعریف در این گستره چیزی نیست جز قواعد شناختی غرب و غربی‌ها. اینجاست که هوشمندی پیربال آشکار می‌شود، پیربال دست روی خط و زبان می‌گذارد؛ یعنی واضح‌ترین مصداق هویت اجتماعی افراد.

در ادامه‌ همین داستان پیربال به مفهوم تنهایی اشاره می‌کند؛ مفهومی که برای نوع انسان ازلی و گویی ابدی است و تاکنون از فرازهای بی‌شماری دراین‌باره و مشکلاتی که این احساس در بشر ایجاد کرده‌ است، سخن به میان آمده و کتاب‌ها و مقاله‌ها به نگارش درآمده‌اند. کدام انسان را می‌توان نشان داد که در زندگی‌اش احساس تنهایی نکرده ‌است؟ اما در این داستان نگاه پیرزن که ناخواسته و به‌ طور نمادین در جایگاه «فاعل فرادست معروف» قرار گرفته است، بر اساس همان نگاه طبقاتی و نظام‌مند بالا و پایینی و چیزانگاری شرقی‌ها به موضوع «تنهایی» با همه‌ ابعادش که انسان با آن در رابطه بوده‌ است، این‌گونه است: «من از سرزمین شما حرف می‌زنم. شما با هم و برای هم در سرزمینتون. نمی‌دونم. از کتاب شرق‌شناسان و فیلم و حکایت‌ها این‌طور فهمیدم شما شرقی‌ها نمی‌دونید تنهایی و جدایی چیه؟ در عشق و با هم زیستن و زندگی اجتماعی زبانزدین».

گویی تنهایی‌ای که انسان غربی تجربه می‌کند از فرهنگ و تمدنش است و به‌خاطر تجربه‌ی زیستی و فلسفه‌ی اگزیستانسیالیسم و اومانیسم و فردگرایی که بعد از تجارب گروهی کسب کرده‌ است، دچار تنهایی شده ‌است. بنا بر این تجربه، احساس تنهایی یک غربی امری‌ است که از تکامل فردی او منشأ گرفته‌ است اما انسان شرقی هنوز از تجربه‌ی جمعیت فارغ نشده که حالا بخواهد فردیت را تجربه کند و در نتیجه دچار احساس تنهایی شود. از سویی انسانی احساس تنهایی می‌کند که قبل از آن خود را متفاوت از گروه هم‌نوعان و اطرافیان خود بداند و در نتیجه‌ی عدم درک توسط آنها این احساس در او پدیدار شود، حال یک شرقی، تفاوتی با سایر هم‌نوعان شرقی خود ندارد که بخواهد دچار این احساس شود مگر اینکه یک شرقی در گروه انسان جهانی سنجیده شود که پیشاپیش این فرض مردود است!
از طرفی انسان شرقی مهاجر و پناهنده، حسرتی بزرگ را با خود حمل می‌کند که ژرف‌ساخت آن در فرازهایی بی‌احترامی به «خویشتن»؛ چه فردی و چه اجتماعی است که در ادامه تحقیر و هیچ‌انگاری خود است و در نهایت تأییدی بر نگاه مذکور شرق‌شناسان به شرقی‌هاست: «ما شرقی‌ها همه در آرزوی یه زندگی غربی‌ایم».

یکی دیگر از موضوعات داستان «حاشیه‌نشینان اروپا» مسئله‌‌ زن و مواجهه‌ اروپا با آن است. داستان از این منظر به‌شدت جنسیت‌زده است و زن به مثابه‌ کالایی بیش نیست. «کوردو» شخصیت اصلی داستان بارها اشاره می‌کند که تنهاست و در این دوسالی که در دانمارک پناهنده است، با هیچ زنی ارتباط نداشته است و این ارتباط را صرفا در محدوده‌ ارتباط جنسی مطرح می‌کند و زن برای او هیچ جاذبه‌ و امکان دیگری ندارد. اگرچه بیرگیت در روزنامه اعلامیه درخواست دوستی خود را مشروط به علاقه‌مندی به نقاشی و ادبیات و مطالعه‌کردن، کرده بود و این شروط بیشتر سبب جذب کوردو شده بود، اما گویی این شروط برای کوردو علی‌السویه بود. نظام سرمایه‌داری که تخصص ویژه‌ای در کالایی‌کردن هر چیزی دارد، زن را نیز مانند کالا طبقه‌بندی می‌کند و به هر شخصی به تناسب موقعیت مالی و جایگاهی‌اش، زن تعلق می‌گیرد. همان‌طور که در این داستان بارها به آن اشاره شد، سهم مردان جوان کرد که موقعیت مالی و اجتماعی خوبی ندارند، پیرزن‌های حاشیه‌ اروپا هستند؛ پیرزن‌های تنهایی که هیچ معاشری ندارند و به تنهایی در شهرهای حاشیه‌ای اروپا زندگی می‌کنند و برای جوانان پناهنده که حداقل نیازهای معیشتی‌ خود را نیز نمی‌توانند برآورده کنند، زندگی‌کردن با این پیرزن‌ها ساده‌ترین و تنها راه ممکن است. ازاین‌رو داستان نگاهی جنسیتی و ابزاری به زن دارد که نمی‌توان به طور دقیق منشأ آن را معین کرد، اینکه: آیا فرهاد پیربال چنین نگاهی به زن دارد یا اروپا؟ و نویسنده، تنها نقش بازتولیدی این نگاه را در راستای سبک واقع‌گرای داستان خود، برعهده گرفته است و می‌خواسته داستانی نعل‌به‌نعل با واقعیت موجود بنویسد. 

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...
هنگام خواندن، با نویسنده‌ای روبه رو می‌شوید که به آنچه می‌گوید عمل می‌کند و مصداق «عالِمِ عامل» است نه زنبور بی‌عسل... پس از ارائه تعریفی جذاب از نویسنده، به عنوان «کسی که نوشتن برای او آسان است (ص17)»، پنج پایه نویسندگی، به زعم نویسنده کتاب، این گونه تعریف و تشریح می‌شوند: 1. ذوق و استعداد درونی 2. تجربه 3. مطالعات روزآمد و پراکنده 4. دانش و تخصص و 5. مخاطب شناسی. ...