[داستان کوتاه]

حاجی اسفندیار نشسته بود نزدیک سفره، جلوی تلویزیون و منتظر بود تا اخبار شروع شود. ایران خانم هم داشت سفره‌ی غذا را پهن می‌کرد که رضا بی‌مقدمه گفت: مامان! چی می‌گه عاطفه؟! چرا نمی‌زاری بره اردو!
عاطفه گره دستانش را از  دور زانوهایش باز کرد. تارهای موی نرم و بورش که روی صورتش ریخته بود را کنار زد و بعد در حالی‌که سعی می‌کرد بغض گلویش بیرون نریزد؛ گفت:
- خب معلومه! برای اینکه مامان خانوم نمی‌خواد به قولش عمل کنه... خودش گفت اگه بیست بشم می‌ذاره برم. حالا می‌گه نه.
مادر در قابلمه‌ی برنج را برداشت؛ صورتش برای لحظه‌ای پشت بخار برنج؛ رفت و آمد. بعد در همان حال گقت:
- اردو؟! خیر سرشون!... تا میدون آزادی می‌خوان ببرن، اسمشو گذاشتن اردو. پیغام و پسغامم دادن که؛ دو هزار تومنم بدید بچه‌ها بیارن هزینه‌ی اردو!

حاجی اسفندیار همانطور که نگاهش به تلویزیون بود گفت: "از اینجا تا میدون آزادی بیست‌تومن پول بلیطش می‌شه، بیست‌تومنم برگشت، می‌شه چهل تومان؛ حالا بگو یه تی‌تاب و یه ساندیس هم براتون بگیرن؛ صدو پنجاه تومان، روی هم می‌شه صدونود. بگو دویست تومن..."
عاطفه که در این دادگاه خانوادگی خود را در موضع دفاع از حق می‌دید؛ حرف پدر را قطع کرد که: "خانوم معلممون گفته؛ موزه هم داره. می خوایم بریم موزه."
ایران خانم هم بلافاصله جواب داد: "موزه؟! تو میدون آزادی؟! کجاش هست این موزه!؟"
این بار رضا گفت: "راست می‌گه مامان! زیر میدون آزادی موزه‌است. من خودم یه بار تابلوشو دیدم."

حاجی اسفندیار گفت: "واللا!... ما الان سی ساله تو تهرون زندگی می‌کنیم، یه بار نشنیدیم اونجا موزه باشه! اون میدون تنها چیز به درد بخوری که داره اینه که بیست و دو بهمن توش راهپیمایی بگیرن، این دهاتیا هم که برا اولین بار می‌یان تهرون، کنار برجش عکس یادگاری میندازن. من خودم اولین بار که اومدم تهرون یه عکس انداختم. یادش بخیر انگار همین دیروز بود."

ایران که حالا داشت بشقاب‌ها را از برنج پر می‌کرد، گفت: "حالا فرض هم که موزه باشه. چی چی گذاشتن مگه اونجا؟! حتما چهار تا کاسه کندله گذاشتن مردم ببینن. اینارو که ننه رودابه هم تو خونه‌اش داره. اگه اینطور باشه که جهاز ننجونتون کُلش موزه ‌است و ما هم باید بلیط بفروشیم برا دیدنش!"

رضا خواست حرفی بزند که پدر دستش را به نشانه‌ی "سکوت فوری!" بلند کرد.
- ساکت ببینم اخبار چی‌ می‌گه!
گوینده‌ی تلویزیون خلاصه‌ی مهمترین اخبار آن شب را به ترتیب اعلام کرد: "افتتاح بزرگترین واحد تولید مرغ گوشتی در خاورمیانه، افزایش نرخ فساد در بین جوانان آمریکایی، برگزاری جشنواره بادبادک‌ها توسط سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران و فروش سر مجسمه‌ی سرباز هخامنشی در حراجی لندن به قیمت سی میلیون دلار"

رضا همینکه خبر آخر را شنید. منتظر ماند تا فرمان آزادی بیان از سوی پدر ابلاغ شود، تا با استفاده از سوژه‌ی "سر سرباز هخامنشی" خطابه‌ی قرایی در اهمیت حفظ آثار فرهنگی و شناخت پیشینه‌ی فرهنگی جامعه ایراد کند و حکم آزادی شرکت عاطفه در اردوی برج آزادی را بگیرد که آقا اسفندیار گفت:

"سی میلیون دلار... می‌دونی چقدر می‌شه بچه؟! هر دلاری هزار تومان هم بگیری می‌شه به عبارتی سی میلیارد تومن... اووه خیلی پول می‌شه‌ها!... ایران خانوم! فکرشو بکن اگر کله‌ی این یارو رو ما می‌فروختیم و این پول گیر ما می‌اومد چه کارایی که با این پوله نمی‌تونستیم بکنیم! تا هفت پشتمون که هیچی، تا هفتاد پشتمون نونشون تو روغن بود!"

مادر نگاهی به عاطفه کرد. غصه‌ای کودکانه، حجم لپ‌های گل انداخته‌اش را بیشتر از معمول کرده بود. همیشه بعد از به نتیجه نرسیدن مذاکره، اول قهر و اگر نشد؛ گریه بهترین حربه‌ی عاطفه برای به کرسی نشاندن حرفش بود!

- خب باشه ... حالا قهر نکن... غذاتو بخور... خودم پول می‌دم، رضایت‌نامه‌‌ رو هم امضاء می‌کنم فردا بری اردو...
عاطفه با خوشحالی قاشق غذا را برداشت و
رضا که پرونده را مختومه می‌دید؛ از ایراد سخنرانی در دفاع از حقوق فرهنگی عاطفه و اهمیت تاریخ فرهنگی، منصرف شد.

***

فردا ظهر، وقتی رضا در راه خانه عاطفه را دید که با یک بسته چیپس در دست، از مدرسه برمی‌گشت، نگران و متعجب پرسید:
- سلام آبجی... خسته نباشی... مگه نرفتین موزه؟!
- سلام داداش... موزه؟! نه داداشی. هیچکدوم از بچه‌ها مادراشون اجازه نداده بودن بیان. فقط من پول برده بودم. خانوم معلممون هم گفت با یک نفر که نمی‌شه رفت اردو. منم رفتم با پولش خوراکی خریدم.

تجربه‌نگاری نخست‌وزیر کشوری کوچک با جمعیت ۴ میلیون نفری که اکنون یک شرکت مشاوره‌ی بین‌المللی را اداره می‌کند... در دوران او شاخص سهولت کسب و کار از رتبه ١١٢ (در ٢٠٠۶) به ٨ (در ٢٠١۴) رسید... برای به دست آوردن شغلی مانند افسر پلیس که ماهانه ٢٠ دلار درآمد داشت باید ٢٠٠٠ دلار رشوه می‌دادید... تقریبا ٨٠درصد گرجستانی‌ها گفته بودند که رشوه، بخش اصلی زندگی‌شان است... نباید شرکت‌های دولتی به عنوان سرمایه‌گذار یک شرکت دولتی انتخاب شوند: خصولتی سازی! ...
هنرمندی خوش‌تیپ به‌نام جد مارتین به موفقیت‌های حرفه‌ای غیرمعمولی دست می‌یابد. عشقِ اُلگا، روزنامه‌نگاری روسی را به دست می‌آورد که «کاملا با تصویر زیبایی اسلاوی که به‌دست آژانس‌های مدلینگ از زمان سقوط اتحاد جماهیر شوروی رایج شده است، مطابقت دارد» و به جمع نخبگان جهانی هنر می‌پیوندد... هنرمندی ناامید است که قبلا به‌عنوان یک دانشجوی جوان معماری، کمال‌گرایی پرشور بوده است... آگاهیِ بیشتر از بدترشدنِ زندگی روزمره و چشم‌انداز آن ...
آیا مواجهه ما با مفهوم عدالت مثل مواجهه با مشروطه بوده است؟... «عدالت به مثابه انصاف» یا «عدالت به عنوان توازن و تناسب» هر دو از تعاریف عدالت هستند، اما عدالت و زمینه‌های اجتماعی از تعاریف عدالت نیستند... تولیدات فکری در حوزه سیاست و مسائل اجتماعی در دوره مشروطه قوی‌تر و بیشتر بوده یا بعد از انقلاب؟... مشروطه تبریز و گیلان و تاحدی مشهد تاحدی متفاوت بود و به سمت اندیشه‌ای که از قفقاز می‌آمد، گرایش داشت... اصرارمان بر بی‌نیازی به مشروطه و اینکه نسبتی با آن نداریم، بخشی از مشکلات است ...
وقتی با یک مستبد بی‌رحم که دشمنانش را شکنجه کرده است، صبحانه می‌خورید، شگفت‌آور است که چقدر به ندرت احساس می‌کنید روبه‌روی یک شیطان نشسته یا ایستاده‌اید. آنها اغلب جذاب هستند، شوخی می‌کنند و لبخند می‌زنند... در شرایط مناسب، هر کسی می‌تواند تبدیل به یک هیولا شود... سیستم‌های خوب رهبران بهتر را جذب می‌کنند و سیستم‌های بد رهبران فاسد را جذب می‌کنند... به جای نتیجه، روی تصمیم‌گیری‌ها تمرکز کنیم ...
دی ماهی که گذشت، عمر وبلاگ نویسی من ۲۰ سال تمام شد... مهر سال ۸۸ وبلاگم برای اولین بار فیلتر شد... دی ماه سال ۹۱ دو یا سه هفته مانده به امتحانات پایان ترم اول مقطع کارشناسی ارشد از دانشگاه اخراج شدم... نه عضو دسته و گروهی بودم و هستم، نه بیانیه‌ای امضا کرده بودم، نه در تجمعی بودم. تنها آزارم! وبلاگ نویسی و فعالیت مدنی با اسم خودم و نه اسم مستعار بود... به اعتبار حافظه کوتاه مدتی که جامعه‌ی ایرانی از عوارض آن در طول تاریخ رنج برده است، باید همیشه خود را در معرض مرور گذشته قرار دهیم ...