فیلمنامه‌ بر اساس رمان جین هنف کورلیتز نگاشته شده... زوج میانسالی با بازی نیکول کیدمن در نقش «گریس فریزر» تراپیست و روانکاور و هیو گرانت در نقش «جاناتان سش فریزر» پزشک و جراح بیماری‌های سرطانی... سانتی‌مانتالیسم رایج در فیلم ترغیبی است برای به رخ کشیدن لایف استایلی از زندگی لاکچری... هنرپیشه و آوازه‌خوان ایتالیایی به عنوان راس سوم مثلث عشقی... زنی نقاش با درونیات مالیخولیایی که به دنبال گمشده درون خود است


پرسونای مدفون | اعتماد


مینی‌سریال «فروپاشی» [The Undoing] [این سریال به «نابودی» هم ترجمه شده] محصول 2020 میلادی از شبکه تلویزیونی و آنلاین HBO به نویسندگی «دیوید ادوارد کلی» تهیه‌کننده، فیلمنامه‌نویس امریکایی قابل اعتنا و بررسی است. وی که پیش‌تر سریال‌های موفق «حصار چوبی» 1996، «الی مک بیل» 1999 را در پرونده خود داشته با کارگردانی «سوزان بیر» دانمارکی که تریلر پسا رستاخیزی «جعبه پرنده» 2018 و سریال جاسوسی «مدیر شب» 2016 را در کارنامه‌اش دارد با درامی خانوادگی- جنایی و معمایی به مدیوم تلویزیونی و خانه اول خود بازگشته است. حضور «نیکول کیدمن» بازیگر سرشناس استرالیایی در دومین همکاری تلویزیونی با دیوید کلی در مقام تهیه‌کننده سریال در کنار «هیو گرانت» بازیگر سرشناس انگلیسی و «دونالد ساترلند» بازیگر کهنه کار کانادایی سه راس مثلث تعلیقی و روانشناسانه سریال فروپاشی را رقم می‌زنند.

سریال فروپاشی» [The Undoing]

تجربه سالیان متمادی در حرفه وکالت برای سازنده اثر به عنوان رشته‌ای تخصصی در ایده و موضوعیت قضایی-جنایی در اغلب فیلمنامه‌هایش ظهور می‌کند، مجموعه مفروض نیز از این قاعده مستثنی نیست؛ ظرافت در رعایت قوانین حقوقی و آداب محاکمه در هدایت متنی او با وسواسی قابل توجه به چشم می‌خورد تا در باب فیلمنامه اثر در مجال روزهای محاکمه و لوکیشن‌های دادگاه شاهد کمترین گاف‌های ممکن و رایج باشیم. فیلمنامه‌ای بر اساس رمان You Should Have Known نوشته «جین هنف کورلیتز» [Jean Hanff Korelitz] رمان‌نویس و نمایشنامه‌نویس شهیر امریکایی که در سال 2014 آن را به چاپ رساند.

سریال در مسیر سکانس افتتاحیه و قسمت اول خود با توفانی از دیالوگ‌های پینگ‌پنگی و تقطیع‌های متعدد تصویری در مونتاژ همراه است تا انرژی حاصل از تنش جنایت را بالا ببرد و این خود در نقطه شروع تا حدودی برای مخاطب که پلات بیرونی قصه را دنبال می‌کند پس زننده است، اگرچه که ضرباهنگ اثر بالاست. «بن لستر» در مقام تدوینگر، انواع مونتاژهای موازی و انطباقی را به خوبی از راش‌های موجود بهره برده و حاصل کار ترغیبی است برای مخاطبانی که به دنبال قصه جنایی خوش ساختی هستند. برش‌های انطباقی در نماهای دو نفره در سراسر قسمت‌ها برای تمرکز مخاطب به روی میمیک صورت و حرکات دست کاراکترهای اصلی بر آن است تا به دنبال راز وجوبی تعلیق مرکزی قصه باشیم: چه کسی قاتل است؟
به ‌صورت مکملی در نقطه آغازین، تم موزیکال افتتاحیه، ترانه قدیمی Dream a Little Dream of Me (رویا رویای کوچک من) با اجرای خاطره‌انگیز «فابین آندره» و «ویلبور کلاید شوانت» از دهه 30 قرن بیستم به سبک Jazz قابل تحسین است.

داستان زوج میانسالی با بازی نیکول کیدمن در نقش «گریس فریزر» تراپیست و روانکاور و هیو گرانت در نقش «جاناتان سش فریزر» پزشک و جراح بیماری‌های سرطانی که رازهای مخفیانه‌اش به قتلی خودخواسته دامن می‌زند تا خانواده متمولش را در آستانه فروپاشی قرار دهد. پیرنگ اصلی خیانت، پیش برنده شبکه علت و معلولی روایت است. سانتی‌مانتالیسم رایج در فیلم ترغیبی است برای به رخ کشیدن لایف استایلی از زندگی لاکچری تا تحت پوشش واژه «مد» در آیتم طراحی لباس و چهره‌پردازی‌های خصوصا زنانه علاوه بر خودشیفته‌گرایی حاصل از زندگی مصرفی به فهمی از فریبکاری در رفتارهای اجتماعی برای کاراکترهای اصلی در فیلم قلاب شویم.
قصه نوید از پایانی Hunt می‌دهد که بر اساس الگویی پیچیده و ضد اخلاقی و عرفی رقم بخورد. پایانی که به پرسونای درون بر پایه ترومای ضد قهرمان روایت پانچ می‌شود. نقش النا آلوس با بازی «ماتیلدا د.انجلیس» هنرپیشه و آوازه‌خوان ایتالیایی به عنوان راس سوم مثلث عشقی در پیش برندگی داستان امری غیرقابل اجتناب است. نقشی کوتاه از زنی نقاش با درونیات مالیخولیایی که به دنبال گمشده درون خود است، دو قطبی شخصیتی مطرح شده در خلال سکانس‌های پرده میانی از طرف گریس، جاناتان و هالی برای النا که تا پایان قصه ابتر باقی می‌ماند.

ساختار فیلمنامه بر پایه فلش‌بک‌های کوتاه و متعددی استوار است تا هر کدام از آنها پازلی از لایه‌های مختلف چهره دوگانه زن مقتول داستان و معمای مطرح شده جنایت را کامل کند. فلش‌بک‌هایی که با ترسیم چهره فروپاشی شده دو زن از رئوس مثلث مفروض روایت همراه است، فروپاشی فیزیکی صورت بیرونی النا که به فروپاشی روحی و درونی گریس صلب می‌شود. قتل پنهانی النا در دقیقه چهلم از قسمت اول که به عنوان حادثه محرک کلی مجموعه موتور پیشرانه‌ای است برای شش اپیزود روایت که با دغدغه مخاطب توام می‌شود. تکرار متعدد صحنه قتل از زوایای مختلف در لوکیشن‌هایی مانند دادگاه یا مرور آن در ذهن گریس و جاناتان قدرت ایماژی تصویر حاصل را می‌کاهد.

گریس با توجه به شغل روان درمانگری خود به حس شهودی بالایی متصل است تا اتفاقات پیش‌رو را کمی زودتر از دنبال‌کننده بیرونی (کارآگاهان پرونده) با حدسیات ذهنی‌اش به پیش ببرد. لحظاتی که مخاطبان با پروازهای ذهنی او همراه می‌شوند و از جهان رئالیستی فیلم جدا می‌شوند. مجمع‌الوقایعی که به تعلیق و پیچیدگی فیلم در نقاط انفصالی جرم و جنایت می‌افزاید، رازی که نویسنده فیلمنامه بر اساس رمان اصلی در تلاش است تا شغل و پیشینه گریس را از منظر پلات درونی روایت به ترومای جاناتان متصل کند. کدهایی که یکی پس از دیگری به درست یا غلط در مسیر دوراهی گمراه‌کننده‌ای به عمد برای بیننده سریال باز می‌شوند تا او در سکانس‌های آخر محاکمه و قصه برای تشخیص مجرم و قاتل به درک درست و قاطعی دست نیابد. به‌رغم تشریحات فوق‌الذکر و در نقد صریح اثر و از منظر شخصیت‌پردازی کاراکتر گریس، شغل او به کارکردی بی‌حاصل در مجموعه پیوند می‌خورد تا هیچ‌گاه از ناحیه تجربیات روان درمانگری‌اش به حدس درستی نائل نشود و حتی در این خلال و بر اساس ضعف ناشی از فیلمنامه و برخلاف تصور درونی قدرتمند از او، اوست که از دوستش «سیلویا استینتز» مشاوره و کمک می‌گیرد، گویی جایگاه او در حرفه‌اش بر خلاف تجارب چندساله‌اش از او یک ماکت توخالی ساخته است، ایرادی که به طراحی شخصیت گریس وارد می‌شود تا بتوان روابط دیالکتیکی برخی پلان‌ها را به زیر سوال برد.

رمان You Should Have Known نوشته جین هنف کورلیتز» [Jean Hanff Korelitz]

بر اساس کلیشه رایج در الگوهای فیلمنامه‌نویسی، سه راس مثلثی تنش‌زا که جانمایه خیانت، دستمایه نویسنده می‌شود تا بر اساس آن به پیرنگ درونی و پرسونای مدفون شده قاتل چنگ بزند. نقابی افتاده در قسمت پایانی که چهره جاناتان را برای همسر و پسرش عیان و به سبب طبقه اجتماعی مرفه‌اش آن را در اخبار شهر رسانه‌ای می‌کند. قصه‌ای که «دیوید کلی» در آن تلاش می‌کند تا با گمراه کردن مخاطبان در تشخیص متهم به قتل، کنجکاوی را در آنان به وجود آورد تا سریال را تا پایانش با حدسیات متنوع همراه کند، در امتداد کنجکاوی مطرح شده، عاملیت تصویربرداری در استفاده تعمدی از لنزهای تله و واید در مقاطع حساس از تصویر متهمان فرضی در ثبت چهره آنان در دادگاه یا محل زندگی‌‌شان قابل ذکر و مکاشفه است. استفاده از لنز تله در مقاطعی توسط «آنتونی دد مانتل» فیلمبردار با تجربه انگلیسی که جایزه اسکار و بفتا را برای فیلم «میلیونر زاغه‌نشین» 2008 در پرونده خود دارد اتفاقی است تا بیننده سریال با درک حالات شک و تردید یا اضطراب و خشم از میمیک چهره بازیگران به دوگانگی در تصمیمات خود گرفتار شود. برآیند مشترکی از متن و میزانسن‌هایی که مدنظر کارگردان دانمارکی مجموعه در دکوپاژهای خود است.

نماهای بسته و اینسرتی از شهر در روز یا شب به صورت تایم لپس، عمده حلقه اتصالی سکانس‌های متعدد داخلی و خارجی را تشکیل می‌دهد تا نه تنها به سکانس‌های جدید ورود کنیم، بلکه با گذشت مدت زمانی کوتاه مخاطب اثر به تفکر و تجزیه و تحلیل قصه بپردازد و اندکی مجال برای هضم حجم بالای دیالوگ‌ها در پلان‌های مختلف از یک سکانس داشته باشد.
موسیقی فیلم که به عهده برادران «گالپرین» روسی است بر عمق‌بخشی به تعلیق کلیدی مجموعه کمک شایانی می‌کند، لحظاتی بر اساس تریلر موجود و برآمده از ذات قصه که با متمم جادویی از تم و ملودی آنان ترکیب می‌شود تا اغتشاش درونی حاصل از جنایت برای بینندگان، آنان را به همذات‌پنداری با یک از اضلاع مثلث فرضی منتهی کند.
شخصیت‌پردازی متخلخل جاناتان و زندگی پنهانی او و اخراج از کارش کدهایی است که به مرور توسط کارآگاه «جو مندوزا» باز می‌شود تا گریس همزمان با مخاطب سریال به غافلگیری‌های دامنه‌داری دچار شود. اویی که به گمانش زندگی بی‌نقصی را تجربه می‌کرد و خود را در اوج خوشبختی می‌پنداشت. رازهای عیان شده‌ای که زندگی را برای او و پسرش در مدرسه، خانه و شهر به مشقت و سرافکندگی تبدیل می‌کند.

میوه گناه حاصل از این عشق ممنوعه، نوزاد مشترک النا و جاناتان بر سیاهی داستان و تقویت گره موجود می‌افزاید.
انتخاب وکیل خبره و کاریزماتیک در نقش «هالی فیتزجرالد» که با درخشش Noma Dumezweni بریتانیایی همراه است نیز نمی‌تواند برگ برنده‌ای برای خانواده فریزر در محکمه پیش‌رو باشد. دادگاهی که هالی با سیاست و مکر حاصل از هوش بالایش در تلاش است تا با ایجاد بازی روانی و نمایشی دراماتیک و طرح شکایت از همسر النا، فرناندو آلوس آن را به نفع جاناتان برگرداند. سوال مطرح شده از هالی برای رییس دادگاه این است که عشق جاناتان به النا چطور می‌تواند به نماد خشمی بدل شود که یازده ضربه بی‌رحمانه چکش را بر صورت مقتول فرود آورد؟ سوالی بنیادی که رییس دادگاه را به تحقیق و تفحص در موردش مجبور می‌کند. اما باز شدن کد ترومایی جاناتان در کودکی که حاصل از بی‌احساسی مطلق او در برابر مرگ خواهرش است به اختلالی منتهی می‌شود که مادرش در مکالمه تلفنی برای عروسش بازگو می‌کند تا با عیان شدن آن توسط دادستان نقاب بازیگری او برای همیشه نقش بر زمین شود و او خود را بر لبه تیز رسوایی ببیند. اختلال مطرح شده از طرف هالی در دادگاه و جداگانه برای گریس در مواجهه حضوری خارج از دادگاه با فرناندو علیه او در حد اتهام‌زنی سطحی باقی می‌ماند، اگرچه که سازنده تاکید اولیه و بی‌حاصلی را از آن در برابر چشمان مخاطب به بار می‌نشاند.

فقدان آلت قتاله (چکش مجسمه‌سازی النا) و گم شدنش از محل وقوع قتل به روند کلیشه‌ای و معمایی اثر کمک می‌کند تا قصه در میانه به چالشی بزرگ‌تر دچار شود.
ورود «هنری» و «میگوئل»، فرزندان دو خانواده به قصه، دامنه بار اطلاعاتی و تنش موجود را بیشتر می‌کند، فیلمنامه‌نویس با اتصال ترومای پدر (جاناتان) به پسر (هنری) تلاش می‌کند تا بن‌بست حاصل از دیوارهای عظیم و سد‌کننده در برابر دیدگان مخاطبان خود را در سکانس آخر و با فراری پرحادثه بر اثر بیماری روانی و دوقطبی شخصیت جاناتان به نقطه اوج وصل کند، اوجی که تا حدودی ساختگی و کم اثر جلوه می‌کند، زیرا علت انگیزشی کافی برای فرار متهم را از نظر باورپذیری القا نمی‌کند، همچنین انرژی تنش‌های حاصل و ساخت‌یافته از قسمت‌های اول را به تخلیه کاتارسیس و هیجانات بینندگانش الصاق نمی‌کند.

نقش پدر گریس، «فرانکلین راینهارت» نیز به عنوان سوپر ایگوی منفعل که با شخصیت‌پردازی مهیبی حاصل از شغلش (مدیر و سهامدار گالری هنری) و رفتارهای کاریزماتیکش در تضاد است و قصه را به وحدت لازم برای قسمت آخر رهنمون نمی‌کند. او با ابعاد مطرح شده در ساختار شخصیتش در داستان به مهره مهمی در بازی شطرنج زندگی تبدیل می‌شود، اوست که قرار وثیقه دو میلیون دلاری دامادش را تضمین می‌کند و اوست که در دوراهی‌های سخت به کمک دخترش می‌آید اما وجود فرانکلین صرفا دستاویزی است برای سازنده تا در مقاطعی از سکانس‌های محاکمه، او را نیز مانند گریس و فرناندو به گیره‌هایی واهی برای بیننده تبدیل کند تا مسیرها برای تشخیص اشتباه بر فاعل جرم همواره باز باشد. کارکرد تفسیری شغلی او و لم دادن و خیره شدنش در برابر تابلوهای عظیم نقاشی در گالری‌اش به خروجی مطمئن و قابل تشخیصی از منظر منویات درونی و چرایی رازهای جنایت بدل نمی‌شود و قصه را در پلان‌های مذکور ابتر باقی می‌گذارد. پیوند بازی شطرنج به عنوان المان خارجی در بازی فرانکلین و دخترش در قسمت چهارم سریال و اعتراف وی به خیانتکار بودن در برابر همسرش برای گریس فاش می‌شود تا حلقه بازگشتی طبیعت، دامادش را همچون آینه‌ای از خویشتن خویش در وجودش افکند تا متوجه انتقام طبیعت بشود، فرآیندی که گریس آن را باور نمی‌کند.

منطق علت و معلولی فیلمنامه بر اساس راز جنایت در کانون تعلیقی خود به مرور در مسیر Twist (پیچ اصلی روایت) قرار می‌گیرد تا «گریس فریزر» به عنوان سوژه اصلی و میدانی سریال قلمداد شود. ظنین شدن کارآگاهان به تابلوی نقاشی شده او توسط النا در محل قتلش و حضورش در شب جنایت در نزدیکی محل وقوع جرم از او برای مخاطبان و کارآگاهان، مظنونی بزرگ می‌سازد تا همواره حس تشکیک شده و افزایشی در داستان نسبت به کاراکترهای رئوس اصلی حفظ شود. نماهای متعدد اکستریم کلوزآپ از او با بهره‌مندی از لنز تله، هدف کارگردان روایت است تا پروتاگونیست قصه در مسیر پلات درونی و تحولات شخصیتی، او را در شروع نقطه اوج مجموعه و در مقام شهادت در محضر دادگاه با پیشنهاد خودخواسته‌اش قرار دهد، شهادتی که بر خلاف حیله در نظر گرفته شده از طرف هالی فیتزجرالد در مسیر اتصال به حقیقت و قسم خوردن گریس در دادگاه به عیان شدن راز جاناتان بر اساس خودشیفته محوری و عدم احساس رنج و همدردی برای همنوع، محکمه را علیه همسرش به چرخش وا می‌دارد تا اضطراب حاصل، قاتل را به نقطه اوج و فراری در دسترس در خلال تنفس بین دادگاهی قلاب کند.

جنس و لحن دیالوگ‌ها با تیپ‌ها و شخصیت‌های موجود همخوانی دارد و غالبا از پرگویی پرهیز شده تا علاوه بر تدوین ضرباهنگ ساز حاصل، گفت‌وگوهای دو نفره و موقعیت‌های کمپلکس سه نفره نیز بر اثر به ریتم‌سازی و فاکتوری موفق برای گذر زمانی قصه برسد.
اختلال دوقطبی شخصیتی جاناتان، او را در سکانس نهایی و نقطه اوج منطبق با تقطیع‌های سریع و تعدد پخش فلش‌بک‌هایی کوتاه، به کودک ربایی و بر ملا کردن رازهای جنایت در اتومبیل برای فرزندش حین خروج از شهر گرفتار می‌کند تا خود واقعی‌اش در برابر شخصیت پوشالی و ساختگی‌اش به پا خیزد تا عمل واقعی مانند حادثه تصادف یا خودکشی از روی پل انجام نشده باقی بماند، او خود غیر واقعی‌اش را مرتکب جنایت می‌داند، در انتها گریس با شکستن ظنیات موجود، بازدارنده جاناتان از انجام به عمل خودکشی است. خنثی‌سازی که از دید ناظر (هنری و مخاطب) به عمل «عدم ارتکاب» و «فروپاشی» در هسته مرکزی و کانسپت سریال به مسخ‌شدگی فرمی و تفسیری نائل می‌شود.

................ تجربه‌ی زندگی دوباره ...............

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...