یک هواپیما سقوط کرده است. بازماندگانش چند بچهمدرسهای بریتانیایی هستند... سالار مگسها میلیونها نسخه فروخت... آن نسل میخواست بداند که آشویتس یک استثنا بود، یا در وجود هرکداممان یک نازی پنهان شده است؟... شاگردان یک مدرسهی شبانهروزی کاتولیک سختگیر در نوکوآلوفا. بزرگترینشان شانزدهساله بود و کوچکترینشان سیزدهساله، و یک اشتراک مهم داشتند: ذرهای دل و دماغ برایشان نمانده بود. پس نقشهی فرار ریختند
برشی ویراسته از کتاب بشریت (Humankind)
ترجمه محمد معماریان | ترجمان

نمایی از فیلم سینمایی «سالار مگسها» 1990
قرنهاست که این ایده در فرهنگ غربی رسوخ کرده که انسانها موجوداتی خودخواهاند. این تصویر بدبینانه به بشر در فیلمها و رمانها، و در کتابهای تاریخ و پژوهشهای علمی، جار زده میشود. اما طی ۲۰ سال گذشته، اتفاق خارقالعادهای رُخ داده است. دانشمندان در سراسر دنیا سراغ دیدگاه امیدوارانهتری به نوع بشر رفتهاند. این تحول هنوز چنان نوپاست که محققان حوزههای مختلف گاهی حتی با پژوهشهای همدیگر آشنا نیستند.
وقتی نگارش کتابی دربارهی این دیدگاه امیدوارانهتر را آغاز کردم، میدانستم یک داستان هست که باید به آن بپردازم. آن ماجرا در جزیرهای متروکه در میانهی اقیانوس آرام رُخ میدهد. یک هواپیما سقوط کرده است. بازماندگانش چند بچهمدرسهای بریتانیایی هستند که باورشان نمیشود چنین خوشاقبال بودهاند. تا کیلومترها چیزی جز ساحل و صدف و آب نیست. و حتی بهتر از آن: هیچ خبری از بزرگترها نیست.
همان روز اول، پسرکها یکجور دموکراسی راه میاندازند. یک پسر به اسم رالف بهعنوان رهبر گروه انتخاب میشود. این پسرِ ورزشکار، کاریزماتیک، و خوشقیافه نقشهی سادهای دارد: خوش بگذرانید، زنده بمانید، با دود به کشتیهای عبوری علامت بدهید. مورد اول با موفقیت انجام میشود. دو تای بعدی چطور؟ نهچندان. پسران بیشتر به شادی و شیطنت علاقه دارند تا مراقبت از آتش. چیزی نمیگذرد که صورتهایشان را هم رنگآمیزی میکنند. لباسهایشان را درمیآورند. و میلهایی در وجودشان شعله میکشد که تاب مقاومت در برابرشان را ندارند: نشگونگرفتن، لگدزدن، گازگرفتن.
بالأخره یک افسر نیروی دریایی بریتانیا به ساحل میآید، اما آنهنگام از جزیره چیزی جز یک ویرانکدهی آتشگرفته باقی نمانده است. سهتا از بچهها مُردهاند. افسر میگوید: «گمان میکردم یک دسته پسربچهی بریتانیایی، نمایشی بهتر از این راه بیندازند». رالف تا این را میشنود، میزند زیر گریه. میخوانیم که: «رالف به حال پایان معصومیت، و تیرگی قلب بشر، زار میزد».
این داستان هرگز رُخ نداده است. یک معلم انگلیسی به اسم ویلیام گلدینگ [William Golding] این داستان را در سال ۱۹۵۱ نوشت. کار به جایی رسید که رمان او به نام سالار مگسها [Lord of the flies] میلیونها نسخه فروخت، به بیش از ۳۰ زبان ترجمه شد، و به یکی از آثار کلاسیک قرن بیستم تبدیل شد. با نگاهی به گذشته میتوان دید که راز موفقیت آن کتاب چه بود. گلدینگ توانایی استادانهای در ترسیم تیرهترین اعماق طینت انسان داشت. البته روح زمانهی دههی ۱۹۶۰ نیز یار او بود، همان ایامی که نسل جدید با والدینش در باب فجایع جنگ جهانی دوم چون و چرا میکرد. آن نسل میخواست بداند که آشویتس یک استثنا بود، یا در وجود هرکداممان یک نازی پنهان شده است؟
من اولین بار در ایام نوجوانی سالار مگسها را خواندم. یادم هست که احساس میکردم سرخورده شدهام، اما حتی لحظهای هم به نگاه گلدینگ به طبیعت بشر شک نکردم. آن شک ماند تا سالها بعد که مشغول کندوکاو در زندگی مؤلف رمان شدم. آنجا بود که فهمیدم چقدر ناشاد بوده: یک آدم الکلی، مستعد افسردگی، مردی که بچههایش را کتک میزد. گلدینگ اعتراف کرده بود: «من همیشه نازیها را درک میکردهام چون خودم هم طبعیتاً از آن جنسم». و «تا حدی از سر همین خودشناسی» بود که او سالار مگسها را نوشت.
برایم سؤالی پیش آمد: آیا واقعاً کسی مطالعه کرده است که اگر چند بچه در دنیای ما یکّه و تنها در جزیرهای متروکه باشند، چه میکنند؟ مقالهای پیرامون این موضوع نوشتم که، در آن، سالار مگسها را با دریافتهای علمی مدرن مقایسه کردم و نتیجه گرفتم بچهها محتملاً رفتاری بسیار متفاوت خواهند داشت. واکنش خوانندگان آکنده از تردید بود. همهی مثالهایم دربارهی بچههایی بود که در خانه، مدرسه یا اردوی تابستانی بودند. بدینترتیب بود که دنبال سالار مگسها در دنیای واقعی رفتم. پس از قدری گشتوگذار در وب، به وبلاگ نهچندان سرشناسی رسیدم که داستان نفسگیری تعریف میکرد: «یکروز، در سال ۱۹۷۷، شش پسر از تونگا عازم سفر ماهیگیری شدند... در دل یک طوفان عظیم، کشتی بچهها کنار یک جزیرهی متروکه غرق شد. آنها، این قبیلهی کوچک، چه کردند؟ با هم پیمان بستند که هرگز نزاع نکنند».
![سالار مگسها [Lord of the flies] ویلیام گلدینگ [William Golding]](/files/159482082182958689.jpg)
آن مقاله به هیچ منبعی اشاره نکرده بود. ولی گاهی یک بارقهی اقبال هم کافی است. یک روز که در بایگانی یک روزنامه میگشتم، سال را اشتباه وارد کردم و بهبه! کاشف به عمل آمد که اشاره به سال ۱۹۷۷ یک خطای تایپی بوده است. یکی از تیترهای روزنامهی استرالیایی ایج در روز ۶ اکتبر ۱۹۶۶ چشمم را گرفت: «نمایش کشتیشکستگانِ تونگا در روز یکشنبه». آن گزارش دربارهی شش پسربچه بود که سه هفته پیش در جزیرهی کوچکی در جنوب تونگا (که مجمعالجزایری در اقیانوس آرام است) پیدا شده بودند. آن پسربچهها پس از یک سال گرفتاربودن در جزیرهی آتا بهدست یک ناخدای استرالیایی نجات یافتند. بنا به آن مقاله، ناخدا حتی موفق شد یک ایستگاه تلویزیونی را متقاعد کند تا فیلمی از بازآفرینی ماجرای آن پسران بسازد.
یک عالَم سؤال در ذهنم زبانه میکشید. آیا آن پسران هنوز زنده بودند؟ و آیا میشد آن فیلم تلویزیونی را پیدا کنم؟ شاید مهمتر از همه، سرنخی بود که داشتم: اسم ناخدا پیتر وارنر بود. وقتی دنبال او میگشتم، اقبال دوباره یارم شد. در یکی از نسخههای اخیر یک روزنامهی محلی کوچک شهر ماکای در استرالیا، به این تیتر برخوردم: «پیوند پنجاهسالهی دو رفیق». کنار آن، عکس کوچکی از دو مرد چاپ شده بود، هر دو لبخند به لب، یکی هم دستش را دور گردن دیگری انداخته بود. مقاله اینطور شروع میشد: «در دل یک مزرعهی موز در تولرا، در نزدیکی لیسمور، یک جفت رفیق نشستهاند که قصهای عجیب دارند... آنکه سالخوردهتر است ۸۳ سال دارد، پسر یک صنعتکار ثروتمند. آنکه جوانتر است ۶۷ سال دارد و، به معنای دقیق کلمه، فرزند طبیعت است». اسامیشان چه بود؟ پیتر وارنر و مانو توتائو. و کجا با هم آشنا شده بودند؟ در یک جزیرهی متروکه.
من و همسرم مارج یک ماشین در بریسبان کرایه کردیم و حدود سه ساعت بعد به مقصدمان رسیدیم، نقطهای در میانهی ناکجاآباد که نقشهی گوگل از آن سر در نمیآورد. ولی او آنجا نشسته بود، مقابل یک خانهی کمارتفاع کنار جادهی خاکی: مردی که پنجاه سال پیش شش پسر را نجات داد، ناخدا پیتر وارنر.
پیتر پسر کوچک آرتور وارنر بود که روزی روزگاری ثروتمندترین و قدرتمندترین مرد استرالیا بود. در دههی ۱۹۳۰، آرتور حاکم یک امپراطوری کوچک به نام «صنایع الکترونیک» بود که در آن ایام بر بازار رادیوی استرالیا سلطه داشت. پیتر هم قرار بود جا پای جای پدرش بگذارد. ولی در هفدهسالگی، به دل دریا زد تا ماجراجویی کند و چند سال مشغول دریانوردی بود: از هنگکنگ به استکهلم، از شانگهای به سنتپترزبورگ. پسر ولخرج، پنج سال بعد که بالأخره به خانه برگشت، گواهینامهی ناخدایی خود را که از سوئد گرفته بود با افتخار نشان پدرش داد. اما وارنرِ پدر که به وجد نیامده بود، از پسرش خواست دنبال یک شغل بهدردبخور برود. پیتر پرسید: «سادهترینش چیست؟». آرتور بهدروغ گفت: «حسابداری».
پیتر مشغول کار در شرکت پدرش شد، اما عشق دریا دست از سرش برنمیداشت. هروقت که میشد به تاسمانی میرفت. قایق ماهیگیریاش را آنجا گذاشته بود. همین قایق بود که در زمستان ۱۹۶۶ او را به تونگا کشاند. در راه برگشت به خانه بود که به مسیر دیگری زد و آنهنگام بود که آنجا به چشمش خورد: یک جزیرهی کوچک در دریای لاجوردی به اسم آتا. آن جزیره در قدیم ساکنانی داشت، تا یک روز شوم در سال۱۸۶۳ که کشتی بردهداران در افقش پدیدار شد و همهی بومیانش را با خود بُرد. از آن زمان، آتا متروکه مانده بود، ملعون و فراموششده.
ولی پیتر متوجه یک چیز عجیب شد. از دوربین دوچشمی خود، تکههایی زمین سوخته روی صخرههای سرسبز دید. نیمقرن بعد، او برایمان میگفت که «در نواحی گرمسیری، بعید است آتشسوزی خودبهخود رُخ بدهد». بعد یک پسر دید. برهنه. موهایش تا روی شانههایش رسیده بود. این مخلوق وحشی از لبهی صخرهها داخل آب پرید. ناگهان سروکلهی چند پسر دیگر پیدا شد که از ته دل جیغ میکشیدند. طولی نکشید که اولین بچه به قایق رسید. او با انگلیسی فصیح ضجّه زد: «اسم من استفن است. شش نفریم و، به حساب و کتاب ما، پانزده ماه است که اینجاییم».
پسرها وقتی سوار شدند، گفتند دانشآموزان یک مدرسهی شبانهروزی در نوکوآلوفا، پایتخت تونگا، هستند. آنها که از غذاهای مدرسه دلزده شده بودند، یک روز تصمیم میگیرند با قایق ماهیگیری به دریا بروند، اما گرفتار طوفان می شوند. پیتر پیش خودش گفت که ماجرای بعیدی نیست. با دستگاه بیسیم دوطرفهاش با نوکوآلوفا تماس گرفت. به اپراتور گفت: «من اینجا شش بچه پیدا کردهام». جواب آمد که: «منتظر باشید». بیست دقیقه گذشت (پیتر به اینجای قصه که رسید، چشمانش نمناک شد). آخر کار، یک اپراتور هقهقکنان پشت بیسیم آمد و گفت: «پیدایشان کردید! خیال میکردیم مُردهاند. مراسم تدفین برایشان گرفته بودیم. اگر آنها باشند، معجزه است!».
طی چند ماه بعد از آن دیدار، سعی کردم اتفاقات جزیرهی آتا را با حداکثر دقت ممکن بازسازی کنم. حافظهی پیتر هم از قضا عالی بود. حتی در نودسالگی نیز هرچه تعریف میکرد با منبع اصلیام سازگاری داشت: مانو، که آن زمان پانزدهساله بود و الآن حوالی هفتادسالگی، و با ماشین چند ساعت فاصله بود تا از خانهی پیتر به او برسیم. مانو برایمان گفت که داستان واقعی سالار مگسها در ژوئن ۱۹۶۵ آغاز شد. قهرمانانش شش پسربچه بودند: سیون، استفن، کولو، دیوید، لوک و مانو، همگی شاگردان یک مدرسهی شبانهروزی کاتولیک سختگیر در نوکوآلوفا. بزرگترینشان شانزدهساله بود و کوچکترینشان سیزدهساله، و یک اشتراک مهم داشتند: ذرهای دل و دماغ برایشان نمانده بود. پس نقشهی فرار ریختند: به فیجی در حدود هشتصدکیلومتری آنجا، یا حتی آنقدر بروند که به نیوزیلند برسند.
فقط یک مانع سر راهشان بود: آنها قایق نداشتند. لذا تصمیم گرفتند از آقای تانیلا اویلا، ماهیگیری که منفور همهی آن جمع ششنفره بود، یک قایق «قرض» بگیرند. پسربچهها کمی هم وقت گذاشتند که آمادهی سفر شوند. دو بسته موز، چند نارگیل و یک چراغ گازی کوچک همهی تجهیزاتشان بود. به ذهن هیچکدامشان نرسید که نقشهای بردارند، چه رسد به قطبنما.
غروب آن روز هیچکس متوجه نشد که قایق کوچکی از بندر رفت. آسمان صاف بود و نسیمی آرام روی آب دریا موج میانداخت. ولی آن شب بچهها مرتکب خطای هولناکی شدند. خوابشان بُرد. چند ساعت بعد، امواج آب که به سرشان میکوبید از خواب بیدارشان کرد. هوا تاریک بود. بادبان را بالا کشیدند، که باد در کسری از ثانیه تکهپارهاش کرد. بعد هم سکان قایق شکست. مانو برایم گفت: «ما هشت روز روی آب سرگردان بودیم. بدون غذا. بدون آب». پسربچهها سعی کردند ماهی بگیرند. همچنین توانستند قدری آب باران در پوستهی خالی نارگیلها جمع کنند و یکسان بین خودشان تقسیم کنند: هرکدام صبح یک جرعه و شب یک جرعه آب مینوشید.
سپس، روز هشتم که رسید، چشمشان به معجزهای در افق خورد. یا دقیقتر بگوییم، یک جزیرهی کوچک. نه از آن بهشتهای گرمسیری با درختان نخلی که شاخههایشان در باد میرقصد و ساحلهای ماسهای دارند، بلکه یک تودهی سنگ عظیمالجثه که در سیصدمتری آنها در اقیانوس سر بر آورده بود. این روزها آتا غیرمسکونی شمرده میشود. اما ناخدا وارنر در خاطراتش نوشته است: «وقتی به آنجا رسیدیم، پسربچهها یک مزرعهی اشتراکی کوچک ساخته بودند، با باغچهی غذا، تنهی توخالیشدهی درختها برای ذخیرهی آب باران، یک زورخانه با وزنههای عجیبغریب، یک زمین بدمینتون، قفس مرغها و آتش دائمی، همگی حاصل کار دست آنها، یک تیغ چاقوی کهنهی کُند، و البته عزم فراوان». پسربچههای داستان سالار مگسها سر آتش جنگ و دعوا میکردند، اما در نسخهی واقعی ماجرا پسربچهها مراقب آتش بودند که هرگز خاموش نشود، آنهم بیش از یکسال.

پیتر وارنر، سومین نفر از چپ، همراه با خدمهاش از جمله نجاتیافتگان آتا، در سال ۱۹۶۸. عکاس: جان ریموند.
بچهها توافق کردند که در تیمهای دونفره کار کنند، و نوبتبندی دقیقی برای باغچه، آشپزخانه و نگهبانی طرح کردند. گاهی هم مشاجره میکردند، اما هرگاه این اتفاق میافتاد وقفهای اجباری را رعایت میکردند که مشکل را حل میکرد. روزهایشان با سرود و نیایش آغاز میشد و خاتمه مییافت. کولو با تختهپارهای که روی آب دید، نصف پوستهی یک نارگیل و شش سیم فولادی که از قایق شکستهشان درآوردند، چیزی شبیه گیتار درست کرد و با آن موسیقی میزد تا به جمع روحیه بدهد (پیتر همهی این سالها آن آلت موسیقی را نگه داشته است). آن جمع هم محتاج روحیه بود. تابستان بهندرت باران میآمد، که در نتیجه پسربچهها از عطش عصبی میشدند. آنها سعی کردند یک کرجی بسازند که از جزیره بروند، اما موجهای بیرحم آن را درجا نابود کردند.
بدتر از همه اینکه یکروز استفن لیز خورد، از صخره افتاد و یک پایش شکست. بقیهی پسرها به هر زحمتی بود از صخره پایین رفتند و کمکش کردند تا بالا بیاید. با چند شاخه و برگ، پایش را ثابت کردند. سیون بهشوخی گفت: «نگران نباش. تو مثل خود شاه تائوفاآهائو توپو [پادشاه قبلی تونگا] اینجا دراز میکشی تا ما کارهایت را بکنیم».
تغذیهشان در ابتدا ماهی بود، و نارگیل، و مرغان اهلی (که هم گوشتشان را میخوردند و هم خونشان را مینوشیدند). تخم مرغان دریایی را هم میخوردند. بعد که به قسمت مرتفع جزیره رفتند، دهانهی یک آتشفشان باستانی را پیدا کردند که مردمانی یک قرن قبل ساکنش بودهاند. پسربچهها در آنجا گوشفیل وحشی، موز و مرغ پیدا کردند، مرغهایی که تا یکصد سال پس از اینکه آخرین تونگاییها از آنجا رفته بودند هنوز تولیدمثل میکردند.
آنها نهایتاً روز یکشنبه ۱۱ سپتامبر ۱۹۶۶ نجات یافتند. طبیب محلی بعداً گفت که از دیدن بدن پرعضلهی آنها و پای استفن که کاملاً خوب شده بود، بهتزده شد. اما این پایان ماجراجویی کوچک آن پسربچهها نبود، چون وقتی به نوکوآلوفا برگشتند، پلیس وارد قایق پیتر شد، پسران را دستگیر کرد و به زندان انداخت. آقای تانیلا اویلا، که پسربچهها پانزده ماه پیش قایقش را «قرض» گرفته بودند، هنوز عصبانی بود و تصمیم گرفته بود از آنها شکایت کند.
از اقبال بلند پسربچهها بود که پیتر تدبیری اندیشید. او فهمید که قصهی این پسران کشتیشکسته یک ماجرای هالیوودی درست و درمان است. و چون حسابدار شرکت پدرش بود، مدیریت حقوق فیلمسازی شرکت را در اختیار داشت و با دستاندرکاران تلویزیون هم آشنا بود. پس از تونگا با مدیر شبکهی ۷ در سیدنی تماس گرفت. او به آنها گفت: «شما میتوانید حقوق این اثر را در استرالیا داشته باشید. حقوق جهانیاش مال من». بعد ۱۵۰ پوند بابت قایق قدیمی آقای اویلا به او داد، و پسربچهها را به این شرط از زندان درآورد که در ساخت فیلم همکاری کنند. چند روز بعد، تیمی از شبکهی ۷ به آنجا رسید.
وقتی بچهها نزد خانوادههایشان در تونگا برگشتند، شور و شادمانی به پا شد. تقریباً تمام اهالی جزیرهی هافوا (با جمعیت حدود نهصد نفر) به استقبالشان آمده بودند. از پیتر مثل یک قهرمان ملی استقبال شد. کمی بعد شخص شاه تائوفاآهائو توپوی چهارم پیغامی برای پیتر فرستاد و از ناخدا خواست همصحبت او شود. والاحضرت گفت: «بابت نجاتِ شش نفر از رعایایم از شما ممنونم. حالا کاری هست که بتوانم برایتان بکنم؟». ناخدا هم خیلی طول نداد. «بله، میخواهم از آن آبها خرچنگ بگیرم و اینجا کسبوکار راه بیندازم». شاه رضایت داد. پیتر به سیدنی برگشت، از شرکت پدرش استعفا داد و سفارش یک کشتی جدید داد. بعد ترتیبی داد که شش پسربچه نزد او بیایند، و همانی را تقدیمشان کرد که از ابتدا میخواستند: فرصت دیدن دنیای ماورای تونگا. او آنها را بهعنوان خدمهی قایق ماهیگیری جدیدش استخدام کرد.
ماجرای پسربچههای آتا گمنام مانده، اما خیلیها کتاب گلدینگ را خواندهاند. حتی تاریخنگاران رسانه میگویند او ناخواسته آغازگر محبوبترین ژانر سرگرمی در برنامههای تلویزیونی امروزی بود: برنامههای واقعنما. خالق مجموعهی پربینندهی «بازمانده» [Survivor] در مصاحبهای فاش کرد: «من سالار مگسها را بارها و بارها خواندهام».

وقتش رسیده که داستانی متفاوت را تعریف کنیم. قصهی واقعی سالار مگسها حکایت رفاقت و وفاداری است؛ حکایت اینکه اگر به همدیگر تکیه کنیم، چقدر قویتر میشویم. پس از اینکه همسرم از پیتر عکس گرفت، پیتر سراغ یک کشو رفت، قدری در آن کندوکاو کرد، و بعد یک دستهی سنگین از اوراق کاغذ در دستم گذاشت. گفت آنها خاطرات اوست که برای بچهها و نوههایش نوشته است. به صفحهی اولش نگاهی انداختم. اینطور شروع میشد: «زندگی چیزهای زیادی به من آموخته است، ازجمله این درس که باید همیشه دنبال نکات خوب و مثبت مردم بگردی».