[داستان کوتاه] از مجموعه داستان «دیوان سومنات» | نشر مرکز
در روزنامهی کیهان بیست و پنجم اردیبهشت ماه 1332 خبری از وقوع قتل زنی به نام ژاله میم در خیابان جلایر است. ولی ذکری از نام قاتل یا قاتلین نشده است. این موضوع داستانی است که نوشته شده است. ولی همیشه در مکانهای نامکشوف داستانها وقایعی خارج از منطق داستان شکل میگیرد که با طرح آن، داستان تخریب میشود و چون این داستان واقعه قتل ژاله م. بهانهای میشود برای نوشتن آن گفتوگوها یا وقایع ناگفته در مکانهای ناشناس داستان.
چنان که گفته شد در روزنامهی کیهان نامی از قاتلین نبرده شده است، ولی محققا قاتل ستوان «کاووس دال» است که طبق مندرجات پروندهی استخدامیاش اصلا کرمانی است و در دی ماه 1331 از دانشکدهی پلیس فارغ التحصیل شده بود. ستوان «کاووس د.» افسر ضد اطلاعات است و ملزم میشود که در بیست و یکم اردیبهشت، اولین ماموریتش را انجام دهد.
مقتول هم هویت واقعی اعلام شده در کیهان را دارد. آنچه را که باید دقیقتر گفت این در اسناد موجود با مشخصات ذیل معرفی گردیده است. ژاله معین؛ نام پدر فرامرز؛ متولد فروردین ۱۳۱۳ شمارهی شناسنامه ۱۵، دانشجوی سال دوم رشتهی موسیقی، دانشکدهی هنر های زیبا. تصویر حکم ماموریت «ستوان کاووس د .» در صفحهی سیصد و بیست و هشت کتاب تاریخ ترورهای سییاسی ایران امده است:
از ستاد عملیاتی ادارهی دوم به ستوان ستوان کاووس د. به شمارهی ۳۲۲۱۱/۱۸۷ف.م. موضوع ژاله م. بنا به گزارشات واصله، ژاله م. مسئول میتینگهای ضد ایرانی از سوی عوامل بیگانه در شهر تهران است، نشانی نامبرده جهت بهروری اعلام می گردد. خیابان جالایر؛ ساختمان ۱۱۱؛ مرتبهی سوم شماره ی۸۷. فرماندهی ستاد عملیات ادارهی دوم – سرهنگ دوم منوچهر پاشایی. ظاهرا با صدور این نامه است که ماموریت قتل ژاله م. بر عهدهی ستوان کاووس د. قرار میگیرد و این ملزم میگردد تا او را در هر جا به قتل برساند. ستوان هرگز ژاله را ندیده بود. سازمان ضد اطلاعات یک قطعه عکس او را در اختیار ستوان می گذارد. عکس واضحی است.
صورت ژاله م. در طبیعی ترین شکل خود نمایان است. چشمان روشن، ابروان گسترده و چین اخمی که در هنجار لب ها و بینی کوچکش است. یک خال درشت به اندازهی یک سکه پایینتر از گوش راستاش است. عکسهای ژاله م. و ستوان کاووس د. در کتاب ترورهای سیاسی ضبط شده است. به نحو عجیبی شبیه به نظر میآیند. به جز این که چانهی ستوان کاووس د. پهنتر است. این عکس برای شناسایی کافی است. با این اوصاف چنان که خوانندگان هم در میتینگهای معهود داستان ما در میدان بهارستان شرکت کنند، آنها را با کمی دقت خواهند شناخت. هر چند که ستوان «کاووس د .» با آن عکس ژاله م. را شناسایی نمیکند.
این طور که ستوان به ژاله میگوید، آن را در کیف بغلش گذاشته و در فرصتهای طولانی ما بین بازنویسیها که ژاله م. در خواب مرگ به سر میبرد، به آن نگاه میکند. در اولین نسخه داستان که ستوان «کاووس د.» با ژاله م. روبرو میشود، حتما به سبب سابقهی دیدار در واقعهی اصلی یک دیگر را میشناسند. بنا به نوشتهی کیهان قاتل، ژاله م. عضو فعال حزب فلان را هدف قرار داده و میگریزد. به نظر میرسد که ستوان « کاووس د.» آن قدر شتاب زده ژاله م. را میکشد که مجال هیچگونه تخیلی را برای شنونده نمیگذارد. شاید علت تعجیل در این قتل عدم مهارت ستوان در انجام وظیفه بود و شاید هم زیبایی غریب ژاله م. او را مرعوب میکند که مجبور به عکسل العمل بدون درنگ میشود. به هر تعبیر قاتل بیتجربه بوده است، ولی چنان که خواهید دید در بازنویسی های مکرر به بلوغ کامل خواهد رسید و فعل قتل را با طمانینه و آرامش انجام خواهد داد و مجال تخیل را برای ما خواهد گذاشت.
بهتر است اولین نسخه داستان را که قاتل هنوز به بلوغ در کشتن نرسیده بازخوانی کنیم ضمنا آنها تازه به سرزمین داستان ما هجرت کردهاند و مکانهای خالی و سفید را برای گفتوگوهاشان کشف نکردهاند. همیشه زمان وقوع میتینگ بیست و سوم اردیبهشت است و سال هم سال سی و دو. محل میتینگ را میشود تغییر داد، ولی بهتر است، همان میدان بهارستان باشد، این طور شئون تاریخی حفظ میشود. ده ها پلاکارد در دست بیش از ده هزار هوادار جوان حزب بالا و پایین میرود، معبری را که به مجلس میرود بستهاند، نگهبانها با کلاه خود سرمهای و باتومهای چوبی ایستادهاند. هر چند دقیقه جمعیت ساکت میشود، طوری که انگار در میدان پرنده پر نمیزند.
مجموعه داستان «دیوان سومنات» مرثیه برای ژاله و قاتلش | ابوتراب خسروی نشر مرکز
و بعد میدان از هجوم هماهنگ جمعیت منفجر میشود. ستوان «کاووس د .» قبل از همه به میدان میآید. حتما مسلح است. همان تپانچهی اسکات پنج و بیست و سه که در تاریخ ترورهای سیاسی آمده، در جیب کتش است. روی نیمکت سنگی کنار باغچه مینشیند. باغبان در باغچه نشسته است، در حال کاشتن نشاهای اطلسی و میخک است. موهای سیاهش با نسیمی که میوزد اشفته میشود. بازی نسیم برگهای سپیدارهای حاشیه میدان را پرپر میکند و سفیدی و سیاه سبزی برگها در هم میلغزند. دو ریو سرباز در حال دور زدن در میدان هستند و ردیف کلاه خودهای سرمه ای از پشت تخته بند باربند ریوها به چشم میآیند. چند مرد جوان از راه میرسند. کت و شلوار مشکی پوشیدهاند. بعضی کلاه فرانسوی بر سر گذاشتهاند، بعضی روزنامه در دست دارند. روی نیمکتها ورقی پهن میکنند و مینشینند.
با هر موج همهمهی مامورها دو قدم جلو میآیند و با توم ها را در هوا تکان میدهند. یک فورد سیاه در جبههی شرقی میدان ایستاده است. سه مرد و یک زن در آن نشستهاند. زیبایی ژاله م. باعث شناسایی او میشود. به نظر میرسد که بیشتر از آن که از دیدار دوبارهی او خوشحال باشد، مبهوت زیباییاش شده است. ژاله م. هم او را در میان جمعیت پیدا میکند. مرد جوان از فورد سیاه بیرون میآید، پرچم سرخ و سفید حزب را بالا میبرد. از دماغهی فورد بالا میرود، روی سقف اتو مبیل میایستد، پرچم را در هوا تکان میدهد و رعدآسا فریاد میزند، سرود حزب. ساختمانهای مجاور از انفجار میلرزد سرود چند بار تکرار میشود. مرد دیگر از دماغهی فورد بالا میرود، روی سقف فورد میایستد و فریاد میزند: من صراحتا میگویم مامورین بر خلاف مقررات به اشخاص بیگناه شلیک میکنند، اگر این وضعیت ادامه پیدا کند، هیچ کس قادر نخواهد بود نظامات را بر قرار کند. جمعیت هورا میکشند، مرد ادامه میدهد، دستها را بالا میبرد.
فورد حرکت میکند، ستوان به جبههی جنوبی میدان میرود، سوار بر موتور سیکلتش میشود و از خیابانهای فرعی به خیابان جلایر میرود. پشت درختهای چنار جایی حدود ساختمان ۱۱۱ میایستد و منتظر میماند. دیگر دارد غروب میشود. چراغهای خیابان روشن شده است. ساعتی از میتینگ گذشته و هنوز ژاله م. نرسیده است. نسیم خنک غروب میوزد. اتومبیلی از ته خیابان میآید. چراغهایش نور خیرهکنندهای دارد. جلو ساختمان ۱۱۱ میایستد. ستوان «کاووس د .» از پشت درختها قدم تند میکند. ژاله م. از اتومبیل پیاده میشود. سایه روشنها را جستجو میکند. از پلههای ساختمان بالا میرود. فورد حرکت میکند. ستوان «کاووس د .» در صحن راهرو ایستاده است. در نور سفید چراغهای مربع سقف ژاله م. را میبیند.
ژاله م. میگوید: دنبالتان میگشتم.
ستوان میگوید: میبینی که آمدم.
ژاله م. زانو میزند. ستوان روبه رویش میایستد و سه بار پیاپی به مرکز شعاع پیچان موهایش شلیک میکند. این زمان آشنایی آنها در هنگام وقوع واقعه اصلی بوده است که ستوان چانهی ژاله م. را را بالا میآورد و میپرسد: شما ژاله معین هستید؟ اشتباه که نکردهام؟ ژاله به صورت ستوان نگاه میکند و میگوید: اشتباه نگرفتهاید من ژاله معین هستم. و پلکهایش را بر هم میگذارد و میمیرد، ولی این بار وقتی ستوان چانهی ژاله را بالا میآورد، ژاله میگوید: شما همیشه عجله میکنید، در آمدن، در کشتن، فرصت هیچ کاری نمیماند. این دومین بار است که ستوان «کاووس د.» انگشتانش را در هالهی طلایی موهای ژاله فرو میبرد و آن حس گرم و شهوانی را در سر انگشتانش کشف میکند. بعضی وقایع به ارادهی نویسنده نیست، نویسنده نمیخواهد هیچ رابطهای را با قاتلی که گمشده و مقتولی که سالها درگذشته متصور باشد. ولی در اینجا آدمهایی مثل ستوان کاووس د. و ژاله م. در قالبهای خاکی خود نیستند. زن و مردی از جنس کلمه هستند که به رفتار اصل واقعه در میآیند. بنابراین هیچ واقعهای تحت ارادهی نویسنده نیست. حافظه زوال ناپذیر در جمجمه های سربی آنهاست که همه چیز را حتی آن حس شهوانی را باز میرساند.
این بار هم ستوان کاووس د. بیش از همه به میدان بهارستان میآید ولی دیگر جوان نیست، میان سال مینماید، حتما هم مسلح است. باید همان تپانچهی اسکات پنچ و بیست و سه را در جیب کتش داشته باشد. روی نیمکت سنگی کنار باغچه مینشیند و باغبان که در حال کاشتن نشاهای اطلسی و میخک است نگاه میکند. آفتاب در حال پریدن است و باد موهای جو گندمی باغبان و سفید سیاه سبزی برگهای سپیدارها را پر پر میکند. صدای همهمه از دور میآید. دو ریو سرباز میدان را دور میزنند. ردیف کلاهخودهای زیتونی از پشت تخته بندهای باربند ریوها به چشم میآیند. همان چند مرد از راه میرسند، دیگر جوان نیستند، بعضی دست پسر دخترهایشان را گرفتهاند. بر روی نیمکتهای سنگی مینشینند، ستوان برای آنها دست تکان میدهد. یکیشان میپرسد، کم پیدا هستید؟
ستوان میگوید: در سفر بودم. فورد سیاه از راه میرسد. سه مرد و یک زن سرنشین آن هستند. فورد سیاه میدان را دور میزند. ستوان «کاووس د .» ژاله م. را میشناسد. ژاله م. از قاب پنجرهی اتومبیل برای او دست تکان میدهد. مردها از روی نیمکت بر میخیزند و برای او هورا میکشند. ستوان «کاووس د .» جای توقف فورد را پیشبینی میکند. آن جا زیر بید مجنون در جبههی شرقی میدان فورد در جای معین توقف میکند. صدای همهمهی جمعیت نزدیک میشود، کلمات، شعارها واضح و آشکار به گوش میرسد، عدهای به میدان میآیند. ستوان میدان را دور میزند و به آن بید مجنون میرسد. ژاله م. از فورد پیاده میشود. کت و دامنی خاکستری پوشیده و هالهی طلایی موهایش از زیر روسری اش بیرون زده است. به چشمان ستوان کاووس د. خیره میشود و میپرسد: اقا کبریت دارید؟ ستوان کبریت میگیراند و شعله را در جام دستهایش میگیرد. و ژاله م. خم میشود و سیگارش را روشن میکند. ژاله میگوید: عوض شدهاید!
ستوان میگوید: ولی شما هیچ تغییری نکردهاید.
ژاله م. میپرسد: من همچنان مقتولام.
ستوان میگوید: حکم قتل شما همیشه در جیب من است، این متینگ از مقدمات مرگ شماست. ژاله م. بر میگردد و در فورد مینشیند همه چیز مثل روز حادثه است. انعکاس سرود میدان را میلرزاند. سخنرانی که روی سقف فورد میایستد فریاد میزند: ما هنوز در حال قربانی دادن هستیم در خفا به ما شلیک میشود و خون ما به کرات بر زمین ریخته میشود، من از شما می پرسم که کی نظامات بر قرار میشود ؟ همهمه ای در میدان در می گیرد. نگهبآنها با باتومها و سپرهای شیشه ای جلو می ایند، عقب می نشینند. ستوان «کاووس د .» سوار بر موتورسیکلتش میشود و میدان را ترک میکند و به خیابان جلایر میرود. در مکان معهود کمین میکند چنان که قرار است، دیگر غروب شده و چراغها دارند روشن میشوند و ژاله م. دیگر باید بیاید. فورد سیاه از راه میرسد. چراغهایش نور درخشانی دارند. جلو ساختمان ۱۱۱ میایستد، ژاله م. پیاده میشود. از پلهها بالا میرود، ستوان «کاووس د .»در صحن راهرو ایستاده است.
در نور سفید چراغهای مربع سقف ژاله م. را میبینید. ژاله م. میگوید: نباید این بار عجله کنی. و دست ستوان را میگیرد و از پلهها بالا میرود. ژاله م. میگوید: اولین بار که مرا میکشی به چشمانت نگاه کردم، داشتم فکر میکردم چقدر زیبا هستند، وقتی که مردم، در همهی مدت مرگ به زیبایی چشمانت فکر میکردم، کاش حکم را پاره میکردی. ستوان «کاووس د .» میگوید: فراموش نکن که این حکم اجرا شده و تو در خاک پوسیدی حالا، ما فقط کلمه هستیم که از پلهها بالا میرویم.
ژاله م. میگوید: همیشه هرجا که باشیم، جاهایی هست که هیچ کس نیست و میتوان برای چند دقیقهام که شده با هم تنها باشیم. و مسیر خالی و سفید پلهها را نشان میدهد. و میگوید: حتی میتوانی به خانهام بیایی و برای ساعتی هم که شده از چشم آن واقعه پنهان شویم. و از مسیر خالی و سفید پلهها بالا میروند، به انتهای پلهها میرسند. ستوان «کاووس د.» تپانچه را از جیب کتش بیرون میآورد و ژاله م. زانو میزند، چانه اش را در سینه اش پنهان میکند، دست هایش را مشت کرده و لالهی گوشش را میفشارد، هالهی طلایی موهایش روی شانه ها پریشان میشود. ستوان «کاووس د.» سه بار پیاپی به مرکز شعاع پیچان موهایش شلیک میکند. شانهی ژاله م. یله میشود، بر زمین میغلتد و چشمانش رد قدمهای ستوان «کاووس د.»را می پاید.
حتما وقتی ژاله م. با اشتیاق زانو میزند و در مسلخ مینشیند، میداند که چیزی از داستان ناگفته مانده است. چیزی که باید گفته شود، چیزی که نویسنده فقدانش را احساس میکند که دوباره بنویسد و او را دوباره از کلمه بسازد تا اگر شده او ژاله م. چیز بیشتری، از زندگی به چنگ آورد. برای آن وجه گمشده است که باید دوباره نوشت و ستوان «کاووس د.» و همهی آن پلاکاردها و با تومها و ریوها و صداها را احضار کرد، هر چند که دیگر آنها آن گونه نیستند که بودهاند، کلماتی پیر و مستعمل شدهاند که تنها بهانهی حضورشان تهیهی مقدمات مرگ ژاله م. است که همچنان مجهول میماند. ژاله م. سوار بر آن فورد سیاه به میدان بهارستان میرسد. ستوان کاووس د. پیرتر از همیشه روی نیمکت سنگی نشسته است و به پیرمرد باغبان که در حال کاشتن نشاهای اطلسی و میخک است خیره مانده است. آفتاب در حال پریدن است.
بازی نسیم موهای سفید باغبان را پریشان میکند و سفیدی و سیاه سبزی برگهای سپیدار کهن را پر پر میکند. دو ریو سرباز همچنان در حال دور زدن میدان هستند. چند مرد همیشگی به کندی از راه میرسند، بعضیشان طاس شدهاند و موهای حاشیهی سرشان سفید است. فورد سیاه در جبههی شرقی میدان، زیر بید مجنون که از پیری رعشه برگهایش به زمین میرسد میایستد. ستوان به زن سرنشین فورد خیره میشود ژاله م. هم به او نگاه میکند. لبخندی آشنا میزند. پیرمردی از فورد سیاه بیرون میآید، پرچم رنگ باختهای به دست دارد، به سختی از دماغهی فورد بالا میرود و بر روی سقف می ایستد و فریاد میزند: از خفا به ما شلیک میشود، ما در خون میغلتیم، هیچ کاری از دستمان بر نمیآید جز این که روزی نظامات بر قرار شود.
صدای همهمه میدان را پر میکند. ژاله م. سوار بر آن فورد سیاه از میان کلمات آن شهر مستهلک بر میگردد. خیابانهای شهر را میپیماید و ستوان کاووس د. مسیر آن همه بازنویسیهای ازلی را طی میکند و در مکان معهود منتظر میماند. ژاله زودتر از همیشه سر میرسد. این را میتوان از روی چراغهایی که هنوز روشن نشدهاند، نوشت. ژاله م. این بار رنگ پریده است، وقتی که از فورد پیاده میشود شتابانتر از همیشه از پلهها بالا میرود. ستوان مثل همیشه منتظر ایستاده است. ژاله م. میگوید: عجله کردم، شاید بیشتر با تو بمانم.
ژاله میگوید: در راه همش به تو فکر میکردم.
ستوان میگوید: به مرگ هم.
ژاله دستهای ستوان را میگیرد و به طرف پلهها میرود.
ژاله م. میگوید: میشود تو بدون حکم مرگ من بیایی؟
ستوان کاووس د. میگوید: همیشه این حکم بوده و هست. مهم نیست کی باشد. حالا یا هزار سال دیگر. من خلق شدم که قاتل تو باشم.
ژاله م. میگوید: وقتی چیزی نوشته نمیشود کجا هستی؟
ستوان میگوید: گم میشوم سرگردان میشوم.
ژاله دستش را روی گردن ستوان میپیچد و از پلهها بالا میرود. به انتهای پلهها میرسند. راهرو آغاز میشود، نور سفیدی از چراغهای مربع سقف میتابد.
ژاله میگوید: از این به بعد، وقتی مرا کشتی توی آپارتمان من زندگی کن. این طور از سرگردانی نجات پیدا میکنی.
شطرنجهای سفید و سیاه راهرو را می پیمایند. به شمارهی هفتادو هشت میرسند. ژاله م. کلید را در کیفش پیدا میکند. در باز میشود. ژاله چراغها را روشن میکند. غبار سفیدی همه جا را پوشانده است. ژاله میگوید: سالهاست که به خانه نرسیدهام، همیشه در حال مرگ آرزو میکنم که ای کاش به خانه رسیده بودم.
انگشتش را روی میز آرایش کنار سالن میکشد. خط عمیقی روی سطح شیری غبار شیار میشود، به آینه نگاه میکند و میگوید: فایدهی مرگ برای من این است که پیر نمیشوم، فقط همین.
ستوان کتش را در میآورد و به دستهی صندلی میآویزد، به آینه نگاه میکند. غبار سفیدی بر موهایش نشسته و صورتش پر شده از خطهای ریز. ژاله روسری سیاهش را بر میدارد. بازتاب طلایی هجاهای پیچان طرحها صفحهی کاغذ را روشن میکند و عشقهی بلند بازوانی به کمرگاه سپیداری رسته بر سفیدی کاغذ میپیچد. کلمات در غبار گم میشود و واژهها در ذائقهی کامهای مشترک شوری غبارها را میچشد. ژاله گریه میکند.
ستوان «کاووس د.» میگوید: گریه میکنی؟
ژاله میگوید: شاید این آخرین نسخهی داستان ما باشد.
و در حجم ناپیدای خانه، پنهان شده در سفیدی فاصلهی کلمات میغلتد. و بعد ستوان از درون سفیدی مبهم غبار و فاصله ها بر میخیزد و تپانچه اش را از جیب کتش بیرون میآورد. ژاله م. زانو میزند. خطی سایه وار تراوش قامتش را از متن تفکیک میکند. هم اینک روشنایی بر کلمات می تابد و قوس و قعر آن ها را باز می تاباند و کمرگاه معبری از سپیده را میپیماید و حجمهای متراکم طالع میشوند. ژاله م. پلکها را بر هم می گذارد. دست ها را مشت میکند. و لالههای گوشش را میفشارد و چانه را در حجم آهی پر نور پنهان میکند. هالهی موهایش اشفته میشود. ستوان سه بار پیاپی به مرکز شعاع پیچان موهایش شلیک میکند، خطوط صورت ژاله م. در هم می شکند و شانهاش یله میشود و خون از لابه لای موهایش بر می جهد و در میان کلمات نشسته بر سفیدی کاغذ نشت میکند.
................ تجربهی زندگی دوباره ...............