سیر آفاق و انفس مردی جوان و آمریکایی بهنام لاری برای یافتن معنای زندگی است که از غرب تا شرق عالم را طی میکند... تحت تاثیر زیبایی او نمیتواند بدیهایش را ببیند... زنی سطحی، حسود و کینهتوز است... به نظر من آنها که میگویند عشق بدون شهوت میتواند وجود داشته باشد، چرند میگویند. وقتی مردم میگویند بعد از آنکه شهوت مرد، عشق هنوز زنده است، دارند از چیز دیگری صحبت میکنند که عشق نیست، انس و مهر و همخویی و عادت است
سیر آفاق و انفسی مرد آمریکایی برای معنا | مهر
رمان «لبه تیغ» [The razor's edge] با وجود روایتهای گوناگونی که در بر میگیرد، در اصل داستان سیر آفاق و انفس مردی جوان و آمریکایی بهنام لاری برای یافتن معنای زندگی است که از غرب تا شرق عالم را طی میکند. «لبه تیغ» یکی از آثار مهم ادبیات کلاسیک انگلیسی، نوشته ویلیام سامرست موام است. محتوای این رمان را میتوان باچند کلیدواژه مهم ازجمله «دیدار شرق و غرب»، «تقابل زندگی باطنی و ظاهرگرا»، «معنا و فلسفه زندگی»، «عرفان» و …، بهطور خلاصه بیان کرد.
ترجمه مهرداد نبیلی از این کتاب سال ۴۱ منتشر شد که پس از انقلاب و شکلگیری انتشارات علمی و فرهنگی، در فهرست آثار این ناشر قرار داشت و قطعهای مختلف آن با نوبت چاپهای ۱۱، ۱۲ و ۱۳ عرضه شدهاند. در مطلبی که در ادامه میآید قصد داریم «لبه تیغ» را از منظر ساختار و محتوا مورد بررسی قرار دهیم.
موام در این رمان به دغدغه مهم خود درباره معنای زندگی و یافتن فلسفهای برای آن، مرگ، هدف انسان از زندگی و پاسخ سوالات مرتبط با این مفاهیم پرداخته است. او خود، از همانجملات ابتدایی، در قصهاش حضور دارد و بهعنوان ناظر و راوی، اتفاقات دیده یا شنیده را روایت میکند.
در «لبه تیغ» موام، یکداستان واقعی را روایت میکند و معترف است که چیزی را از خود نساخته، اما برای آنکه کسی شخصیتهای واقعی و الهامبخش داستانش را نشناسد، نامهایی را از خود برای آنها انتخاب کرده تا هویت واقعیشان را پردهپوشی کند. این نکته را هم اضافه میکند که در فرازهایی، سخنانی را در دهان قهرمانان داستانش گذاشته که خود، از آنها نشنیده است. به نمونههایی از این دست اشاره خواهیم کرد. در طول کتاب، بارها به نویسندهبودن موام اشاره شده و شخصیت او بهطور مستقیم با نام خودش، مخاطب دیگران قرار میگیرد. اولیننمونه در صفحه ۳۶ کتاب است: «الیوت به خواهر خود رو کرد و گفت لوئیزا، آقای موآم آدم رازداری است و تو هرچه دلت بخواهد میتوانی به او بگویی.»
برای پرداختن به کتاب قطوری مثل «لبه تیغ» نیازمندیم ابتدا، طرحی از داستان را بهطور خلاصه بیان کنیم. هسته مرکزی داستان این رمان، چندشخصیت انگلیسی و آمریکایی هستند: الیوت تمپلتون دوست آمریکاییِ موام، خواهرزادهاش ایزابل که عاشق مرد جوانی بهنام لاری است، لاری که از جبهه جنگ جهانی اول به آمریکا برگشته و ظاهراً دیگر مثل گذشته به زندگی، پول و ایزابل نگاه نمیکند، گری که دوست لاری و عاشق ایزابل است و، خود سامرست موام که با این آدمها نشستوبرخاست دارد و ماجراهای روابط و اتفاقات بین آنها را روایت میکند. موام همانطور که گفتیم از ابتدا تا انتهای داستان، در کتاب حضور دارد و این حضور را هم در فواصل مختلف تذکر میدهد. مثلاً در صفحه ۳ این کار را با چنین جملاتی انجام میدهد: «اما من خواننده خود را بیسرانجام میگذارم.» و «تنها میخواهم آنچه را خود از آن آگاهی داشتهام، بر صفحه کاغذ بیاورم.» او حتی در فرازهایی با خودش و شغل نویسندگیاش هم شوخی میکند: «میدانید که؟ آدم وقتی هیچ کاری دیگر از دستش برنیامد، نویسنده میشود.» (صفحه ۴۲) یا «نمیخواهم در خواننده خود این احساس را برانگیزم که از آنچه در جنگ بر سر لاری رفته، معمایی ساختهام تا آن را به گاه مناسب عرضه کنم.» و «آنچه من در اینجا مینویسم، داستان دست دومی است که …» (صفحه ۶۴) بنابراین توجه خواننده بهطور مرتب به این مساله جلب میشود که دارد گزارشهای موام را از درباره این آدمها میخواند.
۱- ساختار «لبه تیغ»
راوی داستان یعنی موام، بهطور دائم بین انگلستان و فرانسه و گاهی آمریکا، در سفر است و در فواصلی که شخصیتهای اصلی را در این سفرها میبیند، روایتهای آنها را از اتفاقات میشنود. او در فرازهایی لحنی دارد که گویی باید به خواننده خود در مقام یک مافوق گزارش ماوقع را ارائه کند و گاهی هم، چون در محل رخدادن اتفاق حضور نداشته، از تخیل خود استفاده میکند؛ مثلاً در ابتدای فصل سوم از بخش دوم میگوید: «من آن هنگام در پاریس نبودم و بنابراین، باید یکبار دیگر برای آنکه خواننده خود را با آنچه در آن چندهفته رخ داده آشنا سازم، به حافظه و نیروی تصور خود روی آورم.» (صفحه ۷۵)
موام توصیف ظاهر شخصیتها را با تمام جزئیات بهطور دقیق ارائه میکند. تا پایان فصل چهارم از بخش اول یعنی تا پایان صفحه ۱۶ او مشغول ساخت شخصیت الیوت تمپلتون در ذهن مخاطب است و جمله آخر فصل چهارمش هم از این قرار است: «به هرحال، این بود الیوت تمپلتون»
بههرحال صفحه ۱۶ تازه شروع داستان است و قصه از فصل پنجم بخش اول شروع میشود. چنینرویکردی را در فصل اولِ بخش چهارم هم میتوان مشاهده کرد؛ جاییکه راوی ظاهر ایزابل را بهعنوان یکزن جوان بهطور کامل توصیف میکند. موام از ابتدای داستان تا انتها، توصیف ظاهر و شخصیت زنانه ایزابل را با تحسین خود، همراه میکند. اما با این کار، مخاطب را به این دریافت و شناخت از ایزابل میرساند که زنی سطحی، حسود و کینهتوز است. این کار را هم با ظرافت و بیان اینکه تحت تاثیر زیبایی او نمیتواند بدیهایش را ببیند، انجام میدهد.
۱-۱ روشهای ایجاد جذابیت در متن توسط موام
یکی از روشها و رویکردهای روایی موام در این کتاب، این است که ابتدا از اتفاق مهم، آنونس یا پیشآگهی میدهد و سپس مشروح آن را تعریف میکند. مثلاً در بخش ششم که بخش گرهگشایی از شخصیت لاری است، در فصل اول که تنها ۴ سطر دارد، پیشآگهی و جذابیت مذکور، به این ترتیب ارائه میشود: «بهتر آن میبینم که خواننده خود را آگاه سازم اگر بخواهد، میتواند بیآنکه رشته داستان را از دست بنهد، این بخش را نخوانده بگذارد، زیرا همه، شرح گفتوگویی است که میان لاری و من رخ داده است. اما این را نیز باید بگویم که اگر این گفتوگو نمیبود، شاید هرگز این کتاب نوشته نمیشد.» (صفحه ۳۰۵) بدیهی است که این سطور و بیان اینکه مخاطب میتواند این فصل کتاب را نخواند، او را برای مطالعه این صفحات، حریصتر میکند.
از دیگر روشهای جذابیتزایی موام برای قصهاش، جابهجاکردن برخی اتفاقات از نظر زمانی است. علت انجام این کار هم حفظ انسجام داستان است. بهعنوان مثال داستانی که لاری در بخش ششم و پایان کتاب برای او تعریف کرده، چندبخش پیشتر روایت میشود و در بخش ششم به آن ارجاع داده میشود: «در اینجا بود که لاری داستان کار کردن در معدن را که من پیش از این آوردهام، برایم باز گفت.» (صفحه ۳۱۲)
در ابتدای داستان «لبه تیغ»، شخصیت الیوت معرفی میشود که مردی ثروتمند و اهل خرید و فروش تابلوهای نقاشی و نشستوبرخاست با اشراف اروپایی و آمریکایی است. سپس لاری، ایزابل و گری معرفی میشوند که هرسهجوان و در سن ازدواج و با یکدیگر دوست خانوادگی هستند. این میان، گری بهطور دیوانهواری ایزابل را که دختری جذاب است، دوست دارد. اما ایزابل خود، عاشق لاری است و تا پایان داستان هم این عشق را با حسادت شدید زنانه حفظ میکند. لاری، اما جوانی است که پس از برگشت از جنگ جهانی اول و خلبانی در معرکه نبرد، تغییر کرده و دیگر به زندگی، مانند سابق نگاه نمیکند. او با رفتار عجیب و تمنایی که نسبت به مطالعه و کشف حقایق زندگی از خود نشان میدهد، باعث میشود ایزابل نامزدی خود را از او پسگرفته و به عقد گری در بیاید. در نتیجه لاری هم سفری آفاقی و انفسی را از بیرون و درون خود آغاز میکند.
آدمهای قصه یعنی الیوت، لاری، گری، ایزابل و سامرست موام، در فواصلی از هم دور افتاده و دوباره دور هم جمع میشوند و موام در مقام راوی، هم ماجراها را روایت و هم روابط بین آدمها را تحلیل میکند. مساله بیعلاقگی مشکوک لاری به پیدا کردن شغلی معمولی و کسب درآمد هم، یکی از معماهایی است که تا بخشهای پایانی رمان، با صراحت گرهگشایی نمیشود. البته مخاطب بهطور کلی متوجه میشود که لاری پس از دیدن مرگ دوست و همرزم خلبانش در جنگ، چنینرویکردی را در پیش گرفته اما علت حقیقی و درونی آن در بخش ششم با گفتگوی صریح موام و لاری، برملا میشود.
بخشهای اول و دوم به معرفی شخصیتها و رسیدن به این مقطع از داستان اختصاص دارند که لاری با جدایی از ایزابل، راه خود را در پیش گرفته و ایزابل و گری هم با یکدیگر ازدواج میکنند. از بخش سوم که از صفحه ۱۲۵ شروع میشود، نویسنده به ۱۰ سال بعدتر، جهش (فلشفوروارد) میزند و حالا قرار است قصه دورهگردیهای لاری در اروپا روایت شود. موام تا این جای قصه قضاوت صریحی درباره لاری ندارد و ضمن اینکه فقط یکقصهگوست، مانند الیوت با صراحت درباره لاری و اعمالش قضاوت نمیکند. بلکه فقط آنها را روایت میکند. او در پایان فصل دوم از بخش سوم کتاب، دوباره به خوانندهاش تذکر میدهد: «در اینجا باید بار دیگر به خواننده خود یادآور شوم که لاری این ماجرا را همه پس از ده سال برای من بازمیگفت.» (صفحه ۱۴۷) یعنی همان ترفند جابهجایی زمانی که به آن اشاره کردیم. فصل ششم از بخش چهارم به گفتگویی بین موام و ایزابل اختصاص دارد که بهطور کامل درباره مفاهیم عشق و شهوت و تمایزهای ایندومفهوم است. موام در این فصل کتاب، نظریات روانشناسانه را با دیدگاه خود در همآمیخته و به ایزابل میگوید: «به نظر من آنها که میگویند عشق بدون شهوت میتواند وجود داشته باشد، چرند میگویند. وقتی مردم میگویند بعد از آنکه شهوت مرد، عشق هنوز زنده است، دارند از چیز دیگری صحبت میکنند که عشق نیست، انس و مهر و همخویی و عادت است.» (صفحه ۲۱۳) این نویسنده که در این فصل مجالی دارد تا دیدگاههای خود را تشریح کند، در صفحه ۲۱۵ نظر کلی خود را درباره زنان اینگونه بیان میکند: «من به قریحه زنان ایمان چندانی ندارم، زیرا آن را همیشه موافق چیزی دیدهام که میخواستهاند بپذیرند و باور کنند.»
تا این مقطع از داستان، مخاطب با تصویرِ آمریکایِ روبهرشد و ترقیخواه روبرو میشود که در آن همه دنبال کسب پول و سرمایه بیشتر هستند و این کشور پلههای رشد و ترقی را بهسرعت طی میکند. موام بحران بازار بورس نیویورک و رکود بزرگ اقتصاد آمریکا را در پایان فصل چهارم از بخش سوم، قرار داده است. این اتفاق یعنی فرو ریختن بازار بورس نیویورک در روز ۲۳ اکتبر ۱۹۲۹ در صفحه ۱۶۰ و پایان این فصل از بخش سوم رخ میدهد.
کی دیگر از تمهیدات موام برای ایجاد جذابیت، اضافهکردن آدمهای فرعی به قصه؛ و روایتِ قصه در قصه است.. در فصل هفت از بخش چهارم، در صفحه ۲۱۶، سوزان روویه به داستان اضافه میشود. موام همانطور که خود در ابتدای کتاب گفته، برخی از سخنانی را که شخصیتهای واقعی داستان نگفتهاند، از دهان آنها بیان میکند و این کار توسط شخصیتهای فرعی مثل سوزان هم انجام شده است. مثلاً در این جمله از صفحه ۲۱۹ که سوزان میگوید: «درایت و خلق خوب، همیشه سفر زندگی را بر انسان آسان میکند.» در فصل نهم از بخش چهارم، سوزان به شخصیتهای اصلی قصه مرتبط میشود: «من از اینکه او هم لاری را میشناخت در شگفت شدم.» (صفحه ۲۲۷) توجه داریم با همان رویکرد پیشآگهیدادن، سوزان در فصلهای پیشتر ابتدا معرفی و در این فصل (فصل ۹ از بخش ۴) بهطور رسمی وارد قصه شده و ماجرای آشنایی خود با لاری را تعریف میکند. در صحبتهای همینشخصیت فرعی نکته جالبی درباره توبه و برگشت به دین رسمی مسیحی است که جا دارد در بررسی مفهومی کتاب «لبه تیغ» مورد توجه قرار بگیرد. چون موام، بیدلیل این سخنان را در دهان این شخصیت فرعی قرار نداده است: «میدانی؟ من همیشه تصمیم داشتهام وقتی به سن شرعی رسیدم و دیگر مردی حاضر نشد با من همبستر بشود، با دین و کلیسا آشتی کنم و از گناهم استغفار کنم.» (صفحه ۲۳۲) اهمیت این جملات وقتی بررسیِ مفهومی این رمان را آغاز کنیم، مشخص میشود.
در بخش بعدی کتاب، یعنی فصل اول از بخش پنجم (صفحه ۲۴۱) هم، پای یک شخصیت دیگر به داستان باز میشود: سوفی مکدونالد. این دو زن، یعنی سوفی و سوزان، یکی آمریکایی و دیگر فرانسوی، در عین فرعیبودن شخصیتهای جالب و مهمی هستند؛ یکی بیچاره و هلاک؛ و دیگری (سوزان) رستگار میشود. هر دو هم از زنانی هستند که زندگی کولیوار و موقتی با مردها دارند. سوفی بدکاره و سوزان یک زن معمولی است. اما سوفی شخصیتی است که روزی دختری شاعر و لطیف بوده و بهواسطه افسردگی ناشی از مرگ همسرش، به اعتیاد و فساد کشیده شده است. بهاینترتیب با همانروشی که سوزان وارد قصه و ارتباطش با شخصیتهای اصلی مشخص شده، سوفی هم معرفی و وارد به دایره (لایه) دوم داستان میشود.
۱-۲ داستان، عرفان و فلسفه
بخش ششم رمان «لبه تیغ» بهطور کامل به عرفان و فلسفه وجود انسان و کشف و شهود لاری در این مقولات اختصاص دارد. در بخش هفتم هم پس از همه حرفهای عرفانی زدهشده، موام با اضافهکردن ماجرای مرگ مرموز و دلخراش سوفی در بندرگاه، ماجرا را پلیسی و تا حدودی از اندیشهورزی سنگین و خستهکننده، دور میکند. هفتمین بخشکتاب همچنین، بخش پایانی و جمعبندی است که یکی از جملات مهم آن، درباره عشق افلاطونی ایزابل و لاری است. موام در این بخش پس از همه فراز و فرودها و دوریهای بین ایزابل و لاری، مینویسد: «آشکار بود که (لاری) هرگز حتی بو نبرده است که ایزابل پس از جدایی از او، سالهاست در تنهایی دل خویش به اندوه دچار است.» (صفحه ۳۷۲) همینجمله میزان تفاوت فاحش اولویتهای زندگی این دو شخصیت را نشان میدهد.
سامرست موآم در کل داستان «لبه تیغ» در نقش یک ناظر و مشورتدهنده است و دخالت بیرونی و عملی چندانی درباره روابط آدمهای اصلی قصه ندارد؛ به جز پایان بخش پنجم که مربوط به مرگ الیوت است. او در این فراز کتاب دست به اقدام زده و برای الیوت که به مهمانی اشراف دعوت نشده، دعوتنامهای از جانب میزبان مینویسد.
۲- تفاوتهای فرهنگی
تفاوت فرهنگی، مقولهای است که در داستان «لبه تیغ»، هم آن را بین شخصیتهای قصه میبینیم هم بین کشور و اقلیمهای مختلف. یعنی هم شخصیتهای داستان با هم تفاوت فرهنگی دارند هم کشورهایی که از آنها آمدهاند؛ آمریکا، انگلستان و فرانسه. بهعبارت سادهتر میتوان در برخی فرازهای این کتاب، تفاوتهای فرهنگ آنگولاساکسونی را با فرهنگ دیگر مناطق اروپا و گستره جغرافیایی غرب شاهد بود.
همچنین در فرازهای زیادی از «لبه تیغ» شاهد تفاوت غرب (در یک جغرافیایی کلی؛ اعم از آمریکا و اروپا) با شرقِ عالم هستیم که در بخش پرداختن به شخصیت لاری در این داستان، به آن خواهیم پرداخت. چون محور بیان این تفاوتها، شخصیت لاری و سفرهایش است.
۲-۱ فرانسه و پاریس
موام در ابتدای کتاب، صفحه ۱۱ به ۱۲ میگوید هرچند بهعنوان یکنویسنده در اجتماع انگلیسی چندان ارج و قربی ندارد، اما در فرانسه که نویسندهها را تنها بهخاطر نویسندهبودنشان عزیز میدارند، برای خود جایگاهی دارد. او در فراز دیگری از کتاب، پاریس را یکی از شهرهایی میداند که آدمها در آن، در جزیرههای مختلفی قرار دارند و معتقد است هیچیک از شهرهای بزرگ دنیا مثل پاریس به این وضعیت و حقیقت نزدیک نیست. اشراف، سیاستمداران، میانحالان، نویسندگان، نقاشان و موسیقیدانان شهر پاریس، از نظر موام در جزایر مختلف و جدا از هم زندگی میکنند. به گفته او لندن هم چنینوضعیتی وجود دارد اما نه به اندازه پاریس. بههرحال یکی از حرفهای نویسنده «لبه تیغ» از شهر پاریس، درباره جهانهای کوچک این شهر است. او همچنین از آرامش روحی ویچه این شهر هم نوشته است: «آن حال و آرامش و سبکروحی که مخصوص پاریس است، در هوا موج میزد.» (صفحه ۱۸۳)
اما یکی از هواخواهان سرسخت و مهم شهر پاریس در داستان «لبه تیغ» شخصیت آمریکایی الیوت تمپلتون است و او نگاه جانبدارانه خود را در این زمینه، تا زمانی که به پیری و دوری از اجتماع اشراف غربی برسد، بارها تکرار میکند. در صفحه ۲۸ الیوت درباره شهر شیکاگو در آمریکا میگوید: «پاریس تنهایی جایی است که یک آدم متمدن میتواند در آن زندگی کند. میدانی؟ اینجا به من به نظر یک آدم شاخ و دم دار نگاه میکنند. وحشیها!» او دوباره در صفحه ۳۸، فرانسه را متمدنترین کشور دنیا میخواند و در همانصفحه، زندگی متمدانه غربی را با ارتباطدادن به آینده خواهرزادهاش ایزابل، اینگونه ترسیم میکند: «پیوندی که با درنظرگرفتن وضع اجتماعی و موقعیت مالی و فردی دو طرف ترتیب داده شده باشد، به مراتب بر ازدواجی که پایه آن بر عشق استوار باشد، برتری دارد. اگر ایزابل در فرانسه که مسلماً تنها کشور متمدن دنیاست، زندگی میکرد، بیچون و چرا گری را به شوهری میپذیرفت. آن وقت، پس از یکی دو سال اگر دلش میخواست، با لاری رابطه عاشقانه برقرار میکرد و گری هم یکی از هنرپیشههای زیبای فرانسوی را در یک آپارتمان زیبا مینشاند و با این ترتیب، همه راضی و خوشحال عمر خود را به سر میآوردند.» (صفحه ۳۸) الیوت در صفحه ۵۱ دوباره پاریس را تنها منطقه متمدن دنیا میداند و در صفحه بعد به موام میگوید: «قول میدهم در پاریس به او (لاری) زندگی فرانسوی چیزهایی نشان بدهم که دیدنش برای کمتر آمریکایی دیگری میسر باشد. باور کن که یک آمریکایی میتواند به بهشت راه یابد، اما به بلوار سنژرمن راه پیدا نمیکند.» (صفحه ۵۲) شخصیت الیوت در صفحات بعدی هم جملاتی در تحسین پاریس و زندگی مصرفگرایانه اشرافش دارد؛ مثلاً: «نمیتوانستم باور کنم کسی به پاریس بیاید و با خود لباس شب نیاورد.» (صفحه ۷۰) یا «اگر در پاریس مثل آدم زندگی میکرد، انسان او را بالاخره در ریتس یا فوکه یا یکی از این جاها میدید.» (همانصفحه) که اشارهاش به دو هتل از اشرافیترین هتلهای پاریس است. او با همینرویکرد، در صفحه ۷۷، در نکوهش شخصیت لاری میگوید: «من که نمیتوانم بفهمم آدم اگر نخواهد از آنچه پاریس دارد استفاده کند، برای چه به پاریس میآید.» و ابتدای فصل اول از بخش چهارم کتاب که بورس نیویورک سقوط کرده، باز هم به زندگی متمدانانه در پاریس اشاره میکند. (صفحه ۱۷۴)
آمریکاییبازی و آمریکاییبودن هم از جمله کلیدواژههایی هستند که شخصیت الیوت در یکی از فرازهای رمان بهکار میبرد: «اگر خواستی آمریکاییبازی در بیاوری، میتوانی یک دسر پای سیب هم برایشان تهیه بیینی.» (صفحه ۴۸) در صفحه ۵۲ هم الیوت میگوید متوجه نمیشود چرا خواهرش با وجود اینکه همسر یک دپیلمات بلندپایه آمریکایی بوده و خیلی از اماکن دنیا را دیده، «هنوز اینقدر آمریکایی است.» تقابل فرهنگ آمریکایی که خواستگاه الیوت بوده، با فرهنگ فرانسوی هم در صفحه ۸۲ کتاب، در تبادل نیش و کنایههای الیوت با یکی از زنان ثروتمند پاریسی در یکمهمانی بیان میشود که قابل توجه است: «اما من مطمئن هستم که در سرزمین زیبای گنگسترهای وحشیخوی تو، کسی وجود یا فقدان اینگونه ظرافتها را درک نمیکند.»
شخصیت لاری در تقابل با الیوت، پاریس را بهگونه دیگری میبیند؛ جایی عجیب که در انسان چنیناحساسی را زنده میکند: «اینکه هرچقدر بخواهد میتواند بنشیند و به فکر فرو برود و چیزی جلودار افکارش نخواهد شد.» (صفحه ۶۲) بین لاری و الیوت، مقایسه مستقیمی هم در صفحه ۳۸۱ کتاب انجام میشود که میتوانیم آن را در این بخش از مطلب مرور کنیم و مربوط به فرازهایی است که نویسنده در حال جمعبندی و نوشتن پایان داستان است: «پس آشکار بود که با همان پشتکار که الیوت تمپلتون با بزرگان همنشینی میکرده، او نیز در مطالعات خود با نویسندگان بزرگ مونس بوده است.» بنابراین در «لبه تیغ» آنگلوساکسونها درباره پاریس و فرانسه، ۳ نوع دیدگاه دارند؛ دیدگاهی که موام دارد، دیدگاهی که لاری دارد و دیدگاهی که الیوت، ایزابل و گری دارند و مربوط به زندگی غربی و سرمایهداری است.
یکی از شخصیتهای فرعی قصه «لبه تیغ»، ژوزف خدمتکار الیوت است. ژوزف یکفرانسوی است و وقتی در فرازهای مربوط به مرگ الیوت، صحبت آوردن کشیش بر بالین او مطرح است، خود را اینگونه به موام معرفی میکند که یکروشنفکر است و تمام ادیان را وسیله موذیانهای میداند که کشیشها با آن، بر مردم حکمروایی میکنند. (صفحه ۲۹۴) موام هم درباره این دید و تظاهر به روشنفکری فرانسوی، کنایه جالبی دارد که جا دارد به آن توجه کنیم: «بیشتر فرانسویان، هرچند به گاه زندگی، خدا و مذهب خود را به طنز میگیرند، چون مرگ نزدیک شد، با ایمانی که جزئی از وجودشان است، آشتی میکنند.» (صفحه ۲۹۵) او کنایهاش را با روایتِ رفتار ژوزف، وقتی که اسقف اعظم برای شنیدن آخرین اعتراف الیوت به خانه میآید، کامل میکند؛ اینکه ژوزف با دیدن اسقف، روی سینه خود صلیب ترسیم میکند و انگشتر اسقف را میبوسد. بعد هم میگوید این کارها را بهخاطر همسرش انجام داده است. این میان، موام برای عقاید و اعتقادات دینی خود هم جایی را در نظر گرفته و نوشته است: «من هرچند خود کاتولیک نیستم، نمیدانم چرا هرگاه در مراسم عشای ربانی شرکت میکنم، ترسی آمیخته به احترام بر وجودم حکمفرما میشود.» (صفحه ۲۹۸) به این ترتیب موام در این کتاب، باور کاتولیکی تهنشینشده خود را در تقابل با تظاهر فرانسویها به روشنفکری و ضدیت با دین قرار داده است.
۲-۲ آنگولاساکسونها؛ انگلیس و آمریکا
«بیشتر آمریکاییانی که سالها از کشور خود به دور بودهاند، امریکا را کشوری پرخطر و اسرارآمیز میدانند که در آن، مسافر اروپایی مشکل میتواند بییارویاور خود را به جایی برساند.» این، یکی از جملات ابتدایی داستان «لبه تیغ» در صفحه ۱۷ این کتاب است.
برههای که موام، سالهای ابتدایی قصه «لبه تیغ» را در آن ساخته، مربوط به سالهای پس از جنگ جهانی اول است؛ زمانی که آمریکا بهسرعت در حال رشد و توسعه بود و ناگهان به رکود اقتصادی بزرگ خود برخورد که از سال ۱۹۲۹ تا ۱۹۳۳ طول کشید. موام در این کتاب؛ هم برهه پیش از رکود بزرگ را تصویر کرده که در آن آمریکا بهشدت یکبهشت رویایی تصویر میشد؛ هم پس از رکود بزرگ را که آن تصویر آرمانی تا حد زیادی خدشهدار شد. اما همانطور که میدانیم، پس از جنگ جهانی دوم، آمریکا دوباره به همانمسیر رشد و توسعه برگشت و بهدلیل دور بودن از معرکه جنگ اروپا، باشتاب زیادی از رقبا پیشی گرفت. بههرحال موام در روایت مقطع ابتدایی قصه «لبه تیغ» میگوید «از روز روشنتر بود که آمریکا در کار وارد شدن به دورهای جدید است. بنابراین (الیوت) نظرش این بود که حتی اگر لاری از هیچ هم آغاز کند، چون به چهل سالگی برسد، برای خود میلیونها دلار ثروت خواهد داشت.» (صفحه ۴۷) یا مثلاً شخصیت ایزابل در صفحه ۹۰، هنگام جر و بحث با لاری که به پایان نامزدیشان میانجامد، میگوید: «تو چطور دلت میآید درست وقتی که ملت ما دارد هیجانانگیزترین ماجرایی را که دنیا به خود دیده، به تجربه میگذراند، اینجا (پاریس) در این گوشه بنشینی؟ اروپا دیگر به آخر کار خود رسیده.» در تقابل شخصیتهای ایزابل و لاری، لاری درگیر جستجوی معنا و ایزابل درگیر رویای آمریکایی است که در بحث با لاری میگوید: «ما تا سال ۱۹۳۰ ثروتمندترین و بزرگترین ملت دنیا خواهیم شد.» (صفحه ۵۹) یکی از کنایههای غیرمستقیم موام در این کتاب به علاقهمندان دنیای سرمایهداری، همین پیشبینی اشتباه ایزابل است. چون رکود بزرگ آمریکا سال ۱۹۲۹ رخ داد و آن ثروتمندترین کشور دنیا به زعم ایزابل، به سال ۱۹۳۰ نرسید.
در بحث جایگاه آمریکا در رمان «لبه تیغ»؛ بهجز الیوت تمپلتون، که شیفته روشنفکری و آوانگاردی فرانسویهاست، مثلثی با سهضلع لاری، ایزابل و گری وجود دارد. یا شاید بهتر باشد بگوییم دو جبهه وجود دارد در یکسوی آن لاری ایستاده و در سوی دیگرش ایزابل و گری. لاری که مرگ دوست خلبانش را در جنگ جهانی اول دیده، پول را بیارزش میبیند و به قول خودش میخواهد ول بگردد تا بفهمد زندگی چیست و چهمعنایی دارد. بنابراین زندگی عادی بقیه آمریکاییها پیش چشمش مسخره است. در جایگاه عکس او، ایزابل و گری قرار دارند که دنبال پول و رفاه بیشتر هستند. اما الیوت را هم میتوان از جایی، در جبهه ایزابل و گری دید. او که مخالف عروسی لاری و ایزابل بوده، در صفحه ۱۵۰، پس از عروسی خواهرزادهاش ایزابل با گری، به موام میگوید: «منابع ثروت آمریکا بیپایان است. این وضع که میبینی، رونق غیرعادی بازار نیست، رشد طبیعی یک کشور بزرگ است.» و در صفحه بعد اضافه میکند «از حالا میدانم که روزی تاجوران اروپا هم به خواستگاری شاهزادگان دلار ما خواهند آمد.» دیگرشخصیتی که در این داستان، مشابه الیوت میاندیشد، هنری ماتورین (پدر سرمایهدار گری) است که ثروت خود را مثل خیلی دیگر از آمریکاییهای آن زمان، از راه دلالی به دست آورده است. از نظر الیوت و هنری ماتورین منابع ثروت آمریکا بیپایان بوده و هیچچیز نمیتوانسته از پیشرفت اقتصادی آمریکا پیشگیری کند. الیوت از نظر اصل و نسب خود را منتسب به یکی از امضاکنندگان اعلامیه آزادی آمریکا میداند و در فرازی از داستان، بهدلیل عدم درنظرگرفتن این مساله و جهودخواندهشدنش توسط دیگران، خشمگین میشود. این فراز در صفحه ۱۵۳ آمده است: «الیوت گوشهای خود را تیز کرد و نگاهی زهراگین به صاحبخانه انداخت. حدس زدم تابلو اورا خریده است و از اینکه وی را جهود پیر خواندهاند، سخت برآشفته. هرگز کسی او را که نواده یکی از امضاکنندگان اعلامیه آزادی بود، چنان حقیر نشمرده بود.» بههرحال این هم تعصبی است که الیوتِ عاشق فرانسه، نسبت به کشور پیش روی خود دارد.
الیوت آنطور که نویسنده داستان طراحی کرده، از جمله سرمایهدارانی است که از سقوط بازار نیویورک و رکود بزرگ آمریکا نجات پیدا کردند. چون دوستانش در واتیکان او را از پیش باخبر کرده و او هم با علم به اینکه بازار نیویورک چندی دیگر از هم خواهد پاشید، همه سهام خود را میفروشد. الیوت از این منظر، شخصیت جالبی است؛ یک آمریکاییِ عاشق سرمایهداری که به اصطلاح معروف، هم خدا را میخواهد هم خرما را. در نتیجه برای ادای دین خود به واتیکان و کلیسا، کلیسای کوچکی در اروپا میسازد. موام این مساله را با کنایه و اینچنین بیان کرده است: «به کمک کلیسا توانسته بود خود را از خسران بیاندازه نجات دهد و آن زمان با بنای این کلیسای کوچک میخواست به نیرویی بالاتر از خود، حقالعملی بدهد.» (صفحه ۱۶۶) بنابراین الیوت همانطور که مخاطب در فرازهای مربوط به مرگ و وصیتاش میبیند، نیمنگاهی هم به آخرت دارد. او که همه زندگی خود را در مهمانیهای اشراف و بین دلالان تابلوهای نقاشی گذرانده، خود را یککاتولیک متعصب میداند و با کلیسا روابط حسنهای دارد. این شخصیت معتقد است همانطور که در دنیا اختلاف طبقاتی وجود دارد، در آخرت هم آدمها با اختلاف طبقاتی زندگی خواهند کرد. بنابراین میگوید همانطور که در عمرش با بهترین جوامع اروپا زندگی کرده، در بهشت هم با بهترین جوامع بشری دمساز خواهد بود. موام، فصل مرگ الیوت را با جزئیات توصیف کرده و وقتی این شخصیت قصه در صفحه ۳۰۱ میمیرد، قضاوت خود را دربارهاش بیان میکند: «زندگانی احمقانه و بینتیجه او را از برابر دیده خیال گذراندم و دلم گرفت. دیگر از آن مهمانیدادنها و با شاهزادگان و بزرگان نشستنها چه سود؟ اینان دیگر همه او را از یاد برده بودند.» بخش پنجم رمان «لبه تیغ» با مرگ الیوت بهعنوان یکی از شخصیتهای اصلی به پایان میرسد. بههرحال، او پس از شکست بورس آمریکا، این کشور را «کشور عجایب» میخواند.
در بخش پنجم رمان، الیوت پس از شروع دوران رکود بزرگ، از مرگ اجتماع آمریکا صحبت میکند و میگوید «روزگاری امیدوار بودم امریکا برای خود طبقه اشرافی درست کند و جای اروپا را بگیرد، اما رکود فعلی مجال این کار را نمیدهد.» (صفحه ۲۵۶) موام در مقام راوی، لابهلای توصیف شرایط آن روز آمریکا به یکواقعیت تاملبرانگیز هم اشاره میکند؛ اینکه در آن زمان، یهودیان مجللترین ضیافتها را میدادند. و موام احتمالاً با قصد کنایه و نیشزدن از لفظ «نژاد برتر» برای اشاره به آنها استفاده کرده است. فصل هفتم از بخش پنجم، بهمرور، بهسمت افول جسمانی الیوت میرود. این شخصیت در سنین بالا و نزدیک به مرگ، آرزو میکند ایکاش هیچوقت آمریکا را ترک نمیکرد و از بیوفایی جامعه اشراف اروپایی که دورش را در زمان سلامتی و شهرت گرفته بودند، افسوس میخورد: «وقتی میتوانستم برایشان مهمانی بدهم، همه دور و برم را میگرفتند، اما حالا که پیر و مریض شدهام، به دردشان نمیخورم.» (صفحه ۲۸۸)
اما اگر کمی از شخصیت الیوت فاصله بگیریم و دوباره به دیگر شخصیتهای آمریکایی رمان «لبه تیغ» بپردازیم، میتوان به این مساله توجه کرد که ایزابل یکسال پس از پسخواندن نامزدیاش از لاری، به عقد گری در میآید و موام در توصیف خانه آنها در آمریکا، کنایهای از جنس تفاوتهای فرهنگی دارد. این کنایه مربوط به کتابخانه درون منزل ایزابل و گری است؛ کتابخانهای که بهقول راوی، از یکی از قصرهای زیبای مونیخ الهام گرفته و بینقص بود. اما کنایه مورد اشاره از این قرار است: «اینکتابخانه تنها یک عیب کوچک داشت و آن اینکه در آن برای کتاب جایی ساخته نشده بود.» (صفحه ۱۴۹)
از میانرفتن جامعه انگلیس هم، یکی از مسائل مربوط به فرهنگ آنگولاساکسون است که در رمان «لبه تیغ» به آن پرداخته شده است. در پایان فصل سوم از بخش سوم کتاب که بهقول راوی، در آن مقطع ۳۰ سال از آشناییاش با الیوت میگذرد، الیوت معتقد است اجتماع انگلیس بهکلی از میان رفته و دور، دور آمریکاست. الیوت آن زمان، فرانسه را نیز چندان بهتر از انگلستان نمیبیند چون معتقد است «این، آن پاریسی که وی سیسال پیش بهعنوان خانه معنوی خود برگزیده بود، نبود. این آن پاریسی نبود که آمریکاییان پس از مرگ بدان میرفتند.» (صفحه ۱۵۵) اما نابودی اجتماع انگلستانِ آن دوره را میتوان در برخی اشارات شخصیتهای رمان مشاهده کرد؛ مثلاً آنجا که خانم برادلی (خواهر الیوت و مادر ایزابل) به انگلستان کنایه میزند: «خانم برادلی لبخندی زد و گفت: حتماً مایه راحتی خاطر توست که الان در کشوری زندگی میکنیم که برای روابط جنسی غیرمشروع همه نوع تسهیلی فراهم است و انسان تنها در امر ازدواج است که با مشکلات بیشمار روبرو میشود.» (صفحه ۱۰۵ به ۱۰۶) در فرازی از کتاب هست که ایزابل و موام مشغول گفتگو هستند و ایزابل میگوید «در پاریس آدم اگر آرایش نکند، مثل اینکه لخت است.» (صفحه ۱۲۰) موام در بخشی از روایتش از این گفتگو، شروع به توصیف اسباب و اثاثیه اتاق کرده و مخاطب را به داستانهای چارلز دیکنز و انگلستان کثیف داستانهای او ارجاع میدهد: «اثانیه سنگین و قهوهای رنگ، مبلهای چرمین و کهنه و هوای غمناک آنکه بوی پوسیدگی داشت، انسان را به یاد یکی از اتاقهایی که در داستانهای دیکنز آمده، میانداخت.» (صفحه ۱۱۹)
موام در فرازی از صفحات ابتدایی کتاب، جایی که به رابطه احساسی و عاطفی بین گری و پدرش هنری ماتورین غبطه میخورد، خطاب به الیوت میگوید: «متاسفانه در انگلستان آدم کمتر اینطور احساسات را میبیند.» (صفحه ۴۷) همانطور که گفتیم، یکی از شخصیتهای فرعی داستان، سوزانِ فرانسوی است که لاریِ آمریکایی در حق او جوانمردی بسیار کرده و زندگیاش را از فقر و انحراف نجات داده است. سوزان در فصل نه از بخش چهار، با تاثیر از رفتاری که از لاری دیده، خطاب به موام میگوید: «شما آنگلوساکسونها مخلوقات عجیبی هستید. در عین آنکه خیلی احساساتی میشوید، خیلی دلسخت هم هستید.» (صفحه ۲۳۳) سوزان در پایان سخنانش به موام میگوید: «بشر به کسانی که عمل نیک را فقط به خاطر خدایی که به او اعتقاد ندارند انجام میدهند، عادت نکرده.» (صفحه ۲۳۵) که این حرف به باور و اعتقادات لاری و خداجویی او ارتباط دارد و در بخش مربوط به شخصیت لاری آن را بررسی خواهیم کرد.
و یکی دیگر از شخصیتهای فرعی قصه «لبه تیغ»، سوفی مکدونالد آمریکایی است که وقتی پایش به داستان باز میشود، موام مشغول بحث با گری، ایزابل و لاری درباره این شخصیت است و این میان، اشارهای به انگلیس و آمریکا میشود: «چرخ، گردش خودش را تمام کرده. روزگاری بود که بدکاران را از مملکت ما به آمریکا تبعید میکردند. حالا آنها را از کشور شما به اروپا میفرستند.» (صفحه ۲۴۹ به ۲۵۰)
با اشاراتی که به زندگی سرمایهداری و اشرافیگری غربی شد، بد نیست به یکی از شخصیتهای فرعیتر قصه هم اشاره کنیم که از نظر اولویت، نسبت به سوزان و سوفی که در جایگاه دوم قرار دارند، اهمیت کمتری دارد و در دایره سوم ایستاده است. این شخصیت خانم کیت، منشی یکی از اشرافزدگان و شاهزادگانی است که از در روزهای پایانی عمر الیوت، از او برای مهمانی خود دعوت نکرده است. وقتی موام مساله را با این منشی مطرح کرده و از او میپرسد که قصد دارد در مهمانی اشراف چهلباسی به تن کند، زن پاسخ جالب توجهی میدهد که بیانگر دیدگاه گروهی دیگر از مردم اروپا در آن برهه زمانی (دهههای ابتدایی قرن بیستم) است: «آقای محترم، من دختر یک کشیش هستم و اینگونه حماقتها را به بزرگزادگان وا میگذارم.» (صفحه ۲۹۲) جالب است که این زن مجرد و میانسال که دختر یک کشیش است، مهمانیهای اشراف را حماقت خوانده و انجام این حماقت را هم به همانطبقه اشراف و ثروتمندان واگذار میکند.
۳- شخصیت لاری؛ در جستجوی معنا و در پی آرامش
ویژگی بارزی که لاری را از دیگر شخصیتهای «لبه تیغ» متمایز میکند، تمنای او برای تفکر و کشف حقیقت است. در ادامه مطلب به این مساله بیشتر خواهیم پرداخت، اما در قدم ابتدایی بررسی این شخصیت، باید بگوییم لاری جوانی جذاب و دوستداشتنی است که پس از پایان جنگ جهانی اول، وقتی به آمریکا برمیگردد دیگر آن لاری سابق نیست و نسبت به مناسبات زندگی در جامعه سرمایهداری آمریکا، بیتوجهی نشان میدهد. شخصیت درویشوار او برای رسیدن به پاسخِ پرسشهایش، در پاریس روزی ۸ تا ۱۰ ساعت کتاب میخواند و پس از یکسال زندگی با این روال که در ابتدا، باعث بههمخوردن نامزدیاش با ایزابل میشود، راهی سفر و در واقع همان سیر آفاقی و انفسیاش میشود. او در دوران مطالعاتش در پاریس، سراغ اسپینوزا میرود و سوالات مهمی هم که در آن برهه برای درک معنای زندگی دارد، به این ترتیباند: آیا خدایی هست یا نیست؟ چرا بدی وجود دارد؟ آیا در تن، روحی نیستیناپذیر هست یا وقتی مرگ سر برسد انسان به آخر کار خود میرسد؟
لاری در ابتدای راه جداییاش از ایزابل، به او میگوید: «تو نمیتوانی حس کنی من با همان شهوت و شوری میخواهم چیزی یاد بگیرم که مثلاً گری میخواهد پول در بیاورد.» (صفحه ۹۰) او خلاف باورهای افرادی مثل ایزابل، الیوت و گری، معتقد است آدم بدون اینکه به مغازه شانل در پاریس برود، میتواند لباسهای قشنگ بپوشد و مردم حسابی، اغلب همانهایی هستند که پول زیادی برای خرج ندارند. بنابراین میتوان از نظر لاری و آن خانم کیت (منشی میانسالی که نامش را بردیم) این مساله را بیان کرد که برای قشنگلباسپوشیدن و آدمحسابیبودن، رفتن به مغازههای گرانقیمت و برندِ پاریسی یا لندنی شرط نیست. و این، هماننقطهنظری است که مقابل دیدگاه ایزابل، گری و الیوت به زندگی وجود دارد. همانطور که مخاطب داستان «لبه تیغ» میبیند، ایزابل چون در پی یک زندگی غربی و رویای آمریکایی است، مسیر خود را از لاری جدا میکند که از ظواهر بریده و در پی امور باطنی است. او پس از خواندن یکی از کتابهای دکارت، به ایزابل میگوید کاش میتوانست بفهمد زندگی موردنظرش (لاری)، بارها از آنچه ایزابل قدرت ادراکش را دارد، پرتر و بامعنیتر است. چون آن فضای بیپایانی که او دنبال آن است، انسان را مست میکند. لاری، مقابل اصرار ایزابل برای خو کردن به زندگی سرمایهداری و مصرفگرایی غربی، میگوید اگر از راهی که در پیش گرفته [یعنی مطالعه و همان سیر آفاق و انفسی] برگردد، روح خود را لو داده است. پس با این جمله هم میتوان دریافت که برای لاری، روح است که در الویت قرار دارد. ایزابل هم که طبق استانداردها و عرفهای معمول جامعه سرمایهداری بزرگ شده، از اینکه صحنه جداییاش از لاری و پایان نامزدیشان چندان پرشور نبوده، دلگیر میشود؛ نه از نفس جدایی و بریدن از یار محبوباش. بنابراین میتوان این گمان را درباره ساخت شخصیت ایزابل داشت که موام خواسته او را شخصیتی با چارچوبها و پیشفرضهای از پیشساخته در جامعه سرمایهداری نشان بدهد؛ دختر جوانی که با الگوهای مصرفگرایی بار آمده و توانایی آزاد و رها اندیشیدن درباره زندگی را ندارد و هنگام ختم نامزدی با پسر موردعلاقهاش، آنچه غمگیناش میکند پرشَر و شورنبودن این جدایی است.
در ادامه همینبحث، راوی داستانْ یعنی سامرست موام، در صفحه ۱۰۱ شور و شوق ایزابل برای شنیدن حرفهای مُهملِ اشراف و غیبتهایشان پشت سر دیگر ثروتمندان را نشان میدهد؛ رفتاری که از نظر ایزابل، معنای زندگی متمدن و اصل زندگی است. همانطور که موام گفته، او این فرازهای داستان را با استفاده از تخیل خود نوشته و این، یعنی در پی القای تصویر مذکور از شخصیت ایزابل و دیگر اشراف غربی بوده است. چندصفحه بعدتر در صفحه ۱۱۱ هم میگوید: «و آنگاه (ایزابل) داستان گفتوگویش را با لاری، همانگونه که من از پیش تا آنجا که میتوانستم برای خواننده خود بیان کردهام، بازگفت.»
با برگشت به بحث شخصیت لاری، او در ادامه راه سلوک خود، با «رویزبروک» عارف فنلاندی قرن چهاردهم آشنا شده و نوشتههایش را مطالعه میکند. در همینفرازهای قصه یعنی تقریباً در جایی که یکچهارم داستان را پشت سر گذاشتهایم، موام در جایگاه راوی و ناظر اتفاقات، به این نتیجه میرسد که لاری به این باور رسیده که زندگی زودگذر است و «باید برای غمها و عصیانهای این دنیا، جبرانی وجود داشته باشد.» (صفحه ۱۱۵) بخش سوم رمان، شرح مسافرتهای لاری است که در آن، با «کاستی» کارگر لهستانیِ معدن آشنا میشود. لاری پس از جدایی از ایزابل، یکسال در پاریس مطالعه و تحقیق میکند و سپس راهی سفر به شمال فرانسه در نزدیکی مرز بلژیک میشود تا در معدن زغالسنگ کار کند. او با کاستی در معدن آشنا میشود؛ مردی که علیرغم ظاهر زمخت و خشناش با او از عرفان صحبت میکند. لاری در این مقطع و تا پیش از آشنایی با لاری، چیزی جز مقالهای از مترلینگ درباره رویزبروک نخوانده اما کاستی، افقهای دیگری از عرفان را پیش رویش ترسیم میکند و از پلوتینوس، دنیس آریوپاژ و مایستراکهارت سخن میگوید. بد نیست به این نکته اشاره کنیم که شخصیتی که سامرست موام از لاریِ در سفر ساخته، مخاطب را یاد شخصیت داستانی درویشمسلک دیگری میاندازد؛ زوربای یونانی.
لاری پس از کار در معدن، همراه با راستی، راهی آلمان میشود و پس از پیادهروی زیاد، وارد خاک آلمان میشود. دیدن ریاضتی که راستی با کار معدن به جسم خود میدهد و ریشههایی از خداطلبی در وجودش، باعث میشود لاری بخشی از عرفان و معناجویی خود را در وجود این کارگر لهستانی جستجو کند. بنابراین در بخشی از سفرهای لاری، میتوان راستی را مراد و مرشد یا بهتر بگوییم راهنمای موقت او دانست. توجه داریم که در این داستان، لاری در مقاطع مختلف، مرشدهای مختلفی به خود میبیند که راستی یکی از آنهاست. در مزرعه آلمانی، موام با ذکر علاقه زن و عروس مردِ مزرعهدار به لاری، ارجاعی هم به داستان حضرت یوسف (ع) و زلیخا میدهد که لاری هنگام تعریفش برای او (موام = راوی قصه) از آن با عنوان «مخصمه یوسف» یاد میکند.
یکی از فرازهایی که راوی داستان خواسته چرخش چرخ روزگار و برحقبودن دیدگاه لاری درباره زندگی را (نسبت به ایزابل و همفکرانش) نشان بدهد، در بخش چهارم است؛ جایی که موام با ایزابل گفتگو میکند و زن جوان برایش روایت میکند که پس از سقوط بورس نیویورک، او و شوهرش گری با کمک الیوت در پاریس زندگی میکنند و زندگیشان از طریق درآمد ماهانه ایزابل که ۳ هزار دلار است، تامین میشود؛ همانمبلغی که لاری پیش از جدایی به ایزابل گفته بود میتوانند پس از ازدواج با آن، سر کنند. رسیدن ایزابل به این نقطه که اکنون دارد با همانمیزان پولی که لاری گفته بود، زندگی میکند، از نظر او مسخره است اما این شخصیت آنطور که راوی ترسیمش کرده، دیده عبرتبین ندارد و پس از این وضعیت، دوباره در پی زندگی مادیگرایانه برآمده و البته بهدستش میآورد. موام در همانزمان، عکسِ رفتار ایزابل [در همینبخش که ۱۰ سال پس از جدایی و پایان نامزدی لاری و ایزابل است]، را از لاری در پاریس میبیند؛ و با وجود سرووضع ژولیده و ژندهپوش او (که از همان سفرهای آفاقی و انفسی برگشته) در رفتار لاری چیزی جز استغنا و رضایت نمیبیند. در این بخش، شخصیتهای اصلی قصه، پس از ۱۰ سال دوباره گرد هم میآیند و راوی گری را ۱۰ سال پیرتر از سن واقعی خود و لاری را ۱۰ سال جوانتر از سناش میبیند. این هم کنایهای درباره شادابی درونی لاری و پژمردگی گری بهخاطر پرداختن به امور دنیایی و اقتصادی است. در همینبخش همچنین مشخص میشود لاری تبدیل به یک عارف شده و عکسِ دیگرشخصیتهای قصه از خوردن مشروبات الکلی که یکی از اصول رایج دورهمیهای فرهنگ غربی است، پرهیز دارد. او در پاسخ به سوال اطرفیان درباره چرایی ننوشیدن الکل، با همانرندی و هوشیاری که راوی برای این شخصیت ساخته، میگوید: «بعد از اینهمه سال در مشرق بودن، نمیدانی چه لذتی دارد که آدم اب بخورد و خیالش راحت باشد که از آن مریض نخواهد شد.» (صفحه ۱۹۳)
پس از فرانسه و آلمان، و کار در معدن و مزرعه، لاری وارد یک صومعه مسیحی میشود. این مساله البته در بخشها و فصول پایانی رمان برملا میشود اما اگر بخواهیم بهترتیب زمانی اتفاقات پیش برویم، او پس از مزرعه آلمانی، وارد صومعه میشود و چون پاسخ سوالات بعدی خود را پیدا نمیکند، راهی شرق و هند میشود. اما همانطور که گفته شد، این بازه زمانی که اتفاقات مربوط به آن از نظر زمانی، در میانههای قصه رخ داده، در یکچهارم پایانی کتاب، پیش روی مخاطب قرار میگیرد. گفتیم که ویژگی متمایزکننده لاری از دیگر شخصیتهای «لبه تیغ» تلاش او برای تفکر و کشف حقیقت است. نویسنده کتاب در فرازی از بخش چهارم کتاب که لاری دارد سیر و سلوک خود را برای موام تعریف میکند، حرف مهمی را از دهان این شخصیت مطرح میکند: اینکه فکر کردن، کار دشواری است. لاری تعریف میکند: «کتاب میخواندم. راه میرفتم. قایق سوار میشدم و روی مرداب میگشتم. فکر میکردم. فکر کردن کار دشواری است. آدم دوسهساعت که غور کرد، آنقدر خسته میشود که گویی هزار کیلومتر اتومبیل رانده است. بعد از آن، آدم فقط دلش میخواهد استراحت کند.» (صفحه ۱۹۶) همینتفکر و پذیرش سختی آن و در عوض ورود به دریای اندیشه در کائنات است که باعث میشود لاری ویژگی متمایزکننده دیگری نسبت به شخصیتهای قصه داشته باشد؛ چیزی که او دارد و آنها ندارند: آرامش.
در فصل دوم از بخش پنجم کتاب، جایی که قصه زندگی غمگین سوفی تعریف میشود، موام این مساله را که لاری هیچکس را در دنیا نداشت، بهعنوان کشف و باور راوی قصه پیش روی مخاطب میگذارد: «لاری در دنیا هیچکس را نداشت» و «در جهان از لاری تنهاتر کسی نبود» (هر دو در صفحه ۲۵۳) در فصل چهارم از بخش پنجم مساله ازدواج لاری با سوفی مطرح میشود که باعث شعلهور شدن آتش حسادت در ایزابل میشود. پاسخی که راوی برای تحلیل خشم ایزابل (برای ازدواج با سوفی) دارد، اینگونه است: «من فکر میکنم لاری در جستوجوی فلسفه یا مذهبی بوده که هم دلش را راضی کند و هم عقلش را.» (صفحه ۲۶۶) و در همینصفحه سوالی را از ایزابل میپرسد که مفهوم اصلی رمان «لبه تیغ» را بهطور مستتر در خود دارد: «آیا در دنیا چیزی عملیتر و مفیدتر از این هست که آدم راه درست زندگی کردن را یاد بگیرد؟»
مساله تمایل لاری برای ازدواج با سوفی و اینکه در پایان داستان به راوی میگوید تنها زنی که میتوانست با او ازدواج کند، سوفی بوده، ازجمله مطالب جالبی است که موام بهعنوان گره در داستانش قرار داده تا در فرازهای بعدی گرهگشایی شود. سوفی همانطور که گفتیم، زن دائمالخمر و بیبندوباری است که بهخاطر مرگ شوهرش، به افسردگی و سپس فساد دچار شده است. اما لاری که روزگاری، نوجوانی و شاعر بودن این دختر را دیده، تمایل دارد از بین زنان داستان، تنها با او ازدواج کند؛ احتمالاً به این دلیل که گوهر وجودی او را پاک و شبیه هماندخترِ شاعرپیشه دوران نوجوانی میبیند. اما سوفی از ازدواج سر باز میزند و از زمانی به بعد مفقود میشود. کمی بعدتر هم که برای راوی داستان، علت مفقودشدن و انصرافش از ازدواج با لاری را اعتراف میکند، چنینجملهای دارد: «دیدم نمیتوانم، در برابر مسیحیای مثل او، نقش مری ماگدالن را بازی کنم.» (صفحه ۲۷۸) او همچنین میگوید «اگر ایزابل همان وقت سر رسیده بود، من الان زن لاری بودم.» (صفحه ۲۸۰) ماجرای اینسرِوقترسیدن هم از این قرار است که ایزابل، با نقشهای از پیشطراحیشده که تشریحش از حوصله این مطلب خارج است، در ملاقات با سوفی تاخیر میاندازد تا او از بطری الکلی که برایش تدارک دیده بود، بنوشد و دوباره به دام اعتیاد بیافتد و دستش از لاری کوتاه شود. در مجموع، سوفی بهعنوان تنها زنی که شخصیت لاری در داستان «لبه تیغ» میل دارد با او تشکیل زندگی دهد، چنین دیدگاهی نسبت به زندگی دارد: «زندگی روی هم رفته جهنم است، اما اگر آدم تاآنجایی که میتواند، از آن لذت نبرد، خیلی احمق است.» (صفحه ۲۸۲) که طبیعتاً دیدگاهی در تقابل و مخالفت کامل با دیدگاه لاری نسبت به زندگی است.
سامرست موام با استفاده از فرهنگ شرق، مفهومی را در داستان «لبه تیغ» مطرح کرده که سالها بعد در فیلم سینمایی «Inception» بهکارگردانی کریستوفر نولان دیدیم؛ کاشتن فکر در ذهن کسی. جالب است که او، این کار را با استفاده از مبانی و آموزههای روانشناسی که ریشهای غربی دارد انجام نداده و از مکتبهای شرقی عرفان استفاده کرده است. به این ترتیب که در فصل سوم از بخش ششم کتاب، لاری به گری که دچار افکار پریشان و سردردهای ناشی از ورشکستگی است، کمک میکند و فکر خوبشدن را در ذهنش میکارد. به راوی داستان هم میگوید که این، کاری است که از اساتید مذهب هندو آموخته است. یکی از حرفهای مهم کتاب هم که موام خواسته از دهان شخصیت لاری بیان شوند، در همینفرازی است که چگونگی این کار یعنی کاشتن فکر خوب را در ذهن گری توضیح میدهد: «عده زیادی از مردم از مرگ و حتی از زندگی هم میترسند و اینها بیشتر، مردمی هستند که در عین سلامتی و راحتی و به ظاهر، بی نگرانی خاطر زندگی میکنند و با وجود این، هر لحظه، ترس، جانشان را شکنجه میکند.» (صفحه ۳۱۱) از اینجا به بعدِ داستان، متفکران و انسانهایی چون اسپینوزا، افلاطون، دکارت و مفاهیمی مثل پروتستانبودن، آگنوستیکبودن، باپتیستبودن، اعتقاد داشتن به خدا و … مطرح میشوند و بناست لاری ماجرای سفرش به شرق را تعریف کند. به بیان ساده، لاری مرموز که تا این جای کتاب، با جملات کوتاه یا اشارات معنیدار، منظور موردنظرش را به مخاطب میرسانْد، از اینجا به بعد زبان باز کرده و با شرح و تفصیل، قصهاش را میگوید. به این ترتیب به سامرست موام که راوی این قصه باشد، گزارش میدهد که پس از مرگ خلبان همرزمش در جنگ جهانی اول، وقتی به آمریکا برگشت، همه شغلهایی را که به او پیشنهاد میشد رد میکرد؛ چون بهنظرش پوچ و بیارزش میآمدند و او مدام خود را با این سوال روبرو میدیده که زندگی برای چیست؟ لاری میگوید تا پیش از آن اتفاق و برگشت به آمریکا، هیچوقت درباره خدا فکر نکرده بوده است. صحبتهای لاری، مجالی هستند تا موام هم دیدگاه دنیایی و فیزیکی خود را درباره مرگ بیان کند؛ اینکه زمانی دانشجوی پزشکی بوده و مردههای زیادی را به چشم دیده است. به گفته موام «در مرده وقاری نیست. هر جسد لعبتکی است که نمایشگر هستیاش به دور انداخته است.» (صفحه ۳۱۷)
پیش از سفر به شرق، یکی از نصایح و موعظههایی که کشیش و استاد انشای صومعه مسیحی به لاری میکند، شبیه به یکی از آموزههای امام علی (ع) است که اگر صبور نیستی، برای رسیدن به صبوری، خود را صبور جلوه بده. نصیحت کشیش هم این است که «پیشوایان عاقل مذهبی ما گفتهاند که اگر آدم وانمود به ایمان بکند، ایمان به او ارزانی خواهد شد.» (صفحه ۳۱۸) لاری این کشیش و استاد خود را مردی روشنفکر میداند که جهنم از نظرش، محرومیت از حضور خداوند است. توصیفات و فضاسازی موام از صومعه مسیحی و عبادات آن هم جالب است. در این خانقاه مسیحی که در آلزاس قرار داشته، هر وعده نماز صبح، ساعت ۴ خوانده میشده است. در همینزمینه و مساله دینخواهی، لاری جمله جالبی به موام میگوید که از این قرار است: «من باید در قرون وسطی به دنیا میآمدم که دین خود به خود در هرکس بود.» (صفحه ۳۲۰) پس بهعبارتی از دید شخصیت لاری، قرون وسطی، دوران دینخواهی غرب و عصر روشنگری و دوران مدرن، عصر دینگریزی غرب است.
لاری در سفر معناجویانه خود، پس از خانقاه آلزاس راهی اسپانیا میشود تا شاید بتواند از راه هنر به پاسخ سوالاتی برسد که دین نتوانسته در اختیارش بگذارد. در اسپانیا هم با مردی هندی روبرو میشود که او را دعوت میکند به هند رفته و معنویات شرق را از نزدیک ببیند. در این فراز داستان جملات این مرد هندی بهعنوان نماینده شرق به لاری بهعنوان نماینده غرب، قابل توجهاند: «باید سر راهت در هندوستان بمانی. شرق چیزها میتواند یاد غرب بدهد که شما غربیها فکرش را هم نمیتوانید بکنید.» (صفحه ۳۲۹) اشاره این مرد به غارهای الفانتا است که در دل صخرههای سنگی قرار دارند و جزو معابد هندوستان هستند. لاری پس از رفتن به این مکان، همانمرد هندی را آنجا میبیند که جمله مهم دیگری را این بار درباره ذات خدا در همانصفحه ۳۲۹ به او میگوید: «خدایی که فهمیدنی باشد، خدا نیست. که میتواند ابدیت را به زبان تشریح کند؟» لاری سپس سر از خانقاه کشیشهای راماکریشنا درمیآورد و با دیدن مراسم تطهیر و دعای صبحانه در رودخانه گنگ در منظره پیش از طلوع آفتاب، تحت تاثیر قرار میگیرد. این صحنه یکی از صحنههای رمان «لبه تیغ» درباره شرق است. بحثی که موام پس از این مساله در داستانش آورده، درباره مذهب هندو و باور به تناسخ است که البته از نظر دین اسلام، مردود است. اما لاری در گفتگو با موام، با اشاره به اینکه دوسوم مردم زمین تناسخ را پذیرفتهاند، این سوال را مطرح میکند که مسیحیت که مقدار زیادی از مکتب نوافلاطونی را پذیرفته، چرا نباید تناسخ را بپذیرد؟ این هم شاید یکی از مطالبی باشد که موام نه در قالب پاسخ، بلکه در قالب سوال در رمانش مطرحشان کرده است.
تناسخ، باوری است که در ادیان شرقی زمین وجود دارد. ما در مقام خواننده، در بحثی که موام و لاری درباره دین و سفر لاری به شرق دارند، مواجهه دو آدم غربی را درباره این باور شرقی میبینیم و نکته مهمی که لاری در این بحث آن را تذکر میدهد، مربوط به سوالی است که موام از او میپرسد؛ اینکه نظر خودش درباره تناسخ چیست؟ پاسخ لاری از دید یکفرد غربی، به این ترتیب است: «برای ما غربیها امکان ندارد آنطور که شرقیها به این عقیده پابند هستند، به آن معتقد بشویم. شرقیها این طرز فکر جزء گوشت و خونشان است. ما غربیها فقط میتوانیم آن را به عنوان یک طرز فکر قبول کنیم نه یک نوع ایمان.» (صفحه ۳۳۴)
قدم بعدی لاری، رفتن به معبد شلوغ هندی در مادورا است که درباره آن میگوید با وجود شلوغی و آنهمه سروصدا، وجود خدا را به خود نزدیک حس میکرده است. در ادامه مباحثی که در گفتگوی موام و لاری بیان میشوند، بخشهایی شبیه فلسفه و جهانبینی هگلی و مفهوم مطلق درون آن مطرح میشوند. لاری در بحث خود میگوید دانتیستها (یکی از مکاتب شرقی شبیه بوداییسم) بر این باورند که خود انسان که ما آن را روح میخوانیم و آنها با نام اتمان میشناسندش، از جسم و حواسِ آن، از فکر و نیروی ذکاوت آن جداست. یعنی روح جزئی از مطلق نیست چون مطلق، ذاتی لایتناهی دارد. بنابراین نمیتواند جزء داشته باشد. بلکه خودِ مطلق است. (صفحه ۳۳۷) در همینزمینه و ادامه بحث تقابل شرق و غرب، باید به یکیدیگر از شخصیتهای فرعی «لبه تیغ» اشاره کنیم که در دایره سوم اولویت قرار دارد؛ وزیر و سیاستمدار هندی که لاری در هند با او آشنا میشود و پس از رسیدن به سن ۵۰ سالگی، همهچیز زندگی را رها کرده و تبدیل به یکسالک میشود. این مرد هندی سفر خود به اماکن زیارتی هند را با پای پیاده شروع و دوره جدیدی را در زندگی شروع میکند که در نتیجه آن، لاغر و تکیده میشود. حضور این شخصیت و مواجهه لاری با او، شاید دربردارنده این پیام غیرمستقیم برای مخاطب کتاب «لبه تیغ» باشد که شرق با بیآزاری و استعمارپذیربودنش، خیلیچیزها برای یاد دادن به غرب مردمآزار دارد.
احتمالاً با وسطآمدن بحث مطلق و پیچیدهتر شدن فلسفه تنیده در متن رمان، مخاطب کتاب به فکر فرو میرود که مباحث فلسفی شرق و غرب بناست تا کجا ادامه پیدا کنند. برای پاسخ به این سوال، موام، ابتدای فصل هفتم از بخش ششم، به قول خودش با مخاطب کتاب اتمام حجت کرده و میگوید نمیخواهد اصول فلسفه ودانتا (یکی از شش مکتب فلسفه هندوها) را تشریح کند چون او رماننویس است و رمان هم جای بازگویی فلسفه نیست. او با این تمهید جذابیتزا، یادآوری میکند که موضوع اصلی داستانش، گفتگوی او و لاری است و البته شاهدیم که دوباره با رندی و هوشمندی، در عین اینکه دارد اصول فلسفی را تشریح میکند، مخاطبش را پای قصه نگه میدارد.
به این ترتیب، ادامه سفر لاری به شرق روایت میشود و او به تراوانکور و شخصیت شری گانشا میرسد که به بیان او، همانکسی است که مدتها دنبالش بوده است. به این ترتیب لاری استاد اصلی خود را پیدا میکند و زیر سایه او به آرامش میرسد. همیناستاد است که لاری را به این باور میرساند که دنیا، مظهر و طغیان کمال مطلق، یعنی خداست. خداوند هم ناگزیر از خلقکردن است و دنیا مظهر طبیعت و خلقوخوی اوست. در همینصفحات رمان، نویسنده سبک زندگی و سرمایهداری غربی را بهطور مستقیم و با صراحت، مقابل معنویتخواهی و باطنگرایی شرقی قرار داده است. یکی از مَناظر مهم و تاثیرگذار در داستان «لبه تیغ» همانصبح عجیبی است که لاری با دیدن طلوع آفتاب در بالای جنگل، احساس سبکی و پرواز روح دارد: «جرات نمیکردم فکر کنم به مرحله اشراق رسیدهام. جرات نمیکردم فکر کنم که من، لاری دارل، اهل ماروین در ایالت ایلینوی، جایی که دیگران پس از سالها کوشش و تقلا، پس از سالها زجر و خودداری، هنوز منتظر نشستهاند، به این پایه بلند رسیده باشم.» (صفحه ۳۴۷) در این فراز کتاب از اشراق در برهمنهای هند، صوفیان ایران، کاتولیکهای اسپانیا و پروتستانهای آمریکا میشود. بنابراین از نظر سامرست موام و البته شخصیت لاری در داستانش، پیروان همه این مکاتب میتوانند به اشراق و آن آرامش روح برسند.
دیگر مقابله شرق و غرب در این فرازهای کتاب، مربوط به صفحه ۳۴۹ است؛ جایی که لاری به موام میگوید: «آریاییها وقتی برای اولینبار به هندوستان آمدند، دیدند دنیایی که ما میشناسیم، مظهری از آن دنیایی که میشناسیم، بیش نیست. اما این مظهر را قشنگ و دوستداشتنی دیدند و پذیرفتند. قرنها گذشت. خستگی پیروزیها و هوای رخوتآور، نیروی آنها را مکید و از میان برد. طعمه خونخواریهای دستههای مهاجم شدند و آنوقت بود که در زندگی، جز زشتی ندیدند و خواستار رهایی و بازگشت به آن شدند. اما چرا باید ما غربیها، به خصوص امریکاییها، از زوال و مرگ، از گرسنگیو بیآبی، از بیماری، پیری و غم باک داشته باشیم؟ در ما روح زندگی هنوز نیرومند و سرکش است.» دیگر مورد مربوط به بحث تقابل شرق و غرب در این بخش از کتاب و گفتگوهای لاری و موام، مربوط به جایی است که لاری میگوید نظر هندیها این است که غربیها نتوانستهاند بین جسم و روح تعادل ایجاد کنند و اشتباهشان هم این است که خوشبختی را در مادیات جستجو میکنند. اما در این میانه ی دعوای شرق و غرب، موام دعوای غرب با غرب را هم بین جملات شخصیت لاریِ این داستان قرار داده است؛ اینکه از دید یکآمریکایی، به موامِ انگلیسی میگوید: «شما اروپاییها درباره امریکا چیزی نمیدانید. چون ماها ثروت کلان روی هم میگذاریم، شماها فکر میکنید جز به پول، به چیزی فکر نمیکنیم. اما اشتباه کردید. ما اصلاً برای پول اهمیتی قائل نیستیم. به مجردی که آن را به دست آوردیم، خرجش میکنیم. بعضی وقتها آن را درست خرج میکنیم، بعضی وقتها به غلط، اما خرجش میکنیم. پول برای ما ارزشی ندارد. فقط نشان موفقیت است. ما بزرگترین خیالاندیشهای دنیاییم. اما من شخصاً فکر میکنم غایت آرزویمان را در چیزهای غلط جستجو می کنیم» (صفحه ۳۵۳) بنابراین موام در عین اینکه در ابتدای رمان، آمریکاییها را بهعنوان مردمان پولپرست و مادیگرا معرفی کرده، در این فراز کتاب در پی اثبات این نکته است که همه آمریکاییها مثل هم نیستند و امثال لاری هم بینشان زندگی میکنند. لاری خطاب به موام (این بار موام نماینده مردم غرب است) که از لاری میخواهد همه پساندازش را نابود نکند، میگوید پول برای شما آزادی و برای من اسارت است. در ضمن، وقتی در پایان داستان قرار است ایزابل و گری برای زندگی دوباره و شروع سرمایهداری جدید راهی آمریکا شوند، موام به ایزابل خبر میدهد لاری بناست به آمریکا برگشته و باقی زندگی خود را در وطناش بگذراند. او در واکنش به خوشحالی ایزابل از اینکه میتواند دوباره لاری را در آمریکا ببیند، میگوید مطمئن نیست ایزابل موفق شود دوباره لاری را ببیند. چون آمریکای لاری با آمریکای ایزابل و گری، یکدنیا فاصله دارد.
نتیجهگیری کلی شخصیت لاری پس از صفحهها بیان فلسفه شرق و گفتگو از روح و اشراق، این است که بزرگترین هدفی که انسان میتواند برای خود قائل شود، کمالِ خود بودن است. این مفهوم را بهنظر، میتوان معادل با فردگرایی فلاسفهای چون سورن کییر کگور، فیلسوف اگزیستانسیالیست موحد اهل دانمارک دانست. بههرحال موام از زبان شخصیت لاری بر این باور است که هر انسانی، در طبیعت و جهان تاثیرگذار است و هرکدام از آن اساتید و راهبان هندی، در جهان تاریک، در حکم یک چراغ هستند. در نتیجه وقتی انسانی پاک و کامل شد، تاثیر شخصیتاش در همهجا پخش میشود.
۴- نتیجهگیری موام و پایانبندی کتاب
اگر لاری را شخصیت محوری داستان «لبه تیغ» بدانیم، سخن پایانی سامرست موام درباره او این است که از نظر لاری، رضای غایی، تنها در زندگی معنوی بهدست میآید. در عینحال، موام خود را بهگونه معناداری، از آدمهای خاکی و پایگیر خاک میداند. بنابراین در پی بیان این نکته است که او یک آدم معمولی است و با شخصیت اصلی داستانش لاری که انسانی غیرمعمولی است، تفاوت دارد.
موام با همان پیشآگهیدادن و تعلیقی که چندینمرتبه در طول کتاب آن را به کار گرفته، در صفحه پایانی رمان میگوید احساس میکند خواننده خود را به جایی نرسانده و از این بابت خاطری ناآرام دارد. بههمینجهت آرزو میکند ایکاش قصهاش پایان خوشایندتری داشت. اما پس از بیان این مطلب و بیان این احساس نارضایتی از پایان قصه، پای حیرت را به میان میکشد و میگوید با حیرت تمام دریافته بدون اینکه بخواهد، بیهیچکموکاستی، یکداستان از کامیابی و موفقیت نوشته است چون همه شخصیتهای قصه به آن چیزی که میخواستهاند، رسیدهاند:
الیوت به شوکت اجتماعی مورد نظرش، ایزابل به ثروت بیکران و موقعیت اجتماعی مطمئناش، گری به کار ثابت، پرسود و ادارهای که هر روز به آن برود و برگردد، سوزان به ایمنی همیشگی [با ازدواج با موسیو آشیل سرمایهداری فرانسوی]، سوفی به مرگی که دنبال آن بود و لاری به خوشبختی موردنظرش. به این ترتیب جمله پایانی کتاب «لبه تیغ»، از این قرار است: «پس شاید داستان من نیز آنگونه که خود میپنداشتهام، نابهانجام نباشد.» (صفحه ۳۹۳)
اما با وجود خوشبختخواندهشدن همه این شخصیتها از طرف موام، با صفحاتی که این نویسنده پیشروی مخاطبش گذاشته و عدم صراحتی که در قضاوت راوی داستانش درباره شخصیتها میبینیم، میدانیم که لاری از همه خوشبختتر و رستگارتر است.
موام با همان پیشآگهیدادن و تعلیقی که چندینمرتبه در طول کتاب آن را به کار گرفته، در صفحه پایانی رمان میگوید احساس میکند خواننده خود را به جایی نرسانده و از این بابت خاطری ناآرام دارد. بههمینجهت آرزو میکند ایکاش قصهاش پایان خوشایندتری داشت. اما پس از بیان این مطلب و بیان این احساس نارضایتی از پایان قصه، پای حیرت را به میان میکشد و میگوید با حیرت تمام دریافته بدون اینکه بخواهد، بیهیچکموکاستی، یکداستان از کامیابی و موفقیت نوشته است چون همه شخصیتهای قصه به آن چیزی که میخواستهاند، رسیدهاند:
الیوت به شوکت اجتماعی مورد نظرش، ایزابل به ثروت بیکران و موقعیت اجتماعی مطمئناش، گری به کار ثابت، پرسود و ادارهای که هر روز به آن برود و برگردد، سوزان به ایمنی همیشگی [با ازدواج با موسیو آشیل سرمایهداری فرانسوی]، سوفی به مرگی که دنبال آن بود و لاری به خوشبختی موردنظرش. به این ترتیب جمله پایانی کتاب «لبه تیغ»، از این قرار است: «پس شاید داستان من نیز آنگونه که خود میپنداشتهام، نابهانجام نباشد.» (صفحه ۳۹۳)
اما با وجود خوشبختخواندهشدن همه این شخصیتها از طرف موام، با صفحاتی که این نویسنده پیشروی مخاطبش گذاشته و عدم صراحتی که در قضاوت راوی داستانش درباره شخصیتها میبینیم، میدانیم که لاری از همه خوشبختتر و رستگارتر است.