این زن این همه در خانه‌ی شما زحمتِ بی اجر می‌کشد. اجرش را با یک کلامِ شاعرانه بدهید، شما که خوب بلدید... نیما می‌رود و سه کیلو پیاز می‌خرد و آنها را برای عالیه خانم می‌آورد و به او می‌گوید: بیا عالیه. عالیه خانم می پرسد: این چی هست؟ نیما می‌گوید: پیازِ سفیدِ مازندرانی، خانمِ آلِ احمد گفته... نیما به موسی صدر حسودی‌اش شد. موسی صدر خیلی خوش تیپ بود. من در رو باز کردم. گفتم تو حق نداری اینقدر خوشگل باشی! خندید.

محمد عظیمی | سایت مازندنومه

 
بهانه‌ی حضور، نیما بود. به دیدار همسایه نیما رفتیم. خانه‌ای در تجریشِ شلوغ، بیاد روزگاری که اینجا یکسره جالیز بود و خانه‌ای چند برپا شده بود و نیما، جلال را به همسایگی فراخوانده بود و این اجابت، حضور بسیاری را در خانه‌ی جلال، بهانه کرد. وقتی می‌نشینی، حضور بسیاری از قلل هنر، ادبیات و شعر معاصر ایران را حس می‌کنی. صدای نیما یوشیج، غلامحسین ساعدی، اخوان ثالث، سهراب سپهری، احمد شاملو، فروغ فرخزاد، و بسیار دیگرانی که هم‌آوای جلال آل احمد و سیمین دانشور بودند و مهربانانی که بیداری آموزِ امروز و فردای ترانه و تبسم‌اند. در هشتادوپنجمین سال تولد سیمین دانشور، بانوی داستان نویسی ایران فرصتی برای یادکرد آن سالهای دور و چه مهربانانه پاسخمان داد و ما را به سفره‌ی کلام شیرینش مهمان کرد. عمرش دراز و حضورش مانا باد.


سیمین دانشور

لطفا از نیما و خاطراتی که با او تا زمان خاموشی داشتید بگویید.

آقای نیما، خدا بیامرزدش. چقدر حیف شد. خیلی مرد نازنینی بود. یکی از بزرگان قرن معاصر بود. البته همه شون به راه خودشون رفتند. عالیه خانم آمد و گفت: نیما مرد. و جلال رفت به منزلشان و بالای سرش نشست. جلال خوابوندش. چشماشو بست. چشماش باز بود. جلال نشست قرآن خوند بالاسرش. اومد والصافات صفا، یعنی درست نیما. به حدی این مرد صاف بود. به حدی این مرد مهربان بود. با من هم خیلی دوست بود.

درباره بیماری و علت مرگ نیما بگویید.

باعث مرگ نیما شراگیم بود. شراگیم شر بود خیلی. گفت می‌خوام برم شکار. زمستون بود. پیرمرد رو برد یوش. اونجا سینه پهلو کرد. پسرش برداشت او را با قاطر برد به یوش. مجبور شدن برش گردونن. اینجا ما رفتیم پیشش. گفت شراگیم منو کشت. برای اینکه منو برد یوش، برای شکار و من سرما خوردم...

نیما در وصیت نامه‌اش گفته که علاوه بر نظارت و کنجکاوی دکتر معین، جلال و جنتی با هم در جمع آوری آثار باشند. چرا جلال با توجه به علاقه‌اش به نیما، در جمع آوری آثار کمک چندانی نکرد؟

طاهباز جمع آوری کرد. جلال کمک کرد. جنتی هم کمک کرد.

نیما برای شما شعر هم می‌خواند؟

بله بیشتر شعرهاش رو واسه من خونده. خودش می‌گفت من یه رودخانه‌ای هستم که از هرجاش میشه آب گرفت. گفت: آب در خوابگه مورچگان ریخته‌ام که خوب یادمه. گفتم نیما اینو تقدیم کن به من. نمی‌کرد. اینکاره نبود.

گویا نیما بیشتر اوقات در منزل شما بود و با شما حشر و نشری دائم داشت.

بله، می‌اومد اینجا می‌نشست. صبح می‌اومد اینجا پیش من. من عصرها درس داشتم. یک تخته سنگ بود اینجا. اینجاها همه بیابون بود. ما اینجا برای نیما آمدیم. گفت اینجا یک زمینی هست بیایین بسازین. تقریباً ما شب و روزمون با نیما بود. صبح می‌آمد دنبال من، با هم می‌رفتیم راهپیمایی.

اینجا با نیما هم می رفتید از دشتبان سیب زمینی می خریدید.

نه، سیب زمینی نمی‌خریدیم، حق الماله بود. پنج شش تا سیب زمینی بهش می‌داد دشتبان. می‌دانست مرد بزرگی است، اما نمی‌دانست چرا بزرگ است. اینو می‌برد، نهارش بود. می‌رفتیم، سیب زمینی ها رو کنار آتش می‌چید . خاک روش می‌ریخت. بعد سوراخ سوراخ می‌کرد و می‌رفتیم. راه می‌رفتیم. شعر می‌گفت. بعد می‌گفت سیب زمینی‌هام پخته. می اومد سیب زمینی هارو تو یه پاکت می گذاشت. می‌گفت این نهارمه. می‌گفتم این نهارته فقط. می‌گفت: شام منم هست. می‌گفتم: چرا؟! می‌گفت: نمی‌خوام نونخور عالیه باشم. و بعد می‌دونی چی می‌گفت که خیلی دلم می سوخت. می‌گفت که وزارت آموزش، ماهی 150 تومن بهش می‌داد، بشرطی که نیاد. چون کارمند وزارت آموزش بود. گفته بودن که تو نیا، برای اینکه متلک می‌گفت بهشون. می‌گفتن که این 150 تومن رو بیا بگیر و نیا. اینم نمی‌رفت. 150 تومن هم پول "تریاکش" کفش و پوشاکش می‌شد.

ارتباط دوستان نیما با شما چگونه بود؟

همه را ما به وسیله‌ی نیما شناختیم. اینجا قرار می‌گذاشت، چون عالیه خانم راه نمی‌داد. اون بدبخت، خسته و خرد از بانک اومده. بچه رو آورده. می‌خواد غذا بپزه. به نیما گفته بودم مهماناتو بردار بیار اینجا. شاملو، اخوان، همه‌ی مریداش. فروغ فرخزاد. دیگه خیلی‌ها بودند. بیشتر شاملو مریدش بود. ولی شاملو راه دیگه‌ای رفت. شاملو شعر سپید گفت. منتها خب شاعری درجه اوله. حالا به هر جهت، این نیما اعجوبه‌ای بود واسه خودش. نیما بدعتگذاره. خیلی مهمه نیما در تاریخ ادبیات. نیما، بعدش بنظر من شاملو، بعد اخوان و فروغ فرخزاد. فروغ هم می‌اومد اینجا. همه شون که می‌خواستن نیما رو ببینن، می‌اومدن اینجا. که من آشنا شدم با اونا.

هنرمندان اون دوره را با حالا چطور قیاس می کنید؟

آدم های حسابی دراومدن دوره‌ی نیما. حالا کسی نیست. کسی نیست جایگزین اونها. مثلاً جای شاملو هیچکی نیست به عقیده من. جایگزین فروغ فرخزاد هیچکی نیست. اخوان هم هیچ کی نیست. نیما که هیچکس نیست. (با تاکید).

آیا قبل از ازدواج با جلال، نام نیما را شنیده بودید؟

چرا نشنیدم؟ نیما معروف شد. خیلی زیاد. می شناختم. شعرش را هم می‌خوندم، ولی اون رو ندیده بودم. منتها وقتی اومدیم، خود نیما به جلال تلفن کرد. جلال خیلی مریدش بود. دعواشونم شد. ولی با این حال "پیرمرد چشم ما بود" رو هم نوشت. جلال می‌گفت که نیما به او تلفن کرده بود و گفته بود که اینجا یک زمینی هست نزدیک خونه‌ی من. گفت پاشید بیاین. اینجا تمام جالیز بود.

نیمای شاعر با نیمای شوهر چه تفاوتی داشت و رابطه‌ی نیما و عالیه چگونه بود؟

وقتی برای رابطه‌ی خانوادگی نبود.

فکر می‌کنم که ما به نسبت سن، خیلی زود نیما رو از دست دادیم. شاید یکی از دلایلش این بود که اون در زندگی شخصی‌اش یک آیدا کم داشت. اونطوری که شاملو می‌گه که من در شرایط بسیار سخت نومیدی، با آیدا به زندگی بازگشتم و آیدا او را با فداکاری تیمار کرد. این را نیما در زندگی خودش نداشت.

درسته. او آیدا کم داشت.

یکبار هم نیما برای ارتباط نزدیکتر عاطفی با عالیه، از شما نظر خواسته بود، و گفته بود: خانمِ آل احمد! جلال چکار می کند که تو آنقدر با او خوب هستی؟ به من هم یاد بده که من هم با عالیه همان کار را بکنم؟

من گفتم آقای نیما کاری که نداره، به او مهربانی کنید، می‌بینید این همه زحمت می‌کِشَد، به او بگویید دستت درد نکند. در خانه‌ی من چقدر ستم می کِشی. جوری کنید که بداند قدرِ زحماتش را می‌دانید. گاهی هم هدیه‌هایی برایش بخرید. ما زنها، دلمان به این چیزها خوش است که به یادمان باشند. نیما پرسید: مثلاً چی بخرم؟ گفتم: مثلاً یک شیشه عطرِ خوشبو یا یک جورابِ ابریشمیِ خوش رنگ یا یک روسریِ قشنگ … نمی‌دانم از این چیزها. شما که شاعرید، وقتی هدیه را به او می‌دهید یک حرفِ شاعرانه‌ی قشنگ بزنید که مدتها خاطرش خوش باشد.

این زن این همه در خانه‌ی شما زحمتِ بی اجر می‌کشد. اجرش را با یک کلامِ شاعرانه بدهید، شما که خوب بلدید. مثلاً بگویید: عالیه! دیدم این قشنگ بود، بارِ خاطرم به تو بود، برایت خریدَمِش. نیما گفت: آخر سیمین، من خرید بلد نیستم، مخصوصاً خرید این چیزها که تو گفتی. تو می‌دانی که حتی لباس و کفشِ مرا عالیه می‌خرد. پرسیدم: هیچ وقت از او تشکر کرده‌اید؟ هیچ وقت دستِ او را بوسیده‌اید؟ پیشانی‌اش را؟ نیما پوزخندِ طنزآلودِ خودش را زد و گفت: نه. گفتم: خوب حالا اگر میوه‌ی خوبی دیدید مثلاً نارنگیِ شیرازیِ درشت یا لیمویِ ترشِ شیرازیِ خوشبو و یا سیبِ سرخِ درشت، یکی دو کیلو بخرید و با مِهر به رویش بخندید …

نیما حرفم را قطع کرد و گفت: و بگویم عالیه! بارِ خاطرم به تو بود. نیما خندید، از خنده‌های مخصوصِ نیمایی و عجب عجبی گفت و رفت. حالا نگو که آقای نیما می‌رود و سه کیلو پیاز می‌خرد و آنها را برای عالیه خانم می‌آورد و به او می‌گوید: بیا عالیه. عالیه خانم می پرسد: این چی هست؟ نیما می‌گوید: پیازِ سفیدِ مازندرانی، خانمِ آلِ احمد گفته. عالیه خانم می‌گوید: آخر مردِ حسابی! من که بیست و هشت من پیاز خریدم، توی ایوان ریختم. تو چرا دیگر پیاز خریدی؟ نیما باز هم می‌گوید که خانمِ آلِ احمد گفته. عالیه خانم آمد خانه‌ی ما و از من پرسید که چرا به نیما گفته‌ام پیاز بخرد. من تمام گفتگوهایم را با نیما، به عالیه خانم گفتم. پرسید: خوب پس چرا این کار را کرد؟ گفتم: خوب یک دهن کجی کرده به اَداهای بوژوازی. خواسته هم مرا دست بیاندازد و هم شما را.

یکی از ویژگی‌های شخصی نیما، طنزپردازی و اجرای مسلط حالات افراد بود.

آره، خیلی ادا درآوردن رو بلد بود. ادای جلال و درمی‌آورد. ادای منو در می‌آورد. می‌گفت وقتی تو وارد می‌شی، عینهو اسبایی، فقط شیهه کم داری! چون من خیلی اسب دوست داشتم. اینجا سواری می‌رفتم با یارشاطر. باشگاه سوارکاران بود. اسب کرایه می‌کردیم، می‌رفتیم سواری.

جلال در خرداد ماه 1332 نامه‌ای تحت عنوان کدخدا رستم به نیما می‌نویسه. با توجه به اینکه نیما یک نیشی را در رابطه با لادبن خورده بود و در این اواخر نیما دیگه از لادبن ناامید شده بود، چون هیچ نامه‌ای با هم رد و بدل نکردند و لادبن در شوروی گرفتار شده بود و یک نفرتی هم از حزب توده پیدا کرده بود و خلیل ملکی و جلال هم در زمان نوشتن این نامه از حزب توده جدا شده و نیروی سوم را راه انداخته بودند.
آیا جلال هنوز فکر می کرد که ممکن است نیما جذب حزب توده بشود؟ با توجه به واکنشی که همیشه نیما نسبت به حزب توده داشت و هیچ وقت حزبی نبود. حتی در پایان نامه‌ای که به احسان طبری می‌نویسد، می‌گوید که: آنکه منتظر است روزی شما را بیش از خود در نظر مردم ناستوده ببیند. نیما هم در اون نامه به جلال می‌نویسه که تو به هر شکلی دربیایی، می‌شناسمت. تو همون جلال خودمی. جلال با توجه به شناخت نزدیکی که از نیما داشت، چرا اون نامه را با اسم مستعار کدخدا رستم چاپ کرد؟


یعنی می دونید نیما با توده ای ها ور رفت . یک برادری داشت بنام لادبن که این روسیه رفته بود. خیلی دلش می‌خواست اینم بره روسیه. ولی این که سیاسی باشه نه. سیاسی نبود. ته‌اش سیاسی بود. نیما آرزوش بود بره پیش لادبن. می‌شه گفت که اون نامه‌ای که جلال می‌نویسه تحت عنوان کدخدا رستم، وازده شد. می‌دونید اونا زیاده روی می‌کردند. سر مصدق که توده‌ای ها قاطی کردند خودشون رو تقریباً، که مصدق فهمید و دکشون کرد. احسان طبری و اینا هم بودند. دیگه نیما وازده شد از حزب توده.

در سال 1333 هم نیما را بازداشت می‌کنند.

همین شعر ( وای بر من ) را که گفت: کشتگاهم خشک مانْد و یکسره تدبیرها / گشتْ بی سود و ثمر / تنگنای خانه‌ام را یافت دشمن، با نگاهِ حیله اندوزش / وای بر من! می‌کند آماده بهر سینه‌یِ من، تیرهایی / که به زهرِ کینه، آلوده ست / پس به جاده‌های خونین، کلّه‌های مردگان را / به غبارِ قبرهای کهنه اندوده / از پسِ دیوارِ من بر خاک می‌چیند / وز پیِ آزارِ دل آزردگان / در میان کلّه‌های چیده بنشیند / سرگذشتِ زجر را خوانَد / وای بر من! / در شبی تاریک از اینسان / بر سر این کلّه ها جنبان / چه کسی آیا ندانسته گذارد پا؟ /
شاه گفته بود که به من زده و گرفته بودنش. چهار پنج روز هم بیشتر نبود زندان. زندان هم بهش خوش گذشت.

بعد از 28 مرداد هم نیما شعر و یادداشت ها رو پیش شما گذاشته بود؟

بله. یک گونی شعر داشت. قلعه سقریم اینا، همه پیش ما بود. شعرهاش پیش ما بود. اینجا می‌گذاشت شعرهاشو. می‌ترسید. پشت کاغذ سیگار، روی کاغذی که اگه گیر می‌آورد.

من حتی شعرهاش رو، روی برگه‌های بانک ملی هم دیدم.

درسته. بعد دیگه من کاغذ بردم. یک دفترچه بردم دادم بهش، گفتم بابا! شعرها رو این جا بنویس. دیگه می‌نوشت. بعد اینا پیش ما بود که عالیه خانم اومد اونا رو برد.

نیما در یادداشتهای روزانه از افرادی که به خانه شما می‌آمدند صحبت می کنه. مثلاً از امام موسی صدر یا مهندس رضوی. چه خاطراتی از آن دیدارها در یاد شما مونده.

نیما به موسی صدر حسودی‌اش شد. موسی صدر خیلی خوش تیپ بود. حالا لیبی (قذافی) یا گمش کرده یا کشتدش، نمی‌دونم. غروب بود. موسی صدر اومد، در زد. اون یکی از زیباترین مردهای دنیا بود. چشم‌های خاکستری، درشت، زیبا. لباس آخوندیش هم شیک، از این سینه کفتری‌ها. من در رو باز کردم. گفتم ببینم! شما امامی، پیغمبری!

تو حق نداری اینقدر خوشگل باشی! خندید. گفت: جلال هست. گفتم: آره، بیا تو. اومد تو. نیمام که همیشه اینجا بود. دیگه من نرسیدم چایی به نیما بدم. نیما تو خاطراتش نوشته که: سیمین محو جلال امام موسی صدر شد و چایی ما رو خودش نداد و منم چایی نخوردم. موسی صدر سه چهار روز اینجا موند. نیما خیلی حسودیش شد. نیما خیلی وسواسی بود. باید چایی رو خودم می‌ریختم. تفاله نداشته باشه. سرش هم اینقدر خالی باشه. خودمم می‌دادم بهش. من محو جمال صدر شدم. خیلی زیبا بود. بعد سه چهار روز موند و بعد ما رفتیم قم. او رئیس نهضت امل در لبنان بود. سووشون رو او به عربی ترجمه کرد.

امام موسی صدر ترجمه کرد؟

بله. آورده برد برای مون. بعد ما رو به قم دعوت کرد که دیگه بیرونی و اندرونی بود. ولی می‌دیدمش. شام و نهار اینا می‌دیدیمش.

از وضعیت خانه نیما در اینجا بگویید. گویا داشتن خرابش می کردن.

من نگذاشتم خراب کنن. من داشتم می‌رفتم «سلمونی». دیدم بنای اصلی رو دارن خراب می‌کنن. فوری اومدم خونه. تلفن کردم به شهردار تجریش و رئیس میراث فرهنگی، آقای بهشتی. اینا فوری اومدن. گفتم اینا دارن خونه اصلی رو خراب می کنن و این میراث فرهنگیه. با هم رفتیم. عروسه اومد گفت که می‌خواهیم اینجا را خراب کنیم و آپارتمان بسازیم. اینا نذاشتن، رفتن قولنامه کردند. اما خونه‌ی من رو هم قولنامه کردند. که این دو تا میراث فرهنگی شد.

سپاس از شما که در این گفتگو شرکت کردید. 22.2.88

کتاب جدید کانمن به مقایسه موارد زیادی در تجارت، پزشکی و دادرسی جنایی می‌پردازد که در آنها قضاوت‌ها بدون هیچ دلیل خاصی بسیار متفاوت از هم بوده است... عواملی نظیر احساسات شخص، خستگی، محیط فیزیکی و حتی فعالیت‌های قبل از فرآیند تصمیم‌گیری حتی اگر کاملاً بی‌ربط باشند، می‌توانند در صحت تصمیمات بسیار تاثیر‌گذار باشند... یکی از راه‌حل‌های اصلی مقابله با نویز جایگزین کردن قضاوت‌های انسانی با قوانین یا همان الگوریتم‌هاست ...
لمپن نقشی در تولید ندارد، در حاشیه اجتماع و به شیوه‌های مشکوکی همچون زورگیری، دلالی، پادویی، چماق‌کشی و کلاهبرداری امرار معاش می‌کند... لمپن امروزی می‌تواند فرزند یک سرمایه‌دار یا یک مقام سیاسی و نظامی و حتی یک زن! باشد، با ظاهری مدرن... لنین و استالین تا جایی که توانستند از این قشر استفاده کردند... مائو تسه تونگ تا آنجا پیش رفت که «لمپن‌ها را ذخایر انقلاب» نامید ...
نقدی است بی‌پرده در ایدئولوژیکی شدن اسلامِ شیعی و قربانی شدن علم در پای ایدئولوژی... یکسره بر فارسی ندانی و بی‌معنا نویسی، علم نمایی و توهّم نویسنده‌ی کتاب می‌تازد و او را کاملاً بی‌اطلاع از تاریخ اندیشه در ایران توصیف می‌کند... او در این کتاب بی‌اعتنا به روایت‌های رقیب، خود را درجایگاه دانایِ کل قرار داده و با زبانی آکنده از نیش و کنایه قلم زده است ...
به‌عنوان پیشخدمت، خدمتکار هتل، نظافتچی خانه، دستیار خانه سالمندان و فروشنده وال‌مارت کار کرد. او به‌زودی متوجه شد که حتی «پست‌ترین» مشاغل نیز نیازمند تلاش‌های ذهنی و جسمی طاقت‌فرسا هستند و اگر قصد دارید در داخل یک خانه زندگی کنید، حداقل به دو شغل نیاز دارید... آنها از فرزندان خود غافل می‌شوند تا از فرزندان دیگران مراقبت کنند. آنها در خانه‌های نامرغوب زندگی می‌کنند تا خانه‌های دیگران بی‌نظیر باشند ...
تصمیم گرفتم داستان خیالی زنی از روستای طنطوره را بنویسم. روستایی ساحلی در جنوب شهر حیفا. این روستا بعد از اشغال دیگر وجود نداشت و اهالی‌اش اخراج و خانه‌هایشان ویران شد. رمان مسیر رقیه و خانواده‌اش را طی نیم قرن بعد از نکبت 1948 تا سال 2000 روایت می‌کند و همراه او از روستایش به جنوب لبنان و سپس بیروت و سپس سایر شهرهای عربی می‌رود... شخصیت کوچ‌داده‌شده یکی از ویژگی‌های بارز جهان ما به شمار می‌آید ...